🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی_تو_بخوای 💗
قسمت58
_کجایی تو؟ نگران شدم..خودت گفتی یک ساعت دیگه،پس چرا نیومدی؟!
-مگه چقدر طول کشیده؟!!
-به...خانوم ما رو.. الان سه ساعته رفتی.
شرمنده شدم.گفتم:
_ببخشید.متوجه زمان نشدم.
بالبخند گفت:
_اینقدر استرس داشتم گرسنه م شد.بریم یه چیزی بخوریم.
رفتیم رستوران.روی صندلی رو به روی من نشسته بود.نه حرفی میزد،نه نگاهم میکرد.
ولی من همه ش چشمم بهش بود.غذاش زودتر از من تموم شد.سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهش یه جوری بود.اینبار من سرمو انداختم پایین و فقط به غذام نگاه میکردم و امین به من نگاه میکرد.غذام تموم شد.ولی سرم پایین بود.گفتم:
_امین،من راضیم به رفتنت.
چیزی نگفت.سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.داشت به من نگاه میکرد.میخواست صداقت منو از چشمهام بفهمه.منم صاف تو چشمهاش نگاه کردم تا بفهمه صادقانه میگم.
بلند شد و رفت.منم دنبالش رفتم.دوباره رفتیم حرم.اینبار رفتیم قسمت خانوادگی. یه جایی نشستیم،بی هیچ حرفی.سرم پایین بود.قرآن باز کردم.
سوره مؤمنون اومد.شروع کردم به خوندن.وقتی تموم شد،به دو تا بچه ای که جلوی ما بازی میکردن نگاه کردم.امین گفت:
_زهرا
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_جانم
-قول و قرارمون یادت رفته؟
-کدومشو میگی؟
-اینکه وقتی با هم هستیم جوری زندگی کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم.
خوشحال شدم که ناراحتی هامون فعلا تموم شد.بالبخند نگاهش کردم.امین هم داشت بالبخند نگاهم میکرد.
برگشتیم تهران...
دیگه حرفی از سوریه رفتن نبود.ولی میدونستم دنبال کاراشه.اما طبق قرار وقتی باهم بودیم خوش بودیم.اواخر دی ماه بود.یه روز اومد دنبالم و گفت بریم بیرون شام.با هم رفتیم رستوران.لبخند زد و گفت:
_دفعه قبل به سور کمتر از شام رضایت ندادی.
فهمیدم سفرش جور شده و هفته ی دیگه میره.نگاهش میکردم.
تو دلم غوغا بود ولی لبخند زدم.امین هم بالبخند و شوخی غذا میخورد. من ساکت بودم و تو شوخی هاش همراهیش نمیکردم.امین هم ساکت شد.دست از غذا کشید و به صندلی تکیه داد.
به بشقاب غذاش نگاه میکرد.به خودم نهیب زدم که چته زهرا؟ امین هرکاری کرد که تو بخندی و وقتی با توئه شاد باشی اما تو؟
از امین خجالت کشیدم.با لبخند صداش کردم:
_امین
سرش پایین بود،گفت:_بله
گفتم:
_اینجوریه؟ این دفعه چند بار باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جوابمو بدی؟
سرشو آورد بالا.لبخندی زد و گفت:
_یه بار دیگه.
تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_امین جانم
لبخند زد و گفت:
_جان امین
مدتی عاشقانه به هم نگاه میکردیم. گفتم:
_غذاتو بخور که بریم.
از همین الان دلم براش تنگ شده بود.
گفتم:
_هنوز هم خوش قولی؟
لبخند زد و گفت:بله
-محمد میدونه؟
-نه،سپردم بهش نگن.میخوام تو به خانواده ت بگی.
مرموز نگاهش کردم و گفتم:
_چرا اونوقت؟
-بد جنس شدم.
دو روز گذشت...
برای گفتن به خانواده م تردید داشتم.یه شب که همه بودن به امین گفتم:
_امشب میخوام بگم.
گفت:
_من زودتر میرم.وقتی رفتم بهشون بگو.
محکم گفتم:نه.
-چرا؟
-بد جنس شدم.
خندید و چیزی نگفت.
بعد از شام همه مشغول میوه خوردن و حرف زدن بودن.گفتم:
_توجه بفرمایید...توجه...توجه
همه ساکت شدن و به من نگاه کردن.امین کنار من نشسته بود و سرش پایین بود.یه نگاهی به امین کردم و بعد رو به جمع با دست به امین اشاره کردم و گفتم:
_جناب آقای امین رضاپور افتخار میدن بهتون که امشب باهاشون عکس یادگاری بگیرید.
امین باتعجب نگاهم کرد.محمد بالبخند گفت:
_جدا؟!! چه افتخاری؟!!!
علی گفت:
_ما هم بهشون افتخار میدیم و همینجا نگاهشون میکنیم،نمیخوایم تمثال مبارکشون رو توی خونه مون هم ببینیم دیگه.
باخنده گفتم:_پس نمیخواین؟
همه گفتن:_نه.
جدی گفتم:
_پشیمون میشین.
همه ساکت شدن.دوباره به امین اشاره کردم و بالبخند گفتم:
_ایشون در آینده شهید امین رضاپور هستن...بعدا مجبور میشین با سنگ مزارش عکس بگیرید...تازه اونم اگه داشته باشه.
امین ناراحت نگاهم کرد و گفت:
_خودم میگفتم بهتر بود.
بابغض و لبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هنوز هم دیر نشده.من اینقدر مسخره بازی درآوردم که باور نکردن.حالا خودت بگو.
محمد گفت:..
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای💗
قسمت59
محمد گفت:
_راست میگه؟!! میخوای بری سوریه؟!!
امین گفت:_بله،با اجازه تون.
علی باتعجب گفت:
_دو ماه دیگه عروسیتونه!!
امین گفت:
_تا اون موقع برمیگردم.
محمد گفت:
_کارهای عروسی رو باید انجام بدی!!
امین چیزی نگفت.باخنده گفتم:
_خودم انجام میدم.
علی گفت:_تنهایی؟؟!!!
-دو تا داداش خوب دارم،کمکم میکنن.
محمد به امین گفت:
_امین،داره جدی میگه؟؟!!!
امین سرشو انداخت پایین.بالبخند گفتم:
_چی رو جدی میگم؟اینکه دو تا داداش خوب دارم؟
علی و محمد هر دو با اخم نگاهم کردن.اینبار علی جدی گفت:
_امین،واقعا میخوای بری سوریه؟
امین گفت:
_بله با اجازه تون.
علی عصبانی شد، خواست چیزی بگه که بابا اجازه نداد.
بابا بلند شد.امین رو بغل کرد.بهش گفت:
_برو پسرم.خدا خیرت بده.به سلامت.
بعدش رفت تو اتاق.مامان نگاهش به ظرف میوه ها بود ولی فکرش هزار جا.به من نگاه کرد،بعد به امین.گفت:
_پسرم،تا عروسی برمیگردی یا میخوای عقب بندازیم؟
امین گفت:برمیگردم.
تو دلم گفتم برمیگرده،زنده تر از همیشه.
مامان هم بغلش کرد بعد رفت تو اتاق.محمد اومد نزدیک امین نشست و گفت:
_داداش جان،بذار سال دیگه برو.این خانواده هنوز سر زخمی شدن من....
-محمد
محمد یه نگاهی به من کرد و حرفشو ادامه نداد... هروقت با امین بودم،میگفتم و میخندیدم.وقتی تنها بودم گریه میکردم.
قلبم درد میکرد.شب و روز از خدا کمک میخواستم.
امین روز قبل از رفتنش به خانواده ش گفت.اینبار هم مثل دفعه قبل ماتم سرا شد.اما اینبار من بیشتر اونجا بودم.هر بار که عرصه به امین تنگ میشد با هم میرفتیم بیرون،یه دوری میزدیم،شوخی و خنده میکردیم و برمیگشتیم پیش بقیه.قلبم مدام تیر میکشید و درد میکرد ولی من به درد قلبم عادت کرده بودم و هر بار خوشحال میشدم.فکر میکردم به آخر زندگیم نزدیکتر میشم.
روز آخر شد.
امین قرار بود قبل ظهر بره.صبح بود.با امین تو اتاقش بودم.داشت وسایلشو مرتب میکرد.کارش که تموم شد به من نگاه کرد و گفت:
_زهرا...من الان همینجا باهات خداحافظی میکنم.توی حیاط دیگه شاید حتی بهت نگاه هم نکنم.از من ناراحت نشو.
مخالفتی نکردم.فقط نگاهش میکردم.
-زهرا،زندگی با تو خیلی برام شیرین بود.همیشه خیلی دوست داشتم.بخاطر حمایت هایی که ازم کردی ازت ممنونم. سختی های زندگیمو تحمل کردی.
بغض کردم.همه ش فعل گذشته استفاده میکرد.یه پاکت بهم داد و گفت:
_اگه برنگشتم اینو بازش کن.
دیگه اشکهام جاری شد.داشت وصیت میکرد.
-حواست به عمه و خاله ی منم باشه.اونا خیلی دوست دارن.اگه از روی ناراحتی چیزی گفتن به دل نگیر.....زهرا،بعد من زندگی کن.با هر کی به دلت نشست ازدواج کن.
قلبم بیشتر از قبل درد میکرد.کوله شو برداشت و رفت سمت در...
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای💗
قسمت60
رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت:
_دفعه قبل،از اینکه موقع خداحافظی با بقیه تو هال دیدمت خوشحال شدم ولی اینبار لطفا نیا بیرون.
سرشو برگردوند و گفت:
_دلم برای نگاهات تنگ میشه.... خداحافظ.
رفت و درو بست... فرصت نداد حتی بگم خداحافظ.اسماء اومد تو اتاق و گفت:
_بیا دیگه.آقا امین داره میره.
سریع رفتم بیرون.همه تو حیاط بودن. روی ایوان بودم.امین داشت در کوچه رو می بست که چشمش به من افتاد ولی سرشو انداخت پایین و گفت:
_خداحافظ
رفت و درو بست...
همه به من نگاه کردن.رفتم پشت در که درو باز کنم و برم تو کوچه که برای بار آخر درست ببینمش.ولی ماشین سریع حرکت کرد و دست من روی قفل در موند.قلبم تیر میکشید.به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن.
احساس کردم قلبم ایستاد.
خانمی رو دیدم که داشت میومد سمت من.جلوتر که اومد چهره ش واضح شد ولی نشناختمش.گفت:
_اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین دیگه شهید نمیشه،از غصه ی تو می میره.
گفتم:
_حیفه که امین شهید نشه
تا چشمهامو باز کردم اون خانم رو شناختم.مادر امین بود.
گیج بودم.کسی پیشم نبود.خوب به اطراف نگاه کردم.بیمارستان بودم.خانم پرستار اومد پیشم.چیزی گفت که متوجه نشدم.فقط دیدم لبش تکون میخوره.رفت بیرون و با چند نفر دیگه که یکیشون دکتر بود اومدن پیشم.کم کم صداهاشون رو میشنیدم.دکتر اومد نزدیکم و گفت:
_خوبی؟
با اشاره سر گفتم آره.به سختی گفتم:_خانواده م؟
-بیرون هستن.میخوای ببینی شون؟
با اشاره سر گفتم آره.
-ولی نباید باهاشون زیاد حرف بزنی.
گفتم:چی شده.
-چیز مهمی نیست.
شنیدم که یکیشون به یکی دیگه که تازه اومده بود،آروم گفت سکته کرده. اونم باتعجب به من نگاه کرد و آروم گفت اینکه خیلی جوانه.اون یکی هم شانه ای بالا انداخت و رفتن بیرون.
یاد اون خانوم و یاد امین افتادم.وقتی یاد امین افتادم اشکم جاری شد. مامان اومد پیشم.با شرمندگی و غصه نگاهش میکردم. مامان هم قربون صدقه م میرفت.دوست داشتم بمیرم.ولی منکه مرده بودم،خودم خواستم برگردم بخاطر امین.
مامان رفت و بابا اومد.دستی به سرم کشید و اشکهام رو پاک کرد.اشکهاش داشت میومد.چشمهامو بستم تا نبینم.بابا هم رفت.
خوابم میومد...
چشمهامو بستم تا شاید راحت بخوابم. محمد آروم صدام میکرد.چشمهامو باز کردم.چشمهاش خیس بود.گفتم:
_امین خوبه؟
-آره،میخواد با تو حرف بزنه.
گوشی رو گذاشت روی گوشم.با بی حالی و بغض گفتم:
_سلام.
صدای نفس کشیدن امین رو میشنیدم. نامنظم نفس میکشید ولی چیزی نمیگفت. قلبم درد گرفت.دستگاهی که به من وصل بود بوق میزد.محمد گوشی رو از من دور کرد و رفت بیرون.پرستارها و دکتر سریع اومدن.آمپولی به دستم زدن و سریع خوابم برد.
نمیدونم چقدر طول کشید.وقتی بیدار شدم یاد امین افتادم.زنگ کنار تخت رو فشار دادم.پرستاری اومد.گفتم:
_خانواده م؟
-ممنوع الملاقاتی.
-میخوام با همسرم صحبت کنم.
-نمیشه.
عصبانی شدم و با تمام توانم گفتم: _میخوام با همسرم صحبت کنم.
رفت بیرون و با دکتر اومد.دکتر گفت:
_باشه ولی نباید استرس داشته باشی.
-باشه.
رفت بیرون و بعد چند دقیقه بابا با گوشی تلفن اومد.گفت:
_امین پشت خطه.
گوشی رو روی گوشم گذاشت.گفتم:
_امین
-جان امین
صداش بغض داشت.
-من خوبم.
-زهرا.واقعا میخواستی بری؟؟!!!!
-آره،واقعا میخواستم.مثل تو که واقعا میخوای بری.
-من مثل تو صبور نیستم زهرا،من دق میکنم.
-مامانت گفت.
-مامان من؟؟!!!!
-آره
-چی گفت؟؟!!!
گفت
_اگه تو بیای امین شهید نمیشه ، میمیره..من بخاطر تو برگشتم.من از دعای خودم بخاطر تو گذشتم..خیالت راحت..
من موندنی شدم... توبرو.
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🔥حملهای نظامی در تراز یک ابرقدرت جهانی...
🔹دیشب حوالی ساعت ۱۱ شب بود که پهبادهای ایران از شهرهای مختلف برخاستند و حدود ۴ ساعت بعد در خاک فلسطین اشغالی فرود آمدند. این یعنی رژیم صهیونیستی ۴ ساعت وقت داشت که با تجهیزات فوق پیشرفتهی خود چه در مسیر و چه در آسمان فلسطین اشغالی مهاجمان ما را رهگیری کند اما با یاری خداوند بیش از نیمی از پهبادها و موشکهای ما به اهداف از پیش تعیین شده برخورد کردند...
♦️از خود پرسیدهاید چرا نخواستیم اسرائیل را غافلگیر کنیم و خیلی رو و آشکار حمله کردیم؟ چون ما میخواستیم یک مانور نظامی عظیم در جهان به راه بیاندازیم تا حساب کار دست مستکبرین عالم بیاید و بدانند پیشرفته ترین تجهیزات نظامی دنیا هم نمیتوانند جلوی قدرت ایمان و حقانیت جمهوری اسلامی را بگیرند!
🔹در حقیقت دیشب در بامداد ۲۶ فروردین، دنیا ظهور یک ابرقدرت جهانی را با چشم خود دید و در خاطرش ثبت کرد!
#الله_اکبر
#طوفان_الاحرار
#انتقام_سخت
✍میلاد خورسندی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاجی زاده: آبروشون رفت 😂
♻️#انتشارش_با_شما👇🏻
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوش به فرمان ولی زمان باشید و از امام خامنه ای پشتیبانی کنید که اگر به جز این کردید در زیانید
#شهید_محمدرضا_یعقوبی...🌷🕊
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 15 April 2024
قمری: الإثنين، 6 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹صدور اولین توقیع امام زمان علیه السلام، 305ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیه السلام در بقیع
▪️9 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️19 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️24 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️34 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
@tashahadat313
امام صادق (علیه السلام):
هر کس خدا را شناخت از او ترسید و هر کس از خدا ترسید نفس او از دنیا دست میکشد.
#حدیث✨
🌷 #شهید_محسنحججی...
✍ خودتان را برای ظهور امام زمان عجل الله و جنگ با کفار بخصوص اسرائیل آماده کنید كه آن روز خیلی نزدیک است.
#وعده_صادق
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
مجموعهی توحیدی #اوست ... ۵۵
هر عملی که زیبا نیست،
هر فکری که پاک نیست،
هر رفتاری که سالم نیست،
و از انسان سر میزند؛ نشانِ تفاوت او با مرکز است.
همان تفاوتی که علّت فاصله گرفتن او از منبع سلامت و طهارت است.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔴۹۹ درصدشون رهگیری شدند؟
+بفرستید برای هر کسی که میگه ایران کار خاصی نکرد✌️
انتشار بدید رفقا 🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 اگر یک قدم بری عقب، دشمن صد قدم میاد جلو.
ما نمیجنگیم، از خونه زندگیمون دفاع میکنیم
♻️#انتشارش_با_شما
@tashahadat313
✍ یک شب بدون اینکه #شهید_کوچک_زاده را بشناسد، خوابش را دید؛
از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصی به او پیدا کرد.
در عالم خواب شهید کوچک زاده به همسرم گفته بود به زودی به شهادت میرسی، روزی که با شهادت یکی از بزرگان ایران، مصادف است.
عاشق #شهیدصیاد_شیرازی بود و دقیقا در روز شهادتش حسین هم شهید شد.
راوی: همسر شهید 💚
#شهید_حسین_بواس...🌷🕊
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای💗 قسمت60 رفت سمت در...بدون اینکه برگرده گفت: _دفعه قبل،از اینکه موقع خ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت61
صدای گریه ی امین رو میشنیدم...
هیچ وقت صدای گریه شو نشنیده بودم... قلبم داشت درد میگرفت.به بابا اشاره کردم گوشی رو ببره.اشکهام بی اختیار میومد.
راضی بودم به رضای خدا.گفتم خدایا*هر چی تو بخوای*.
بعد سه روز مرخص شدم...
ولی با امین صحبت نمیکردم،دکتر ممنوع کرده بود.دلم براش تنگ شده بود.حوصله ی هیچ کس و هیچ کاری رو نداشتم.دارو بهم میدادن سریع میخوردم تا زودتر تنهام بذارن.
غذا رو با بی میلی میخوردم تا زودتر تنها بشم.کلا فقط میخواستم تنها باشم.بعد ده روز دکتر اجازه داد با امین حرف بزنم،بدون استرس...
امین بابغض حرف میزد.باورش نمیشد سکته کرده باشم.
امین بخاطر حال من دیر به دیر زنگ میزد.هر روز منتظر خبر بودم.از صحبت های اون روز من تو بیمارستان فقط بابا خبر داشت.فقط بابا مثل من منتظر خبر شهادتش بود.بقیه امیدوار بودن برگرده.
روزها به کندی میگذشت...
فقط سه روز به برگشتن امین مونده بود.همه نگاه و رفتارشون یه جوری شد.فهمیدم خبری که منتظرش بودم، رسیده. احتمالا مراعات منو میکردن که چیزی نمیگفتن...
شب شد.من تو اتاق بودم...
همه تو هال بودن و پچ پچ میکردن.نماز خوندم و از خدا خواستم کمکم کنه.
رفتم تو هال.به محمد گفتم:
_الان امین کجاست؟
محمد با من من گفت:
_سوریه.
-من میدونم امین شهید شده.پیکرش کجاست؟
همه تعجب کردن جز بابا.محمد سرشو انداخت پایین و گفت:
_سوریه.نتونستن برگردوننش عقب.
-به خانواده ش گفتین؟
-آره... بیچاره خاله و عمه ش.
-ما نمیریم اونجا؟
بابا گفت:_تو چی میگی؟
-عزا دارن.داغ دیدن.ممکنه حرفی بگن که درست نباشه.ولی فکر میکنم بهتره بریم.
رفتیم خونه خاله ی امین.
واقعا حالشون بد بود.اولین کسی که متوجه من شد،حانیه بود.تا چشمش به من افتاد اومد جلو و سیلی محکمی به من زد. مریم اومد جلو که چیزی بگه با دست بهش اشاره کردم که نگه.به چشمهای حانیه نگاه کردم.اونقدر گریه کرده بود که چشمهاش یه کاسه خون بود.بابغض گفتم:
_اگه دلت آروم میشه باز هم بزن...اینبار امین نیست که عصبانی بشه و بره از اتاقش کتش رو برداره و بیاد اینجا(با دست جلوی در هال رو نشون دادم) بایسته و به من بگه بریم. سوار ماشین بشیم و اونقدر شوخی کنم که یادش بره و بستنی بخوریم و....
با اشک حرف میزدم.
-اگه دلت آروم میشه،بزن.
عمه زیبا اومد بغلم کرد...
نمیدونم چقدر طول کشید ولی خیلی گریه کردیم.اسماء به سختی ما رو از هم جدا کرد.بعد خاله ش بغلم کرد.از گریه بی حال شده بودم.قلبم درد میکرد.خواستم برم اتاق امین،درش قفل بود.هر کاری کردم بازش نکردن.
نمیدونستیم چکار کنیم.پیکر امین نبود و نمیتونستیم مراسم تشییع و تدفین برگزار کنیم.
اواسط اسفند ماه بود...
دو هفته به زمان عروسی مونده بود.با خودم گفتم امین گفته تا موقع عروسی برمیگرده.اگه قرار باشه پیکرش برگرده تا دو هفته دیگه میاد.
گرچه زنده بودم ولی مثل مرده ها بودم. #فقط_نماز آرومم میکرد.گاهی که دلم خیلی میگرفت برای خودم #روضه میذاشتم.اونوقت دیگه چیزی نمیتونست جلوی اشکهامو بگیره. به سختی آرومم میکردن.ولی من دیگه آرامش نمیخواستم.شیون و زاری نمیکردم.فقط اشک میریختم.دهانم بسته بود و چیزی نمیگفتم ولی همه میدونستن چقدر حالم بده.تو دلم با امین حرف میزدم.گفتم
امین من داشتم میرفتم چرا جلوی منو گرفتی؟ تو که در هر صورت میرفتی،چرا مانع رفتن من شدی؟ حالا من چکار کنم؟دیگه کاری تو این دنیا ندارم،حداقل الان دعا کن بیام پیشت.
هر کاری میکردم دلم آروم نمیشد...
فقط روضه میخواستم اما گوشیمو ازم گرفته بودن،روضه گوش دادن رو برام ممنوع کرده بودن.دیگه روز شدن شب و شب شدن روز برام فرقی نداشت.اما تمام مدت حواسم به نماز اول وقتم بود.جز وقت نماز کاری با ساعت و تاریخ نداشتم.اون سال عید برای من معنی نداشت. یاد خاطرات سال گذشته م با امین میفتادم.تازه عقد کرده بودیم.لحظه تحویل سال.جاهایی که باهم میرفتیم عید دیدنی.دلم خون بود. قرار بود پنج فروردین مراسم عروسی بگیریم. هرچی به پنج فروردین نزدیکتر میشدیم همه آشفته تر میشدن.
روز سوم فروردین بود.به امین گفتم:
_گفته بودی تا عروسی برمیگردی.تو که همیشه خوش قول بودی.پس کی میای؟من منتظرتم.
شب شده بود...
محمد در زد و اومد تو اتاق.نگاهی به من کرد.گفتم:
_امین همیشه خوش قول بوده.گفته بود تا موقع عروسی برمیگرده،کجاست؟
محمد گفت:
_تو راهه...میخوان پس فردا براش مراسم تشییع و تدفین و ختم بگیرن.نظر تو چیه؟
-خوبه.روز عروسیشه...
گریه امانم نداد چیز دیگه ای بگم...
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت62
چیز دیگه ای بگم.محمد هم اشک میریخت.اومد جلوی من نشست و گفت:_زهرا
اشکهام اجازه نمیداد تو چشمهاش دقیق بشم ولی نگاهش میکردم.گفت:
_جان محمد اینقدر خودتو اذیت نکن
نفس عمیقی کشیدم.گفتم:
_از اون روزی که بهم گفتی #نگونمیتونم،بگو خدایا کمکم کن،دیگه نگفتم نمیتونم.فقط میگفتم خدایا کمکم کن...محمد،دعاکن خدا کمکم کنه چیزی نگم که یه عمر بدبخت بشم.
محمد یه کم نگاهم کرد،بعد رفت...
کار زیاد داشت.بیشتر هماهنگی های مراسم رو دوش محمد بود.به امین گفتم:
_تو خوش قولی معرکه ای.
با اینکه تعطیلات عید بود ولی مراسم شلوغ بود.ما تو مراسم تشییع نبودیم.تو مکان دفن امین بودیم. گرچه اونجا هم شلوغ بود ولی برای ما خانم های عزادار جای خاصی رو در نظر گرفته بودن.تا قبل ظهر مراسم تشییع طول کشید، بخاطر همین مراسم تدفین بعد نماز انجام میشد. برای امین از حفظ قرآن میخوندم. اشکهام همه ش سرازیر بود.
تو مکان دفن امین فقط اقوام و دوستان و همکاران و هم رزم هاش بودن ولی بازهم جمعیت زیاد بود.
وقتی داشت میرفت نذاشت برای آخرین بار خوب ببینمش،خودش گفته بود دلش برای نگاه های من تنگ میشه. دوست داشتم یه بار دیگه ببینمش.جلوی در ورودی بودم که چشمم به محمد افتاد. صداش کردم.چشمهاش قرمز بود.نگاهم کرد.اومد نزدیکتر.فهمید چی میخوام. با مهربانی گفت:
_نمیشه زهرا.
سرشو انداخت پایین و میخواست بره. دوباره با التماس صداش کردم.همونجوری که سرش پایین بود گفت:
_نمیشه زهرا جان..نمیشه خواهر من.. امین دو هفته ست شهید شده،بدنش..
نتونست ادامه بده.گفتم:
_باشه،بذار برای آخر یه کم باهاش حرف بزنم.
محمد وقتی دید اصرار دارم گفت:
_جان ضحی...
بابا نذاشت ادامه بده،گفت:
_بیا دخترم.
به بابا نگاه کردم...
دستشو سمت من دراز کرده بود.رفتم پیشش.از تو جمعیت برام راه باز میکرد و من همونجوری که سرم پایین بود دنبالش میرفتم..
تا به تابوتی رسیدیم که روش پرچم بود. نشستم کنارش.بابا هم کنارم نشست.
سرمو گذاشتم روی تابوتش و تو دلم باهاش حرف میزدم.محمد با التماس گفت:
_زهرا بسه دیگه.
صدای شیون و ناله جمعیت و از طرفی صدای زن ها بلند شده بود. بابا گفت:
_دخترم دیگه کافیه.
با اشاره سر گفتم باشه....
با دستهای لرزان به تابوتش دست کشیدم.هیچی نمیگفتم. سعی میکردم لبهام از هم باز نشه که یه وقت #ناشکری نکنم.
فقط گریه میکردم اما حتی شونه هام هم تکان نمیخورد.
بابا به علی که پشت من ایستاده بود اشاره کرد که منو ببره عقب.
راه باز شد و و با علی میرفتیم.
سرم پایین بود ولی متوجه میشدم کسی به حرمت چادرم و به حرمت امینم به من نگاه نمیکنه.
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت63
از جمعیت مردها که اومدیم بیرون،...
سرمو گذاشتم رو شونه علی و گریه میکردم. علی هم سعی میکرد آرومم کنه.دیگه شونه هام هم میلرزید...
توان ایستان نداشتم.روی زانو هام افتادم...
علی رو به روی من نشست.نگاهم میکرد و اشک میریخت.دیگه طاقت نیاورد...
به اسماء و مریم اشاره کرد که بیان منو ببرن. کمکم کردن بلند بشم ولی علی هنوز همونجا نشسته بود.
اون روز با دفن کردن امین،زهرا رو هم دفن کردن....
روزی که قرار بود روز عروسی ما باشه،روز عروسی امین و مرگ زهرا بود.
چهل روز از شهادت امین گذشت ولی من هنوز نفس میکشم...
گرچه روزها برام تکرار تاریخه ولی خدا رو شکر میکنم که کمکم کرد.اگه #کمک_خدا نبود،بارها و بارها پام میلغزید و #ایمانم بر باد میرفت.
از قفسه کتاب هام، کتابی رو برداشتم که مطالعه کنم،..
چشمم به پاکتی افتاد که امین روز آخر بهم داده بود.نمیدونم چرا زودتر به یادش نیفتادم. بازش کردم.سند ماشین و خونه ش بود که به نام من کرده بود.با یه کاغذ که توش نوشته بود:
زهرای عزیزم.سلام
تو #عزیزترین کسی هستی که تو زندگیم داشتم. #دل_کندن از تو برام خیلی سخته.خیلی سعی کردم به تو علاقه مند نشم.خیلی تلاش کردم بهت دلبسته نشم ولی تو اونقدر خوبی که اصلا نفهمیدم کی اینقدر عاشقت شدم.
تو امانت بودی پیش من.من تمام تلاشمو کردم که مراقبت باشم.نمیخواستم بخاطر من آسیبی ببینی.من همیشه برای سلامتی و طول عمر و خوشبختی تو دعا میکنم.بخاطر من خودتو اذیت نکن.تا هر وقت که بخوای من کنارت هستم ولی زهرا جان زندگی کن،ازدواج کن،مادر باش.من اینجوری راضی ترم.بعد من اذیت میشی ولی قوی باش،مثل همیشه.حلالم کن.
من خونه رو نمیخواستم...
سند شو دادم به خاله ش هر کاری خواستن بکنن ولی اونا قبول نکردن.به عمه ش دادم،قبول نکردن.تصمیم گرفتم به اسم خود امین #وقف کنم. اما ماشین رو میخواستم.حتی اگه به نامم نمیکرد پولشو میدادم و میخریدمش. اون ماشین پر از خاطرات شیرین من و امین بود.
با خودم بردمش خونه...
تو مسیر چند بار کنار خیابان نگه داشتم و گریه کردم. گاهی میرفتم تو ماشین و حسابی گریه میکردم.اون روزها من هر روز با ماشین امین میرفتم سر مزار امین و پدرومادرش.بعد میرفتم جاهایی که حتی برای یکبار با امین رفته بودم.حتی گاهی به عمه و خاله ی امین هم سر میزدم.
صبح تا شب بیرون بودم و شب که برمیگشتم خونه،میرفتم تو اتاقم.دلم برای پدرومادرم تنگ شده بود ولی شرمنده بودم و نمیتونستم تو چشمهاشون نگاه کنم.باباومامان هم مراعات منو میکردن.با اینکه خودشون دلشون خون بود ولی به من چیزی نمیگفتن.
سه ماه بعد علی وقتی منو تو کوچه تو ماشین امین دید،عصبانی شد...
از ماشین پیاده م کرد و برد داخل.باباومامان هم بودن.داد میزد و سویچ ماشین رو میخواست.من با اشک نگاهش میکردم.
از عصبانیت سرخ شده بود.دستشو سمت من دراز کرده بود و سویچ رو میخواست.همون موقع محمد هم رسید.با عجله اومد تو و به علی گفت:
_چرا داد میزنی؟!!!
علی با عصبانیت گفت:
_ماشین امین دست زهرا چکار میکنه؟
محمد تعجب کرد و به من گفت:
_آره؟؟!!! ماشین امین دست توئه؟؟!!!!
من مثل بچه ای که تنها داراییش یه اسباب بازیه و میخوان ازش بگیرن با التماس نگاهشون میکردم.علی هنوز دستش سمت من دراز بود و سویچ رو میخواست.بابا گفت:
_بسه دیگه راحتش بذارید.
علی باتعجب به بابا نگاه کرد و گفت:
_ولی آخه شما میدونید....
بابا نگاهش کرد.علی فهمید که نباید دیگه چیزی بگه،ساکت شد.ولی دوباره بدون اینکه به بابا نگاه کنه گفت:
_اگه یه بار دیگه زبونم لال قلبش...
بابا پرید وسط حرفش و گفت:...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
46.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️🎥 نماهنگ #یوم_الانتقام 🇵🇸🇮🇷
🎙با نوای حاج ابوذر روحی
غیرت ایرانی ما دیدن دارد
نسل سلیمانی ما دیدن دارد
در دل حیفا و تل آویو بزودی
شور رجز خوانی ما دیدن دارد...
@tashahadat313
🔴#فوری
منبع روسی: سرگئی شویگو وزیر دفاع روسیه در پیامی به وزارت دفاع آمریکا اعلام کرد در صورت دخالت در حمله انتقامی احتمالی اسرائیل علیه ایران،روسیه نیز در حمله متقابل ایران شریک خواهد بود.
اجازه نخواهیم داد به متحد ما آسیبی وارد شود.
@tashahadat313
♦️با هم دعای فرج را برای سلامتی و فرج آقا امام زمان(عج) میخوانیم
اللهم عجل لولیک الفرج
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۸ فروردین ۱۴۰۳
میلادی: Tuesday - 16 April 2024
قمری: الثلاثاء، 7 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹جنگ حمراء الأسد، 3ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا سالروز تخریب قبور ائمه علیهم السلام در بقیع
▪️8 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️18 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️33 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
@tashahadat313
#حدیث
ازدروغبپرهیزیدچهکوچکباشد
چهبزرگچهجدیباشدوچهشوخی ؛
چراکهانساناگردروغکوچکبگوید
بردروغبزرگهمجراتپیدامیکند❤️🩹 !
#امامسجاد«ع»
@tashahadat313
✍ برایمان مهمان رسید یک کم از غذای ظهر مانده بود اما برای چند نفر کافی نبود.
فوری رفتم به طرف سنگر تدارکات تا برای مهمان ها غذا بیاورم.
وقتی برگشتم دیدم همه شان دور همان قابلمه ی کوچک نشسته اند و غذایشان را خورده اند.
رفتم و جریان را برای علی آقا تعریف کردم پرسید هر وقت سر سفره مینشینی زانوهایت را بغل می گیری؟
درست مثل بنده ای که جلوی مولایش نشسته؟
گفتم : بله...
گفت : پس خدا به خاطر ادبت به سفره ات برکت می دهد.
#شهیدعلی_ماهانی...🌷🕊
@tashahadat313