معتاده!
صدای خنده در اتاق پیچید.
طولی نکشید که خندهها جمع شد و آیه لب زد:
_بابا...
حاج علی: _جان بابا؟
آیه بغض کرد:
_زیر گوش دخترکم اذان میگی؟ دخترکم بابا نداره!
فخرالسادات هقهقش بلند شد.
رها رو برگرداند که آیه اشکش را نبیند. چیزی میان گلوی ارمیا بالا و پایین میشد.
حاج علی زیر گوش دخترک اذان گفت
و ارمیا نگاهش را به صورتش دوخت
"چقدر شیرینی دختر سید مهدی!"
نتوانست تحمل کند، بغض گلویش را گرفته بود. از اتاق آرام و بیصدا خارج شد.
وقتی اذان را گفت،
صدرا سعی کرد جو را عوض کند:
_حالا اسم این جغجغه خانم چی هست؟
آیه: _به دخترم نگید جغجغه، گناه داره! اسمش زینبه!
فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که....
نویسنده؛ سَنیه منصوری
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🗓 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۷ آبان ۱۴۰۲
میلادی: Wednesday - 08 November 2023
قمری: الأربعاء، 23 ربيع ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
🗞 وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️11 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️19 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️39 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️49 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️56 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#حدیث 💥
#امام_جعفر_صادق علیه السلام:
اگر زن عفت داشته باشد به دنیا می ارزد و گرنه به خاک هم نمی ارزد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
بحارالانوار،. ج103، ص250
بسم رب الشهدا و الصدیقین
🌷 #مـــعـرفــی_شـهــدا
جانبازوشهید امر به معروف
#شهیدمسعودمددخانی
ولادت: ۱۳۴۷/۱۱/۲۱
شهادت: ۱۳۹۳/۰۱/۲
محل شهادت : تهران
مزار مطهر شهید: تهران، بهشت زهرا ( سلام الله)
قطعه ۵۶؛ ردیف ۶۰۵، شماره ۱۵
✍ _همسر شهید مددخانی میگوید
شهید مددخانی بارها با گلایه می گفت:« که بعضی از ما بچه های آمر به معروف کجا رفتند و چرا برخی سکوت کردند؟!»
می گفت: «فقط نذارید خون بچه ها پایمال بشه (دوستان شهیدش رو می گفت، خودش هم وقتی ۱۴ ساله بود ، در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شده بود)
خودش هر وقت بیرون می رفت ، تذکر می داد، مهربان و نرم؛ همیشه هم تاثیر داشت.
یک بار توی خیابون داشتن دخترخانمی رو به زور سوار ماشین می کردند و او هم با صدای بلند فقط جیغ می زد، مسعود بی معطلی جلو رفت، برایش مهم نبود چه اتفاقی میخواهد بیفتد..
__ همیشه می گفت:«من با عشق به امام حسین (علیه سلام ) و حضرت زهرا (سلام الله) و به خاطر آقا سید علی این کار را کردم و به آن افتخار می کنم.»
✍ شهید مددخانی در سال ۱۳۷۴ طی مأموریت و در حین اجرای فریضه امر به معروف با اراذل و اوباش منطقه فلاح در ساختمان در حال احداث درگیر شده و پس از سقوط از ارتفاع دچار ضایعه نخاعی شد. وی در طول این سالها ۴ بار مورد عمل جراحی قرار گرفت و در نهایت در سن ۴۵ سالگی به دلیل جراحات این حادثه و عوارض شیمیایی دوران دفاع مقدس به شهادت رسید.
🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا
و #شهیدمسعود_مدد_خانی_صلوات 🌱
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ🌸
#فایل_صوتي_امام_زمان
و تو تنهــا خورشیـ🌞ـدِ عالَمی!
وای بر من،
آنقدر به ستاره های دور و برم خو گرفته ام، که انگار اصلاً نمی بینمت!
✨تا دیـر نشـده...
چشمانم را برای دیدنت بینا کن👇
-میگفت..
خیلینگومنگناهکارم؛
اینروادامهندهتابهیقینبرسه..
رویِصفاتوکارهایخوبتکارکنتابهیقین
برسه؛معصیترابهیقیننرسان؛
ایمانرابهشکتبدیلنکن..!
#حاجاسماعیلدولابی
#پندانـــــه🌿!
یکی از دوستان شیخ رجبعلی خیاط ره: نقل می کند: روزی خدمت ایشان بودم، فرمود:
جوانی را در برزخ دیدم که می گفت: نمی دانید این جا چه خبر است!
هنگامی که این جا بیایید خواهید فهمید. «هر نفسی که به غیر خدا کشیده اید، به زیان شما تمام شده است».
در همه عمر، جز حکایت دوست
هرچه گفتیم ازآن پشیمانیم
📕 کیمیای محبت
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #از_روزی_که_رفتی قسمت ۹۵ و ۹۶ این دختر عجیب تنهاست ارمیا! رها میگفت مادر آیه خانم مادرشو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#از_روزی_که_رفتی
قسمت ۹۷ و ۹۸
فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سالها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش!
فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت:
_شبیه مادرشه، مهدی همهش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه!
وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند،
قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقهشان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد.
آیه: _چی شده چرا دویدی؟
رها: _باورت نمیشه چی شنیدم!
آیه: _مگه چی شنیدی؟
رها: _داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدیِ منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید!
آیه: _گوش وایستادی؟
رها: _نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همهی حرفاشونو که نشنیدم!
آیه: _حالا کی مرخص میشم؟
رها: _حالا استراحت کن، تا فردا!
********
یک هفته از آن روز گذشته بود.
دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و
رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سر خورده بود.
آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدمهای کوچک زینب بود، که خانه رنگ زندگی گرفت.
حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگ همسرش، این دلخوشی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این
دختر، جان دوباره به تمام خانوادهاش داده است.
ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود ،
که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد:
_خوش اومدی پسرم!
ارمیا: _مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده!
صدای فخر السادات بلند شد:
_بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟
ارمیا: _امروز رفتم قم، سر خاک سیدمهدی ، من جرات چنین جسارتی رو
نداشتم!
حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند،
فخر السادات گفت:
_یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش
خواستگاری برم!
حاج علی: _مبارکه انشاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟
فخرالسادات: _نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری!
حاج علی: _به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟
آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست.
فخرالسادات: _یه روزی اومدم خونهتون با دسته گل و شیرینی برای پسر
بزرگم. با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم!
آیه از جا برخاست:
_مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم!
حاج علی: _آیه جان بابا... بشین!
آیه سر به زیر انداخت و نشست.
فخرالسادات: _چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو
گذاشت تو دستم و گفت:
"بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان
مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!"
دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن!
آیه: _پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟
فخرالسادات: _از من سنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بیهمزبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچههاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشهی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای!
آیه: _بعد از مهدی نمیتونم!
حاج علی: _اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن!
آیه: _اما... بابا!
حاج علی: _اما نداره دختر! این خواستهی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بیاحترامی نمیشه!
آیه: _بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته!
ارمیا: _تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سالها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سیدمهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید!
فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد.
آیه ماند و حرفهای ارمیا...
آیه ماند و حرفهای فخرالسادات...
آیه ماند و حرف مردش...
آیه ماند و بیتابیهای زینبش!
بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند.
زندگی روی روال همیشگیاش افتاده بود. آیه بود و دخترکش..
آیه بود و عکس مردش...
نام ارمیا
در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که...
🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸