eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹به یاد شهید مفقودالجسد ابراهیم هادی و به مناسبت بازگشت کبوترهای گمنام به گلزارهای شهدا🌹 ◇پنج سال پس از پایان جنگ کار تفحص در کانال کمیل آغاز شد. پیکرهای شهدا یکی پس از دیگری پیدا شدند اما از ابراهیم خبری نبود. مدتی بعد یکی از رفقای ابراهیم برای بازدید به فکه آمد. ایشان گفتند: زیاد دنبال ابراهیم نگردید. او می خواسته گمنام باشد. بعید است پیدایش کنید. ابراهیم در فکه مانده تا خورشیدی برای راهیان نور باشد. ◇ آخر دهه هفتاد، بار دیگر جستجو در منطقه فکه شروع شد. پیکر شهدای گمنام به ستاد تفحص رفت. قرار شد در ایام فاطمیه و پس از یک تشییع باشکوه هر پنج شهید در یک نقطه از خاک ایران به خاک بسپارند. ◇شبی که قرار بود پیکر شهدای گمنام در تهران تشییع شود ابراهیم را در خواب دیدم. با موتور جلوی درب خانه ایستاد. با شور و حال خاصی گفت: ما هم برگشتیم! و شروع کرد به دست تکان دادن. ◇ بار دیگر در خواب مراسم تشییع شهدا را دیدم. تابوت یکی از شهدا از روی کامیون تکان خورد و ابراهیم از آن بیرون آمد. با همان چهره جذاب و همیشگی‌ به ما لبخند می زد! فردا تشییع باشکوهی برگزار شد. بعد هم شهدا برای تدفین به شهرهای مختلف فرستادند. ◇من فکر می کنم ابراهیم با خیل شهدای گمنام، در روز شهادت حضرت صدیقه طاهره سلام الله علیها بازگشت تا غبار غفلت را از چهره های ما پاک کند. برای همین بر مزار هر شهید گمنام که می روم به یاد ابراهیم و ابراهیم های این ملت فاتحه ای می خوانم. 📎 به روایت خواهر شهید 📚سلام بر ابراهیم، ص ۲۲۲ ❤️
نماز سکوی پرواز 12.mp3
3.85M
12 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣نه تنها ترک نماز؛ که سبک شمردنش هم، تو رو از چشم اهل آسمون، خواهد انداخت! 🔻 مراقب نمازت باش... تا توی شلوغی قیامت، تنها نمونی
●محسن خود را خادم و مدافع حرمین می دانست وهر زمان که میگفتم شماوظیفه خود را انجام داده اید، می گفت: «من متعلق به خودم نیستم، من متعلق به جهان اسلام هستم ونمی توانم مسئولیتم را زمین بگذارم و برگردم باید همه بدانند که هدف و راه تروریست هابا اسلام مرتبط نیست واین را با گزارش هایی که ضبط می کنم نشان دهم.» ●شهید خزایی هروقت به ایران می آمد نیازهایی راکه مردم سوریه داشتند، درحد توان ازجیب خود می خریدند ودربین آن ها تقسیم می کرد. ●وی سرانجام در ۲۳ آبان ۱۳۹۵ هنگام تهیه گزارش درحلب مورد اصابت ترکش خمپاره قرارگرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. ✍راوی:همسرشهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 لحظه اعلام خبر تفحص پیکر شهید کمال خالقی پس از ۴۰ سال به مادر و خواهرانش در شب قبل از یلدا توسط فرمانده تفحص شهدا سردار باقرزاده و فال حافظ که گویای حقانیت شهدا است. 🔸لبیک یا زهرا، لبیک یا زینب، لبیک یا حسین.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت22 چراغ رو هم روشن نکردم ... فضای خونه از نور بیرون، اونقدر روشن بو
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت23 صدای زنگ موبایلم بیدارش کرده بود ... اون خیابون خواب هم اومده بود من رو بیدار کنه ... شاید زودتر از شر صدای زنگ خلاص بشه ... هنوز سرم گیج بود که صدا قطع شد ... یکی از چشم هام بیشتر باز نمی شد ... دوباره زد روی شونه ام ... هی مرد ... پاشو برو ... شلوارت رو که خراب کردی ... حداقل قبل از اینکه کنار خونه زندگی من بالا بیاری برو به زحمت تکانی به خودم دادم ... سرم از درد تیر می کشید... چند تا از کارتن هاش رو دیشب انداخته بود روی من ... با همون چشم های خمار بهش نگاه کردم ... چقدر سخاوتمندتر از همه اونهایی بود که می شناختم ... نداشته هاش رو با یه غریبه تقسیم کرده بود ... از جا بلند شدم و دستم رو بردم سمت کیف پولم ... توی جیب کتم نبود ... چشمم باز نمی شد دنبالش بگردم ... دنبالش نگرد ... خم شد از روی زمین برش داشت داد دستم ... دیشب چند تا جوون واست خالیش کردن ... کیف رو داد دستم ... - فقط زودتر از اینجا برو ... قبل اینکه زندگی من رو کامل به گند بکشی ... ازشون دور شدم ... نمی تونستم پیداش کنم ... اصلاً یادم نمی اومد کجا پارکش کردم ... همین طور فقط دور خودم می چرخیدم ... و از هر طرف، نور به شدت چشم هام رو آزار می داد ... همون جا کنار خیابون نشستم ... حس می کردم یکی داره توی گوش هام جیغ می کشه چند خیابون پایین تر، سر و کله لوید پیدا شد ... تلفنت رو که برنداشتی ... حدس زدم باز یه گندی زدی ... چطوری پیدام کردی... رفت سمت سطل های بزرگ آشغال و یه تیکه پلاستیک برداشت ... کاری نداشت ... زنگ زدم و گفتم بدون اینکه سروان بفهمه تلفنت رو ردیابی کنن ... شانس آوردی خاموش نشده بود پلاستیک رو انداخت روی صندلی ... سوار ماشین اوبران که شدم ... دوباره خوابم برد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت24 دوش آب سرد ... لباس هام رو عوض کردم از اتاق که خارج شدم ... تلفنش رو قطع کرد ... پزشکی قانونی بود ... خیلی وقته منتظره ... نگاهی به اطراف کرد ... - بد نیست به یه شرکت خدماتی زنگ بزنی ... خونه ات عین آشغال دونی شده ... تهوع آوره ... عجیب نیست نمی تونی شب ها اینجا بخوابی پزشکی قانونی ... از در که وارد شدیم ... به جای هر چیز دیگه ای ... اول از همه چشمم به جسدی افتاد که کارتر روش کار می کرد ... نصف سرش له شده بود دوباره توی اتاق تشریح من بالا نیاری ... سرم رو آوردم بالا و بهش نگاه کردم ... با غعصبانیت بهم زل زده بود ... از اون دفعه که حالم وسط اتاق تشریح بهم خورد خیلی می گذشت اما گذر زمان در کم کردن خشمش تاثیری نداشت ... رفت سمت میز کناری و پارچه رو کنار زد ... هیچ اثری از مواد و الکل یا ماده دیگه ای توی بدنش نبود ... یه بچه 16 ساله کاملاً سالم اطلاعات قاتل چی... روی لباس و وسائلش اثر انگشتی که قابل شناسایی باشه باقی نمونده ... قاتل حدوداً 6 فوت قد داشته ... مرد بوده با جثه ای کمی بزرگ تر از مقتول ... راست دست ... و کاملاً در استفاده از چاقو حرفه ای عمل کرده ... آلت قتاله احتمالا باید یه چاقوی ضامن دار نظامی باشه ... دقیق نمی تونم نوعش رو مشخص کنم چون خیلی با دقت چاقو رو قبل از در آوردن دایره وار چرخونده می خواسته توی هر ضربه مطمئن بشه بیشترین میزان آسیب رو به قربانی وارد می کنه ... و خوب می دونسته باید چه کار کنه که اثری از خودش باقی نزاره ... از نوع ضربه و طریق عمل کردنش، بدون هیچ شکی ... این کار رو در آرامش تمام انجام داده و کاملاً روی موقعیت تسلط داشته ... قاتل صد در صد یه آدم حرفه ایه ... و مطمئنم اولین باری هم نبوده که یه نفر رو کشته یه آدم غیر حرفه ای محاله بتونه با این آرامش و سرعت یه نفر رو اینطوری از پا در بیاره ... این بچه هیچ شانسی برای زنده موندن نداشته قاتل حرفه ای.... اونم برای یه بچه 16 ساله... نمی تونستم چشم از چهره کریس بردارم ... چه اتفاقی باعث شد که با چنین آدمی طرف بشه پارچه رو کشید روی صورت مقتول توی صحنه جنایت به نظر می رسید شخص دیگه ای هم غیر از قاتل و مقتول اونجا بوده باشه ... موقع بررسی جسد چیزی در این مورد متوجه شدی... فقط قاتل باهاش درگیر شده یا شخص سوم هم کمک کرده... با حالت خاصی زل زد توی چشم هام ... به نظرت من شبیه سایکک هام یا روی پشیونیم نوشته مدیومم ... این جنازه فقط در همین حد، حرف برای گفتن داشت ... پیدا کردن بقیه داستان کار خودته ... ولی شک ندارم قاتل هیچ نیازی به کمک نفر سوم نداشته ... اونم برای یه نفر توی سن و سال این بچه ... جنازه رو بردن سمت سردخونه ... قاتل حرفه ای ... چاقوی نظامی ... راست دست ... تنها مدرک های صحنه جرم ... چیزهایی که برای اثبات محکومیت یه نفر ... به هیچ درد نمی خورد ... تازه اگر می شد توی اطرافیان کریس کسی رو با این سه نشانه پیدا کرد ... افرادی که ادعا می کنند می توانند با روح مردگان ارتباط برقرار کرده، آنها را ببینند و مستقیم با آن ها صحبت کنند... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت25 مادر دنیل ساندرز توی بیمارستان بستری بود ... واسه همین نمی تونست برای صحبت با ما به اداره پلیس بیاد ... دنبالش می گشتیم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهرهجوان و غمگینی داشت ... و مهمتر از همه ایستاده بود و داشت با دست چپش، برگه های ترخیص رو پر می کرد ... با روی گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو می شد در عمق چشم هاش دید ... اندوهی که عمیق تر از خبر مرگ یک شاگرد برای استادش بود ... انگار دوست عزیزی رو از دست داده بود ... هیچ کلام ناخوشایندی در مورد کریس از دهانش خارج نمی شد ... هر چند، بیشتر اوقات حتی افرادی که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثای مقتول حرف می زدن تا کسی متوجه انگیزه شون برای قتل نشه ... اما غیر از چپ دست بودنش ... دلیل دیگه ای هم برای اثبات بی گناهیش داشت... در ساعت وقوع قتل ... توی بیمارستان بالای سر مادرش بود ... از صحبت با آقای ساندرز هم چیز قابل توجهی نصیب ما نشد ... جز اینکه کریس ... توی آخرین شب زندگیش ... برای دیدن دبیر ریاضیش به بیمارستان اومده بود ... یه نوجوان ... شب برای دیدن شما اومده ... و بدون اینکه چیز خاصی بگه رفته خیلی عجیب بود ... با همه وجود می خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبیرستان زیر نظر توئه ... چه جایی بهتر از اینجا برای اینکه مواد رو جا به جا کنی ... جایی که به اسم مادرت اومدی و به خوبی می تونی ازش برای پوشش کارت، استفاده کنی خیلی آروم مکث کرد ... کریس خیلی آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما یه فکری یا چیزی مانع از حرف زدنش می شد ... سعی کردم آرومش کنم ... اما فایده نداشت ... به حدی بهم ریخته بود که موبایلش رو هم جا گذاشت ... رفت سمت کیفش و موبایل کریس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتماً دست قاتله ... بعد از اینکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به ‍🦳پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بیاد و گوشیش رو ببره ... وقتی ازش خبری نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم ... 🥺 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت26 📱گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی رو که دیروز اونقدر دنبالش گشتیم به این راحتی پیدا شد . از آقای ساندرز جدا شدیم ... به محض ورود به آسانسور، یه لحظه ام مکث نکردم ... برو اتاق امنیتی بیمارستان و تمام دوربین ها رو چک کن ... مطمئن شو دیروز دنیل ساندرز تمام مدت رو اینجا بوده ... - واقعاً لازمه... طبق شواهد پزشکی قانونی، قاتل راست دسته ... ولی اون ... منم دیدم چپ دست بود ... اما چه دلیلی داشته یه نوجوان این همه راه رو بیاد اینجا ... و بدون اینکه چیزی بگه برگرده ... و گوشیش رو هم جا بزاره ... این داستان زیادی عجیبه ... شاید خودش مستقیم کریس رو نکشته اما می تونه شریک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلی باشه یا اصلاً رئیس و مغز اصلی باند باشه ... واسش کاری نداره یه قاتل حرفه ای رو اجیر کنه ... فقط باید بتونیم انگیزه قتل رو پیدا کنیم ... و به ماجرا ربطش بدیم ... مشخص بود نمی تونست باور کنه دنیل ساندرز با اون شخصیت و رفتار ... قاتل یا شریک جرم باشه ... اما من یاد گرفته بودم هیچ وقت نمیشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... یه رفتار و شخصیت به ظاهر محترم ... بهترین سرپوش برای اعمال و نیت های کثیف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زمانی که جرم کسی اثبات نشه بی گناهه ... اما من سال ها بود که دیگه اینطوری فکر نمی کردم ... دیدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ... انسان هایی که به خاطر یک طمع، وسوسه یا حتی حسادت ساده ... خوی درنده شون رو آزاد می کردن ... و حتی یک خودخواهی ساده ... حق زندگی و نفس کشیدن رو از انسان دیگه ای می گرفت ... جز اینکه برهنه نیستیم ... و می تونیم وحشی گری مون رو با فضاپیما به سایر سیارات هم ارسال کنیم ... چه فرق دیگه ای بین ما با حیوانات درنده آمازون و حیات وحش آفریقا وجود داره... اوبران رفت سراغ بررسی نوارهای امنیتی دیروز و شب قبلش ... باید حتماً کپی نوارهای امنیتی رو با چشم های خودم می دیدم و مطمئن می شدم خود کریس، موبایلش رو جا گذاشته ... نه اینکه از راه دیگه ای به دست دنیل ساندرز رسیده باشه ... مثلاً توسط قاتل موبایل رو تحویل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازیابی کنن ... می خواستم حتی فایل ها، تصاویر و مسیج های پاک شده اش رو ببینم ... معده ام به شدت می سوخت ... در این بین، سر و کله آقای بولتر، معاون دبیرستان هم پیدا شد ... بعد از حرف های کوین ... دید من به اون سه نفر، دیگه دید دبیر، معاون یا مدیر مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه ای که قرار بود به زودی ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقیقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد می گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ... اون به اسم یه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هیچ ضبط صدایی انجام نشه ... اما چرا باید برای قول به شخصی که می تونست توی قتل دست داشته باشه ... احترام قائل می شدم ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🌱روایت عاشقانه سردار سلیمانی رو از حضور حضرت زهرا سلام الله علیها در جبهه های جنگ ببینید و حظ معنوی ببرید(حال و ارادتشون عجیبه!)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابایم برگشته ولی با استخوان‌های شکسته مرثیه‌خوانی دختر شهید مدافع حرم الیاس چگینی در مراسم استقبال از پدرش در قزوین 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۲ دی ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 23 December 2023 قمری: السبت، 9 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️11 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️20 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️21 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️23 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
🌱 مولانا امیرالمومنین علی علیه السلام❤️ لاغِنى کَالْعَقْلِ، وَ لافَقْرَ کَالْجَهْلِ، وَلامیراثَ کَالاَْدَبِ، وَلاظَهیرَ کَالْمُشاوَرَةِ ثروتى، چون عقل، و فقرى، چون جهل، و میراثى، چون ادب، و پشتیبانى همچون مشورت نیست. تحف العقول ص ۸۹
پایان چشم انتظاری مادر ...🌷🕊 ✍پیکر مطهر پاسدار شهیدی که روز ۲۷ آذر در جزیره مجنون جنوبی با پلاک هویت کشف گردید، شناسایی شد 🌷طلبه پاسدار شهید سید کمال خالقی شناسایی شد لحظات اعلام خبر کشف و شناسایی شهید به خانواده محترم شهید
نماز سکوی پرواز 13.mp3
3.67M
13 🎧آنچه خواهید شنید؛👇 ❣صدای خدا رو می شنوی؟ داره عاشقانه و بیقرار، دعوتت می کنه! 📣حی...حی...حی الصلاه بدووو...من منتظرم! 💓گوش کن...صدای خدا میاد
🔰 کمک به خ ! ●به فقرا و حاشیه‌نشین‌های قرچک و ورامین خیلی کمک می‌کرد. ظرف و ظروف و روغن و خوار و بار ( ارزاق ) را بسته‌بندی می‌کرد و پشت نیسانش می‌گذاشت و شب‌ها به خانه فقرا و ایتام می‌برد و به آنها می‌داد. مقدار از درآمدش را بدون اینکه کسی بداند به خیریه کمک می‌کرد. ●بعد از شهادت تماس گرفتند که فلانی هرماه مبلغی کمک می‌کردند، اما این ماه پولی واریز نشده که پدرش گفت پسرم شهید شده است. ● عادت نداشت کارهای خیری را می‌کند را برای کسی توضیح دهد. فقط یک بار آجیل عید را از هر چیز دو بسته خریده بود و داخل سری دوم یک کاغذ انداخته و نوشته بود«خ» وقتی تعجب مرا دید ، گفت : « این‌ها برای خیریه است .» ● سه روز بعد هز شهادتش از آسایشگاه کهریزک تماس گرفتند و جویای حال مهدی شدند وقتی گفتیم شهید شده با ناراحتی گفتند که ماهی ۶۰۰ هزار تومن به آسایشگاه کمک می‌کرد. به نقل از همسر و مادر شهید | کتاب؛ بابا مهدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 مصاحبه ای شنیدنی از رزمنده‌ای ارتشی در اوائل جنگ با رژیم بعثی عراق 💠 غیرتمندی، مروت، ولایت مداری و اخلاص، در کلام و چهره اش موج می زند... ای کاش امروز هم همه از این روحیه، درس بگیریم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت26 📱گوشی رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمی شد چیزی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت27 🦱وارد اتاق بازجويی شديم ... از چهره اش مشخص بود از اينكه بين تمام گزينه های مكانی ... برای صحبت به اونجا اومده بوديم ... اصلاً خوشش نيومده ... - واقعاً جای عجيبی برای يه صحبت دوستانه است ... با اين همه ميكروفن و دوربين ... به يكی از افسرها سپرده بودم توی اين فاصله دوربين پشت اتاق شيشه ای رو روشن كنه ... نمی خواستم چيزی رو از دست بدم ... شايد به دروغ بهش گفتم تمام وسائل صوتی خاموشه ... اما قصد داشتم اگر واقعاً توی قتل يا فروش مواد دخالتی نداشت ... مطمئن بشم هيچ وقت كسی اون حرف ها رو نمی شنوه ... هر چند سؤالش و حس ناخوشايندش، من رو به فكر فرو برد ... چرا قرار گرفتن در حس بازجويی براش نگران كننده بود... حرف هاش حول محور رفتار و برخورد مدير بود ... اينكه چطور با استفاده از ارتباطاتش ... كل منطقه رو زير و رو كرده ... و پای گنگ ها رو از اونجا كوتاه كرده ... اگر چه از كوتاه شدن دست مواد فروش ها از دبيرستان خوشحال بود ... اما رفتار مدير و تحت فشار گذاشتن دانش آموزها رو كار درستی نمی دونست اونها نوجوانن ... با كلی انرژی و هيجان ... اما همون طور كه ديديد حتی جرأت حرف زدن با شما رو هم نداشتن ... شك نكنيد اگه می خواستيد به طور رسمی حتی با لوسی اندرسون حرف بزنيد ... همون دانش آموزی كه توی حياط باهاش حرف زديد ... فكر می كنيد اجازه می داد بدون حضور وكيل دبيرستان باشه اصلاً من نمی فهمم مگه يه دبيرستان چه كار حقوقی و قانونی ای بايد داشته باشه ... كه وكيل لازم داره ... سؤال جالبی بود ... ‍🦱شما معاون دبيرستان هستيد ... و مشخصه خيلی وقته آقای پروياس رو زير نظر گرفتيد ... توی اين مدت متوجه نشديد با افراد مشكوكی در ارتباط باشه... ‍🦱كمی خودش رو روی صندلی جا به جا كرد فرد مشكوك ... در ارتباط با قتل... فكر می كنيد ممكنه مدير توی مرگ كريس دست داشته باشه... نه ... امكان نداره ... من اينطور فكر نمی كنم ... اون هر كی باشه بهش نمی خوره بتونه كسی رو بكشه ... بدون اينكه فرصت بدم حرفش رو ادامه بده ... - گفتيد گنگ ها رو بيرون كرده ... حتی با پرونده سازی و بهانه های الكی ... دانش آموزهايی رو كه توی گنگ بودن يا حتی حس می كرده مدرسه رو دچار مشكل می كنن، اخراج كرده ... يعنی به تنهايی برای دانش آموزها پرونده سازی می كرده ... قطعاً برای اين كار به كمك احتياج داشته ... اما از افراد مشكوك، منظورم فقط چنين افرادی نبود ... تمام كارهايی كه جان پروياس انجام داده ... می تونسته فقط برای خالی كردن عرصه از ساير مواد فروش ها و گنگ ها باشه ... هر چند پاسخ اين سؤال و اون نيروهای كمكی ... می تونستن من رو به سرنخ اصلی پرونده برسونن ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردي در آينه💗 قسمت28 چند لحظه رفت توی فكر، نه ...آدم مشكوكی به نظرم نمياد ... هر چند من توی محيط مدرسه بيشتر مجبورم حواسم رو به دانش آموزها و مديريت دبيرستان بدم ... مديريت اون همه نوجوان كه مثل كوه آتشفشان، هيجانات جوانی شون غيرقابل كنترله ... كار راحتی نيست ... اما هر چی فكر می كنم هيچ دليلی نمی بينم كه آقای مدير بخواد با كريس درگير بشه ... كريس بيشتر از يه سال بود كه ديگه اون بچه قبل نبود ... و هيچ خطری برای اعتبار و امتياز دبيرستان محسوب نمی شد . هيچ خطری ... يعنی بايد دنبال نقاط خطر می گشتم ... به نظر می اومد جان پروياس ... به راحتی می تونست افرادی رو كه سد راهش قرار بگيرن رو حذف كنه ... اما چطور... اگه جان پروياس سركرده فروش مواد باشه ... و كريس به نوعی واسش ايجاد مشكل كرده باشه ... انگیزه بزرگی برای قتل داشته ... ولی چرا باید زنده بودن مقتول برای اونها یه تهدید به حساب بياد ... يعنی ممكن بود كريس واقعاً باهاشون همدست نبوده باشه و من آخرين سؤال و ضربتی ترين شون رو برای دقايق آخر گذاشته بودم ... زمانی كه اون در اوج حس آرامش بود و خيالش راحت، كه همه چيز تموم شده ... اون وقت ديگه نمی تونست محاسبه شده و كنترل شده رفتار كنه ... حداقل يك واكنش كوچيك ولی مهم توی در ايستاده بود ... با من دست و ازم جدا شد ... كه يهو صداش كردم ... ‍🦱 آقای بولتر ... چرا توی ليستی كه به من داديد اسم دنيل ساندرز ... استاد رياضی دبيرستان تون رو ننوشته بوديد ... جا خورد و برای چند لحظه افكارش آشفته شد ... هر چند برای لحظات بسيار كوتاهی بود ... اما چه چيزی در مورد دنيل ساندرز، اون رو آزار می داد ... آقای ساندرز تقريباً با بيشتر دانش آموزهاش رابطه خيلی خوبی داره ... اگر بخوام دايره روابط عموميش رو مشخص كنم ... شايد بيشتر از دو سوم دانش آموزها رو در بربگيره مشخص بود داره ذهنش رو با طولانی كردن جملات متمركز می كنه ... اما من نخواسته بودم ليست دانش آموزهای اطراف دنيل ساندرز رو بهم بديد ... لبخند غير منتظره ای صورتش رو پر كرد ... آقای ساندرز يكی از نقاط قوت و اعتبار دبيرستان ماست ... برای همين خيلی مورد توجه و حمايت آقای پروياس قرار گرفته ... ارتباط خوبی هم با همه بچه ها داره ... نمی دونستم ميشه به عنوان يه دوست مطرحش كرد يا نه چون به هر حال نفوذش روی بچه ها عموميه ... و اين كلمات تير آخر رو شليك كرد ... چه برنامه زيركانه ای... مديری كه منطقه رو از دست ساير گنگ ها آزاد می كنه ... با يه وجهه اجتماعی موجه و عالی ... با كمك معلم با اعتباری كه رابط بين مدير و بچه هاست ... نفوذ كلام و شخصيتش اونها رو به خودش جذب می كنه ... و افرادی مثل كريس كه با تغيير ظاهر، چهره و رفتار می تونن گزينه های خوبی برای پخش خورده ای وسيع باشن ... تمام اين نقشه حساب شده بود ... تنها نقطه ضعفش استفاده از دانش آموزی بود كه قبلاً به عضويت توی گنگ شناخته شده بوده ... برای چنين نقشه و برنامه استادانه ای يه نقطه ضعف حساب می شد ... اما چرا كشته بودنش... از روی پول مواد، كش می رفته ... بازپرداختش به تاخير افتاده ... با كسی درگير شده ... يه معتاد اون رو كشته بوده... و دنيايی از سؤال های ديگه ... سؤال هایی كه تا به جواب نمی رسید ... ممكن بود دست ما از قاتل كوتاه بشه ... در هر صورت، مشخص بود چرا آقای بولتر نمی خواست حرف هاش ضبط بشه ... و يه سری از حقايق رو مخفی می كرد... در افتادن با چنين گنگ فروش موادی ... شجاعتی در حد حماقت می خواست ... افرادی كه بدون به جا گذاشتن سر نخ ... می تونن توی روز روشن از شرت خلاص بشن.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت29 رفتم اتاق پشت شیشه ... قبل از اینکه فیلم رو پاک کنم تصمیم گرفتم حداقل یه بار اون رو از خارج ماجرا ببینم... فیلم رو پخش کردم ... این بار با دقت بیشتر روی حالت و حرف هاش ... بعد از پاک شدنش دیگه چنین فرصتی پیش نمی اومد ... محو فیلم بودم که اوبران از در وارد شد ... چی می بینی ... فیلم ضبط شده حرف های آقای‍🦱بولتر ... صندلی رو از گوشه اتاق برداشت و نشست کنارم ... راستی گوشی مقتول ... شارژ شده و پسوردش رو هم برداشتن ... چیز خاصی توش نبود ... یه سری فایل صوتی ... چند تا عکس با رفقاش ... همون هایی که دیروز باهاشون حرف زده بودیم ... بازم آوردم خودتم اگه خواستی یه نگاه بهش بندازی گوشی رو گرفتم و دکمه ادامه پخش فیلم رو زدم ... اوبران تمام مدت ساکت بود و دقیق نگاه می کرد ... تا زمانی که فیلم به آخرش رسید ... این چرا اینقدر جا خورد... هر چند چهره اش تقریباً توی نقطه کور دوربین قرار گرفته و واضح نیست اما کامل معلومه از شنیدن اسم ساندرز بهم ریخت ... تصور کن معاون یه دبیرستانی و با گروه مواد فروش حرفه ای طرف ... جای اون باشی نمی ترسی ... از جا بلند شد و صندلی رو برگردوند سر جای اولش ... چرا می ترسم ... اما زمانی که نفهمن من لو شون دادم و مدرکی در کار نباشه ... برای چی باید بترسه... اینجا که دایره مواد نیست ... تو هم که ازش نخواسته بودی بیاد توی دادگاه بإیسته و علیه شون شهادت بده ... سؤال خوبی بود ... سؤالی که اساس تنها نظریاتم رو برای رسیدن به جواب و پیدا کردن قاتل زیر سؤال برد ... هیچ مدرک و سرنخی نبود ... اگر این افکار و استدلال ها هم، پوچ و اشتباه از آب در می اومد ... پس چطور می تونستم راهی برای نزدیک شدن و پیدا کردن قاتل، پیدا کنم... اون گنگ ها و اون دختر رو از کجا پیدا می کردم ... اگر اون هم هیچ چیزی ندیده بود و هیچ شاهدی پیدا نمی شد چی... دوربین های امنیتی بیمارستان ثابت کرده بود دنیل ساندرز در زمان وقوع قتل توی بیمارستان بوده ... و هیچ جور نمی تونسته خودش رو توی اون فاصله زمانی به صحنه جرم برسونه و برگرده ... و هیچ فردی هم غیر از کارکنان بیمارستان، بعد از قتل با اون در تماس نبوده شب قبل هم، دوربین ها رفتن کریس رو به بیمارستان ضبط کرده بودن ... ساندرز حتی اگر در فروش مواد دخالت داشت یا حتی دستور مرگ کریس رو صادر کرده بوده ... هیچ ارتباط یا فرد مشکوکی توی اون فیلم ها نبود ... و جا موندن موبایل هم بی شک اشتباه خود کریس ... فقط می موند جان پرویاس، مدیر دبیرستان ... و اگر اونجا هم بی نتیجه می موند اون وقت دیگه به صفحه مانیتور نگاه می کردم و تمام این افکار بی وقفه از بین سلول های مغزم عبور می کرد ... دستم برای پاک کردن فایل ... سمت دکمه تایید می رفت و برمی گشت ... و همه چیز بی جواب بود حالا دیگه کم کم ... احساس خستگی، آشفتگی و سرگردانی ... با کوهی از عجز و ناتوانی به سراغم اومده بود ... حس تلخی که همیشه در پس قتل های بی جواب بهم حمله می کرد پرونده هایی که در نهایت ... قاتل پیدا نمی شد ... گاهی ماه ها ... سال ها ... و گاهی هرگز صحبت با این افراد به علت طولانی شدن و بی فایده بودن در روند داستان، مطرح نشد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗مردی در آینه💗 قسمت30 فایل رو پاک کردم ... و گوشی کریس رو برداشتم ... حق با اوبران بود ... هیچ چیزی یا سرنخی توش نبود ... و اون شماره های اعتباری هم که چند بار باهاش تماس گرفته بودن ... عین قبل، همه شون خاموش بود ... تماس های پشت سر هم ... هرچند، مشخص بود به هیچ کدوم شون جواب نداده ... نه حداقل با تلفن خودش ...  گوشی رو گذاشتم روی میز ... و چند لحظه بهش خیره شدم ... اما حسی آرامم نمی گذاشت ... دوباره برش داشتم و برای بار دوم، دقیق تر همه اش رو زیر و رو کردم ... باز هم هیچی نبود ... قبل از اینکه قطعاً گوشی رو برای بایگانی پرونده بفرستم ... تصمیم گرفتم فایل های صوتی رو باز کنم ... هدست رو از سیستم جدا کردم و وصل کردم بهش ... و اولین فایل رو اجرا کردم ...  صدای عجیبی ... فضای بین گوشی های هدست رو پر کرد ... انگار زمان متوقف شده بود ... همه چیز از حرکت ایستاد ... همه چیز ... حتی شماره نفس های من ... ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد... با سرعتی که انگار ... داشت با فشار سختی دنده هام رو می شکست و  از میان سینه ام خارج می شد ... حس می کردم از اون زمان و مکان کنده شدم ... اون اداره ... اتاق ... دیوارها ... و هیچ چیز وجود نداشت ...  اوبران که به اتاق برگشت ... صورتم خیس از اشک بود و به سختی نفس می کشیدم ... و من ... مفهوم هیچ یک از اون کلمات رو نمی فهمیدم... با وحشت به سمتم دوید و گوشی رو از روی گوشم برداشت ... دکمه های بالای پیراهنم رو باز کرد و چند ضربه به شونه ام ... پشت سر هم می گفت ... نفس بکش ... نفس بکش ... اما قدرتی برای این کار نداشتم ...  سریع زیر بغلم رو گرفت و برد توی دستشویی ... چند بار پشت سر هم آب سرد به صورتم پاشید ...  بالاخره نفس عمیقی از میان سینه ام بلند شد ... مثل آدمی که در حال خفه شدن ... بار سنگینی از روی وجودش برداشته باشن ... نفس های عمیق و سرفه های پی در پی لوید با وحشت بهم نگاه می کرد ... حالت خوبه توماس!؟ خوبی؟ دستم رو خیس کردم و کشیدم دور گلوم ... نفس هام آرام تر شده بود ... با سر جواب سؤالش رو تأیید کردم ...  نفس می کشیدم ... اما حالتی که در درونم بود ... عجیب تر از چیزی بود که قابل تصور باشه ... ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا