eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.6هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
199 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ حادثه تروریستی کرمان 🔹‌محمدمهدی ایرانمنش از مجروحان حادثه تروریستی ۱۳ دی‌ کرمان که در بیمارستان بستری بود، به شهادت رسید. 🔹‌پدر این نوجوان نیز در این جنایت تروریستی به شهادت رسیده بود. @tashahadat313
2.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏻 یک دقیقه خلاصه شاهکار پاسداران انقلاب اسلامی در عملیات وعده صادق 💪🇮🇷 🔹 لطفا اساتید دانشگاه امام حسین زودتر سرفصل‌های عملیات رو دربیارن، آمریکاییا باید تو دانشگاه‌هاشون تدریس کنند این سیلی تاریخی رو @tashahadat313
⭕️ به فکر او نیستیم 💎شیخ العرفا، آیت الله بهجت (ره): ❇️ ما خود را از اطرافیان و دوستان آن حضرت می دانیم؛ ولى در این امر، یعنى دعا براى تعجیل ظهور او، مسامحه می کنیم! ❇️ ظهور آن حضرت اهم حاجات ماست، ولى ما «عَجِّل فَرَجَهُ» می گوییم، فقط براى اینکه بفهمانیم مجلس ختم شد، و یا اینکه در موارد ازدحام مردم، صلوات می فرستیم تا مردم جا به جا شوند؛ نه اینکه جداً بخواهیم صلوات بفرستیم. ❇️ با اینکه مى‏ دانیم او واسطه‏ بین ما و خداست، مع ذلک به فکر او نیستیم! ❇️ اى کاش می دانستیم که احتیاج او به ما و دعاى ما براى او، به نفع خود ماست؛ وگرنه قرب و منزلت او در نزد خدا معلوم است.   ⬅️ در محضر بهجت، جلد ۳، صفحه ۲۷۷ 🏷 (عج) (ره)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای💗 قسمت هفتاد و هشتم حرکت کرد... بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدای قرآن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗💗 قسمت 79 بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب. زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه... دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.... پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه. چشمهام پر اشک شد. سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم.. گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن که من حاضرم خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه. الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم. غذا درست میکنم یادش میفتم.زینب پارک میبرم یادش میفتم.زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم. هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم. با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..ولی خودت گفتی کاری کنیم که خدا بیشتر دوست داره...من وظیفه م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی راهت درسته و حق با توئه. الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم درسته و هم حق اینه... آقای موحد هم برای اینکه بتونه وظیفه ش رو انجام بده نیاز به همسر قوی و عاقل مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده... خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم. بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. *هرچی تو بخوای*من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون.یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین. فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن. چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه.حالش هم زیاد خوب نیست. مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد. بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه. دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟ چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟ گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم و نماز خوندم و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم. تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!! نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست. دقت کردم دیدم... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت80 دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود. خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده. فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه. شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه. وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود. قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم. با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم. گفتم: _باز هم نیاز دارم. بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم. صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه. لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود. تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله همه خندیدن... با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم. بعد خندید. از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟ با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم: _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه. مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود.نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت81 -سلام -سلام،امرتون؟ -زهرا روشن هستم. سکوت کرد.بعد مدتی گفت: _چند لحظه صبر کنید. بعد به اون طرف گفت _الان برمیگردم... ظاهرا رفت جای دیگه. -ببخشید خانم روشن.خوبین؟ -متشکرم.اگه مزاحم شدم میتونم بعدا تماس بگیرم. -نه،خواهش میکنم.بفرمایید،در خدمتم. -براتون امکان داره حضوری صحبت کنیم؟ من من کرد و گفت: _کی؟ -هر روزی که شما وقت داشته باشید. -جسارتا حدودا چقدر طول میکشه؟ -نمیدونم.با رفت و برگشت شاید پنج ساعت. -کجا میخواین بریم مگه؟!! -مزار امین. سکوت کرد،طولانی.گفت: _اجازه بدید هماهنگ کنم اطلاع میدم بهتون. -بسیار خب.خداحافظ. -خداحافظ نیم ساعت بعد تماس گرفت... -سلام خانم روشن -سلام -دو ساعت دیگه خوبه؟ تعجب کردم.گفتم: _عجله ای نیست،اگه کار دارید.... -نه،کاری ندارم..پس دو ساعت دیگه مزار امین، منتظرتونم... -باشه.خداحافظ. -خداحافظ. سریع آماده شدم... با ماشین امین رفتم.وقتی رسیدم اونجا بود.تا متوجه من شد،بلند شد و سلام کرد.نگاهش نکردم.رسمی جواب دادم.برای امین فاتحه خوندم.... سرمو یه کم آوردم بالا ولی . گفتم: _عجله ای نبود.میتونستم صبر کنم. -راستش کار داشتم ولی وقتی گفتین بیایم اینجا فهمیدم مساله ی مهمیه.کارامو به یکی سپردم و اومدم. -امین وقتی شهید شد جزو نیرو های شما بود؟ تعجب نکرد که میدونم. -بله. -درمورد من چیزی به شما گفته بود؟ -نه...خودم یه چیزایی متوجه شدم. -چی مثلا؟ -وقتی بهش گفتن شما سکته کردین،رنگش مثل گچ شده بود.از هوش رفته بود.بعد یک ساعت با فریاد پرید و همش اسم شما رو میاورد.چند بار خواست با شما صحبت کنه،هر بار بهش میگفتن شما بیهوشین.حالش خیلی بد بود.یعنی گفتیم دق میکنه،میمیره. خیلی گریه میکرد... مدام حضرت زینب(س) رو قسم میداد که شما زنده بمونید.حال همه منقلب شده بود.منع پروازش کرده بودم.با اون حالش اصلا صلاح نبود ببریمش.التماس می کرد صبر کنیم.همه رفتن.من موندم و امین که اگه خواست بیاد با پرواز بعدی بریم.وقتی محمد گفت به هوش اومدین، خواست با شما صحبت کنه ولی محمد میگفت نمیشه.نعره میزد که گوشی رو به شما بدن.ولی وقتی محمد گوشی رو به شما داد،حالش بد شد.حتی نمیتونست صحبت کنه.صدای محمد اومد که داد میزد و پرستارها رو صدا میکرد.بعد گوشی قطع شد.امین خیلی حالش بد بود.چند ساعت بعد پدرتون تماس گرفت.خیلی با امین حرف زد که آروم باشه.وقتی با شما صحبت کرد و شما بهش گفتین بره،خیلی آروم تر شده بود.به سختی فرمانده رو راضی کردم ببریمش... امین سه بار اعزام شد .بار اول با محمد بود،هر دو دفعه بعد با من بود.باهم دوست شده بودیم. ولی بار آخر جور دیگه ای بود.جز درمورد کار حرف نمیزد.تا روز آخر که به من گفت دیگه وقتشه. نگرانش بودم. همش مراقبش بودم.تا اینکه درگیری سخت شد.مسئولیت بقیه هم با من بود.یه دفعه از جلو چشمهام غیب شد. رفت جلو و چند تا از داعشی ها رو یه جا نابود کرد ولی خودشم شهید شد.اون موقع نتونستیم برگردونیمش عقب.نمیدونستم چجوری به محمد بگم.حال شما خوب نبود. چند روز صبر کردم ولی شرایط طوری بود که باید اطلاع میدادم. خیلی تلاش کردم تا پیکرشو برگردونم.متأسفم که دو هفته طول کشید ولی من همه تلاشمو کردم. بابغض حرف میزد.منم اشک میریختم. -وقتی روز تدفین امین با اون صبر و استقامت دیدمتون به امین حق دادم برای عشقی که به شما داشت. -پس شما اون روز... نذاشت حرفمو تموم کنم. -من اون روز حتی به شما هم نکردم.هیچ فکری هم نکردم.فقط تحسین تون کردم.فقط همین. -بخاطر شهادت امین عذاب وجدان داشتین؟ 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
🗓 2 اردیبهشت چهل و شش سالگی سپاه مبارک...🇮🇷 ✍من متعلق به آن سپاهی هستم که نمی‌خوابد و نباید بخوابد. تا دیگران در آرامش بخوابند. بگذار آرامش من فدای آرامش آنان بشود و بخوابند. :...🌷🕊 @tashahadat313
💚حسن همیشه میگفت: ✨فقط تهش حواست باشه سربلند باشی، پیش اونی که باید حرفی برای گفتن داشته باشی😊✨ 🌷ولادت:۱۳۸۰/۵/۲۶ 🕊شهادت:۱۴۰۱/۹/۱۸ ✨️مزارشهید:حرم مطهر حضرت فاطمه‌معصومه(س)،صحن امام رضا(ع)،مقبره الشهدا @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 22 April 2024 قمری: الإثنين، 13 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا شهادت حضرت حمزه و وفات حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️12 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️17 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️27 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️46 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام @tashahadat313
💠 💠 💎 کلید تمام پلیدی‌ها 🏳 امام عسكرى عليه‌السلام: جُعِلَتِ الْخَبائِثُ كُلُّها فى بَيْتٍ، وَ جُعِلَ مِفْتاحُها الْكِذْبُ ➖ تـمام پليديها در خـانه‌اى گرد آمـده و كليد آنها قرار داده شده است. 📚 جامع الاخبار، ص ۴۱۸، ح ۱۱۶۲ ‌ ‌ @tashahadat313
یادمه اوایل که برای دفاع از حرم میرفتن سوریه و میومدن هرکس ازشون میپرسید کجا بودین میگفت کرمانشاه توی آشپزخونه کار میکنم.... هرکس ام میفهمید که مشرف میشن سوریه باز زیر بار نمیرفت و میگفت ما لیاقت نداریم بریم سوریه که.... حالا اگه زیر بارم میرفت میگفت اونجا ما برای رزمنده ها غذا میپزیم و اینطور چیزا... حتی یادمه سرش زخم شده بود و ما هم میدونستیم تو جنگ این اتفاق افتاده ولی در جواب اینکه چه اتفاقی افتاده ؟ جواب میدادن توی آشپزخونه دیگ خورده بهش.. بچه ها هم باور میکردناااا... یه سری ازش پرسیدم آقابهروز چرا اینطوری میگی: گفتن اونی که باید بدونه خودش میدونه ،چرا باید همه بدونن؟! @tashahadat313