فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ایران #اسرائیل
🔴ویدیو: لحظه مقابله پدافند هوایی ارتش ایران با ریزپرنده های اسرائیلی در آسمان شمال شرقی اصفهان.
🗣صبح امروز چند ریزپرنده در حریم هوایی اصفهان و تبریز توسط پدافند هوایی مورد انهدام قرار گرفتند و هیچگونه خسارتی به اماکن نظامی و غیرنظامی وارد نشد.
🔴در این حادثه نیاز به فعال شدن هیچ کدام از سیستمهای پدافندی موشکی نبود و سامانه های مربوط به انهدام ریزپرنده ها، فعال شده و کار آنها را ساختند!
🔴امیر سرتیپ دوم میهندوست از مقامات ارشد نظامی ارتش در استان اصفهان: صدای انفجار مربوط به شلیک پدافند هوایی اصفهان به یک شیء مشکوک بوده و هیچ خسارت و حادثهای نداشتهایم.
🔴کانال ۱۲ تلویزیون اسرائیل با تایید خبر حمله به ایران به نقل از مسئولین رژیم صهیونیستی، پایگاه هوایی هشتم شکاری ارتش در اصفهان را یکی از اهداف اسرائیل عنوان کرد. ریزپرنده ها در ارتفاع بسیار پایین پرواز میکرده و با ضدهوایی های زمینی ارتش در پایگاه اصفهان ساقط شدند.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت72 نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس میکشید و بریده بری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای💗
قسمت 73
مدتی فکر کرد.بعد گفت:
_ قوی و محکم و قاطع که همه از ظاهرم بفهمن حق با کیه...مثل حضرت زینب(س) تو مجلس یزید.
با لبخند نگاهش کردم....
واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم.
خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..
میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم..
💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم..
سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم.
خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟..
من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم. از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم.
ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.
بعد از کلی گریه و دعا و نماز و مناجات
گفتم
خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم. وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه.
خدایا این #سخت_ترین_امتحانیه که تا حالا ازم گرفتی.
خدایا اگه #یه_لحظه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.
رفتم خونه....
یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود.
تصمیم گرفتم...
بخاطر #خدا،بخاطر به دست آوردن #رضایت_پدرومادرم، یه قدم بردارم.
بعد دو ماه بازش کردم؛...
با بغض و اشک.قرآن بود،یه قرآن خیلی زیبا.
زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود:
قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه.
اتفاقی بازش کردم..
آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد.
"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"
یه چیزی تو دلم گفت...
اونی که "من قضی نحبه"هست امینه.
اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد.
بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم:
_تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون.
بغض داشتم.گفتم:
_برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.
بعد مدتی سکوت بابا گفت:
_میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟
-قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم.
-قدم بعدی چیه؟
-شما معرفی شون کنید.
-وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، #خدا برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم.
من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد...
به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم.
چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت
_برو.مزاحم نشو.
دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم #نهی_ازمنکر هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم...
تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد. جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ.
با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم:
_امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم.
مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن.
به بابا گفتم:
_این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!
مامان و بابا بلند خندیدن.از عکس العمل شون فهمیدم...
🍁مهدییارمنتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت 74
از عکس العمل شون فهمیدم آقای موحد همیشه به این شیوه لباس میپوشه.
مامان به بابا گفت:
_بهتون گفتم بهش بگید شیوه لباس پوشیدنش رو عوض کنه،زهرا خوشش نمیاد.
بابا به من گفت:
_چرا از روی ظاهر قضاوت میکنی؟
-بابا،بسته ای که روش عکس پفک باشه توش زعفران نیست.ظاهر آدم نشان میده که اون آدم چطور فکر میکنه.
مامان بالبخند گفت:
_یعنی میخوای بخاطر لباس پوشیدنش بهش جواب رد بدی؟
بالبخند گفتم:شاید.
به بابا نگاه کردم و گفتم:
_دلیل شون چیه؟خودنمایی و جلب توجه؟
-وحید هم متوجه تو شد؟
-نه.
-چرا؟
-عصبی بود.
-چرا؟
-یه دختری مزاحمش شده بود.
دوباره مامان و بابا بلند خندیدن. بابا گفت:
_اگه دنبال جلب توجه بود پس چرا وقتی بهش توجه شد،عصبی شد؟
-پس آدم دو رویی هست.. با ظاهرش یه چیز میگه،با اخلاقش یه چیز دیگه.با ظاهرش میگه به من خاص توجه کنید بعد که بهش توجه میکنن با تندی طردشون میکنه...اینطوری با روح و روان آدمها هم بازی میکنه.به نظرم همچین آدمی قابل اعتماد نیست.
-ولی خیلی ها میگن خوش تیپه؟
- ولی این شیوه لباس پوشیدن اسلامی نیست.در شأن یک مسلمان نیست که اینطوری لباس بپوشه.از نظر اخلاق اجتماعی هم اینطور لباس پوشیدن مناسب نیست. به همون دلایلی که خانم ها باید مراقب باشن پوشش مناسب داشته باشن، آقایون هم باید مراقب لباس پوشیدن شون باشن.
-همین حرفها رو به خودش بگو. شاید از این جنبه بهش فکر نکرده باشه یا شاید خصوصیات خانم ها رو نمیدونه.
-شما بهش نگفتین؟
-نه.
-چرا؟
-میخواستم تو بهش بگی چون میدونم تو یه جوری بهش میگی که خودش به این نتیجه برسه.
-ول من نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
دیگه بابا و مامان چیزی نگفتن...
هر دو شون میدونستن فکر کردن به کسی جز امین چقدر برای من سخته و من فقط بخاطر خدا و بخاطراوناست که دارم اینکا رو میکنم. هرروز و هرشب از خدا کمک میخواستم.
چند وقت بعد با محمد بیرون قرار گذاشتم... بهش گفتم:
_به بابا گفتم درموردش فکر میکنم.
-الان داری فکر میکنی؟!!
بعد چند ماه که بهش جواب رد دادی؟!
-یعنی نا امید شده؟
-اونجوری که تو جوابشو دادی چه انتظاری داری الان؟
متوجه شدم داره الکی میگه.بلند شدم و گفتم:
_باشه.چه بهتر.پس دیگه حرفی نمیمونه.به مریم سلام برسون.خداحافظ.
دو قدم رفتم.صدام کرد.گفت:
_بیا بشین.حالا صحبت میکنیم.
برگشتم سمتش،بالبخند نگاهش کردم.فهمید سرکار بوده.اخمهاش رفت تو هم بعد لبخند زد.نشستم.
بعد چند دقیقه سکوت محمد گفت:
_وحید پسر خوبیه.واقعا اخلاق خوبی داره. مسئولیت پذیر،با ادب،مهربون و بامحبت،دست و دل باز.
-اونوقت این دوست شما صفت منفی نداره؟
محمد لبخند زد و گفت:
_چرا،داره.خیلی پرروئه..نه پرروی بی ادب. اصطلاحا اعتماد به نفس زیادی داره.
یه کم که گذشت،گفت:
_وحید کارش خیلی سخته.
به من نگاه کرد:
_زهرا
نگاهش کردم.
-با وحید ازدواج نکن.
-بخاطر کارش میگی؟
-آره...امین سه بار رفت سوریه.که تو دو بارش رو همسرش بودی.ولی وحید کارش اینه. مأموریت زیاد میره.
-ماموریت هاشون فقط سوریه ست؟
-نه..اتفاقا اجازه نمیدن وحید خیلی بره سوریه. ماموریت سوریه رو امثال من میریم.ماموریت های سخت_تر و خطرناک_تر و مهم_تر رو به وحید میدن.
-یعنی مأموریت هاشون چجوریه؟
چه جاهایی میرن؟ چکار میکنن؟ مربوط به چه موضوعاتی هست؟
-زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.....
🍁مهدییار_منتظر_قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت 75
_زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضیح بده.ماموریت هاش #محرمانه ست.اونقدر محرمانه ست که خیلی هاشو منم نمیدونم...فقط همینقدر بهت بگم که تا حالا بارها تا #دم_مرگ رفته و برگشته.
چشمهای محمدپر غم بود...
فهمیدم کار آقای موحد خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکرشو میکردم.بعد سکوت طولانی گفت:
_زهرا...زندگی با وحید پر از تنهایی و دلشوره و اضطرابه برای تو.من دوست دارم تو یه زندگی آروم و معمولی مثل زن داداش داشته باشی نه حتی مثل مریم. زندگی با وحید از زندگی با من،خیلی سخت تره.
مدتی هر دو ساکت بودیم.گفتم:
_چرا اونطوری لباس میپوشه؟
محمد باتعجب به من نگاه کرد.گفتم:
_گذرا دیدمش
-اصلا شنیدی من چی گفتم؟!!!
-کی؟
-من به تو میگم با وحید ازدواج نکن تو از ظاهرش میپرسی؟!! یعنی با کارش مشکلی نداری؟؟!!
-من الان فقط دارم سعی میکنم بشناسمشون. بعدا جمع بندی میکنم.
محمد ناراحت شد.نفس بلندی کشید.گفت:
_قبلا هم خیلی بهت گفتم امین موندنی نیست که تو باهاش ازدواج نکنی.ولی تو گوش ندادی.... زهرا من نگرانتم.
-محمد
نگاهم کرد.
-این دنیا خیلی #کوتاهه. #سختی های این دنیا خیلی زود تموم میشه.من اگه بخوام از سختی های زودگذر این دنیا بترسم آخرت مو باختم.
دیگه چیزی نپرسیدم.محمد اذیت میشد.
تا حالا هرچی از آقای موحد شنیده بودم خوب بود.ولی تو قلب من چیزی تغییر نمیکرد.
چند وقت بعد تولد علی بود...
با مامان رفتیم مرکز خرید تا هدیه بخریم. مامان گفت:
_زهرا،اونجا رو ببین.
با اشاره چشم جایی رو نشان داد.آقای موحد بود،.. با تلفن صحبت میکرد.دو تا خانم بدحجاب بهش نزدیک میشدن.
حواسش نبود.متوجه شون نشد.بهش سلام کردن.گفت:
_برید،مزاحم نشید.
خنده م گرفته بود. محمد راست میگفت.اونا هم سمج بودن.آقای موحد تلفنش رو قطع کرد و میخواست سریع ازشون دور بشه.مامان گفت:
_الان وقت خوبیه که باهاش حرف بزنی.
با تعجب به مامان نگاه کردم.مامان جدی گفته بود.سرمو انداختم پایین. هنوز هم نمیخوام باهاش رو به رو بشم.
با خودم گفتم باشه خدا، #بخاطرتو،بخاطر امر به معروف.
سرمو آوردم بالا.آقای موحد داشت میومد طرف ما ولی متوجه ما نبود.مامان گفت:
_آقای موحد
آقای موحد ایستاد.نگاهی به مامان کرد،نگاهی به خانم های بدحجاب،نگاهی به من.خجالت کشید. سرشو انداخت پایین و سلام کرد...
کت و شلوار تنگی پوشیده بود با تیشرت.به زمین نگاه کردم و رسمی گفتم:
_سلام.
با شرمندگی جواب سلاممو داد.مامان باهاش احوالپرسی میکرد.آقای موحد هم بدون اینکه به ما نگاه کنه با احترام جواب سوالهای مامان رو میداد.مامان نگاهی به من کرد بعد به آقای موحد گفت:
_عجله دارید؟
-نه.وقت دارم..امری دارید درخدمتم.
مامان گفت:
_پس بفرمایید روی این نیمکتها بشینیم.
با دست به دو تا نیمکتی که نزدیک هم بودن اشاره کرد. بعد خودش رفت سمت نیمکتها.منم بدون اینکه به آقای موحد نگاه کنم،دنبال مامان رفتم.
آقای موحد هم با فاصله میومد.وقتی من و مامان نشستیم گفت:
_من الان میام،ببخشید.
چند دقیقه بعد با سه تا شیرکاکائو داغ اومد.
یکی برداشت بعد سینی رو به مامان داد و با فاصله کنار مامان نشست.
مامان گفت:....
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدیه تولد به #شهید_ابراهیم_هادی
تولدت مبارک برادر جان..❤️
@tashahadat313
❤بسم رب الشهدا والصدیقین❤
مجموعه ای ازایده های ناب وخوب
برای تولد #شهید_ابراهیم_هادی
1_تواین چندروز تا تولد وحتی روزتولد
تامیتونید با شهید صحبتکنید...براش
نامه بنویسید...براش نماز بخونید....
هرکار خیری انجام می دید ثوابشو به
شهید هدیه کنید......خواسته هاتونو
حاجاتتونو بهش بگید وازش بخواید که
حتماکمک تون کنه که میکنه😍😊
2_یکی از نذرهای خیلی مجرب برای
شهید هادی که خیلیا حاجت گرفتن
هدیه 1000 صلوات به شهید هادی
وشهید سعید سامانلو هست.......
حتمااینو امتحان کنید
3_درشبکه های اجتماعی،گروه ها
و کانال ها از شهید بگید...از زندگی
نامه اش از عنایت هاش......برای
مردم بگین ... دیگرانو با شهید آشنا
کنید درفضای حقیقی هم همین طور
و مطمئن باشید که اگر یک نفر به
واسطه ی شما باشهید آشنا و وصل
شه خیر کثیری نصیب شما میشه
وعنایت خاصش شامل حالتون😍
4_اگر امکانشو دارید روز تولد یه سفره
ی کوچیک تو منزل تون بذارید عکس
چند تا شهید.... و بذارید و برای شهید
هادی قرآن دعا یا هرچیزی که دوست
دارید بخونید و بهش توسل کنید اگر
دوست داشتید به دوستانتون هم بگید ...
مطمئن باشید شهید به مجلس تون
حضور پیدا میکنه وبرای تک تک تون
دعای خیرمیکنه
5_روز تولد میتونید به نیت شهید
نذری بدید...از یه شکلات ک تو
محل کار میتونید پخش کنید گرفته
تا حتی نذر لبخند به کودکان😍😊
غذای مورد علاقه ی شهید،الویه هست
میتونید الویه درست کنید تومنزل تون
میل کنید وبه خانوادتون بگید این به
نیت شهید هادی هست و اگر شرایط و امکانشو داشتید میتونید برای یکی
دوتا از همسایه هاتونم ببرید و بگید
که به نیت شهید هادیِ☺️
6_ راستی سوره الرحمن سوره مورد
علاقه ی شهید هادی بوده میتونید
روزتولدش این سوره رو بخونید وبه
شهید هدیه کنید☺️
درپایان باید بگم این ایده ها رو مهم
نیست چندتاشو اما حتی اگه یکیشو
اجرا میکنید خلوص نیت شما مهمه
وارتباط دلی تون باشهید...پس سخت
نگیرید و فقط دلتونو وصلش کنید که
ان شاءالله خیرش بهتون برسه😍
اگر خوشتون اومد برای نویسنده
این متن دعا کنید 🤲☺️☺️
💙💜 التماس دعای فرج 💜💙
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ شنبه:
شمسی: شنبه - ۰۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 20 April 2024
قمری: السبت، 11 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️14 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️19 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️29 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️48 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
@tashahadat313
#حدیث
🌺امام علی _علیه السلام_ میفرمایند:
کودک تا ۶ سال آزاد است و باید به او آسان گرفته شود و ۷ سال تحت تربیت قرار گیرد، ۷ سال به کار گمارده شود و طول قامتش در ۲۳ سالگی و عقلش در ۳۵ سالگی کامل شود و بعد از این آنچه بدست آورد تجربه است.
📚مکارم الاخلاق، ج1، ص427
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرگذشت یک پهلوان :
اول اردیبهشت ماه
سالروز تولد شهید والا مقام ابراهیم هادی
تولدت مبارک #رفیق_شهیدم 🌹
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #استوری
یک لحظه فقط بیا مرا یاری کن
یک حس قشنگ در دلم جاری کن
در روز تولدت ، داداش ابراهیم
دلتنگ توام ، خودت بیا کاری کن💛
یکم اردیبهشت، تولد قهرمان کانال کمیل مبارک 🎉🌺
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ابراهیم هادی چجوری
شهید ابراهیم هادی شد؟
#حسین_یکتا
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری مجموعهی توحیدیِ #اوست...۵۹
💫 و أنّهُ خلقَ الزّوجین الذّکرَ و الاُنثیٰ
و #اوست که شما را زوج یکدگر آفرید.
روزهای سخت، ساده میشوند!
التهابها، فرو مینشینند!
نگرانیها، مچاله میشوند ... وقتی؛
در کنار خویش داری، همان کسی را که خداوند او را سبب تسکین و آرامشت آفریده است!
📿 و همین ماجراست، ماجرای آرامشِ نَفْس!
زوجش را که در بَر دارد؛ دستِ دردهای دنیا، به او نمیرسد که طوفانیاش کند!
التهاب، مچالهگی، پژمردگی؛ شرح حالِ روحیست که 'الله' را گم کرده است!
@tashahadat313
❇️ جذب محبت امام زمان (عج)
🌸 امام زمان (عج):
📃 هر یک از شما باید عملی را انجام دهد که سبب نزدیکی به ما و جذب محبّت ما گردد؛
و باید دوری کند از کرداری که ما نسبت به آن، ناخوشایند و خشمناک می باشیم،
پس چه بسا شخصی در لحظه ای توبه کند که دیگر به حال او سودی ندارد و نیز او را از عِقاب و عذاب الهی نجات نمی بخشد.
📜 یَعْمَلُ کُلُّ امْرِیء مِنْکُمْ ما یَقْرُبُ بِهِ مِنْ مَحَبَّتِنا، وَ لْیَتَجَنَّب ما یُدْنیهِ مِنْ کَراهیَّتِنا وَ سَخَطِنا، فَاِنَّ امْرَءاً یَبْغَتُهُ فُجْاهٌ حینَ لا تَنْفَعُهُ تَوْبَهٌ، وَ لا یُنْجیهِ مِنْ عِقابِنا نَدَمٌ عَلی حُوبَه
👈 بحارالانوار: ج ۵۳، ص ۱۷۶، س ۵، ضمن ح ۷، به نقل از احتجاج.
#امام_زمان (عج) #محبت #عمل_صالح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱میگفت:
همیشهعکسیهشهید
تو اتاقتون داشته باشید...
#شهید_ابراهیم_همت...🌷🕊
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 75 _زهرا،من نمیتونم توضیح بدم.خود وحید هم اجازه نداره برات توضی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت76
مامان گفت :
_تا شیرکاکائو سرد بشه من میرم این مغازه کار دارم.
بعد رفت.به اطراف نگاه میکردم.مدتی طولانی ساکت بودیم.گفتم:
_ظاهرا از این موقعیت ها زیاد براتون پیش میاد.
چیزی نگفت...
بعد چند دقیقه سکوت گفتم:
_نظر شما درمورد خانم های بدحجاب چیه؟
-منظورتون چیه؟
-خانم هایی که میگن ما بدحجاب باشیم،مردها نگاه نکنن.
-این خودخواهیه.ما همه باهم زندگی میکنیم. باید مراقب سلامت روحی همدیگه باشیم.
-فقط خانم ها باید مراقب سلامت روحی همه باشن؟اصلا به نظر شما فلسفه حجاب چیه؟
-آرامش همه.
-یعنی اگه خانم ها بدحجاب باشن،آرامش همه بهم میزه؟!!
-بله.وقتی آرامش مردها از بین بره،آرامش همون خانم کنار همسرش هم از بین میره چون شوهر اون هم مرده.
-اسلام درمورد حجاب مردها چیزی نگفته؟!
-خب آره.مقدار پوشش آقایون تعیین شده.
-فقط مقدار پوشش مهمه؟
سکوت کرد.منظورمو فهمید.گفت:
_خب اسلام میگه خوش تیپ باش.
-شما مقدار پوشش رو رعایت میکنید ولی من با چشم خودم دیدم که آرامش چند نفر رو بهم ریختین. معلوم نیست آرامش چند نفر دیگه هم از بین رفته که به شما نگفتن.
-خب میفرمایید چکار کنم؟ لباس سایز بزرگ بپوشم؟!!!
به مامان نگاه کردم.تو مغازه بود ولی حواسش به من بود که هروقت خواستم بیاد.گفتم:
_شما برای خرید اومدید؟
-بله.اومدم لباس بخرم.
-چیزی هم خریدید؟
-نه،تازه اومدم.
-اشکالی نداره من لباسی بهتون پیشنهاد بدم؟
با مکث گفت:نه.
رفتم همون مغازه ای که مامان بود.آقای موحد هم اومد.مامان سوالی به من نگاه کرد.با اشاره گفتم صبر کن. چند تا لباس مختلف انتخاب کردم.به آقای موحد اشاره کردم و به فروشنده گفتم:
_سایز ایشون بدید.
فروشنده نگاهی به آقای موحد کرد و دنبال سایز مناسب رفت.سه دست لباس آورد و اتاق پرو رو به آقای موحد نشان داد.آقای موحد باتعجب به من گفت:
_بپوشم که شما نظر بدید؟
-خیر...خودتون قضاوت کنید.
رفت تو اتاق پرو.رفتم پیش مامان و گفتم:
_اشکالی داره پول لباس ها رو حساب کنیم؟
مامان بالبخند گفت:
_بذار اول ببینیم اصلا از لباسها خوشش میاد.
بالبخند گفتم:
_شما به سلیقه ی من شک دارین؟
مامان آروم خندید و گفت:
_از دست تو..برو حساب کن.
رفتم پیش فروشنده و پول لباس ها رو حساب کردم.یه یادداشت نوشتم برای آقای موحد و دادم به فروشنده که با لباس ها بهش بده.
تو یادداشت نوشتم:
نیازی نیست سایز لباستون رو تغییر بدید، مدل لباس پوشیدنتون رو عوض کنید.این هدیه ای بود برای امر به معروف.هیچ معنی و مفهوم دیگه ای نداره.خداحافظ.
با مامان رفتیم...
چند وقت بعد،چند تا از دوستام گفتن بریم هیئت. یکی از بچه ها اصرار کرد با ماشین اون بریم.من دیگه ماشین نبردم.
محمد گفت آقای موحد مأموریت هست.خیالم راحت بود که صداش هم نمیشنوم. بعد سخنرانی، مداح که شروع کرد متوجه شدم آقای موحده.اون شب هم از اون شب های گریه ای بود.
وقتی روضه تموم شد با خودم گفتم اگه قبول کنم باهاش ازدواج کنم هر وقت که بخوام میتونم بگم برام روضه بخونه.بعد از فکر خودم خنده م گرفت و سریع حواس خودمو پرت کردم.
بعد مراسم اون دوستم که ماشین داشت غیبش زد.از اون شوخی های بی مزه و مسخره ی خاص خودش.
وقتی اونقدر اصرار کرد با ماشین اون بریم،باید میفهمیدم نقشه ای داره.من و دو تا دیگه از دوستام بودیم.
پونه داشت به برادرش زنگ میزد که بیاد دنبالمون.
همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت77
همون موقع آقای موحد و چند تا جوان دیگه از هیئت اومدن بیرون...
یکی از لباس هایی که من براش خریده بودم پوشیده بود.
متوجه شدم اصراری برای اونجور لباس پوشیدن نداشته.نزدیک بودیم و حرفهاشون رو تقریبا میشنیدم.بهش میگفتن خوش تیپ تر شدی.
سحر به پونه گفت:
_لازم نیست زنگ بزنی داداشت.الان زهرا میره به آقای موحد میگه ما رو برسونه.
با تعجب نگاهش کردم. گفت:
_چیه؟ تو که الان از خداته.
من چیزی بهشون نگفته بودم.نمیدونم از کجا فهمیده بود.
به پونه گفتم:
_نه،پونه جان.زنگ بزن داداشت بیان.
سحر لبخند شیطنت آمیزی زد و سریع رفت جلو و آقای موحد رو صدا کرد.همه برگشتن سمت ما.به آقای موحد گفت:
_خانم روشن با شما کار دارن.یه لحظه تشریف بیارید.
آقای موحد نگاهی به من که سرم پایین بود کرد.خواست بیاد سمت ما که یکی از آقایون گفت:
_شما صبر کن.من ببینم کارشون چیه؟.
آقای موحد هم که دید اگه اصرار کنه خوب نیست،چیزی نگفت.منم تا متوجه شدم یکی دیگه داره میاد،سرمو آوردم بالا و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_ما با ماشین دوستمون اومدیم هیئت.ظاهرا برای دوستمون مشکلی پیش اومده و رفتن.اگه آژانس مطمئنی سراغ دارید لطفا شماره شون رو بدید تا ما بتونیم بریم.
همون موقع آقای موحد به ما نزدیک شد و گفت:
_چیزی شده آقای رضایی؟
اون آقا که اسمش آقای رضایی بود،جریان رو براش تعریف کرد.آخر هم گفت:
_من قراره بچه ها رو ببرم وگرنه خودم میبردمشون. شما ماشین آوردین؟
آقای موحد گفت:_آره
آقای رضایی گفت:
_پس شما بچه ها رو ببر،من خانم ها رو میبرم.
آقای موحد گفت:
_شما بچه ها رو ببر،من خانمها رو میرسونم.
آقای رضایی معلوم بود تعجب کرده ولی چیزی نگفت و رفت.
آقای موحد ریموت ماشینش رو زد.گفت:
_شما سوار بشید، من الان میام.
سحر و پونه رفتن عقب نشستن.وقتی خواستم عقب بشینم نذاشتن.گفتم:
_نمیشه که جلو بشینم،برو اونطرف تر.
اونا هم برام شکلک در میاوردن. همون موقع آقای موحد رسید.گفت:
_بفرمایید.دیر وقته.
مجبور شدم جلو بشینم.به سحر و پونه اشاره کردم که بعدا به حسابتون میرسم.
وقتی سوار شدیم آقای موحد سرشو کمی متمایل به من کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_کجا برم؟
گفتم:
_لطفا اول منو برسونید.آدرس خونه رو دادم و گفتم:
_بعد دوستانم آدرسشون رو بهتون میدن.
یه کم جا خورد.حرکت نمیکرد.سحر گفت:
_آقای موحد به آدرسی که خانم روشن دادن تشریف ببرید.مسیر ما هم سر راهه.
آقای موحد حرکت کرد...
به سحر پیامک دادم که دارم برات. اونم برام شکلک فرستاد.سحر و پونه همسایه بودن و با هم پیاده شدن.
استرس داشتم...
پیاده شدم.رفتم صندلی عقب نشستم.آقای موحد چیزی نگفت و حرکت کرد.
بعد....
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای💗
قسمت هفتاد و هشتم
حرکت کرد...
بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن تو فضای ماشین پیچید.استرسم کم شد ولی تا خونه ذکر میگفتم.
تا رسیدیم سریع تشکر کردم و پیاده شدم.از اینکه تو ماشین،قرآن گذاشته بود و حرفی نمیزد خوشم اومد.
چند هفته گذشت....
میخواستم به محیا سر بزنم.رفتم خونه شون. دخترش بازی میکرد. سه ماه بعد از شهادت آقا محسن،خانواده شوهرش،زینب رو به محیا برگردوندن.
محیا خیلی خوب محکم و قاطع رفتار کرده بود.محیا گفت:
_یکی از دوستان محسن خیلی کمکم کرد.با خانواده محسن خیلی صحبت کرد تا زینب رو بهم بدن. نمیخواستم کار به شکایت و قانون برسه.الان رفتار همه با من تغییر کرده،خیلی ش هم بخاطر صحبت ها و رفتارهای دوست محسن بود.واقعا برادری رو برای من و محسن تمام کرد.
صدای زنگ آیفون اومد...
محیا گوشی آیفون رو برداشت و گفت:
_بفرمایید...
بعد درو باز کرد.گفتم:
_قرار بود مهمان بیاد برات؟
-بعد از تماس تو،تماس گرفتن و گفتن میخوان بیان.
-خب به من میگفتی،من یه وقت دیگه میومدم.
داشت روسری و چادر میپوشید.منم پوشیدم.بعد زینب رو صدا کرد و گفت:
_بیا،عمو اومده.
زینب جیغ کشید و بدو از اتاق اومد بیرون.. رفت پیش مامانش جلوی در ایستاد.
از حرکت زینب خنده م گرفت.
محیا با خانمی احوالپرسی میکرد.بعد خانم وارد خونه شد.خم شد و زینب رو بوسید.
سرشو برگردوند سمت من.هر دو مون از دیدن همدیگه تعجب کردیم.
خانم موحد بود.رسمی سلام کردم. لبخند زد و بامهربانی جواب داد.پشت سرش دخترهاش بودن.با اونا هم سلام و احوالپرسی کردم. بعد آقای موحد وارد شد.
زینب از دیدنش خیلی ذوق کرد. آقای موحد بغلش کرد و با هاش صحبت میکرد.بعد سر به زیر و با احترام با محیا احوالپرسی کرد.از سکوت مادر و خواهرهاش تعجب کرد.وقتی متوجه من شد،تعجبش بیشتر شد.
من اصلا نگاهش نمیکردم.خیلی رسمی گفتم:
_سلام.
آقای موحد هم رسمی جواب داد.محیا به همه تعارف کرد که بشینیم.خانم موحد و دخترهاش و من نشستیم.آقای موحد که زینب هنوز بغلش بود،به محیا گفت:
_اگه اشکالی نداره من و زینب بریم تو اتاق زینب.
محیا گفت:
_مشکلی نیست،بفرمایید.
آقای موحد با زینب رفت تو اتاق.خانم موحد از حال مامان پرسید.منم با احترام ولی رسمی جواب دادم.بعد با محیا احوالپرسی میکرد.محیا خواست بره چایی بیاره،گفتم:
_شما پیش مهمان هات باش،من میارم.
درواقع میخواستم از نگاه های خانم موحد خلاص بشم. به همه چایی دادم.خودم هم برداشتم.
دو تا چایی تو سینی موند. برای آقای موحد و زینب بود.سینی رو روی میز گذاشتم و خودم نشستم؛بی هیچ حرفی.خانم موحد لبخندی زد و سینی رو برداشت و رفت تو اتاق. بعد چند دقیقه اومد بیرون.با محیا صحبت میکردن و منم ساکت بودم.
خیلی نگذشت که صدای خنده و جیغ زینب بلند شد و با هیجان داد میزد....
صدای خنده ی آقای موحد هم میومد.همه خندیدن. ولی من ساکت بودم و تو دلم با خدا حرف میزدم.
خدایا این بنده ت آدم خوبیه....
حقشه با کسی ازدواج کنه که دوستش داشته باشه..ولی من نمیخوام دوستش داشته
باشم..
بلند شدم و خداحافظی کردم و رفتم خونه.
فرداش محیا باهام تماس گرفت که برم پیشش.
بهم گفت:...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🔴محمدرضا قرایی آشتیانی، وزیر دفاع:
🔹دیگه تو هیئتا با کواد کوپتر فیلم برداری نکنیند، آدم فکر میکنه اسرائیل حمله کرده
#طنز
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 21 April 2024
قمری: الأحد، 12 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️13 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️18 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️28 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️47 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
@tashahadat313