eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| مجموعه‌ی توحیدیِ ...۶۲ 💫 وَجَعَلْنَاكُمْ شُعُوبًا وَقَبَائِلَ لِتَعَارَفُوا، إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اللَّهِ أَتْقَاكُمْ ! حجرات/۱۳ و اوست آنکه نژادها را، مایه‌ی شناخت گردانید! اما باتقواترها را دوست‌تر می‌دارد! ✍ ظاهرمان که باهم فرق‌ می‌کند؛ می‌فهمیم آن‌یکی اهل کجاست، و این‌یکی از چه طایفه‌ای است؟ ... ظاهرِ روح‌ها هم باهم فرق می‌کنند! فقط اینجا، به چشمانمان نمی‌آید! فردا؛ در جهانی با مقیاسی بی‌نهایت عظیم‌تر؛ بعضی روح‌ها سفیدترند، و زیباتر و بعضی پر از لکه‌های ریز و درشت ... و ما بی‌آنکه آموخته باشیم؛ خواهیم دانست، کدام‌یک را خدا، دوست‌تر می‌دارد... تفاوت‌ها، ابزار شناسایی‌اند! مراقب تفاوت‌هایِ درونمان باشیم... 💥 حسرت فردا، درد بی‌درمان است. @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨هدف قرار دادن سایت محل حضور نظامیان صهیونیستی در جل العلام با راکت برکان @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت84 _مادرم گفت جواب شما مثبته...درسته؟ -درسته. -نمیدونم چی بگم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت85 نفس نفس میزد.... معلوم بود دویده.آقای موحد بهش گفت: _بیا اینجا اینو ببین. وحید پشت پدرش ایستاد.من نمیدیدم چی میبینن ولی معلوم بود خیلی اکشنه. وحید باتعجب گفت: _این شمایین؟!!! آقای موحد گفت: _تازه اولاشو باید میدیدی.پسرم،مواظب باش زهراخانوم رو عصبانی نکنی. بعد بلند خندید. تا روال پرونده طی بشه،شب شده بود. رفتم خونه... همه نگاهم میکردن. محمد به شوخی گفت: _حتما باید گربه رو الان میکشتی؟! همه خندیدیم.مامان بغلم کرد و گفت: _خداروشکر سالمی. مهمان ها رسیده بودن.... برخورد مادر و خواهرهای وحید هم دست کمی از خانواده خودم نداشت. پدروحید با هیجان از لحظه درگیری و شجاعت و ضربات حرفه ای من تعریف میکرد.همه باتعجب و لبخند به من نگاه میکردن.منم سرمو انداختم پایین و لبخند میزدم... قرار شد تو محضر عقد کنیم و جشن عروسی سه ماه بعدش تو تالار باشه. وحید اصرار داشت زودتر باشه ولی زودتر از سه ماه نمیشد.چون باید خونه پیدا میکرد برای اجاره، چیدن وسایل،هماهنگی تالار و خیلی کارهای دیگه. بحث مهریه شد.... بابا به من نگاه کرد.بعد به پدروحید گفت: _میخواستم امروز درمورد مهریه ازش بپرسم که نشد. دوباره به من نگاه کرد و گفت: _حالا هرچی نظر خودته بگو. همه به من نگاه کردن.با شرمندگی گفتم: _هرچی باشه قبول میکنید؟ بابا گفت:_بله پدروحید گفت: _بله،هر چی که باشه. گفتم: _آقای موحد هم قبول میکنن؟ نگاهش نمیکردم.پدروحید بهش گفت: _وحید جان،شما باید مهریه رو تقدیم کنی. هرچی زهرا خانوم بگن قبول میکنی؟ وحید گفت: بله.ولی...جنبه ی مادی هم داشته باشه حتما. تازه همه متوجه منظور من شده بودن.از اینکه وحید اینقدر خوب فهمیده بود خوشم اومد. گفتم: _مهریه من همینه که میگم.نمیخوام تو عقدنامه چیزی بیشتر از این باشه.حتی شاخه نبات و اینجور چیزها هم نباشه. پدروحید گفت: _حالا شما بفرمایید،ما ببینیم اصلا در توان ما هست. گفتم: _بیست و دو دور ختم کامل قرآن با ترجمه. همه ساکت بودن... وحید تمام مدت به من نگاه نمیکرد حتی وقتی با من حرف میزد.منم نگاهش نمیکردم حتی وقتی باهاش حرف میزدم. وحید گفت: _حالا چرا بیست و دو تا؟ گفتم: _هر دور ختم قرآن به نیت کسیه. -به نیت کی؟ -چهارده تا به نیت چهارده معصوم(ع).مابقی به نیت حضرت خدیجه(س)، حضرت زینب(س)، حضرت ابالفضل(ع)، مادرشون ام البنین، خانم ربابه،مادر امام زمان(س)،حضرت معصومه(س) و....آخریش خودم. سکوت بود.گفت: _باشه.قبول. قبول کردن هدیه هم ازدستورات اسلامه.منم به عنوان هدیه صدوچهارده «١١۴ » تا سکه اضافه میکنم.قبوله؟ داشتم فکر میکردم... نمیدونستم چی بگم.به بابا نگاه کردم.بابا منتظر جواب من بود.به مامان نگاه کردم.با اشاره بهم گفت قبول کن.گفتم: _به عنوان هدیه اشکالی نداره ولی تو عقد نامه چیزی بیشتر از اونی که من گفتم اضافه نشه. همه صلوات فرستادن و محمد با شیرینی پذیرایی کرد. از فردای اون روز کارهای آزمایشگاه و خرید عقد شروع شد.... من و مامان بودیم و وحید و مادرش... لباس پوشیده و شیکی برای محضر انتخاب کردم.خسته شده بودیم.رفتیم جایی آبمیوه ای بخوریم و استراحت کنیم. مامانامون به بهانه خرید ما رو تنها گذاشتن.به آبمیوه م نگاه میکردم،گفتم: _آقای موحد -بفرمایید -یه مطلب خیلی مهمی رو فراموش کردم بهتون بگم. با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! 🍁مهدی‌یار_منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی_تو_بخوای 💗 قسمت86 با تعجب و نگرانی گفت: _چه مطلبی؟! -داشتن برای من خیلی مهمه.حتی اگه کم باشه مهم نیست ولی حلال بودنش مهمه.. حرفمو قطع کرد و گفت: _من همه ی تلاشم رو میکنم که حتی لقمه ای غذای نخورم.از اون بابت خیالتون راحت باشه... تو دلم گفتم تو زندگی با تو،.. من از هر نظر خیالم راحته.هرچی میگم خودت قبلا بهش فکر کردی. بالاخره روز عقد رسید... از فامیل ما همونایی که برای عقد با امین بودن، اومده بودن. از طرف فامیل موحد هم پدربزرگ و مادربزرگ ها و عمو و عمه و دایی و خاله ش بودن.محضر بزرگ انتخاب کرده بودیم که همه راحت جا بشن. وقتی عاقد شروع کرد حرف میزدم... گفتم.. خدایا زندگی با وحید . داره خیلی سخت میشه.کمکم کن.اگه تو کمکم نکنی دیگه حتی همین وحید که محبت شو بهم دادی هم نمیتونه کمکم کنه. کن پیش جدش، پیش مادرش نشم. عاقد گفت: _برای بار سوم میپرسم،عروس خانم آیا وکیلم؟ سکوت محض بود.آروم و شمرده گفتم: _بسم الله.با اجازه ی خانم فاطمه زهرا(س)، پدر ومادرم و بزرگترها..بله. همه صلوات فرستادن.وحید هم بله گفت و عاقد خطبه عقد رو خوند. احساسم به وحید خیلی بیشتر شده بود.واقعا عاشقانه دوستش داشتم.تو دلم از خدا ممنون بودم که دعای دوم منو مستجاب کرد، گرچه اون موقع خودم دوست داشتم دعای اولم مستجاب بشه ولی خدا بهتر از هر کسی صلاح بنده هاشو میدونه. به محض تموم شدن خطبه عقد،وحید صدام کرد: _زهرا اولین بار بود که با احساس باهام حرف میزد. سرمو آوردم بالا،.. نگاهی به بقیه کردم، داشتن به ما نگاه میکردن.خیلی خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و آروم،طوری که کسی نشنوه گفتم: _همه دارن نگاهمون میکنن. ولی وحید خیلی عادی گفت: _خب نگاه کنن،مگه چیه؟ خیس عرق شده بودم... به معنای واقعی کلمه داشتم آب میشدم.ولی وحید بیخیال نمیشد و بالبخند نگاهم میکرد. خیلی دلم میخواست منم نگاهش کنم ولی روم نمیشد.گفت: _زهرا،به من نگاه کن. سرمو آوردم بالا.اول به بقیه نگاه کردم.علی و محمد داشتن شیرینی و شربت پخش میکردن،در واقع داشتن حواس بقیه رو پرت میکردن ولی هنوز هم بعضی ها حواسشون به ما بود.وحید گفت: _به من نگاه کن،نه بقیه. نگاهش کردم،تو چشمهاش. گفت: _خیلی وقته منتظر این لحظه م. نامحرم بودی و نمیتونستم،اما حالا که محرمی و میتونم نمیخوام بخاطر دیگران این لحظه رو از دست بدم. من هم مثل اون بودم. بهش نگاه نمیکردم. هنوز به هم نگاه میکردیم که اخمهامرفت تو هم.گفت: _چی شده؟ باتعجب گفتم: _چشمهات مشکیه؟!!! بالبخند گفت: _از چشمهای مشکی خوشت نمیاد؟ لبخند زدم و گفتم: _تا حالا دقت نکردم ولی الان که دقت میکنم چشمهای شما خیلی قشنگ و جذابه... اون دخترهای بیچاره حق داشتن بیفتن دنبالت. بلند خندید... طوری که همونایی که نگاهمون نمیکردن هم به ما نگاه کردن. با پام یکی به پاش زدم،آروم خندید.بعد چند ثانیه خیلی جدی گفت: _تو هم از اون چیزی که شنیده بودم خیلی زیبا تری. با خودم گفتم... از زیبایی من فقط شنیده،یعنی یکبار هم به من نگاه نکرده. وحید واقعا مرد با حجب و حیایی بود. مادروحید اومد نزدیک و گفت: _وحیدجان بقیه حرفهاتو بذار برای بعد.الان حلقه رو بگیر دست عروست کن. وحید بالبخندگفت: _چشم. همون موقع وحید چهارده تا سکه از صدوچهارده سکه ای که میخواست بهم هدیه بده رو داد. وقتی مراسم تموم شد نزدیک اذان بود.پدرومادر و خواهرهای وحید رفتن خونه بابام به صرف شام. من با ماشین وحید رفتم.صدای اذان اومد.گفت: _بریم مسجد؟ گفتم: _من با این لباس ها بیام؟!! -خب نمیخوای نماز بخونی؟ دیدم راست میگه.گفتم: _بریم. وقتی وارد زنانه شدم... همه نگاهم میکردن.لباسم مانتو بلند بود و آرایش نداشتم ولی چادرم و روسری و همه لباسهام حتی کفش هام هم سفید بودن و معلوم بود عروسم. همه بهم تبریک میگفتن و برام آرزوی خوشبختی میکردن. منم بالبخند تشکر میکردم. بعد از نماز رفتم بیرون،وحید منتظرم بود. درماشین رو برام باز کرد و سوار شدم.وقتی سوار شد گفت: _سالی که نکوست از بهارش پیداست.اینم اول زندگی من و همسرم،تو مسجد؛ بعد عکس گرفت. بالبخند گفت:... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت87 بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی منزل پدرخانم. گفتم: _آقاسید جواب نداد.نگاهش کردم.اخمهاش تو هم بود.گفتم: _چی شد؟ خیلی جدی گفت: _من وحید هستم،وحید تو. تو دلم گفتم وحید من.وحیدم.لبخند رو لبم نشست. گفتم: ولی من دوست دارم آقاسید من باشی. جدی نگاهم کرد. -پس میشه حداقل آقاوحید یا سیدوحید بگم؟ -نه. -باشه.پس وقتی دوتایی هستیم میگم وحید،بقیه ی مواقع آقاوحید. -برای همه وحید باشم برای خانومم آقا وحید؟!! گفتم:وحیدم..لطفا. بالبخند نگاهم کرد و گفت: _باشه،گوشهام دراز شد. گفتم: _وقتی درمورد همسر من صحبت میکنی مؤدب باش. به خونه رسیدیم... وحید با مردها روبوسی میکرد.منم کنار نرگس سادات،خواهر وحید،نشستم.وحید احوالپرسی هاش که تموم شد،اطراف رو نگاه کرد.وقتی منو دید لبخندی زد و اومد سمت ما.به خواهرش گفت: _چرا اینجا نشستی؟برو تو آشپزخونه کمک کن. گفتم: _ما عادت نداریم از مهمان کمک بگیریم. بالبخند نگاهش کردم.وحید هم نگاهی به من کرد که من کم نمیارم توش موج میزد. مادروحید به نرگس سادات گفت: _بیا پیش من بشین. نرگس سادات رفت و وحید سریع نشست.فرصت هیچ عکس العملی به من نداد. از اینکه وحید اصرار داشت کنار من باشه خوشحال بودم. همه نشسته بودیم.مادروحید به وحید گفت: _خیلی خوشحالم که الان کنار خانمت هستی. پدروحید گفت: _حالا متوجه شدی عشق چقدر شیرینه. من خجالت کشیدم... سرمو انداختم پایین.وحید مدتی سکوت کرد.بعد بالبخند گفت: _ولی من قبلا عاشق شدم. همه باتعجب نگاهش کردن،حتی پدرومادرش. با خودم گفتم منم قبلا عاشق شدم.پس نمیتونم بهش خرده بگیرم. پدروحید گفت: _وحیدجان الان وقت این حرفها نیست. وحید گفت: _ولی من میخوام بگم... شش سال پیش بود.روز سوم اردیبهشت ماه. ساعت حدود ده صبح بود.تو خیابان منتظر تاکسی بودم.تاکسی گیر نمیومد.منم عجله داشتم.... بالاخره یه تاکسی اومد که... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وفات حضرت عبدالعظیم الحسنی علیه‌السلام تقدیم شما رویای زندگیم یار همیشگیم صلی الله علیک یا سید الکریم @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ چهارشنبه: شمسی: چهارشنبه - ۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 24 April 2024 قمری: الأربعاء، 15 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ احد و شهادت حضرت حمزه، 3ه-ق 🔹وفات حضرت عبدالعظیم حسنی،‌ سال 250یا252یا255 ه-ق 🔹رد الشمس توسط امیر المومنین علیه السلام، 8_7ه-ق 🔹معرکه بنی قینقاع، 20ه-ق 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️15 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️25 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️44 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️51 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام @tashahadat313
✨امام رضا علیه السلام می فرمایند: ✨کسی که گناه [خود] را آشکار کند به حال خود وا نهاده می شود و کسی که گناه را پوشیده بدارد آمرزیده گردد. 📚 ص۳۵۶ ح۶۷
🔹چیزی که نمی دانید، عمل نکنید. 🔹ادای کسی را در نیاورید. 🔹بدون علم درست، وارد کاری نشوید؛ مخصوصا دین. 🔹اول واجبات، بعد مستجبات موکد. مثل کمک به پدر و مادر و دور و بری ها، نه حج و کربلا صد بار بدون این کارها. ...🌷🕊 @tashahadat313
مداحی_آنلاین_هان_ای_کریم_ابن_الکریم_حسین_طاهری.mp3
1.25M
🔳 (ع) 🌴هان ای کریم ابن الکریم 🌴یا حضرت عبدالعظیم 🎙 👌بسیار دلنشین @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدیِ ...۶۳ َهُوَ الَّذِي أَحْيَاكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ... (حج / 66) ✍ اوست که؛ زندگی می‌دهد، و روزی آنرا بازپس می‌گیرد! تمامِ قیمت این فاصله، فاصله‌ای بنام "زندگی"، که به سرانگشتان خدا آغاز و پایان می‌گیرد؛ به قیمتِ زیستنِ تو بند است! 🪐 زندگی، بزرگترین جریانِ نعمت، بر وجود توست! آنگونه که بایــــد و شایــــد؛ آنرا به تصرفِ خویش درآور ! ✨ زندگی را خرج باید کرد؛ برای تصرف همان مقصدی که او می‌خواهد! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 ابتکار جالب برای دریافت هدیه انگشتر از رهبر انقلاب توسط یکی از کارگران حاضر در دیدار امروز ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت87 بالبخند گفت: _حالا پیش به سوی منزل پدرخانم. گفتم: _آقاسید جواب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت 88 _.... بالاخره یه تاکسی اومد که سه تا خانم سوارش بودن.دو تا خانم بدحجاب عقب و یه دختر خانم محجبه جلو نشسته بود... خیلی عجله داشتم ولی مردد بودم سوار بشم یا نه..در جلوی تاکسی باز شد و دخترخانم محجبه پیاده شد.بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _شما بفرمایید جلو بشینید،من میرم عقب. تشکر کردم و نشستم.یه کم جلو تر دو تا خانم پیاده شدن و یه پسر بی ادب سوار شد.من از اینکه اون پسره کنار اون دختر نشست خیلی ناراحت شدم.به اون دختر نگاه کردم از شیشه ی کنارش بیرون رو نگاه میکرد.صورتش رو کامل برگردونده بود.خیلی نگذشت که شیطنت پسره شروع شد... صداش میکرد.دختره اول جوابشو نمیداد.ولی پسره دست بردار نبود.دختره بدون اینکه نگاهش کنه قاطع بهش گفت: _کاری به من نداشته باش. اما پسره پرروتر شد و خواست چادرش رو از سرش برداره،دختره هم ضربه ای بهش زد که در باز شد و پسره از ماشین در حال حرکت افتاد پایین.سرعت ماشین زیاد نبود و راننده هم سریع ترمز کرد.پسره چیزیش نشد ولی کارد میزدی خونش در نمیومد.چاقو شو درآورد که به دختره حمله کنه،سریع پیاده شدم که نذارم، اونم چاقو رو تو دستم فرو کرد.منم محکم به صورت پسره مشت زدم و اونم فرار کرد.راننده تاکسی و اون دختر منو بردن بیمارستان.دستم بخیه خورد.بخیه زدن دستم که تموم شد دختره اومد تو اتاق.ازم تشکر کرد.گفت _هزینه ی بیمارستان رو پرداخت کردم که شما متضرر نشید ولی برای دردی که تحمل کردید و دردی که بعد از این تحمل میکنید من نمیتونم کاری کنم.امیدوارم خدا براتون جبران کنه. تمام مدتی که حرف میزد به دیوار نگاه میکرد. حتی یکبار هم به من نگاه نکرد.خداحافظی کرد و رفت.... همونجوری که میرفت قلب منم با خودش برد.از خدا میخواستم که برگرده ولی...برنگشت.دیگه دستم درد نمیکرد. قلبم اونقدر داغ بود که هیچ دردی رو حس نمیکردم.از اون روز تا سه ماه هر روز اون مسیر رو همون ساعت میرفتم تا شاید ببینمش.ولی دیگه ندیدمش. همیشه دعا میکردم و از خدا میخواستم که یه بار دیگه ببینمش...مادرم مدام میگفت ازدواج کن ولی دلم پیش کسی بود که حتی اسمش هم نمیدونستم..سالها گذشت ولی حس من نسبت به اون دختر کم نمیشد که بماند وقتی دخترهای بدحجاب و بی حیا رو میدیدم عشقم پررنگ تر هم میشد. تمام مدتی که وحید حرف میزد چشمش به فرش وسط هال بود.... ولی من با تعجب نگاهش میکردم.نمیدونم بقیه چکار میکردن ولی من محو چهره و حرفهای وحید بودم.اصلا نمیتونستم باور کنم. -سه سال بعد اون ماجرا با پسری آشنا شدم... که بهم گفت دختری بهش گفته،.. دختری که به نامحرم نگاه بیجا نمیکنه لایق این هست که با کسی ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه نمیکنه از اون به بعد گرفتم به هیچ نامحرمی نکنم تا دختر معشوقم بشم. دو سال دیگه هم گذشت... یه روز تو خیابان تصادف شده بود.پسر یه آدم کله گنده به ماشین دختر محجبه ای زده بود.با اینکه مقصر بود زیر بار نمیرفت و میگفت دختره مقصره... دختره هم کوتاه نمیومد.میگفت باید پلیس بیاد و مقصر معلوم بشه و عذرخواهی کنه. بالاخره بعد نیم ساعت کشمکش پسره با اون غرورش رفت پیش دختره و اعتراف کرد مقصره و عذرخواهی کرد.اون دختر....معشوق من بود.تعقیبش کردم. حال عجیبی داشتم.از اینکه پیداش کرده بودم اونقدر خوشحال بودم که صدای ضربان قلبم رو میشنیدم.اما بعد از یک ساعت رانندگی وقتی دختره پیاده شد و رفت تو خونه شون خشکم زد. دختری که عاشقش بودم و پنج سال منتظرش بودم و کلی برای پیدا کردنش نذر و نیاز کرده بودم وارد خونه پدر صمیمی ترین دوستم،محمد،شده بود... بدتر از اینکه فهمیدم خواهر دوستمه این بود که متوجه شدم همسر دوستم هم بوده.تا مدت ها حال بدی داشتم. نمیدونستم باید چکار کنم.تا اینکه بعد شش ماه رفتم خاستگاری.... ولی سخت تر از همه ی اونا این بود که..... 🍁مهدی‌یار منتظرقائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای💗 قسمت89 _.... اون دختر حتی حاضر نبود به من فکر کنه... پنج سال انتظار و عاشقی یک طرف یک سال انتظار و سکوت یه طرف... تو این یک سال سخت ترین روزهای زندگیمو گذروندم. تازه معنی حرفها و نگاه هاش رو میفهمیدم... دست راستشو گرفتم و به کف دستش نگاه کردم. هنوز جای بخیه ها بود.گفتم: _پس اون پسر فداکاری که این همه سال دعاش میکردم تو بودی؟!! چشمهاش ناراحت بود. گفتم: _من اون پنج سال بی خبر بودم ولی این یک سال زمان رو لازم داشتم برای اینکه الان عاشقت باشم. همه ساکت بودن... برای اینکه فضا رو عوض کنم گفتم: _پس تا حالا دو بار ضرب شست منو دیدی.به قول آقای موحد حواست باشه منو عصبانی نکنی که کاراته بازی میکنم. همه خندیدن.ولی من محو تماشای مردی بودم که مردانه پای عشقش به من ایستاده بود.وحید لایق عشقی با دوام بود.فضای شادی شده بود. اون شب وحید و خانواده ش رفتن ولی من تا صبح به کارهای خدا فکر میکردم... زندگی من مثل جورچینی بود که قطعاتش خیلی منظم و حساب شده سرجاش قرار داشت. فردای روز عقد وحید باید میرفت سرکار. ولی زودتر از همیشه برگشت.با من تماس گرفت. گفت: _از بابا اجازه گرفتم که من و تو با هم بریم بیرون.آماده شو دارم میام دنبالت. خیلی خوشحال شدم... سریع آماده شدم.حتی چادر هم پوشیدم و منتظر نشستم تا بیاد.مامان میخواست برای شام قرمه سبزی درست کنه.به من گفت: _برای شام برمیگردی؟ گفتم: _فکر نکنم.احتمالا بیرون یه چیزی میخوریم. مامان هم مشغول درست کردن خورشت شد.بوی غذا تو خونه پیچیده بود... گوشیم دستم بود تا وقتی تماس گرفت سریع برم بیرون.زنگ در زده شد.نگاه کردم وحید بود.تعجب کردم که چرا به گوشیم زنگ نزده. گوشی آیفون رو برداشتم و گفتم: _الان میام. لبخند زد و گفت: _معمولا اول یه تعارفی میکنن که بیا تو. خنده م گرفت.گفتم: _میخوای بیای تو؟ -مامان خونه ست؟ -بله -پس اگه اشکالی نداره باز کن. درو باز کردم و به مامان گفتم: _آقا وحید میخواد بیاد تو. خودم جلوی در ایستاده بودم.مامان هم از آشپزخونه اومد. وحید بالبخند وارد شد.یه دسته گل خوشگل تو دستش بود.بالبخند نگاهش کردم.نگاهم کرد ولی اول خیلی مهربون و خنده رو رفت سمت مامان.بعد احوالپرسی دسته گل رو گرفت سمت مامان و گفت: _قابل شما رو نداره. مامان به من نگاه کرد.وحید با خنده گفت: _این برای شماست.مال زهرا تو ماشینه. مامان هم خنده ش گرفته بود و گفت: _واقعا اینو برا من خریدی؟ وحید گفت: _بله مامان مهربونم.برای شما خریدم. مامان گل رو گرفت و تشکر کرد.من از این حرکت وحید و اینطور حرف زدنش با مامان تعجب کردم. آخه ما تازه دیروز عقد کردیم.اینکه اینقدر زود صمیمی شده و این حد از صمیمیت برام عجیب بود ولی از اینکارش خوشم اومد و با لبخند نگاهشون میکردم. مامان تعارفش کرد بشینه.وحید کنار مامان نشست و با مهربانی نگاهش میکرد و باهاش احوالپرسی میکرد. سه تا لیوان شربت آلبالوی خونگی آوردم. وحید وقتی شربت شو خورد به مامان نگاه کرد و گفت: _به به، خیلی خوشمزه بود.معلومه خیلی کدبانو هستین. مامان بالبخند گفت: _نوش جان. وحید گفت: _بوی شام تون هم که عالیه.برای زهرا هم غذا درست کردین؟ -نه.زهرا گفت بیرون شام میخورین. وحید به من نگاه کرد و گفت: _همچین غذایی رو ول کنیم بریم بیرون غذا بخوریم؟ مامان باخوشحالی گفت: _اگه میاین بیشتر درست میکنم. وحید به مامان نگاه کرد و گفت: _منکه از همین الان گرسنه م شد.کی آماده میشه؟ من و مامان خندیدیم.مامان گفت: _پسرم هنوز که درست نکردم. وحید بلند خندید و گفت: _من کلا از غذاهای خوشمزه خیلی خوشم میاد.لطفا زیاد درست کنید. مامان هم بلند خندید. بعد یه کم صحبت دیگه ما بلند شدیم بریم بیرون ولی برای شام برمیگشتیم. وقتی سوار ماشین شدم وحید یه دسته گل کوچولوی خوشگل از صندلی عقب برداشت و به من داد.خیلی خوشحال شدم ولی مثل سابق از خوشحالی جیغ نمیزدم. فقط عاشقانه به وحید نگاه کردم و تشکر کردم. وحید حرکت کرد.گفتم: _کجا میخوای بریم؟ -یه جای خوب. تو مسیر مدام حرف میزد.از همه چیز میگفت. خیلی.... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 90 از همه چیز میگفت.... خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خیلی مهربون نگاهم میکرد.منم فقط بالبخند نگاهش میکردم.فقط به وحید نگاه میکردم. ماشین رو نگه داشت و گفت: _رسیدیم. بعد به من نگاه کرد.من به اطراف نگاه کردم.مزار امین بود.خیلی جا خوردم.با تعجب نگاهش کردم.گفت: _پیاده شو. دلم نمیخواست پیاده بشم. دلم نمیخواست با وحید برم پیش امین. وحید درو برام باز کرد و گفت: _بیا دیگه. نگاهش کردم تا بفهمم چی تو سرشه ولی رفت در عقب رو باز کرد و چیزی برداشت. تو فکر بودم که چرا روز اول عقدمون منو آورده اینجا.گفت: _زهرا...پیاده شو. پیاده شدم.وحید میرفت.منم پشت سرش.تا به مزار امین رسید.اون طرف مزار رو به روی من نشست... من با سه تا مزار فاصله ایستاده بودم. داشت فاتحه میخوند ولی به من نگاه میکرد.چشمهاش پر اشک بود. اشاره کرد برم جلو و بشینم.نمیفهمیدم چی تو سرشه.رفتم جلو.ایستاده بودم... مزار امین رو با گلاب شست.بعد گل نرگسی رو که با خودش آورده بود روی مزار امین چید.همونجوری که من همیشه میچیدم. وقتی کارش تموم شد به پایین چادرم نگاه کرد و گفت: _بشین. صداش بغض داشت.نشستم. گفت: _یک سال پیش بود.اومدم اینجا.ازت خواستم به من فکر کنی.یادته؟..گفتی چرا اینجا؟..گفتم از امین خواستم کمکم کنه... امین واقعا خیلی خوب بود.بهت حق میدام نخوای جز امین کس دیگه ای رو دوست داشته باشی..ولی من پنج سااال منتظرت بودم.انتظاری که هر روز میگفتم امروز میبینمش،شب میشد میگفتم فردا دیگه میبینمش... اون روز بعد تصادف وقتی تعقیبت کردم،وقتی رفتی خونه تون،وقتی فهمیدم خواهر محمدی، وقتی فهمیدم همسر امین بودی اونقدر گیج بودم که حال خودمو نمیفهمیدم.از خودم بدم میومد، از اینکه چرا تمام این مدت به این فکر نکردم که ممکنه ازدواج کرده باشی. از اینکه چرا حتی یکبار هم به حرف مادرم گوش ندادم تا ببینم خواهر محمد کی هست. حالم خیلی بد بود. دلم میخواست بیام پیش امین و ازش بخوام کمکم کنه ولی خجالت میکشیدم. اون شب وقتی بعد هیئت دیدمت،حالم بدتر شد.اومدم اینجا.خیلی گریه کردم.. از خدا از حضرت فاطمه(س)،از امام حسین(ع)، از امین میخواستم کمکم کنن. ازشون میخواستم کمکم کنن که فراموشت کنم... خواب دیدم امین یه دسته گل نرگس به من داد. بهش گفتم این گل مال خودته، به من نده.گفت از اول هم مال تو بوده.تا حالا پیش من امانت بود. وقتی بیدار شدم حال عجیبی داشتم. عصر اومدم اینجا.تو اینجا بودی.صبر کردم تا بری.وقتی رفتی اومدم جلو.یه دسته گل نرگس روی مزار بود.همشو برداشتم و با خودم بردم.اون گل ها و کسیکه که اون گل ها رو آورده بود،مال من بود. وحید به مزار امین و به گل های نرگس نگاه میکرد... چشمهاش نم اشک داشت.منم صورتم از اشک خیس بود. 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ پنجشنبه: شمسی: پنجشنبه - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 25 April 2024 قمری: الخميس، 16 شوال 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جنگ حمراء الأسد، 3ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام ▪️14 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت ▪️24 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام ▪️43 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام ▪️50 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام @tashahadat313
▫️امیرالمؤمنین عليه السلام: 🔸هركس خود را در راه اصلاح نفس خویش، در رنج افكند، به سعادت دست پیدا خواهد کرد. 🔅من أجهَدَ نَفسَهُ في إصلاحِها سَعِدَ. 📚غررالحكم حدیث8246 @tashahadat313
کارها گره خورده بود خیلی از بچه‌ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند. حاجی بی‌قرار بود اما به رو نمیاورد خیلی ها داشتند باور می کردند اینجا آخرشه ! یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بی سیم چی رو صدا زد ... حاجی گفت: هر جور شده با بی‌سیم تورجی‌زاده رو پیدا کن خلاصه تورجی ر پیدا کردن حاجی بی سیم رو گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بی سیم گفت: تورجی چند خط برام بخون شهید تورجی زاده فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاج حسین خرازی از هوش رفت ... ! صدا رو روی تمام بی سیم‌ها انداخته بودن. خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگن خط رو گرفته بودن عراقی ها رو تار و مار کردن. خونده بود : در بین آن دیوار و در زهرا صدا می زد پدر دنبال حیدر می دوید از‌پهلویش خون می‌چکید زهرای من،زهرای من... !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مجموعه‌ی توحیدیِ ...۶۴ اوست که پرندگان را در فضا نگه می‌دارد! ✍ نشانه‌هایش با آدم‌ها "حرف" دارند! حتی نشانه‌ای به نرمای پر پرندگان، و سبکی پروازشان ! و که چشمان ما را، به تماشای شیرینی پرواز عادت می‌دهد؛ تا با مزه مزه کردنش ... آرام آرام شیرینی گسستن از زمین و پرکشیدن با بال قلب را هدف بگیریم. 💫 در هر نشانه‌ای حرفی هست؛ حتی در پرکشیدن مرغان هوا...به سمت رفتن @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌ببینیم بخشهایی از زندگی شهادت گونه ی ... فوق العاده زیبا. 🎬استادعالی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 90 از همه چیز میگفت.... خیلی شوخی میکرد.خیلی بامحبت حرف میزد.خی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 💗 قسمت91 منم صورتم از اشک خیس بود... گفتم: _وقتی صحبت خاستگاری شما شد بابا خیلی اصرار داشت بیشتر بشناسمت.ولی من حتی نمیخواستم بهت فکر کنم.تا اون موقع هیچ وقت رو حرف بابام نه نیاورده بودم.خیلی دلم گرفته بود.خیلی ناراحت بودم. رفتم امامزاده.از خدا خواستم یا کاری کنه فراموشم کنی یا عشقت رو بهم بده، خیلی بیشتر از عشقی که به امین داشتم. گرچه اون موقع خودم دوست داشتم فراموشم کنی ولی الان خیلی خوشحالم که خدا دعای دوم منو اجابت کرده.... وحیدنگاهم کرد... لبخند زدم و گفتم: _من خیلی دوست دارم...خیلی اولین باری بود که بهش گفتم خیلی دوستش دارم. وحید لبخند عمیقی زد. خوشحال شدم. اذان مغرب شده بود... وحید همونجا نمازشو شروع کرد و من پشت سرش به جماعت نماز خوندم.اولین نماز جماعت من و وحید. بعد از نماز مغرب برگشت سمت من و خیلی جدی گفت: _پشت سر من نماز نخون؛هیچ وقت. لبخند زدم و گفتم: _من زن حرف گوش کنی نیستم. وحید خنده ش گرفت. تو راه برگشت،منم شوخی میکردم و میخندیدیم. وقتی رسیدیم خونه،بابا هم بود... وحید با بابا هم خیلی با مهربونی و محبت و احترام رفتار میکرد.رو به روی باباومامان نشسته بود و بامهربونی نگاهشون میکرد و به حرفهاشون گوش میداد و باهاشون صحبت میکرد... به من نگاه نمیکرد.ولی من فقط به وحید نگاه میکردم.از رفتار های وحید خیلی خوشم میومد. برای شام،من رو به روی بابا بودم و وحید رو به روی مامان. وحید اول تو بشقاب بابا برنج ریخت،بعد برای مامان،بعد برای من، بعد هم برای خودش. برای خودش زیاد برنج گذاشت.من و بابا و مامان بالبخند نگاهش میکردیم.وحید طوری رفتار میکرد که انگار سالهاست کنار ما داره زندگی میکنه. سرشو آورد بالا و به ما نگاه کرد.خنده ش گرفت.گفت: _من غذای خوشمزه خیلی دوست دارم. مامان گفت: _نوش جونت. باباومامان مشغول غذا خوردن شدن.ولی من هنوز به وحید نگاه میکردم. از اینکه اینقدر با ما راحت بود خوشم اومد،از اینکه اینقدر مهربون و بامحبت بود. لقمه شو گذاشت تو دهانش.وقتی قورت داد بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: _من از اون آدمهایی نیستم که اگه کسی خیره بهم نگاه کنه اشتهام کور بشه ها. مامان و بابا بالبخند نگاهم کردن.خجالت کشیدم.سرمو انداختم پایین و مشغول غذا خوردن شدم. بعد مدتی احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سرمو آوردم بالا.باباومامان مشغول غذا خوردن بودن.وحید به من نگاه میکرد و بالبخند غذا میخورد. سرمو انداختم پایین و بالبخند گفتم: _من از اون آدمهایی هستم که اگه کسی خیره نگاهم کنه،اشتهام کور میشه ها. مامان و بابا و وحید بلند خندیدن. یه کم بعد وحید گفت: _دستپخت تو چطوره؟میشه خورد یا باید هر روز بیایم اینجا؟ گفتم: _بد نیست،میشه خورد.متأسفم ولی فکر کنم هیکل ورزشکاریت به هم میریزه. وحید بالبخند گفت: _من غذا برام مهمه.اگه غذاهات خوشمزه نباشه من هر روز میام اینجا. مامان لبخند زد و گفت: _منظور زهرا اینه که باید رژیم بگیری پسرم. وحید به من نگاه کرد.سرم پایین بود و لبخند میزدم.بعد به مامان نگاه کرد و باخنده گفت: _قضیه ی بقال و ماست ترشه؟! از حرفش خنده م گرفت،گفتم: _نه.قضیه سوسکه و دست و پای بلوریه. وحید بلند خندید و گفت: _حالا واقعا دستپختت خوبه؟ بابا گفت: _وقتی دستپخت زهرا رو بخوری دیگه غذای کس دیگه ای رو نمیخوری. وحید لبخند زد.بعد یه کم سکوت گفت: _حالا یادم اومد.من قبلا دستپخت تو رو خوردم. واقعا خوشمزه بود. سؤالی نگاهش کردم. گفت:... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 92 گفت: _یه بار تو خیابان ماشین نداشتم.اتفاقی امین رو دیدم.سوارم کرد. بوی غذا تو ماشینش پیچیده بود..شویدپلو با ماهیچه بود. بهش گفتم غذا خوردی؟..گفت آره..گفتم عجب غذایی بوده.چه بویی داشت.از کجا خریده بودی؟..گفت گرسنه ته؟..گفتم آره ولی این بو آدم سیر هم گرسنه میکنه..یه ظرف غذا از صندلی عقب برداشت و به من داد.غذای خونگی بود.گفتم خودت خوردی؟..گفت خوردم.سیرم.منم حسابی خوردم.گفتم به به،خیلی خوشمزه ست.مامانت درست کرده؟..لبخند زد و گفت نه،خانومم درست کرده..از حرفش تعجب کردم.گفتم ازدواج کردی؟..گفت عقدیم..گفتم پس وقتی ازدواج کنی حسابی چاق میشی با این دستپخت خانومت.. بهش گفتم حتما بعد عروسیت منم شام دعوت کن خونه ت. مامان و بابا به من نگاه میکردن... به وحید نگاه کردم،سرش پایین بود و با غذاش بازی میکرد.بالبخند گفتم: _حالا که دستپخت منو خوردی و میدونی قضیه بقال و ماست ترش یا سوسکه و دست و پای بلوری نیست،ترجیح میدی رژیم بگیری یا هیکل ورزشکاریت رو از دست بدی؟ وحید لبخند زد.سرشو آورد بالا و گفت: _نمیدونم.انتخاب سختیه.نمیتونم یکی شو انتخاب کنم. همه مون خندیدیم. وقتی وحید رفت مشغول شستن ظرف ها بودم.مامان آشپزخونه رو مرتب میکرد.گفت: _زهرا -جانم مامانم. -وحید پسر خیلی خوبیه.لیاقتشو داره که همه ی قلبت مال وحید باشه. نفس غمگینی کشید و گفت: _سعی کن دیگه به امین فکر نکنی. مامان رفت ولی من به حرفهای مامان و به حرفهای امروز وحید فکر میکردم... امین برای من خاطره ی شیرینی بود.خاطره ای که پر از تجربه ست برای اینکه الان زندگی خوبی داشته باشم. شب دوم عقدمون خونه پدروحید دعوت بودم. وحید اومد دنبالم.وقتی رسیدیم خونه شون،زنگ آیفون رو زد بعد با کلید درو باز کرد و گفت: _بفرمایید. وارد حیاط شدم... حیاط باصفایی داشتن. چند تا باغچه کوچیک و چند تا درخت داشت.درب ورودی خونه باز شد و مادر و خواهرهای وحید اومدن جلوی در.مادروحید اومد جلو و بامهربانی بغلم کرد،بعد خواهرهای وحید.وارد خونه شدیم.با پدروحید هم بامهربانی احوالپرسی کردم. خونه بزرگی داشتن.اتاق های خواب طبقه بالا بود. روی مبل نشستیم.وحید کنارم بود.بقیه همه رو به روی ما بودن.ساکت و بالبخند به من و وحید نگاه میکردن؛بدون هیچ حرفی.به اعضای خانواده وحید دقت کردم. پدروحید مردی متشخص و مهربان بود.ظاهر وحید شبیه پدرش بود طوری که آینده ی وحید رو میشد دید.فقط چشمهای وحید مشکی بود و چشمهای پدرش قهوه ای. مادروحید هم زنی مهربان و فداکار و بامحبت بود.نمونه واقعی مادر ایرانی. وحید فرزند بزرگ خانواده بود.برادر کوچکتر از خودش داشت که مأمور نیروی انتظامی بود و چهار سال قبل تو درگیری شهید شده بود. نرگس سادات دختر آرام و مهربانی بود.سه سال از من کوچکتر بود و دانشجو. بعد نجمه سادات،دختر پرنشاط و شوخ طبع که هجده سالش بود و پشت کنکوری. منم بالبخند و محبت بهشون نگاه میکردم.خیلی طول کشید.خجالت کشیدم و سرمو انداختم پایین. وحید بالبخند به خانواده ش گفت: _بسه دیگه.نشستین اینجا فیلم سینمایی نگاه میکنین؟..خانومم آب شد همه خندیدیم. مادروحید گفت... 🍁مهدی‌یار منتظر قائم🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸