📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🔻مجموعه توحیدی #اوست...۶۵
فصل دوم
وَ أَلْقَىٰ فِي الْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ؛
اوست که بر زمين كوههاى بزرگ افكند تا (حرکت زمین) شما را نلرزاند.
(سورۀ نحل، آیۀ 15)
#اوست که برگزیدگان معصومش را، شبیهترین آفریدگان به خود، و مایۀ قرارِ قلب انسانها قرار داد.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تمامی جوانان حاضر در این کلیپ
از لشکر ویژه ۲۵ کربلا ؛ سی و پنج سال پیش در تاریخ ۲۸ فروردین ۱۳۶۷ در فاو بشهادت رسیدند!
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
@tashahadat313
💥رهبر انقلاب حتی دستیابی به سلاح هستهای را هم مجاز نمیدانند
🔹افرادی که میخواهد ایران را ایران هستهای و خطرناک معرفی کنند و مسئولین را به ساختن تنها یک کلاهک هستهای تشویق میکنند، خواسته یا ناخواسته در حال تکمیل پازل دشمن هستند.
🔹تو میخواهی دشمن را بترسانی اما دشمنی که در عرصه نظامی چیزی برای ارائه ندارد، تهدیدات تو را در دنیا منتشر و ایران را #عامل_جنگ و فساد در جهان معرفی میکند!
❌برای دشمن برگبرنده نسازیم...
❌گل به خودی نزنیم...
✍میلاد خورسندی
@tashahadat313
🌷شهید مطهری: آنان ڪه زیبایی اندیشه دارند زیبایی تن را به نمایش نمیگذارند.
~•~•~
🥀 حجاب یعنی: دختر سیبی ست ڪه باید از درخت سربلندی چیده شود، نه در پای علفهای هرز.
🥀 حجاب یعنی: هنر پوشاندن، نه پوشیدنی ڪه از نپوشیدن بدتر است.
🥀 حجاب یعنی: دارای حریمی هستم ڪه هر ڪسی به آن راه ندارد.
🥀 حجاب یعنی: زاده ی عصر جاهلیت نیستم. (وَلَا تَبَرَّجُنَ تَبَرُّجَ الْجَاهِلِیَّة...33/احزاب).
🥀 حجاب یعنی: لایڪ ارزشمند خدا، نه لایڪ بی ارزش بَعضیا.
🥀 حجاب یعنی: حاضر نیستم برای پرنگ شدن هزار رنگ شوم.
🥀 حجاب_یعنی: هر ڪسی لایق دیدن زیبایی های من نیست.
🥀 حجاب یعنی: آزاد بودن از زندانی به نام: "نظر دیگران"
🥀 حجاب یعنی : پوشاندن و نمایان نکردن تمام بدن! نه فقط سر.
🥀 حجاب یعنی: بی نیازم از هر نگاهی جز نگاه خدا.
🥀 حجاب یعنی: من انتخاب میڪنم ڪه تو چه ببینی.
🥀 حجاب یعنی: زرهی در برابر چشمهای مریض.
🥀 حجاب یعنی: یک پیله تا پروانه شدن.
🥀 حجاب یعنی: احترام به حرمت های الهی.
🥀 حجاب یعنی: طعمه هوسرانی کسی نیستم.
🥀 حجاب یعنی: به جای شخص، شخصیت را دیدن.
🥀 حجاب یعنی: من یک انسانم نه یک وسیله.
🥀 حجاب یعنی:خون بهای شهیدان.
🥀 حجاب یعنی: حفاظت از زیبایی.
🥀 حجاب یعنی: حفاظت از امانت خدا.
🥀 حجاب یعنی: نماد هویت انسانی.
🥀 حجاب یعنی: صدفی بر گوهر وجود.
🥀 حجاب یعنی: محتاج جلب توجه نیستم.
🥀 حجاب یعنی: زن والاست نه کالا.
🥀 حجاب یعنی: اثبات تقدس زن.
🥀 حجاب یعنی: مراقبت از تقوا.
🥀 حجاب یعنی: اعتماد به نفس.
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بقیه الله یعنی 😭....
#امام_زمان
•┈••✾🍂🥀🍂✾••┈•
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 سالگرد شهادت شهید غیرت
شهید حمید رضا الداغی....💔
✍ انسان یکی از سه زوایای غیرت را باید داشته باشد؛ یا غیرت دینی، یا غیرت انسانی یا غیرت ملی...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی...🌷🕊
🌸#شادیروحشهداصلوات
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهمْ🌸
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت 93 مادر وحید گفت: _اگه دوست داشتی به من بگو مامان، خوشحال میش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای💗
قسمت94
_... اون زهرا اونقدر که باید قوی نبود. باید میرفت تو کوره تا #پخته بشه، #محکم بشه...
وحید گفت:
_زندگی با من خیلی هم سخت نیست ها.
لبخند زدم و گفتم:
_هست آقا.. خیلی سخته...همه تو زندگیشون سختی دارن.سختی زندگی بعضیها بداخلاقی همسرشونه،بعضیها بیماری،بعضیها بی پولی...هرکی یه سختی ای داره تو زندگیش.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_سختی زندگی ما هم اینه که همسرامون خیلی خونه نیستن.برای زنی که شوهرشو خیلی دوست نداره یا درحد معمولی دوست داره این سختی خیلی سخت نیست ولی برای امثال من و مریم که عاشق همسرامون هستیم خیلی سخته،خیلی.
محمد به مریم نگاه کرد...
منم به وحید نگاه کردم.با ناراحتی نگاهم میکرد.شام آوردن.
بعد از شام محمد گفت:
_زهرا..به نظرت بهترین ویژگی وحید چیه؟
بالبخند گفتم:
_صداش،وقتی مداحی میکنه.
وحید لبخند زد.محمد با شیطنت گفت:
_و بدترینش؟
به محمد گفتم:
_میخوای امشب دعوا راه بندازی ها.
محمد لبخند زد.گفتم:
_هر صفت خوبی ممکنه معایبی هم داشته باشه.مثلا همین مهربونی و دوست بودن با بچه ها.اصلا نذاشتن امشب ما دو کلمه با هم حرف بزنیم.
همه خندیدن.
بالبخند به وحید نگاه کردم و گفتم:
_یا مثلا خوش تیپی.
وحید خندید.محمد گفت:
_الان تیپش خوب شده.اگه قبلامیدیدیش که اصلا باهاش ازدواج نمیکردی.
من و وحید با هم خندیدیم.محمد یه کم مکث کرد و گفت:
_زهرا تو باعث شدی لباس پوشیدن وحید تغییر کنه؟!!!
بالبخند به وحید گفتم:
_محمد رو که میشناسی.امشب بی زهرا میشی.
وحید به محمد نگاه کرد و گفت:
_هیچ کس حق نداره به خانوم من کمتر از گل بگه.
محمد با اخم به من نگاه کرد و گفت:
_چجوری بهش گفتی؟
وحید بالبخند گفت:
_سه دست لباس شیک به من هدیه داد.
محمد به وحید نگاه کرد بعد به من نگاه کرد و گفت:
_راست میگه؟!!
به وحید گفتم:
_اینجوری میگی فکر میکنه کادو کردم بهت دادم.
محمد منتظر جواب من بود.بهش گفتم:
_بردمش یه لباس فروشی.سه دست لباس مختلف براش انتخاب کردم.دادم بپوشه که ببینه با لباس های دیگه هم میشه خوش تیپ بود..مامان هم
بود.
محمد خیلی جدی نگاهم میکرد.
وحید اومد جلوی نگاه محمد و بالبخند بهش گفت:
_چیه؟حرفی داری؟
محمد گفت:
_الان نه.بعدا به خودش میگم.
وحیدگفت:
_حرفی داری جلو من بگو
محمد گفت:
_این یه مسأله خواهر برادریه،شما دخالت نکن.
وحید لبخند زد و گفت:
_داداش! حالا ما غریبه شدیم.
محمد هم لبخند زد و گفت:
_به حساب شما هم بعدا میرسم،داداش.
وحید:
_اگه چیزی به زهرا بگی با من طرفی.
محمد:
_مأموریت طولانی میفرستیم؟
وحید:
_نخیر.اونکه جایزه ست برات.مرخصی طولانی میفرستمت.
من با تعجب گفتم:
_مگه مرخصی یا مأموریت رفتن محمد دست شماست؟
وحید و محمد مثل کسانی که رازی رو فاش کرده باشن به هم نگاه کردن...
به مریم نگاه کردم با تکان سر گفت
_ آره.
با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم:
_یعنی وحید رئیسته؟
محمد بالبخند گفت:
_متاسفانه.
به وحید نگاه کردم.خودشو با رضوان مشغول کرده بود.ترجیح میدادم قبلا خودش بهم میگفت.
به مریم نگاه کردم و گفتم:
_عزیزم،دوست داری بری سفر؟
مریم لبخندی زد و گفت:
_آره،خیلی دلم میخواد.
به وحید و محمد نگاه کردم.با لبخند به هم نگاه میکردن.به مریم گفتم:
_از کی دوست داری بری؟
یه کم فکر کرد...
گفت؛...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت95
یه کم فکر کرد و گفت:
_سه شنبه.
گفتم:
_دوست داری چند روزه بری؟
-یه هفته.
به وحید نگاه کردم.جدی بهش گفتم:
_از سه شنبه یه هفته به محمد مرخصی
بده.
وحید بالبخند به محمد نگاه میکرد.بدون هیچ حرفی گوشیشو از کنارش برداشت. شماره گرفت. گوشی رو گذاشت روی گوشش.همونجوری که به محمد نگاه میکرد لبخندشو جمع کرد. صداشو صاف کرد.خیلی رسمی گفت:
_سلام آقای افتخاری.
محمد به من اشاره کرد بگو قطع کنه. بالبخند به محمد نگاه کردم.
وحید گفت:
_آقای افتخاری لیست مرخصی های هفته آینده رو رد کردید؟....خوبه.از سه شنبه به مدت یک هفته برای آقای محمد روشن مرخصی رد کنید....تشکر.خداحافظ.
تا وقتی وحید صحبت میکرد محمد بال بال میزد که نگو...
به من میگفت بگو نگه.وقتی وحید قطع کرد دوباره لبخند زد.مطمئن شدم شوخی میکرده.به محمد گفتم:
_چه راحت میشه شما رو سرکار گذاشت.
محمد جدی به من نگاه کرد و گفت:
_سرکار چیه؟ واقعا زنگ زده برام مرخصی رد کرده.
به وحید نگاه کردم.گفت:
_خودت گفتی دیگه.
جدی نگاهش کردم و گفتم:
_واقعا الان زنگ زدی؟
بالبخند گفت:
_آره.
گفتم:
_گوشیتو بده.
نگاه کردم،دیدم آره،واقعا به آقای افتخاری زنگ زده و صحبت کرده.گفتم:
_پارتی بازی کردی؟!!!
-خودت گفتی خب!!
-هر چی من بگم باید گوش بدی؟!!
خندید و گفت:
_یعنی میگی به حرفت گوش ندم؟!!!
موندم چی بهش بگم.گفتم:
_واقعا پارتی بازی کردی؟
-نه بابا! من به همکارام میگم شش ماه یه بار باید مرخصی برن.محمد الان ده ماهه مرخصی نرفته. تو هم نمیگفتی بهش مرخصی میدادم.
خیالم راحت شد.وحید بالبخند به محمد گفت:
_تو خجالت نمیکشی الان ده ماهه زن و بچه هاتو یه مسافرت نبردی؟
مریم گفت:
_بیشتر از یک ساله.
وحید جدی شد.میخواست چیزی به محمد بگه به مریم گفتم:
_عزیزم.از این به بعد هر وقت هوس مسافرت کردی به خودم بگو.
همه خندیدیم.
محمد یه نگاهی به وحید کرد و گفت:
_اونوقت خودت چند وقت یه بار مرخصی میری؟
وحید به من نگاه کرد بعد رو به محمد گفت:
_تو امشب نمیتونی دعوا راه بندازی.من مرخصی هامو گذاشتم برای بعد ازدواجم.
محمد گفت:
_ببینیم و تعریف کنیم.
به محمد گفتم:
_طبیعیه که وحید کمتر از نیرو هاش مرخصی بره.
وحید به من نگاه کرد.محمد خیلی جدی گفت:
_خدا کنه شیش ماه دیگه هم نظرت همین باشه.
وحید گفت:
_محمد تو امشب چته؟!!
محمد باناراحتی گفت:
_نگرانم. نه فقط امشب.از وقتی امین اومد خواستگاری زهرا نگرانم.از وقتی تو اومدی خواستگاریش نگران تر شدم. خواهر دسته گلم داغون شده.میترسم تو زندگی با تو داغون تر بشه.
بعد بلند شد...
کفش هاشو پوشید و رفت.وحید خواست بره دنبالش گفتم:
_من میرم.
یه گوشه ایستاده بود.پشتش به من بود.کنارش ایستادم.گفتم:
_یادته بچه بودیم،تو کوچه که بازی میکردیم،من از همه کوچیکتر بودم.شما همه ش مراقبم بودی کسی اذیتم نکنه؟
گفت:
_الان بزرگ شدی
-ولی هنوز هم مراقبی کسی اذیتم نکنه.
-برادر بودن سخته.
-مخصوصا اگه خواهری مثل زهرا داشته باشی که همه ش خودشو تو دل سختی ها می اندازه... من بار سنگینی هستم برای همه.بابا،مامان، علی، شما،امین حالا هم وحید..
ولی من هیچ وقت نخواستم هیچ کدومتون رو اذیت کنم.من فقط میخوام تو شرایط مختلفی که برام پیش میاد کاری رو انجام بدم که خدا ازم راضی باشه.
-تو بار سنگینی هستی چون خیلی بزرگی.
-میگی چکار کنم؟سعی کنم بزرگ نشم که تو دو روز دنیا بیخیال و راحت زندگی کنم؟
سرشو انداخت پایین.بعد یک دقیقه سرشو آورد بالا.به من نگاه کرد و گفت:
_سرعت رشدتو کم کن تا ما هم بهت برسیم.
-مسخره م میکنی؟!! من حالاحالا ها مونده تا به شماها برسم.به مامان،بابا، وحید...محمد،وحید میخواد همسرش چجوری باشه؟
-همراه.
من و محمد برگشتیم به پشت سرمون نگاه کردیم.بالبخند گفتم:
_فالگوش ایستادی؟!!
وحید لبخندی زد و گفت:
_فالگوش ایستادن بدتره یا غیبت کردن؟
بالبخند به من خیره شده بود.محمد رفت.وحید اومد نزدیکتر.گفتم:
_همراه یعنی چی؟
-یعنی اینکه سرعت رشدتو کم کنی تا منم بهت برسم بعد با هم بزرگ بشیم.
-وحید
-جانم؟
-خیلی دوست دارم..خیلی.
لبخند زد.گفت:
_بریم،محمد منتظره.
چند قدم رفت،ایستاد.برگشت و گفت:
_بیا دیگه.
بالبخند رفتم کنارش و گفتم:
_حالا کی باید سرعت شو کم کنه تا اون یکی بهش برسه؟؟
خندید و همراه هم رفتیم.
بعد از عقد وحید گفت:...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت96
بعد از عقد وحید گفت:
_کجا دوست داری خونه بگیریم؟
گفتم:
_یا نزدیک خونه آقاجون یا نزدیک خونه بابا.
وحید هم نزدیک خونه بابا، خونه خوبی اجاره کرد....
جهیزیه منم که آماده بود.وسایلی که به عشق زندگی با امین تهیه کرده بودم،حالا داشتم به عشق زندگی با وحید از تو کارتن درمیاوردم.
دو هفته از عقد من و وحید گذشت...
دو هفته ای که هر روز بیشتر از روز قبل عاشقش بودم.
مشغول چیدن وسایل خونه مون بودیم. خسته شدیم و روی مبل نشستیم.وحید نگاهم میکرد. نگاهش یه جوری بود.
حدس زدم میخواد بره مأموریت.لبخند زدم و گفتم:
_وحید...میخوای بری مأموریت؟
از حرفم تعجب کرد.گفت:
_زن باهوش داشتن هم خوبه ها.
غم دلمو گرفت...
ندیدنش حتی برای یک روز هم برام سخت بود.ولی لبخند زدم و گفتم:
_چند روزه میری؟
-یک هفته
نفس بلندی کشیدم و گفتم:
_یک هفته؟!!
چشمهاش ناراحت بود.نمیخواستم ناراحت باشه.بالبخند و شوخی گفتم:
_پس خونه رو به سلیقه خودم میچینم. وقتی برگشتی حق اعتراض نداری.
لبخند زد؛لبخند غمگین.
وحید رفت مأموریت....
خیلی برام سخت بود.دو روز یه بار تماس میگرفت.اونم کوتاه،در حد احوالپرسی. وقتی وحید تماس میگرفت سعی میکردم صدام عادی باشه که وحید بدونه زهرا قویه.حتی پیش بقیه هم بیشتر شوخی میکردم و میخندیدم که وقتی وحید برگشت همه بهش بگن زهرا حالش خوب بود.
ولی در واقع قلبم از دلتنگی مچاله شده بود. خودم هم نفهمیدم کی اینقدر عاشقش شدم. وحید اونقدر خوب بود که عشقش مثل اکسیژن تو خون من نفوذ کرده بود.
شب بود.قرار بود وحید فرداش بیاد...
خیلی خوشحال بودم.ساعت ها به کندی میگذشت. صدای زنگ آیفون اومد.تصویر رو که دیدم از تعجب خشکم زد.
بابا گفت:
_کیه؟
-انگار وحیده
-پس چرا باز نمیکنی؟!!
درو باز کردم.اومد تو حیاط و درو بست. روی ایوان بودم.واقعا خودش بود.تازه فهمیدم خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم دلم براش تنگ شده بود...
تا منو دید ایستاد.خیلی خوشحال بودم، چشم ازش نمیگرفتم.وحید هم فقط به من نگاه میکرد.بعد مدتی گفتم:
_سلام..
خندید و گفت:
_سلام.
تو دستش گل بود.چهره ش خسته بود. چشمهاش قرمز بود ولی باز هم مهربان بود.گفت:
_از خواب و استراحتم میزدم تا زودتر کارمو تموم کنم که چند ساعت زودتر ببینمت.
پانزده روز به عروسی مونده بود....
همه کارها رو انجام داده بودیم.خونه مون آماده بود.تالار و آرایشگاه رزرو شده بود.کارت عروسی هم آماده بود.
وحید گفت:
_بهم مأموریت دادن.هرچی اصرار کردم که پانزده روز دیگه عروسیمه قبول نکردن.
گفتم:
_چند روزه باید بری؟
-سه روزه
-خب برمیگردی دیگه.
از حرفم تعجب کرد.خیلی جا خورد. انتظار نداشت اینقدر راحت قبول کنم.
وحید رفت مأموریت و برگشت.... همه برای عروسی تکاپو داشتن.
روز عروسی رسیدگفتم:
خدایا خودت میدونی ما هر کاری کردیم تا مجلسمون #گناه نداشته باشه.خودت کمک کن جشن اول زندگی ما با گناه دیگران تیره نشه.
قبل از اینکه آرایشگر شروع کنه وضو گرفتم که بتونم نمازمو اول وقت بخونم.
لباس عروسم خیلی زیبا بود.یه کت مخصوص هم براش سفارش دادم که پوشیده هم باشه..
درسته که همه خانم هستن ولی من معتقدم حتی خانم ها هم نباید هر لباسی پیش هم بپوشن.لباس عروسم با اینکه پوشیده بود خیلی شیک و زیبا بود.
تو ماشین نشستیم.حتی صورتم رو هم با کلاه شنل پوشیده بودم.وحید خیلی اضطراب داشت، برعکس من.بهش گفتم:
_کاری هست که باید انجام میدادی و ندادی؟
-نه.
-وقتی هرکاری لازم بوده انجام دادی پس چرا استرس داری؟میترسی خدا مجلست رو بهم بریزه؟
-معلومه که نه.
-شاید هم مجلس به هم ریخت..حتی اگه...
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بشنوید از قرآن خواندن امام زمان(عج)
چه خوش است صوت قرآن
ز تو دلربا شنیدن، به رخت
نظارهکردن، سخن خدا شنیدن😔
روز جمعست، با یک صلوات
امام زمان رو یاد کنیم✔️
اول غریب عالم در این زمانه😰
#شبتون_مهدوی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۸ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 27 April 2024
قمری: السبت، 18 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️22 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️41 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️48 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
@tashahadat313
.
┅═ঊঈ ✨✨✨ 🕋 ✨✨✨
#حدیث
امـــام باقـــر (علیهالسلام) :
همـــانــا حدیـث و سـخـــن ما ( اهل بیت)
دلھـــــــا را زنده مــیکـنــــــــــد.
بحارالانـوار، ج۵، ص١۴۴، ح٢
@tashahadat313
✍_وقتی شما از این و آن طعنه میخورید
و لاجرم به گوشه اتاق پناه میبرید
و با عکسهای ما سخن میگویید
و اشک میریزید..
به خدا قسم این جا کربلا میشود
و برای هر یک از غمهایِ دلتان
این جا تمام شهیدان زار میزنند...
#شهید_سید_مجتبی_علمدار...🌷🕊
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری مجموعهی توحیدیِ #اوست ...۶۶
هؤ أضحک و أبکی (اوست که میخنداند و میگریاند)!
✍ جهانِ درونِ هر انسان، عظیمترین جهانِ مخلوق خداست ... جهانی بزرگتر از همهی کهکشانها، که خدا، تنها در این جهان، جا میشود!
جهانی که "احساس"، تولیدِ حالاتِ گوناگون آن است.
این جهان، برای 'ارتباط با بیرون' و 'تعادل درون خویش'، نیاز به برونریزیِ احساس، دارد!
کافیست کمی، ماجرای خندهها و گریههای جهان هر انسان را دنبال کنید؛
حتماً قیمت درون او را خواهید شناخت!
💢 راستی؛ شما برای چه چیزهایی میگریید و یا شاد میشوید؟
@tashahadat313
همه از بودن با محمدحسین لذت میبردند🌱🌞
محمدحسین بسیار مهربان بود برای من و پدرش احترام خاصی قائل بود با بزرگ تر ها رفیق بود و به کوچکتر ها محبت میکرد همه از بودن با محمدحسین لذت میبردند. هیچ وقت احساس نکردم کسی از دست محمدحسین ناراحت باشد. با بچه ها بازی میکرد. اهل هیئت بود اهل نماز شب بود در عین حال بسیار شاد و خوشرو بود. شاعر بود مداح بود اهل ورزش بود. درواقع محمدحسین تک بعدی نبود.
✅مقام معظم رهبری از محمدحسین تقدیر کرده بودند
از همان دوران نوجوانی اش از طریق اردوهای راهیان نور به شلمچه میرفت و کار تفحص انجام میداد.
همیشه میگفت: اگر فقط یک پلاک پیدا کنم و مادری را از نگرانی در بیاورم برای من کافی است.
در زمان دانشجویی هم یادوراه های بزرگی را در دانشگاه برای شهدا برگزار کرد مخصوصا شهدای گمنام.
این یادوار ها با عنوان یادواره های عروج برگزار میشد .
پس از شهادتش متوجه شدیم مقام معظم رهبری دستخطی نوشته بودند و از برگزار کنندگان یادواره عروج تشکر کرده بودند...
#جان_فدا❤
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دانشجوی آلمانی: اینجا فقط به جرم مخالفت با نسل کشی جاری در غزه با ما برخورد میشود
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خلبان نامداری که خواستار کمکردن درجهاش بود
🚁سالروز شهادت شهید بزرگوار #علیاکبر_شیرودی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ماجرای درخواست مبتکرانه یک کارگر
برای دریافت انگشتر رهبر انقلاب در دیدار کارگران☺️😍
🔹آن آقایی که یک چفیه بلند کرده و روی آن نوشته انگشتر، آن آقا اگر انگشتر میخواهد بیاید...
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت چادر و روسری کشیدن از سر حنانه خانم خلفی ، حافظ و نابغه قرآنی از زبان خود این عزیزدل ما😭😭😭😭
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصاویر واقعی تعقیب بالگردهای دشمن بعثی توسط شهید شیرودی به همراه صدای شهید.
بمناسبت 8 اردیبهشت سالگرد شهادت ایشان
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت96 بعد از عقد وحید گفت: _کجا دوست داری خونه بگیریم؟ گفتم: _یا نز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت97
_... حتی اگه مجلست به هم ریخت.. مطمئن باش #حکمتی داشته.ما همه کارهارو درست انجام دادیم.بقیه ش با خداست.بسپربه خودش...خیلی بهتر از من و شما میتونه مدیریت کنه.
بعد چند دقیقه سکوت گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی.
برای گرفتن عکس به آتلیه رفتیم...
وقتی شنل مو درآوردم اولین بار بود که وحید منو با لباس عروس دید...
برای چند لحظه بهم خیره شده بود.منم فقط نگاهش میکردم.
گفتم:
_امشب اصلا نباید بیای تو قسمت خانم ها.
لبخند زد...قبلا باهاش هماهنگ کرده بودم که نیاد ولی الان با این تیپش اصلا به صلاح من نبود بیاد.
بعد سکوت نسبتا طولانی گفت:
_اینکه من و تو.... الان...اینجا... اینجوری (به لباس عروس و دامادی اشاره کرد)...بعد شش سال انتظار...برام مثل خوابه.
با بغض گفت:
_زهرا..مطمئنی پشیمون نمیشی؟
منم بغض کردم.با اشاره سر گفتم.. آره.
-شما شک داری؟
با اشاره سر گفت نه.
خداروشکر همون موقع خانم عکاس اومد وگرنه آخرش وحید اشکمو درمیاورد.
وسط عکاسی بودیم که اذان شد...
قبلا با عکاس هماهنگ کرده بودم که نمازمو همونجا بخونم...
پیشانی مو از مواد آرایشی پاک کردم و شنل پوشیدم تا نماز بخونم.وحید به من نگاه میکرد. گفتم:
_نمیخوای نماز بخونی؟
بالبخند گفت:
_با این سر و وضع؟! اینجا؟! این نماز چه شود؟!
-غر نزن دیگه.بیا بخون.
مثل همیشه که وقتی با هم بودیم نمازمو پشت سرش به جماعت میخوندم، ایستادم پشت سرش. عکاس هم چند تا عکس از نماز جماعت ما گرفته بود که خیلی هم قشنگ شده بود...
نماز خوندن با لباس عروس سخت بود ولی از دیر خوندن بهتر بود.
وقتی وارد تالار شدیم، طبق قرار وحید با من نیومد.همه تعجب کرده بودن.
وقتی برای نماز شب بیدار شدم...
متوجه شدم وحید زودتر از من بیدار شده و داشت نماز میخوند.چند لحظه ایستادم و نگاهش کردم.بعد رفتم.
ترجیح دادم خلوتش رو با خدا بهم نریزم. ولی نماز صبحمون رو به جماعت خوندیم.
بالاخره اون شب با تمام خستگی هاش تموم شد....
ولی زندگی من و وحید....
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸