24.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📣 سرود سلام فرمانده ۳ منتشر شد
🔺سلام فرمانده مهدی، سلام آقای خوبم
اگرهمهیماعاشوراییباشیم
حرکتدنیابهسمتصلاحسریع
وزمینهظهورولیمطلقحق
فراهمخواهدشد!
#رهبرمعظم_انقلاب❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁
💜سَـردارِ قيـٰامِ أَهْلِبِيت آمَده اَست
💗چاوشِ پَيـٰامِ أَهْلِبِيت آمَده اَست
💜اِي عِشـق بِگو به تَشنِه كامانِ فُرات
💗سَـقّـٰايِ خيـٰامِ أَهْلِبِيت آمَده اَست
#میلاد_علمدار_ڪربلا🌺
#و_بزرگ_جانباز_دشٺ_نینوا💚
#مبارڪ_باد🌼
به بهانه #روز_جانباز
❤️هر چند همه دوست دارند تو را "#آقا" صدا کنند ولی...
❤️ به جمع دانشجویان که می رسی قامت "#استاد" برازنده توست،
❤️ در میان نظامیان که می آیی هیبت "#فرماندهی" ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند
❤️ روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "#بابا" ی دنیا
❤️ روز جانباز که می شود همه دست "#جانباز" تو را به هم نشان می دهند،
❤️ ۹ دی که می رسد قصه "#علی" می شوی در جمل.
❤️ و همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم.
❤️ اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای
ٺـٰاشھـادت!'
یاسر +دخترموبهتومیسپرمیاسر.... میدونیکهچقدخوندلخوردم سالها تا از خطر حفظش کنم... دوس نداشتم پا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#نم_نم_عشق💗
فصلدوم
قسمت 1
(تغییروحقیقت)
مهسو
هیچوقت ترکیه رو دوست نداشتم…
وحتی الان بعد از بیست روز هنوزهم بهش عادت نکردم…
دلم برای همون تهران پرازدود و دم تنگ شده…برای خونه ی بابام،خونه ی خودمون،دانشگاه…همه جا…
توی این بیست روزی که ساکن استانبولم اصلا دلم نمیخواد ازخونه بیرون برم…نمیدونم چرا هوای این شهر و کشور هم بهم استرس میده…
ازاتاقم خارج شدم و وارد راهرو شدم…راهرویی مجلل با مجسمه های جورواجور که به سالن پذیرایی مجلل تری ختم میشد…واردسالن شدم…یاسررودیدم که طبق معمول این مدت جفت امیرحسین نشسته بود و درگوش هم پچ پچ میکردن…
خدمتکاری از کنارم گذشت ،سریع صداش زدم
به سمتم برگشت و خیلی مطیع به زبان ترکی استانبولی گفت
+بفرماییدخانم
توی دلم خداروشکر کردم که ترکی فولم …
_طنازکجاست؟ندیدیش؟
+فکرمیکنم حمام باشن خانم…
پوفی کشیدم و ازسربیحوصلگی گفتم
_خیلی خب،مرخص…
سریعا ازجلوی چشمام دورشد
بدون اینکه حواس پسرهارو به خودم معطوف کنم واردحیاط شدم …
مثل بهشت بود…
هوای این فصل ازسال هم یه حیاط پاییزی جذاب ساخته بود…
زیپ سویی شرتم رو بالاترکشیدم و قدم زنان به سمت تاب دونفره ی سفید رنگ بین درختها راه افتادم..
آروم روی تاب نشستم و تکونش دادم…
گوشیم رو ازجیبم خارج کردم و موسیقی بی کلام و آرومی رو پلی کردم…
رفتم توی فکر..به یاداولین لحظه های ورودم به این خونه افتادم…
بااینکه کل جدوآباد من پولداربودن و همیشه اشرافی زندگی کردیم ولی این خونه یه چیزی فراترازینهابود…
مثل یه کاخ بود…
وچیزی که اینجاازهمه بیشتر تعجب برانگیزبود این بود که خدمتکارا شدیدا ازیاسرمیترسن و بهش احترام میزارن…
اون هم بااخم وحشتناکی و با غروروتکبری که ازش سراغ نداشتم راه میرفت و رفتارمیکردولی بدخلقی نه…و این برای من جذابترش میکرد…