eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت ششم بیا لوسِ خانمجون! بیا بریم چادر بدم بهت؛ وقت واسه عزیز دردونهبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖 💖 پارت_هفتم چشمهایم را روی هم میگذارم که صدایی درست در چند سانتی متریام به گوشم میخورد چهش بود سبحان؟ - .هینی میکشم و ترسیده چشمانم را باز میکنم و برمیگردم که پشت سرم میبینمش ...ترسیدم آقا مهدی - ببخشید از قصد نبود، چهش بود سبحان؟ - :لبخند محوی میزنم !هیچوقت نشد که بهش بگین عمو - !میخندد، گونهاش چال میافتد فقط چند ماه بزرگتره ازم! واسه عمو گفتن زیادی کوچیکه. حالا میگین چهش بود یا نه؟ - ...نِمیره - :متعجب میگوید کی؟ - .در دل به قیافهی متعجبش میخندم !عکس چشمهای کسی که دوست داره، از جلو چشمهاش کنار نمیره - .چند ثانیه مات نگاهم میکند. زیر لب چیزی زمزمه میکند که نمیفهمم چیزی گفتین؟ - نه، نه! خانمجون داره فال حافظ میگیره برای همه! برو تو... نه، نه! یعنی برید تو. هوا سرده! من میرم - ...دنبال سبحان :از در که بیرون میرود، میخندم و زیر لب میگویم !با خودش هم رودربایستی داره- .سری تکان میدهم و به داخل خانه بر میگردم .خانمجان با لبخند اشاره میکند کنارش بروم :کنارش جا میگیرم که میگوید !نیت کن مادر؛ مهمونیهای ما بدون حافظ خوندن مهمونی نمیشن - ...چشمهایم را میبندم. ته ته دلم نیت میکنم، برای غمِ چشمان عموسبحان، برای زهرا؛ برای زهرا .صدای بغض کردهاش چنان دلم را سوزانده که یادم میرود برای دل خودم نیت کنم :دیوان حافظ را باز میکنم و به دست خانمجان میدهم. با صدای آرام بخشش شروع به خواندن میکند یوسفِ گمگشته باز آید به کنعان غم مخور«- » کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور .تمام که میشود نگاه معناداری به من میاندازد! جوانهای جمع همه با لبخند نگاهم میکنند :مینا پر از شیطنت میگوید چه فال عاشقانهای! چی نیت کردی هانیه خانوم؟ - :تند و سریع میگویم ...واسه خودم نیت نکردم که - .صدای تلفن خانهی عموسعید، مینا را از جا بلند میکند و نفس راحتی میکشم :چند دقیقه بعد میآید و رو به خانمجان میگوید داداش مهدی بود خانمجون. از خونهی شما زنگ میزد. با عموسبحان اونجان، گفت شما هم بمونین - .اینجا فردا میاد دنبالتون !خیالم راحت میشود، پس عمو را آرام کرده عزم رفتن که میکنیم، مینا و مریم اصرار میکنند که پیششان بمانم و من هم که اینروزها حوصلهام از .تک فرزند بودن سر رفته قبول میکنم آخر شب، مریم روی زمین کنار خودش برایم تشک پهن میکند و با اشاره به مینا که روی تختش خوابش :برده و صدای خروپفش خنده را مهمان لبم کرده، غر میزند .میبینی؟ هرشب اینجوری خرخر میکنه - .سرم را به سمت مریم برمیگردانم، چشمهایش زیر نور مهتاب که از پنجره به اتاق میتابد، برق میزنند !چشمهایش چهقدر شبیه چشمهای مهدی است 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_هشتم خوبه که خواهر برادر داری. من رو بگو که تنهام - :میخندد !تو هم که از بچگی با ما بودی. ما هم مثل خواهر و برادرت - لبم را میگزم. چرا همه مهدی را میگذارند جای برادر نداشتهام؟ چرا فکر میکنند جای خواهر و برادریم؟ چرا کسی به دادِ دلم نمیرسد؟ سبحان خوابه مادر؟ - .رو میکنم سمت خانمجان که این سوال را پرسیده .آره خانم جون، خوابیده - .بچهم این روزها معلوم نیست چشه... خیلی بیتابه - .دست میبرم سمت ظرف میوه و سیبی جدا میکنم تا برای خانمجان پوست بگیرم صبح ساعت ده بود که همراه مینا به خانهی خانمجان آمدیم، مهدی از دیشب اینجا بود و ظاهراً هوای .دل عمو فعلا ابری بود تلفن خانهی خانمجان که به صدا در میآید، باعث میشود مهدی که از اول آمدنمان گوشهای نشسته و .سربه زیر بود، از جایش بلند شود :صدایش به گوشم میخورد !سلام زن عمو، خوبین؟ بله اینجان، گوشی رو بدم بهشون؟... آها... چند لحظه - :به سمت خانمجان میآید و میگوید .زنعمو سمیه پشت خطن، با شما کار دارن - .نمیدانم چرا؛ ولی ته دلم آشوب میشود، آشوب از کاری که مادرم با خانمجان دارد .چند لحظه بعد، خانمجان با لبخند شاد و بزرگی روی صورتش کنارمان میآید و مینشیند :مضطرب میپرسم چیزی شده خانمجون؟ بابام چیزیش شده؟ - ...اِه، خدا نکنه مادر. خیره، خیر - :نفس راحتی میکشم که میگوید .پاشو مادر، پاشو مهدی برات یه ماشین بگیره برو خونه - :میخندم و به شوخی میگویم .بیرونم میکنی دیگه؟ باشه حاجخانم... باشه - .پاشو دختر، کم نمک بریز - :رو میکند سمت مهدی و میگوید راستی مادر، تو پسر حاج مصطفی بانیِ مسجد رو میشناسی؟ - بله خانمجون. سربازی همدوره بودیم... چهطور؟ - ...امشب قراره بیان برای امر خیر، برای هانیه - ...آخ - .خیره میشوم به انگشتم که خراش عمیقی رویش ایجاد شده .خون قرمزرنگ تمام دستم را رنگی میکند !حس میکنم دنیا و آدمهایش همه جلوی چشمم میچرخند. درست شنیدم؟! شوخی نبود؟ :مینا دستم را میگیرد و میگوید داغون کردی دستت رو. حواست کجاست؟ - در دلم میگویم پیش آن نگاه دریایی. لبم را میگزم و اولین قطره اشک که از حصار چشمم فرار میکند و .روی گونهام میریزد، نگاهم کشیده میشود سمت مهدی که خیره خیره دستم را نگاه میکند :خانمجان به حرف میآید و میگوید راضی نیستی مادر؟ آره؟ - هیچ نمیگویم. بلند میشوم و با قدمهایی سست، به سمت آشپزخانه میروم و دستم را زیر شیرِ آب .میگیرم 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💖بی_سیم_چی_عشق 💖 پارت_نهم .هقهق گریهام را همانجا خفه میکنم :صدای بلند به هم خوردن در حیاط میآید و پشت بندش صدای مینا که چشه مهدی؟ - .همانطور که دستمالی را روی زخم انگشتم گرفتهام به پذیرایی و پیش خانمجان و مینا میروم .آرام و سر به زیر مینشینم و حس میکنم نگاههای معنادار خانمجان را :یکدفعه سکوت خفقانآور را میشکند و میگوید .زنگ میزنم به سمیه، میگم به حاج مصطفی اینها بگن راضی نیستی - .چنان سرم را با شدت بلند میکنم که صدای تقِ استخوانهای گردنم را میشنوم :دهان باز نکردهام که خانمجان ادامه میدهد اونقدر سن دارم و تجربه که بفهمم دست بریدنت از روی شرم و خجالت نبود، اونقدری حواسم هست - .که بفهمم مهدی چرا پاشد و رفت بیرون .حس میکنم گونههایم قرمز شدهاند :خانم جان حینی که بلند میشود و به سمت تلفن میرود میگوید !فقط نمیدونم مهدی چشه که دست روی دست گذاشته - .خانم جان میرود و من میمانم و لبخندهای پر از شیطنت مینا :کنارم مینشیند، دستش را دور شانهام میاندازد و میگوید .الهی قربون زنداداشم برم من - *** .در اتاقم نشستهام و شعر مینویسم. یکدفعه یادم میافتد که فردا عقدکنانِ زهراست از طرفی دوست دارم کنارش باشم؛ ولی از طرفی دلم راضی نمیشود بروم و هی چهرهی ماتمزدهی دردانه .عمویم جلوی چشمم بیاید و عذاب بکشم .صدای زنگ خانه بلند میشود و پشت سرش، صدای یاحسین گفتن مادرم سراسیمه و نگران پاتند میکنم سمت حیاط که از دیدن زهرا با گونهی کبود و چمدانِ درون دستانش، .دلم هُری میریزد :نزدیک زهرا میروم و با صدایی لرزان میپرسم چی شده زهرا؟ - .بغضش میشکند و خودش را در آغوشم میاندازد. صدای هق هق گریهاش، جانم را آتش میزند فکرم هزار راه میرود و برمیگردد که چه شده؟ با کمک مادر، زهرا را به داخل اتاقم میبریم. مادرم میرود تا آب قند بیاورد و میدانم در اصل تنهایمان .گذاشته تا زهرا راحتتر با من حرف بزند :دستش را در دست میگیرم و میگویم نمیخوای حرف بزنی زهرا؟ دِ بگو چی شده؟ مگه فردا عقدت نیست؟ این چه وضعیه؟ - :با صدای لرزان شروع به حرف زدن میکند !هانیه، اون من رو زد - .کی؟ درست حرف بزن زهرا! جون به لبم کردی - فرهاد! اون چیزی که نشون میداد نبود هانیه. یه شکّاکِ مریض بود. داشتم از بازار برمیگشتم، یکی - مزاحمم شد، تا سرِ کوچهی خودمون دنبالم میاومد؛ فرهاد دیدش و تا میخورد طرف رو کتک زد... ...بعدش هم همونجا وسط خیابون کوبوند تو صورتم :هقهقش شدت میگیرد اما ادامه میدهد هانیه باورت میشه؟ من رو کشون کشون برده خونه و به داداشم میگه حتما یه کاری کرده که اون - پسره افتاده دنبالش. هانیه برگشته میگه چرا اون روز اون پسره رو دیدی بعدش که رفت، گریه کردی؟ منظورش عموسبحانه؟ - آره... اون روز دیدتمون انگاری. من هم گفتم من روز خواستگاری گفتم علاقهای بهت ندارم، خودت - مصمم بودی! من فقط بهخاطر داداشم و حق پدری که به گردنم داره قبول کردم؛ چون مدیونم بهش، !بهخاطر این که منِ احمق نتونستم بگم نه اشک تا پشت چشمهایم میآید. زهرا لایق خوشبختیست، لایقِِ یک زندگی خوب و دنیا چرا سر ناسازگاری دارد با این دختر؟ ادامه دارد.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🕊 🌷هر موقع كه او به جبهه میرفت، دختر كوچكم گريه میكرد. آخرين مرتبه كه به جبهه رفت وخداحافظى كرد. صورت دخترش را بوسيد. 🌷هنوز فرصت بود كمى بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . محمدرضااشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچّه احساس مسئوليّت میكند و تو ناراحتى؟ به اوگفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه مرخصی آمدى و هيچ وقت در منزل نيستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود. 🌷وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصى برگشت ونگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ، گفت: چرا؟ گفتم: ديگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت. هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربين نمیآيى؟ میگفت: اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا. ✍به روایت همسربزرگوارشهید 📎فرماندهٔ گردان حضرت‌معصومه لشگر ۱۰علی‌ابن‌ابیطالب 🕊🌹 ●ولادت : ۱۳۴۳/۴/۱ تربت‌حیدریه ، خراسان‌رضوی ●شهادت : ۱۳۶۴/۱۲/۳ فاو ، عملیات والفجر۸ 🌐 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🍃اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ🍃 الهی به برکت مهدی عج دلهای ماراپر ازنور ایمان بگردان مارا بسوی بهترین ها هدایت بفرما اگر بد بودیم مارا ببخش وبه راه راست هدایت بفرما امین🙏 شبتون نور انور الهی ... @TASHAHADAT313