💠۲۷ آذر سالروز شهادت دکتر مفتح و روز وحدت حوزه و دانشگاه گرامی باد
🔹شهید «آیتالله دکتر محمد مفتح» در تاریخ 28 خرداد 1307 در شهرستان فامنین استان همدان چشم به جهان گشود. وی در تاریخ 27 آذر 1358 هنگام ورود به دانشگاه تهران توسط یک از اعضای گروه تروریستی فرقان هدف گلوله قرار گرفت و به همراه دو محافظش (جواد بهمنی و اصغر نعمتی) در مقابل دانشکده الهیات دانشگاه تهران به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
سالروز شهادت❣
شهید آیتالله دکتر #محمد_مفتح🕊🌹
#مرد_بی_نیاز
حسین حقوق بگیرسپاه بود اما هیچوقت پول به خانه. نمی آورد. می گفت:من نیازی به پول ندارم چون خرجی ام باپدرم است. کل حقوقش رابه خانواده های بی بضاعت روستامصرف می کرد.
یادم هست ازمراغه خوردوخوراک مثل روغن نباتی، برنج، قندوچای ووسایل دیگر می خرید وبار موتور می کرد و می آورد روستا وبین خانواده های نیازمند تقسیم می کرد.
چندبارازطرف سپاه مراغه خواستندبه حسین زمین بدهند اماقبول نکردوگفت:من نیازی به زمین ندارم. چون فعلادرخانه پدرم زندگی می کنم.
اخلاقش طوری بودکه توی روستاهمه دوستش داشتند.
#شهید_حسین_پوررضا
#خاطرات_شهید
●با مادر در حیاط خانه نشسته بودیم که صدای درب خانه بلند شد. در را که باز کردیم، خانم میان سالی وارد منزل شد و با شادی و هیجان گفت: «بالاخره خونه ی امیدم و پیدا کردم، خونه سرپرستمون و پیدا کردم!»
● متعجب به او خیره شده بودیم، مادر متعجبانه گفت: «چی شده خانم، خونه ي اميد چیه!» خانم با خوشحالی گفت: «پسر شما مدت هاست برای ما غذا می آره، لباس بچه هامو تأمین می کنه و خرج و مخارج زندگی ما را می ده.»
●لب تر کرد و ادامه داد: «دیدم یکی دو هفته است ازش خبری نیست، پرس و جو کنان به خونه شما رسیدم.»
اشک در چشم مادر حلقه زده بود. با بغض گفت: «پسرم، خان میرزام شهید شد!»
آه از نهاد زن غریبه برخاست. همان جا، میان حیاط نشست و شروع کرد به سر و صورت زدن.
گفت: «بار آخری هم که اومد، خرجی بچه های یتیمم را داد و رفت...»
#شهيد_خان_ميرزا_استواري🌷
#شهدای_فارس
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۸ آذر ۱۴۰۲
میلادی: Tuesday - 19 December 2023
قمری: الثلاثاء، 5 جماد ثاني 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️15 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️24 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️25 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️27 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
#حدیث
امیرالمؤمنین عليه السلام:
ميوه خردمندى، رهانيدن جان از زرق و برق دنيا است
رَدعُ النَّفسِ عَن زَخارِفِ الدُّنيا ثَمَرَةُ العَقلِ
غررالحكم حدیث ۵۳۹۹
▪️بچه هاۍ تفحّص تلاش زیادۍ کردند،اما شهیدۍ
پیدا نمی شد یکۍ از دوستان نوار مرثیه #ایام_فاطمیه
را گذاشت اشک همه جارۍ شد.
🔸آن روز ، رمز حرکت ما نام مقدس مادر رزمندگان بود مشغول جستجو بودیم که یک دفعه استخوان یک بند انگشت نظرم را جلب ڪرد.با سرنیزه مشغول کندن شدم یک تکه پیراهن از زیر خاک نمایان شد مطمئن شدم شهیدۍ در اینجاست با ذکر یا زهرا خاک ها را کنار زدیم متوجه شدیم شهید دیگری هم در کنارش قرار دارد به طوری که صورت هایشان رو به همدیگر بود.
🔸وقتی پیکر شهدا را خارج کردیم،با کمال تعجب
مشاهده کردیم که پشت پیراهن هردو شهید نوشته شده:
«می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم»
📚برگرفته از ڪتاب«مهرمادر».
اثر گروه #شهید_هادۍ
نماز سکوی پرواز 09.mp3
4.04M
#نماز 9
🎧آنچه خواهید شنید؛👇
❣وضو می گیری،میری سر سجاده ات...
درست همون جا
روبروی چشمان تو،
خدا وهمه اهل آسمون،با اشتیاق منتظرت ایستادند.
❤️با اشتیاق، سر قرار حاضر شو.
#کلام_شهید
اگرسگ گرسنه ای به شما روی بیاورد وهمراه شمانان وگوشت باشد، آیاباگفتن چخ، سگ میرود؟؟؟
چوب هم بلندکنی فایده ندارد، اوگرسنه است وچشمش به غذاست ودست بردار نیست، امااگرهیچ همراه نداشته باشی، می فهمدچیزی نداری ومیرود...
شیطان هم درکمین انسان است؛
نگاهی به دل می کند اگر آذوقه اش که همان:
حب مال
زروزیور
شهوت
بخل
حسادت و...
درآن بود، همانجامتمرکزمیشودومی ماند.
واگرصدهاباربگویی:
اعوذ باللّه من الشيطان الرجيم فایده ندارد.
امااگرطعمه وآذوقه اش رادورکنی آنگاه می بینی بایک استغفارفرار می کند...
تاوقتی گناه راقلبا دوست داریم وخودمون درموقعیت گناه قرار میدیم،
نمیشه بشینیم صحنه های مستهجن ببینیم وبگیم پناه میبریم به خدا!!!
بایدازموقعیت گناه فرارکنیم وبه خدا پناهنده بشیم.
#شهید_آیت_اللّه_دستغیب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
ما در قبال تمام کسانی که راهِ کج می روند مسئولیم، حق نداریم با آنها برخورد تند کنیم از کجا معلوم که ما در انحراف آنها نقش نداشته باشیم!؟
#شهید_محمد_ابراهیم_همت🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 #ڪلام_شهید
خدایا! می دانم که کم کاری از من است
خدایا! می دانم که من بی توجهم
خدایا! می دانم که من بی همتم
خدایا! می دانم که من قلب امام زمان (عج) را رنجانده ام، اما خود می گویی که به سمت من باز آیید..
آمده ام خدا!
کمکم کن تا از این جسم دنیوی و فکرهای مادی نجات یابم.
#شهید_رسول_خلیلی 🌷
سلاماً علے من حاربّو الّیل و عِند الصّباح
بالاکفانِ قد عادوا
سلام بر کسانے که شب را مے جنگند
و صبح هنگام،با کفن برمے گردند ....
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_حاج_عمار
#شهیدی_که_پرچم_آقارا_باخون_خودرنگ_کرد
#محمـدجـواد توی تبلیغـات بود و نقـاشی می ڪشید قـرار شد بـارگاه ملڪوتی امـام حسيـن(ع) رو روی دیــوار نقــاشی ڪنه....
نزدیڪای غـروب ڪارمون تقریبا تمـوم شد محمدجواد در حال رنــگ ڪردن پــرچــم حــرم امام حسين(ع) گفت: "حیفه این پرچم باید با #قـرمـز_خـونی رنـگ بشـه...
هنــوز جمله اش تمـوم نشده بود ڪه صـدای سوت خمپـاره پیچید...
بعد از انفجـار دیدم ترکش خمپاره به سر محمدجواد خـورده و خــون ســرش دقیقا به پــرچـم حــرم امام حسین (ع) پــاشیــده....
#طلبه_شهید_محمدجواد_روزی_طلب🌷
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت 10 اشک های اون به هق هق های عمیق تبدیل شده بود ... حتی نمی تونست ا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#مردي_در_آينه💗
قسمت11
به اون دختر نگاهی کرد و با لبخند گفت ...
نگران نباش لوسی ... هر چی می دونی بهشون بگو ... مطمئن باش آقای مدیر از هیچی خبردار نمیشه ... دهن من قرصه ...
این رو گفت و از ما جدا شد ... با رفتن آقای بولتر، معاون دبیرستان ... ظرف یک روز، دومین نظریه من هم تأیید شد ...
حالا می دونستم برای پیدا کردن سر این کلاف، باید از کدوم طرف حرکت کنم ...
بازم آب می خوای یا دیگه می تونی حرف بزنی ...
چشم هاش غصه دار بود ...
اما با وجود اینکه ترس و نگرانی توی وجودش موج می زد ... برای حرف زدن تصمیم قطعی گرفته بود ...
در مورد کریس چی می خواید بدونید ...
می دونم سابقاً عضو یه گروه گنگ بوده ... می دونم رویه اش رو عوض کرده و توی دو ترم گذشته حسابی سعی کرده نمراتش رو بکشه بالا ... و برای ورود به دانشگاه تلاش کنه... می دونم تو بهش علاقه مند بودی ... که احتمال قوی همه چیز یه طرفه بوده ... و الان دیگه می دونم چرا هیچ کس در مورد کریس حرفی نمی زنه ... غیر از اینها هر چی که می دونی ...
اما قبل از هر چیز دیگه ای می خوام یه چیز دیگه رو بدونم ... دفتر دبیرستان از کجا به این سرعت فهمید ما کجاییم ... و داریم با هم حرف می زنیم...
و این رو هم می دونستم که حرف زدن تحت چنین شرایطی... و با این همه ترس و نگرانی ... برای یه بچه 16 ساله چقدر سخته ...
- به خاطر امتیاز کالج و دانشگاهه ... غیر از گرفتن امتیاز درسی باید امتیاز، تاییده و معرفی نامه از طرف دبیرستان بگیری ... یعنی از طرف مدیر ...
اگه آقای پرویاس تأیید نکنه ... معلم ها امتیاز کافی رو بهت نمیدن و شانست برای ورود به یه دانشگاه خوب از بین میره ... مخصوصاً معرفی نامه و بورسیه کالج ...
نمی دونم جاهای دیگه هم اینطوری هست یا نه ... یا اصلاً این کار قانونی هست یا نه ... ولی دبیرستان ما اینطوریه ...
یه عده از بچه ها واسه گرفتن امتیاز بیشتر ... خبرچینی می کنن ... و بعدش اتفاقات زیادی ممکنه بیوفته ... حتی اگر بگن توی دستشویی ها هم دوربین گذاشته ... من تعجب نمی کنم ...
حالا حالت تدافعی مدیر، نسبت به مدرسه اش ... و ترس لوسی از حرف زدن با ما کاملاً قابل درک بود ...
هر چند تمام شجاعتش رو جمع کرده بود ... اما نمی خواستم بیشتر از این، توی چنین شرایطی قرارش بدم ...
آخرین سؤال ...
دختری رو با رژ بنفش تیره میشناسی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت 12
چند لحظه سکوت کرد ...
🏼🦱لالا ... فامیلش رو بلد نیستم ... اما چند بار دیدم پایین راه پله های غربی منتظرش بود ... بقیه دوست های قدیمش رو نمی شناسم ... خیلی آروم دستم رو گذاشتم روی شونه اش ...
می دونم تو دختری نیستی که به گنگ ها نزدیک بشی ... از کمکت واقعاً متشکرم ... امیدوارم اگه چیز بیشتری به نظرت رسید بازم بهمون کمک کنی ... و مطمئنم می دونی کجا پیدام کنی
دست کردم توی جیبم و کارتم رو بهش دادم
هنوز چند قدمی از هم دور نشده بودیم که برگشت سمت ما ...
آقای ساندرز ... دبیر ریاضی مون ... کلاس ریاضی و شیمی من و کریس با هم بود ... یعنی من از روی برگه انتخاب واحد اون انتخاب کردم ...
آقای ساندرز با بچه ها ارتباط خیلی خوبی داره ... علی الخصوص به کریس خیلی نزدیک بود ...
زمانی که هم سن و سال اینها بودم ... محبوب ترین درسم، ریاضی و کامپیوتر بود ... کدنویسی هام حرف نداشت ...
با شنیدن اسم دبیر ریاضی ... برای یک لحظه برگشتم به گذشته ... شاید درخشان ترین سال های عمرم ...
لیست رو از دست اوبران گرفتم ...
- فکر می کنم باید اسم مدیر رو توی لیست مظنونین اصلی قرار بدیم ...
حرف هاش رو می شنیدم اما ذهنم جای دیگه بود ...
- کجایی توماس... شنیدی چی گفتم ...
- اسم ساندرز توی لیست نیست ...
لیست رو از دستم گرفت ...
- یعنی ارتباط مقتول با دبیر ریاضیش مخفیانه بوده ...
ناحودآگاه نگاهم توی حیاط چرخید ...
بعید می دونم ... وقتی یه دانش آموز خبر داشته ... قطعاً اونها هم می دونستن ... اونم با این مراقبت شدید ...
شاید به نظرشون موضوع خاصی نبوده که بخوان بهش توجه کنن ...
شاید ... شاید هم نه ... به هر حال اینم یه سوال دیگه بود... سؤالی که می تونست هیچ ربطی به قتل نداشته باشه ... اما قطعاً دنیل ساندرز، سوژه ای بود که باید باهاش حرف می زدیم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردي در آينه💗
قسمت 13
یه خونه قدیمی ...
دو طبقه اما تمییز و نوسازی شده ...
مادرش هنوز گریه می کرد ... به زحمت می تونست حرف بزنه ... برام عجیب بود ... از زمانی که خبر مرگ پسرشون رو شنیده بودن، چند ساعت می گذشت ... و یه بچه شرور، چیزی نبود که این همه به خاطرش گریه کنن ...
🦳پدرش برای بانک کار می کرد ... و مادرش خیاط لباس های مجلسی و پرام ... هر دوشون به سختی کار می کردن تا بتونن پسرشون رو به یه کالج و دانشگاه خوب بفرستن ... تا بتونه آینده خوبی داشته باشه ... چیزی که کریس هم، توی سال آخر عمرش به دنبالش بود ...
دیدن تلاش خانواده باعث شده بود مسیرش رو عوض کنه... یا بعد از عوض شدن مسیرش، تلاش خانواده چند برابر شده بود ... هر چند، مادرش بیشتر از سه سال بود که به برای کمک به مخارج خانواده وارد عرصه شده بود ...
چیزی مبهم و گنگ توی ذهنم موج می زد ... چیزی که هیچ سؤالی آرامش نمی کرد و نمی تونستم پیداش کنم ... چیزی که توی حرف های پدر و مادرش هم بهش اشاره ای نمی شد ...
تنها اشاره ارزشمند ... اسم ساندرز بود ... اونها حتی به اینکه پسرشون سابقاً عضو یه گروه گنگ بوده، اشاره ای نکردن ...
🦱لالا ... دختری رو به این اسم می شناسید ...
با شنیدن این اسم ... هر دوشون جا خوردن ... چشم های مادرش پرید و نگاهی که توش نگرانی با قدری ترس قاطی شده بود رو، چرخوند سمت 🦳همسرش ... ذهن خودش نمی تونست جوابی براش پیدا کنه ...
آقای تادئو کمی خودش رو روی مبل جا به جا کرد ... نسبت به همسرش، کنترل بیشتری روی چهره اش داشت ... اما اون هم ...
خیر کارگاه ... ما هرگز چنین اسمی رو نشنیدیم ...
با هیچ جمله ای به این اندازه نمی تونستم مطمئنم بشم که اونها دارن خیلی چیزها رو مخفی می کنن ... اما چرا... چرا باید به افرادی که دنبال پیدا کردن قاتل پسرشون هستن دروغ بگن ...
اوبران هنوز می خواست با اونها صحبت کنه ... اما صحبت باهاشون دیگه فایده ای نداشت ... نمی شد به هیچ حرف شون اعتماد کرد ... نه تا وقتی که به جواب این چرا ... پی می بردم ...
از جا بلند شدم ...
- خانم تادئو ... می تونید اتاق کریس رو بهم نشون بدید...
نگاهی به همسرش کرد و از جا بلند شد ... انگار منتظر اجازه و تأیید اون بود ...
نسبت به همسرش کنترل کم تری روی خودش داشت ... باید از همدیگه جداشون می کردم ... اینطوری دیگه نمی تونست در پاسخ سؤال ها به شوهرش تکیه کنه ... و اوضاع آشفته درونش این فرصت رو در اختیارم می گذاشت که جواب اون چرا رو پیدا کنم..
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗مردی در آینه💗
قسمت14
قبل از اینکه🏻 شوهرش فرصت پیدا کنه همراه خانمش بلند شه ... با لبخند به لوید نگاه کردم ...
- کارآگاه اوبران ... شما به صحبت تون با آقای🏻تادئو ادامه بدید...
بهتر از هر شخص دیگه ای ... اوبران می تونست توی چنین شرایطی منظور حالت و نگاه من رو بخونه ...
با نگاه معناداری چرخید سمت پدر مقتول ...
- خوب آقای تادئو ... گفتید که ...
و من دنبال مادرش ... از پله ها بالا می رفتم ...
توی در ایستاده بود ... و من با دستکش کل اتاق رو می گشتم ...
- آخرین بار کی اتاق پسرتون رو تمییز کردید...
چشم های سرخش دوباره لرزید ...
کریس خودش اتاقش رو تمییز می کنه ...
این بار صداش هم لرزید ...
یعنی می کرد ...
هنوز نتونسته بود مرگ پسرش رو باور کنه ... باور کردنش سخت بود ... همون طور که باورش برای من ... که یه پسر 16 ساله چنین اتاق مرتب و تمییزی داشته باشه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ...
- خانم تادئو ... من بیشتر از 8 ساله که دارم توی دایره جنایی کار می کنم ... شاید به نظر جوون بیام و 8 سال زیاد نباشه اما نسبت به خیلی از همکارهام کارم بهتره ...
پسر شما قبلاً عضو یه گنگ بوده ... چیزی که اصلاً بهش اشاره نکردید ... و خودتون هم می دونید چقدر می تونه در پیدا کردن قاتل مهم باشه ...
شما مادرش هستید ... مادری که اون رو بزرگ کرده و براش زحمت کشیده ... چطور می تونید به ما دروغ بگید... نمی خواید قاتل پسرتون رو پیدا کنیم ...
نشست روی تخت کریس ... نمی تونست جلوی اشک هاش رو بگیره ... تمام بدنش می لرزید ...
🦳 شوهرم گفت اگه پلیس ها بفهمن کریس عضو گنگ بوده بیخیال پیدا کردن قاتل میشن ... میگن درگیری بین اعضای گنگ یا دو تا گنگ دیگه بوده و همه چیز تمام میشه ... و خیلی راحت پرونده رو مختومه اعلام می کنن ...
من فقط می خوام قاتل پسرم پیدا بشه ... می خوام به سزای کاری که با پسر من کرده برسه ...
دیگه نمی تونست حرف بزنه ... فقط گریه می کرد ... حتی اگر دلداری دادن رو بلد بودم ... چه کلمه ای می تونست اون زن رو آرام کنه...
حتی زمانی که می تونستیم قاتل رو پیدا کنیم ... هیچ وقت قلب خانواده مقتول آرام نمی شد
خانم تادئو ... می دونم این کلمات قلب شما رو آروم نمی کنه ... و نمی تونم قول بدم صد در صد پیداش می کنیم ... اما می تونم قول بدم برای پیدا کردن قاتل از هیچ کاری دریغ نمی کنم ... متأسفم که ... این تنها قولی هست که می تونم بهتون بدم...
ادامه دارد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
#چفیه
وقتی پیکرشراداخل قبرگذاشتم، ازطرف همسرمعززش گفتندمحمودرضا سفارش کرده چفیه ای که ازآقا گرفته بااو دفن شود!
جاخوردم نمی دانستم ازآقاچفیه گرفته، رفتندچفیه راازداخل ماشین آوردند، مانده بودم باپیکرش چه بگویم!
همیشه درارادت به آقا(مقام معظم رهبری) خودم رابالاتر می دانستم، چفیه راکه روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده ام!
دراین چندوقت،یادم هست یکبارچندسال پیش گفت شیعیان دربعضی کشورها بدون وضو تصویر آقارا مس نمی کنند وگفت مااینجا ازشیعیان عقب افتاده ایم.
#شهید_محمودرضا_بیضایی
قلم هم از زیبـاییت
بہ لڪنتـــــ میاُفتد
شڪستہ مینویــسد تــو را!
#لبیڪ_یا_زینـب
#شهــید_ایوب_رحیم_پور🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📽 #کلیپ_جدید| کودک دست فروش
🔸️حرفهای عجیب کودک دست فروشی که به صورت خودجوش در متروتئاترشهر تذکرحجاب داد.
✌️ انتشار با شما
#فرازے_از_وصیت_نامہ :
●خدایا
در دفاع از دینت
دویدم، جهیدم، خزیدم
گریستم، خندیدم
خنداندم و گریاندم
افتادم و بلند شدم
کریم حبیب، به کَرَمت دل بسته ام...
#مکتب_سلیمانی
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی