eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ببین خدا علاقه‌هاش چیه، تو هم شبیه خدا علاقه‌مند باش! خدا کیا رو دوس داره؟! تو هم دوسشون داشته باش! خدا به چیا رغبت داره؟! تو هم به اونا رغبت داشته باش! خدا مهربونه، تو هم مهربون باش...
📌 راستی مکرمه خانم ِ حسینی! حالا مادر شما جواب خواستگارتان را چه بدهد؟! همان خواستگاری که می‌خواست چهارشنبه شب بیاید ولی تو گفتی: «فعلا درگیر مراسم سالگرد حاجی ام، بگید جمعه بیان»... 🥀 📝 راوی: زهرا السادات اسدی 📸 عکاس: زهره رضایی
به امید روزی که حک شود روی سنگ مزارمان
💌الهی وَ فَرَّغْ قَلْبِي لِمَحَبَّتِكَ خدای مهربونم قلبم رو از همه چیز تهی ساز تا جای محبت تو باشد..🌱 صحیفهٔ سجادیه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دستگیری تعدادی از سرکردگان داعشی و انتقال آن‌ها به بازداشتگاه‌های کشور اطلاعیه‌ی سوم وزارت اطلاعات پیرامون فاجعه‌ی تروریستی کرمان: 🔹در پی وقوع فاجعه‌ی غمبار در مراسم سالگرد شهادت سردار بزرگ مبارزه با تروریسم تکفیری، شهید سپهبد قاسم سلیمانی(ره) در کرمان و در ادامه‌ی جمع‌آوری‌های گسترده‌ی اطلاعاتی و تدابیر امنیتی در داخل و خارج از کشور، اطلاعات قابل توجهی از لایه‌های دخیل در طراحی و اجرای آن عملیات تروریستی حاصل شد. به‌دنبال آن تعداد دیگری از عناصر مرتبط با واقعه‌ی مذکور، در سطوح برخی سرکردگان گروهک مزدور داعش تا عوامل عملیاتی و از اتباع چند کشور، شناسایی، بازداشت و به بازداشتگاه‌های کشور منتقل شدند. با توجه به ادامه‌دار بودن عملیات آفندی و پدافندی و استمرار حضور مترصّدِ سربازان گمنام امام زمان (عج) در محیط‌های هدف، ذیلاً به بخش دیگری از اطلاعات حاصله و اقدامات صورت گرفته اشاره می‌گردد: 🔹۱) دو تروریست تکفیری که چند روز پس از حادثه‌ی جنایتکارانه‌ی کرمان، با هدف انجام عملیات مجدد در دیار کریمان وارد کشور شده بودند، با تدابیر هوشمندانه و اقدام فداکارانه‌ی سربازان گمنام امام زمان (عج) در اداره‌کل اطلاعات استان کرمان، به محاصره‌ی دلاورمردان گمنام کرمانی درآمده و در تیراندازی‌های متقابل، هر دو عنصر تکفیری به هلاکت رسیدند. در این عملیات، سناریوی دو مرحله‌ای و خطرناک حمله به یکی از مراکز انتظامی (حمله‌ی مسلحانه به مرکز مورد نظر، سپس دام‌گذاری انفجاری در مسیر نیروهای کمکی)، خنثی شد و دو تروریست تکفیری از اتباع بیگانه از پای درآمدند. همچنین دو بمب دست‌ساز بسیار قوی به وزن بیست کیلوگرم توقیف شد. علاوه بر بمب‌ها، ۱۰ عدد چاشنی الکتریکی، ۴ عدد چاشنی ساده، یک قبضه مسلسل اِم پی ۴  آمریکایی همراه با ۸ تیغه خشاب و ۲۷۸ عدد فشنگ، و یک قبضه مسلسل کلاشینکف همراه با ۵ تیغه خشاب و ۱۸۱ عدد فشنگ، ۷ قبضه نارنجک، ۲ عدد دوربین معمولی و دید در شب، ۲ دستگاه بی سیم، ۳ عدد ریموت، ۱۲ متر سیم با فتیله باروتی و الکتریکی و مقادیر قابل توجهی تجهیزات مرتبط دیگر کشف و ضبط شد. 🔹۲) بازداشت یکی از سرکردگان (به‌اصطلاح امیران) داعشی به‌نام «محمد عمران تنویر» با نام مستعار «ابوعمران». وی از اُمرای داعش موسوم به ولایت خراسان بوده است. نامبرده که متخصص بمب‌سازی گروهک مزدور داعش است، از مرتبطین «عبدالله تاجیکی» (مندرج در اطلاعیه‌ی دوم این وزارت‌خانه) بوده است. محمد عمران تنویر حدود ۸ سال پیش به داعش پیوسته، در چند کشور منطقه حضور داشته و به عنوان یکی از اُمرای گروهک مزدور داعش ارتقاء یافته است. تحقیقات از نامبرده ادامه دارد. 🔹۳) یکی دیگر از به اصطلاح امیران داعشی به نام «مهتاب» (مذکّر) که او نیز از عوامل مرتبط با «عبدالله تاجیکی» بوده و با طراحی عبدالله، در پوشش کارگری وارد کشور شده بود. این فرد نیز در مرحله‌ی بازجویی قرار دارد. 🔹۴) شناسایی و بازداشت تروریستی دیگر از سرکردگان موسوم به داعش خراسان همراه با چهار نفر از اعضای تیم وی. او فردی آموزش دیده، کاملاً آشنا به روش‌های حفاظتی و شگردهای امنیتی، رابط اصلی «عبدالحکیم توحیدی»، فرمانده‌ی عملیات تروریستی گروهک که نقش سرپلِ سرکرده‌ی فوق‌الذکر با عناصر اعزامی به ایران را ایفا می‌کرده است. 🔹۵) شناسایی و بازداشت یک تروریست که قصد انجام عملیات تروریستی در بارگاه یکی از امامزادگان در حومه‌ی شهر مقدس مشهد را داشت. بررسی‌های اولیه نشان می‌دهد که نامبرده از طریق فضای مجازی با گروهک مزدور و آمریکا ساخته‌ی داعش آشنا و با آن مرتبط شده است. از این فرد اسلحه و متعلقات آن کشف شده و تحت تحقیق و بازجویی قرار دارد. 🔹۶) و بالاخره شناسایی و رهگیری یکی از سرکردگان گروهک صهیونیستی داعش، به نام «محمد عادل عارف» معروف به «عادل پنجشیری» که طبق آخرین ردهای به‌دست آمده، وارد منطقه‌ای در غرب تهران شده است. 🔹این تروریست نیز از جمله مرتبطین مستقیم عبدالحکیم توحیدی (فرمانده‌ی عملیات تروریستی داعش) بوده که در گذشته به اتهام طراحی عملیات انتحاری در دانشگاه کابل، بازداشت و پس از یک‌سال حضور در زندان بگرام، از زندان آزاد شده و مجدداً به اعمال تبهکارانه روی آورده بود. تاکنون تعدادی از اطرافیان وی (تماماً عضو داعش) شناسایی و بازداشت شده‌اند اما شخص محمد عادل عارف (عادل پنجشیری) متواری و تحت تعقیب قرار دارد. لذا ضمن انتشار تصویر این تروریست سابقه‌دار، از شهروندان گرامی تقاضا دارد هر گونه اطلاعاتی از نامبرده را به ستاد خبری وزارت اطلاعات (شماره ۱۱۳) گزارش نمایند.
🕊وعده دیدار سیدالشهدا علیه السلام به محمدباقر قبل اذان صبح با حالت عجیبی از خواب پرید؛ گفت: خواب دیدم! قاصد امام حسین (علیه السلام) بود. به من گفت: آقا سلام رساندند و فرمودند: بزودی به دیدارت خواهم آمد🌱 💌یه نامه هم از طرف آقا داد که نوشته بود: چرا این روزها کمتر زیارت عاشورا می خوانی؟ همینطور کـه داشت حرف می زد گریه میکرد؛ دیگه تو حال خودش نبود. چند شب بعد هم شهید شد آقـا بـه عهدش وفـا کرد .. هدیه به روح پاکش 📚کتاب خط عاشقی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌جزازعلی‌نباشدبه‌جهان‌گره‌گشایی طلب‌مدداز اوکن‌چورسدغم‌وبلایی ؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برخورد تاریخی با لات‌‌ها و کفتربازهای زمان خودشون ❌ پس کِی می‌خوایم قبول کنیم که اجازه نداریم هیچکس رو به چشم حقارت نگاه کنیم و با حس خودبرتربینی بهش برچسب بزنیم؟ ❌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـان طعـم سیب💗 قسمت نهم دقیقه هاو ثانیه ها همینجوری میرفتن جلو و من اصلا حواسم نبود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان 💗 قسمت دهـــم سرمو گذاشتم روی پاهاش و مادر بزرگ شروع کرد: -یکی بودیکی نبود... یاد بچگی هام افتادم که عاشق قصه های مادربزرگ بودم... مادربزرگ ادامه داد: -یه پسری بود عاشق یه دختری شده بود! خندیدم و گفتم: -مادر جون یهو رفتی سر اصل مطلب. -هیس وسط قصه مزاحم من نشو. ادامه داد: -این پسر به هر دری زد از دختر خواستگاری کنه نتونست. -خب با مادر پدرش میرفت خواستگاری! قلاب بافتنیشو گرفت بالاو گفت: -یه بار دیگه حرف بزنی باهمین میکوبم توسرت! خندم گرفته بود مادربزرگ هم بدون توجه به من ادامه داد: -خلاصه به هزار بدبختی و سختی این اقا پسر از دختر خانم بله رو گرفت دوسه ماهی از عروسیشون نگذشته بود که پسرتصمیم میگیره بره سوریه!! دختر خیلی گریه میکنه و مخالفت میکنه.پسر هم از دیدن اشکای دختر گریش بیشتر میشه...به هزار حرف و التماس اخر دختره راضی میشه و پسره هم راهی... روز رفتنش دختره لباساشو مرتب میکنه سربندشو میبنده و میزنه روی شونه پسره و میگه دیر فهمیدم که همسر مدافع حرم بودن چه سعادت بزرگیه ان شاءالله از تو برای من فقط یه سربند برگرده... بعد از یکی دوهفته خبر شهادت پسر رو میارن برای خانوادش اما از اون بدن فقط یه سربند بدون سر برمیگرده... . . بی اختیار زدم زیر گریه... واقعا خوش به سعادت همچین ادمایی.... خوش به سعادت شهدا و همسر شهدا... اون شب کلی گریه کردم. سرمو که گذاشتم روی بالشت از شدت خستگی خوابم برد... صبح برای نماز که بلند شدم دیدم مادر بزرگ زود تر از من سر سجاده نشسته و جانماز منم پهن کرده وضو گرفتم و رفتم پیشش پیشونیشو بوسیدم و سلام کردم اونم صورتمو بوسید مشغول نماز خوندن شدیم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان طعـــــم سیب💗 قسمت یازدهـــــم بعد از نماز مادر بزرگ دست هاشو رو به آسمون بلند کرد و درحالی که کم کم اخر دعاش بود دستاشو آورد پایین تر و روی صورتش کشید بعد هم دولا شدو تسبیحشو برداشت برد جلوی چشمش شروع کرد دونه دونه ذکر گفتن منم دستامو گذاشتم روی دو زانوهام و دعای فرج رو خوندم بعد هم تسبیحی که مادرم برام از کربلا خریده بود رو برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم... چند دقیقه ای بینمون سکوت بودو دعا... بعد مادر بزرگ چشماشو محکم بازو بسته کرد جوری که انگار میخواست اشک از چشمش نیاد و روی گونش نریزه! روبه من کرد دستشو آورد سمتم وگفت: -قبول باشه دخترم... منم یه لبخند تحویلش دارم سرمو به سمتش کج کردم و گفتم: -قبول حق مادر جون... دستامونو از هم جداکردیم و من بلند شدم سجادمو کنار کشیدم و تاش کردم و بعد هم مقنعه ی سفیدمو از سرم در آوردم و کنار سجاده گذاشتم و مشغول تا کردن چادرم شدم. مادربزرگ هم هنوز نشسته بود و توی فکر بود.یه نگاه بهش کردم.تای چادرو بهم ریختم و نشستم کنارش.سرمو بردم جلوی صورتش و گفتم: -نبینم ناراحت باشی مادرجون. مادربزرگ سرشو برگردوند و یه نگاهی بهم کردو بعد دستموگرفت و گفت: -دیگه اذیت نمیشی؟ ابروهامو گره زدم به هم با تعجب گفتم: -اذیت ؟؟؟اذیت از چی؟ مادر بزرگ یه نفس عمیق کشید روبه قبله کردو گفت: -از حرف های من. رفتم نشستم روبه روش ابروهامو بالا انداختم و گفتم: -کدوم حرف؟ مادربزرگ چشماشو روی هم فشرد و گفت: -حرف علی آقا. نگام توی نگاهشرده خورد از روی بغض جهش لب هام به سمت پایین رفت.گلوم یه لحظه از سنگینی یه بغض درد گرفت. بدون هیچ حرکتی به صدای آروم و ناراحت گفتم: -منظورتون چیه... مادربزرگ اشکی که اومده بود روی گونه هاشو پاک کردو گفت: -اون روز که اومده بود دم دانشگاهت... ابروهامو فشردم تو هم.چشمامو ریز کردم و گفتم: -خب؟؟شماازکجامیدونی؟ مادر بزرگ یه نگاهی به من کردو گفت: -من گفته بودم بیاد. چشمام گرد شد نزدیک تر شدم و گفتم: -شما گفته بودین؟برای چی؟؟ مادر بزرگ رفت عقب و همینطور که جانمازشو جمع میکرد گفت: -مهناز خانوم میخواست باهات حرف بزنه... چشمامو بستم... یه نفس عمیق کشیدم به موهام چنگ زدم...یه حس خیلی غیر عادی داشتم... گفتم: -آخه چرا جلوی دانشگاه...؟؟من که داشتم میومدم...خونه! مادربزرگ دستشو کشید روی صورتشو گفت: -اخه داشتن میرفتن... -کجا؟؟؟؟ -شهرستان! چشمامو ریز کردم و گفتم: -ولی علی آقا که تهران بود... -مادرشو اون روز برد...بعد از ساعت دانشگاه تو...امروزم قراره که خودش بره... -چی؟؟؟خودش بره؟؟؟کی؟؟اگه بره کی برمیگردن؟؟؟ مادربزرگ با مکث جواب داد: -فکر نکنم که دیگه برگردن... چشمام گرد کردم و با تعجب گفتم: -یعنی چی!!!!!!!! مادر بزرگ بلند شد جانمازشو برداشت همینطور که میرفت طرف اتاق...با ناراحتی گفت: -یعنی برای همیشه رفتن... بدنم به سرعت توان خودشو از دست داد تکیه دادم به دیوار و اشکام جاری شد... واقعا من چی کار کردم!!! مادربزرگ اومد طرفم و گفت: -غصه نخور... پیشونیم رو بوس کرد و گفت: -پاشو برو استراحت کن... دیگه هیچ چیز فکر نکن. انقدر شوکه شده بودم که توانایی بلند شدن نداشتم... پلک نمیزدم و فقط به دیوار خیره شده بودم... لب هام از شدت ناراحتی خشک شده بود.چشمام پر از اشک شد و قطره قطره ریخت روی گونه هام.یه قطره اشک ریخت روی دستم یه دفعه به خودم اومدم دستمو پاک کردم بغضمو قورت دادم.یه نفس عمیق کشیدم.و یواش و بی حوصله از روی زمین بلند شدم.انقدر فکرم درگیر بود که متوجه کارام نبودم. رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم بعد از چند ثانیه دوباره بستم.اومدم داخل پذیرایی جانمازمو جمع کردم گذاشتم توی اتاقم و دوباره رفتم سمت آشپز خونه شیر آبو باز کردم و دستو صورتمو شستم.رفتم کنار پنجره.هوا دیگه رو به روشنی بود... از پشت پنجره نگاهم افتاد به ماشین علی...ماشینش هنوز جلوی در بود و این نشون میداد که هنوز نرفته...چشممو دوختم به پنجره ی اتاقش.شاید اونم الان بیدار باشه.کاش میشد زمان برگرده. چشمم خورد به در خونه روز اولی که علی برای سال پدربزرگش برامون آش نذری آورد...مزه ی اون آش هنوز زیر زبونمه.حالا من باید برای دلم آش پشت پا بپزم...علی با رفتنش از تهران...تموم منو نابود میکنه.انقدر درگیر فکرم بودم که متوجه ایستادن مادربزرگ کنارم نشدم.بهم نزدیک تر شد دستشو گذاشت روی شونه هام سرمو انداختم پایین نفس عمیقی کشیدم.مادربزرگ به نشونه ی هم دردی شونه هامو فشار داد.بینمون فقط سکوت بودو سکوت... بعد از چند ثانیه مادر بزرگ سکوت غمگینو شکست با صدای آروم و خسته گفت:
-بسه عزیزم هرچی بود گذشت... رو به مادر بزرگ کردم و جوابش فقط نگاه های تلخ و ناراحت من بود.مادربزرگ آهی کشید و رفت... منم بانگاه آخر به پنجره ی اتاق علی زیر لب زمزمه کردم.چه سرنوشت تلخی... بعد هم با قدم های آروم رفتم سمت اتاقم.درو بستم روی تخت دراز کشیدم.خیره به سقف شدم.هنوز هم شوکه بودم. بعد از چند دقیقه بغض اومد سراغم پتورو کشیدم روی سرم و چشمامو بستم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان طعـــــم سیب💗 قسمت دوازدهـــــم بعد از حس تلخی که دیشب داشتم صبح حدودای ساعت 9 بلند شدم.سردرد عجیبی داشتم.دستو صورتمو شستم.مادربزرگ توی آشپز خونه مشغول درست کردن صبحونه بود.رفتم کنارش. یه لبخند تلخ نشست روی لبام و روبه مادربزرگ گفتم: -سلام مادرجون. مادر بزرگ با حالت نگران اما خنده رو گفت: -سلام عزیز مادر.بیا بشین.بیا بشین صبحونه بخوریم. نفس عمیقی کشیدم و با ته لبخندی رفتم کنارش نشستم. مادر بزرگ دستشو کشید روی موهام و گفت: -قربون نوه ی گلم بشم.نبینم غصه میخوریا.تو به این خوشگلی به این جوونی به این باهوشی حیفی الان اینجوری پر پر شی. چشمامو بستم یه لبخند عمیق نشست روی لب هام ولی خیلی زود ناپدید شد. جواب من به حرف مادر بزرگ فقط همین بود. توی فکر بودم که یه دفعه یاد مامان و بابا افتادم. سکوتو شکستمو گفتم: راستی مادر جون.مامان و بابا پس چرا نیومدن؟؟ مادر بزرگ همینجور که لقمه میذاشت توی دهنش گفت: -آهان خوب شد گفتی.نیم ساعت پیش که خواب بودی.مریم زنگ زد گفت دوروز دیگه برمیگردن.بین راه یه سر رفتن پیش خاله سمیه. -آهان.دلم خیلی براشون تنگ شده. -ان شاءالله زود تر میان و دلتنگیت رفع میشه. جواب آخرین حرف مادربزرگ باز هم لبخند بود. (مریم مادرمه و اسم پدرم هم مصطفی.یه برادر کوچیک تر از خودم هم دارم که ده سالشه.و اسمش امیرحسین.حدود یه ماهی میشه که برای مراقبت از مادر بزرگم(مادر پدرم)رفتن شهرستان و من به دلیل درس و دانشگاه پیش مادر بزرگم(مادر مادرم)موندم.) بعد از خوردن صبحونه و جمع کردن سفره.یاد صبح افتادم که ماشین علی جلوی در بود.با عجله دوویدم سمت پنجره دیدم که ماشینش هنوز هم پشت دره.ته امیدی به دست آوردم.من نباید میذاشتم اینجوری همه چی تموم بشه.باید از علی عذر خواهی کنم باید براش توضیح بدم.رفتم سمت اتاق تا آماده شم برم بیرون به هوای اینکه توی راه باعلی برخورد کنم. مادر بزرگ که از این حرکت من تعجب کرده بود اومد جلوی در اتاق و گفت: -کجا به سلامتی؟انقد تند دوویدی فک کردم زلزلست. -مادر جون ببخشید باید برم یه کار نیمه تموم دارم. مادر بزرگ دستشو گذاشت روی کمرشو گفت: - چه کار نیمه تمومی که نتیجش دوویدن دم پنجره و دید به اتاق علی آقاست؟؟؟ چشمام گرد شد رفتم سمت مادر بزرگ و گفتم: -مادر جون این چه حرفیه من که چیزیو از شما پنهون نمیکنم.سر فرصت همه چیو بهتون میگم. مادر بزرگ آهی کشید و گفت: -امیدوارم موفق باشی عزیزم. پیشونی مادربزرگو بوسیدم و با یه لبخند دل نشین دلشوآروم کردم... ادامه دارد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای حسین (علیه السلام) دردمندم،دل شکسته ام و احساس میکنم که جز تو و راه تو دارویی دیگر تسکین بخش قلب سوزانم نیست... شهید مصطفی چمران🕊🌷 هدیه به روح پاکش 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۳۰ دی ۱۴۰۲ میلادی: Saturday - 20 January 2024 قمری: السبت، 8 رجب 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️5 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام ▪️7 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها ▪️17 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام ▪️18 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
❤🍃 رسول خدا صلي الله عليه واله می فرمایند : با مرگ انسان عملش قطع می‌شود، مگر در سه چیز: صدقۀ ماندگار، دانشی که مردم از آن بهره‌مند شوند و فرزند شایسته‌ای که برایش دعا کند. إذا مٰاتَ الإنسٰانُ إنقَطَعَ عَمَلُهُ إلاّ مِن ثَلاٰثٍ: إلاّ بِصَدَقَةٍ جٰارِیَةٍ أو عِلمٍ یُنتَفَعُ بِهِ أو وَلَدٍ صٰالِحٍ یَدعوُ لَهُ میزان الحکمة، 14287
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
...🌷🕊 📜 بخشی از باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آمده‌ایم که مؤثر در تحقق ظهور مولا باشیم و این همراه با تحمل مشکلات، مصائب، سختی‌ها، غربت‌ها و دوری‌هاست و جز با فدا شدن محقق نمی‌شود حقیقتاً یادش همیشه جاودان ْ🌸
💌 علاقۀ شدید شهدا 👈 متن عکسنوشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا 🌺مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَةِ 🌸أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ عَلیِّ بنِ أَبِی طالِب 🌺وَ الْأَئِمَّةِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ 🌸پیشاپیش میلاد فرخنده مولای متقیان مبارک باد 💐
💢نماز اول وقت،پلی به سوی