eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی‌میشود روزی‌ سرِمزارم‌بنویسندشہیـد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمــــــان طـــعم سیب💗 قسمت28 مامان کمی نگاهم کردو بعد با لبخند گفت: -به سلامت بری و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــان 💗 قسمت29 اتوبوس توقف کرد مسافرا پیاده شدن... چمدون ها روی زمین بود. از بین چمدون ها چمدون خودمو از دور دیدم و رفتم سمتش برش داشتم و دور شدم... رفتم سمت تاکسی ها... دوروبرمو نگاه کردم بغض عجیبی منو گرفت حس آدمی رو داشتم که یه عمره از وطنش دوره... گوشیم توی جیبم شروع کرد به ویبره رفتن... دایی رضا!!! ای وای...حتما فهمیده رسیدم تهران... با بی میلی جواب دادم: -بله؟ -علیک سلام آقا علی!دیگه مارو قابل نمیدونی!؟ -سلام دایی جان!این چه حرفیه... -خونه ی ما مگه خونه ی غریبست که میخوای بری مسافرخونه اونم توی شهر خودت! -نه نه...نمیخواستم مزاحمت ایجاد کنم... داد زد و گفت: -این چه حرفیه....زود باش تا نیم ساعت دیگه اینجایی... بعد هم گوشی رو قطع کرد...نفس عمیقی کشیدم و گوشیو گذاشتم توی جیبم... راننده تاکسی زد روی شونم: -دادش کجا میری؟ -نگاهش کردم و ابروهامو انداختم بالا و گفتم: -تا سه راه چقد میبری؟؟ رفت سمت ماشین سوار شد و گفت: -بیا با انصاف میبرم. رفتم سمت ماشین چمدونمو گذاشتم صندوق و راهی خونه دایی شدم... به نیم ساعت نرسید که رسیدم جلوی خونشون... نفس عمیقی کشیدم و زنگ درو زدم... زندایی آیفن رو برداشت و گفت: -کیه؟؟ -سلام زندایی... -سلام علی جان بفرما بالا... درو باز کرد و من پله هارو یکی یکی رفتم بالا... دایی جلوی در بود...هم عصبی هم ناراحت هم خوشحال... اومد طرفم محکم بغلم کردو گفت: -سلام دایی جان!!مارو قابل دونستی بیای؟؟ خندیدم و گفتم: -دایی این چه حرفیه نگو... زندایی_ رضا جان انقدر اذیتش نکن خسته شده از دیشب تو راهه... بعد هم رو کرد بهم و گفت: -بیا علی جان...بیا داخل... رفتم داخل خونه و بعد از یه گپ کوتاه و صحبت با دایی و زندایی برای استراحت رفتم اتاق... نشستم پشت پنجره... سرمو گذاشتم بین دوتا دستم... تموم تهران بوی زهرا رو میده...داره دیوونم میکنه...دلم آروم و قرار نداره...میترسم آخر بزنه به کلم!!!! فکر زهرا و تهران و خاطره ها داشت دیوونم میکرد... باید سریع کارمو تموم کنم و برگردم پیش مامان و بابا...وگرنه اتفاقی که نباید بیفته میفته... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمـــــــان طعم سیب💗 قسمت 30 راوی : زهرا زهرامامان ... پس امیرحسین کی میاد!!!من دیرم شده!! مامان_دختر چقدر عجله داری یکم صبر کن الان میاد توام با خیال راحت برو... زنگ خونه به صدا در اومد دوویدم سمت در امیرحسین پشت در بود یه دونه زدم تو بازوش و گفتم: -پس کجایی تو!! بعد هم با عجله رو کردم به مامان و گفتم: -مامان من دارم میرم کاری نداری؟ -نه عزیزم زود برگرد... -چشم. درو بستم کفش هامو پام کردم و با عجله رفتم بیرون...گوشیمو از جیبم درآوردم و شماره گرفتم بعد از پنج تا بوق گوشیو برداشت: هانیه_چیه؟؟؟ من_سلام من تازه دارم راه میفتم ادرس دقیقو برام پیامک کن... -تازه راه افتادی؟؟؟ای بابا.الان پیام میدم.خداحافظ... رفتم سرکوچه و سوار تاکسی شدم بعد از چند دقیقه هانیه آدرس رو برام فرستاد.به نیم ساعت نکشید که رسیدم...ولی فضا پیچیده بود...نمیدونستم کدوم طرف باید برم یکم دورو بر خودم چرخیدم از این کوچه به اون کوچه... خسته شدم نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم اجبارا از یکی آدرسو بپرسم...خیابون خلوت بود یه آقایی روبه روی یکی از مغازه ها ایستاده بود رفتم طرفش و گفتم: -آقا ببخشید... برگشت...گوشیمو گرفتم سمتش و گفتم: -آقا ببخشید این آدرسو میشناسین...؟ نزدیک تر شدو گفت: -کدوم آدرس؟؟؟ یه لحظه قفل شدم صداش آشنا بود... نفسمو حبس کردم...و بعد رها کردم با شماره ی نفس هام سرمو آوردم بالا...چشمام تو چشمای سیاهش گره خورد پلک نمیزدم اونم دیگه چیزی نمیگفت...یک دقیقه خیره به صورت هم بودیم... بعد از یک دقیقه دستشو گذاشت روی قلبش... یه قدم رفتم عقب...اشکم سرازیر شد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان طـــعم سیب💗 قسمت31 نفس عمیقی کشید و من یک قدم دیگه رفتم عقب... لال شده بودم... سڪوت و شڪست و گفت: -خودتی... یه قدم دیگه رفتم عقب...زیر لب زمزمه کردم: -ازتــــــ متنفرم... سه قدم...چهار قدم...پنج قدم...بعد هم برگشتم سریع دوویدم... پشت سرم اومد اونم می دووید... با بغض صدا می زد: -زهرا خانم...زهراخانم...خانم باقری...یه لحظه وایسین...خواهش میکنم... وقتی دید اثر نداره...با صدای خسته گفت: -زهرا... موهای تنم سیخ شد...یاد وقتی افتادم که علی رو صدا می زدم و برنمی گشت مجبور شدم به اسم کوچیک صداش کنم... ایستادم نفس عمیقی کشیدم اشک هامو پاک کردم برگشتم سمتش و گفتم: -بعد از این همه مدت...الان گوش دادن به حرف های شما چه فایده ای داره...؟؟؟؟ علی_من این همه راه فقط به امید زندگی دوباره قبول کردم بیام تهران... خندیدم و گفتم: -زندگی دوباره؟؟؟خب خوش بگذره... -فکرشم نمیکردم اینجا ببینمتون... -من هم فکرشو نمیکردم که دوباره بخوایین با احساساتم بازی کنین... -بازی کردن با احساست...این چه حرفیه که میزنین... -چشم شما باید همسرتونو ببینه الان هم بیش از حد با من حرف بزنین ایشون ناراحت میشن... -چی!!؟؟؟همسر؟؟؟؟؟؟ -خواهشا مزاحم زندگی من نشید...کنار همسرتون خوش باشید... راهمو کج کردم و رفتم دووید اومد جلومو گرفت و گفت: -کدوووم همسر زهرا خانم؟؟؟من اصلا ازدواج نکردم... ابروهامو توهم فرو بردم و گفتم: -ازدواج نکردین...؟؟؟ -نه من اصلا نمیفهمم چی میگین... -ولی هانیه به من گفت شما ازدواج کردین اونم یک سال پیش... چنگ زد توی موهاش...با حالت عصبی گفت: -بیایین بریم یه جایی بشینیم من همه چیز رو توضیح بدم اینجا نمیشه حرف زد... اخم کردم و گفتم: -لطفا حد خودتونو نگه دارین...هرچی باشه شما با انتقام رفتین... بعد هم راهمو کج کردم... دوباره اومد سمتم...وگفت: -زهرا خانم رنج و عذاب های شما رو من هم داشتم بیایین انکار نکنیم...این غرور من و شماست که اینهمه مدت باعث عذابمون شده... ایستادم... علی بغض کردو گفت: -زهرا خانم...خواهش میکنم... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان طـــــعم سیب💗 قسمت32 ایستادم... نمیدونستم باید چیکار کنم... باید برم و حرف های علی رو بشنوم... یانه...باید به راه خودم ادامه بدم... دارم ریسک میکنم...من علی رو فراموش کرده بودم...که یهو سرو کلش پیدا شد اونم بعد از یک سال... نفس عمیقی کشیدم و برگشتم نگاهش کردم و گفتم: -باشه... پلک هاشو محکم باز و بسته کرد...و گفت: -ممنونم... راه افتادیم و به نزدیک ترین پارک رفتیم...حدود ده دقیقه راه بود...کنار حوض بزرگ پارک... روی یکی از نیمکت ها نشستیم... تموم خاطره ها یکی یکی اومد جلوی چشمم... وقتی علی با دوتا سرنشین موتور درگیر شد... وقتی اومدم پارک و فال گرفتم... یه لحظه انگار یه چیزی خورد تو مغزم... حافظ گفته بود صبر کن... گفته بود به مرادت میرسی...خوشبخت میشی... نکنه....نکنه منظورش...نکنه حرفاش درست باشه...نکنه اون فال حقیقت باشه...علی برگشته... توی همین افکار بودم که علی سکوتو شکست: -زهرا خانم... اخمامو باز کردم نگاهم به روبه رو بود...بغض داشتم...آب دهنمو قورت دادم و بعد از یه مکث کوتاه گفتم: -بفرمایین... نفس عمیقی کشید و ادامه داد: -منو شما از بچگی باهم بزرگ شدیم...حتی نون و نمک همو خوردیم... حرفشو قطع کردم و گفتم: -این حرف ها یعنی چی...چه دردی رو دوا میکنه... -زهرا خانم... -من متوجه اشتباهم شده بودم...ولی وقتی که شما رفتین حتی لحظه ای به حرف های من گوش ندادین... -میدونم....میدونم...من هم مقصر بودم چون بچگی کردم چون میخواستم مثل خودتون مغرور باشم... بینمون سکوت شد...بعد از چند لحظه علی گفت: -زهرا خانم به ولله منم سختی کشیدم...تموم این یک سال با فکر شما کار کردم... -من هم تموم این یک سال با فکر شما گریه کردم... -زهرا خانم قبول کنین که مقصر این ماجرا هردونفر مابودیم... -قبول میکنم ولی... -ولی چی... -چه دردیو دوا میکنه... چنگ زد بین موهاش چشماشو بست و نفس عمیق کشید... سکوتو شکستم و گفتم: -شما گفتین ازدواج نکردین؟؟ علی یه دونه زد توی صورتش و گفت: -استغفرالله... -چیه؟ -هانیه خانم بهتون گفتن که من ازدواج کردم؟ -بله... -ایشون با من و شما مشکل دارن... -چی؟؟هانیه دوست منه این چه حرفیه که میزنین؟؟؟ ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
9.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥آرایش کنید تا سرطان بگیرید! شنیدن چنین جمله‌ای اگر چه بهت‌آور، اما حقیقتِ بازار لوازم آرایشی در ایران است. حالا ماجرا چیست و چرا به چنین نقطهٔ خطرناکی رسیده‌ایم؟
من‌ هر موفقیتی در زندگی به دست آورده‌ام از نماز اول وقتم بود.. 🕊🌹
8.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرای عجیب حرم حضرت زینب به یاد مدافعان حریم و حرم بانوی دمشق💔😔
2_144200951392174666.mp3
3.62M
با همه ی روسیاهیم،باهمه ی آلودگیم هر دفعه گفتم حسین نفس گرفت زندگیم🌱 🎙مهدی رسولی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا