🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت107
وحید گفت:
_اون پرونده دیگه دست من نیست.تحویل دادم.
شهرام اخمی کرد و گفت:
_که اینطور..خب دوباره بگیر.
وحید گفت:
_نمیشه،دیگه بهم نمیدن.
شهرام عصبانی اسلحه شو نشان داد و گفت:
_جناب سرگرد ما مهمانی نیومدیم.
بعد به من و بچه ها اشاره کرد.وحید به بچه ها بعد به من نگاه کرد.من با نگاه بهش میگفتم به حرفشون گوش نده.
بهار هم متوجه نگاه من شد.عصبانی اومد سمت من و اسلحه شو کنار سرم گذاشت بعد به وحید گفت:
_چطوره اول از عزیزت شروع کنیم.
عزیزت رو با تمسخر گفت. وحید یه کم فکر کرد.... بعد بدون اینکه به بهار نگاه کنه با خونسردی به شهرام گفت:
_بهش بگو اسلحه شو بیاره پایین.
شهرام به بهار اشاره کرد و بهار هم اسلحه شو برد پایین ولی کنار من ایستاده بود.وحید گوشیش رو از جیبش درآورد و به شهرام گفت:
_باید تماس بگیرم.
شهرام با سر اشاره کرد که زنگ بزن.
وحید شماره گرفت.شهرام گفت:
_بذار رو بلندگو.
خیلی بوق خورد.جواب نمیداد.دیگه داشت قطع میشد که یکی گفت:
_تو جلسه هستم.یه ساعت دیگه باهات تماس میگیرم.
حاجی بود...
وحید به شهرام نگاهی کرد.شهرام به وحید گفت بشینه روی صندلی.به بهار هم گفت دستهای وحید رو ببنده.وحید به من نگاه نمیکرد.سعی میکردم دستمو باز کنم.صندلی وحید به فاصله سه متر با زاویه ی قائمه به من بود...
سرم پایین بود و تو دلم از خدا کمک میخواستم. وحید با ناراحتی صدام کرد:
_زهرا
سرمو آوردم بالا.بهار و شهرام و اون خانمه هم به ما نگاه کردن.به وحید نگاه کردم.گفت:
_نگران نباش.نمیذارم بلایی سر تو و بچه ها بیارن
با نگرانی نگاهش کردم.متوجه منظورم شد.گفت:
_به من اعتماد کن
خیالم راحت شد که کاری رو که میخوان نمیکنه. با اطمینان نگاهش کردم.لبخند غمگینی زد.
مدتی گذشت...
دستم باز شد.چسب به دهانم بود.زینب سادات گریه کرد بعد فاطمه سادات شروع کرد.
بهار به من نگاه کرد.اومد چسب دهانم رو باز کرد.گفتم:
_گرسنه شونه.غذاشون رو گازه.
گفت:
_اینا که پنج ماهشونه
لبخند زدم.گفتم:
_دکتر اجازه داده بهشون غذا بدم.
رفت تو آشپزخونه و با دو تا کاسه اومد بیرون.
خودش و خانمه به بچه ها غذا میدادن.شهرام هم سرش تو گوشی بود...
آروم وحید رو صدا کردم.طوری که اونا نفهمن بهش فهموندم دستم بازه.بهم اشاره کرد که فعلا کاری نکنم.متوجه شدم وحید خیلی وقته دستشو باز کرده.
شهرام رفت دستشویی،اسلحه ش هم با خودش برد.بهار و خانمه اسلحه هاشون کنارشون بود. وحید اشاره کرد وقتشه.به بهار گفتم:
_میشه به منم آب بدی.
بهار فاطمه سادات روی مبل گذاشت.اسلحه ش هم برداشت و بلند شد که بره تو آشپزخونه.برای رفتن به آشپزخونه باید از جلوی وحید رد میشد. داشت میرفت که وحید سریع بلند شد و با یه ضربه بیهوشش کرد.بهار هم جلوی من نقش زمین شد...
وحید اسلحه شو گرفت و به من گفت:
_به صندلی ببندش،محکم
خانومه ایستاد و شهرام رو صدا کرد.دستهای بهار رو بستم.به وحید نگاه کردم...
اسلحه ش رو سمت خانمه گرفته بود.خانمه هم اسلحشو رو سر زینب سادات گرفته بود.سریع فاطمه سادات رو گرفتم و رفتم تو اتاق.
شهرام از دستشویی اومد...
فاطمه سادات رو تو گهواره گذاشتم و رفتم بیرون.وحید اسلحه شو سمت شهرام گرفته بود، شهرام سمت وحید.خانمه هم رو سر زینب.
شهرام پشتش به من بود...
با پام به کمرش ضربه زدم،افتاد رو زمین.وحید بالا سرش نشست و مدام به سر و صورتش مشت میزد.
اسلحه شهرام رو گرفتم.وحید به من گفت:
_برو اونور.
رفتم سمت دیگه هال،پشت وحید.زینب سادات گریه میکرد.خانمه مدام به من و وحید و شهرام نگاه میکرد.بهش گفتم:
_بچه رو بده.
خانمه ترسیده بود.اسلحه شو محکم تر به سر بچه چسبوند و گفت:
_برو عقب وگرنه میزنمش.
اسلحه رو آوردم بالا.محکم گفتم:
_بچه رو بده وگرنه من میزنم.
وحید شهرام رو هم بیهوش کرد بعد بلند شد. اسلحه رو گرفت.یه نگاهی به من کرد،یه نگاهی به خانمه،یه نگاهی به شهرام،یه نگاهی هم به بهار.
من و وحید اسلحه هامون سمت خانمه بود.زینب سادات داشت گریه میکرد.
خانمه دقیقا رو به روی من بود.به وحید گفتم:
_بزنمش؟بچه مو نمیده.زینبم داره گریه میکنه.
وحید به خانمه خیره شده بود.خانمه هم با خونسردی به وحید نگاه میکرد...
سعی کردم خونسرد باشم تا وحید بتونه با آرامش فکر کنه.وحید با خونسردی به خانمه گفت:
_تو؟ اینجا؟
خانمه گفت...
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت108
خانمه گفت:
_بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد.
وحید گفت:
_تو چی میخوای؟
خانمه به شهرام اشاره کرد و گفت:
_گفتش که.
-تو هم با اینایی؟
-آره.ولی من بیشتر از اون چیزی که اونا ازت خواستن میخوام.
-چی میخوای؟
خانمه به من نگاه کرد و گفت:
_جون عزیزت.
من با خونسردی به خانمه نگاه میکردم.به وحید گفتم:
_زنده بودنش به دردت میخوره یا بزنم تو مغزش؟
خانمه پوزخند زد.منم لبخند زدم.زینب سادات آروم شد.خانمه گفت:
_حیفه که تو خودتو اسیر یه مرد و دو تا بچه کردی.تو میتونی خیلی موفق زندگی کنی.
بالبخند گفتم:
_من الانم تو زندگیم خیلی موفقم.
سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_آدمی که موفقیتی تو زندگیش نداشته باشه بقیه بهش #حسادت نمیکنن.وقتی من اطرافم کسانی رو دارم که بهم حسادت میکنن،یعنی موفقم.
-ولی با وجود این بچه ها خیلی ضعیفی.
- #مادربودن_ضعف_نیست.
با خونسردی به خانمه نگاه میکردم و به وحید گفتم:
_وحیدجان برنامه چیه؟چکار کنیم؟
وحید گفت:
_زهرا آروم باش.اون یه حیوونه.
لبخند زدم و گفتم:
_وحیدجان مؤدب باش.خانوم ناراحت میشن اینطوری میگی.
خانمه با پوزخند نگاهم میکرد.منم بالبخند نگاهش میکردم.گفت:
_تا حالا میخواستم شوهرت عزادار تو باشه ولی الان میخوام تو عزادار شوهرت باشی.
بعد سریع اسلحه شو گرفت سمت وحید و شلیک کرد...
من با نگرانی به وحید نگاه کردم.وحید نشسته بود.گفتم:
_وحید
زینب سادات دوباره گریه کرد.وحید سرشو آورد بالا،به من نگاه کرد و گفت:
_خوبم زهرا.به من نخورد.
واقعا شلیک کرده بود ولی چون وحید سریع نشست گلوله از بالا سرش رد شد.
به خانمه نگاه کردم.عصبی بود.دوباره میخواست شلیک کنه یه تیر زدم تو دستش، اسلحه ش افتاد.خانمه عصبی به من نگاه کرد.صدای زینب سادات تغییر کرد.نگاهش کردم،بچه کبود شده بود.داشت خفه ش میکرد.یه تیر زدم تو مغزش ولی قبل از اینکه تیرم بهش بخوره خانمه افتاد و تیرم خورد به دیوار.
به وحید نگاه کردم....
اسلحه ش سمت خانمه بود و عصبی نگاهش میکرد.وحید قبل از من به مغز خانمه شلیک کرده بود.
صدای زینب سادات قطع شد...
به زمین نگاه کردم.خانمه نقش زمین بود.زینب سادات کنارش افتاده بود...
زیر سر زینب سادات پر خون بود،
چشمهاش هم باز بود.روی زانوهام افتادم.چهار دست و پا رفتم نزدیک.سر زینب سادات خورده بود به لبه ی میز....
قلبم تیر کشید.چشمهام پر اشک شد.دیگه هیچی نمیخواستم ببینم.به سختی نفس میکشیدم.
_زینب،زینبم،زینب ساداتم....
نمیدونم چقدر گذشت....
صدای گوشی وحید اومد...
یاد وحید افتادم.وحید کجاست؟ چشمهامو باز کردم.وحید همونجا نشسته بود و چشمش به زینب سادات بود.
حتی پلک هم نمیزد...
به زینب سادات نگاه کردم.جگرم آتیش گرفت. واقعا مرده بود.دخترم مرده بود.زینب پنج ماهه م مرده بود
اشکهام نمیذاشت خوب ببینم...
دوباره گوشی وحید زنگ خورد...
دوباره به وحید نگاه کردم.حالش خیلی بد بود.بلند شدم گوشی وحید رو برداشتم.حاجی بود.گوشی رو گرفتم سمت وحید.گفتم:
_حاجیه.جواب بده.بگو بیان اینا رو ببرن.
وحید به من نگاه نمیکرد.گفتم:
_خودم جواب بدم؟
سرشو یه کم تکان داد یعنی آره ولی چشمش فقط به زینب سادات بود.
گفتم:
_سلام
حاجی با مهربانی گفت:
_سلام دخترم.خوبین؟
نمیدونستم خوبیم یا نه،ولی خداروشکر سالم بودیم.با بغض گفتم:
_خداروشکر
حاجی گفت:
_وحید با من تماس گرفته بود کاری داشت؟
-بله
-کجاست؟
به وحید نگاه کردم.
-همینجاست ولی نمیتونه صحبت کنه.
صدام هم بغض داشت.حاجی نگران شد.گفت:
_دخترم چیزی شده؟
دیگه با اشک حرف میزدم.
-سه نفر اومدن اینجا،با سه تا اسلحه.دو تا خانم، یه آقا.
حاجی ساکت بود ولی معلوم بود تعجب کرده. گفتم:
_میخواستن با ما وحید رو زیر فشار بذارن که کاری براشون انجام بده.
حاجی گفت:
_الان کجان؟
-همینجا...
به بهار نگاه کردم.به هوش اومده بود و داشت به من نگاه میکرد.گفتم:
_یکی از خانمها رو به صندلی بستیم.
به شهرام نگاه کردم،هنوز بیهوش بود.گفتم:
_آقاهه هم وحید بیهوشش کرده.
به جنازه زنه نگاه کردم و گفتم:
_یکی دیگه از خانمها هم مرده.
حاجی با نگرانی گفت:
_شما سالمین؟
به زینب سادات نگاه کردم.گریه م گرفته بود.گفتم:
_زینب ساداتم...مرده.
بعد چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ولی فاطمه ساداتم سالمه...منم سالمم.
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خداروشکر وحید هم سالمه.
وحید به من نگاه کرد.گوشی رو قطع کردم.گفتم:
_منو بچه هام فدای وحید...
🍁مهدی یار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
روزت مبارک ای معلم عزیز تو را سپاس ای آغاز بی پایان، ای وجود بی کران تو را سپاسای والا مقام، ای فراتر از کلام، تو را سپاسای که همچون باران برکویر خشک اندیشه ام باریدی
این روز را به همه معلمان تبریک عرض می کنم.
۱۲ اردیبهشت ماه سالروز شهادت استاد مرتضی مطهری، روز معلم و مقام استاد گرامی باد
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 01 May 2024
قمری: الأربعاء، 22 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️18 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️37 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️44 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
@tashahadat313
🍃 پيامبر خـدا صلىاللهعليهوآله
المؤمنُ مَنْفَعةٌ؛ إنْ ماشَيْتَهُ نَفعكَ، و إنْ شَاوَرْتَهُ نَفعكَ، و إن شَاركْتَهُ نَفعكَ، و كلُّ شَيءٍ مِن أمرِهِ مَنْفعةٌ.
(وجودِ) مؤمن سود است. اگر با او راه بروى به تو سود مىرساند، اگر با وى مشورت كنى به تو بهره مىرساند، اگر با او شراكت كنى به تو فايده مىرساند. همه چيز و همه كارش سود است.
🌹
📚 كنز العمّال، حدیث ۶٩٢
#حدیث
@tashahadat313
مداحی آنلاین - نماهنگ مدیون توایم.mp3
3.82M
📝مدیون توایم ...
🎥نماهنگی زیبا بمناسبت #روز_معلم کاری از گروه سرود نجم الثاقب
#روز_معلم🌹
@tashahadat313
#معلم_شهید
💢 امام خامنه ای:
«یاد شهید عزیزمان، معلم برجسته و همیشه زنده و پایدارمان، مرحوم شهید مطهری را باید گرامی بداریم. من عرض بکنم؛ اینکه روز معلم را در سالگرد شهادت شهید مطهری قرار دادند، یک معنای نمادین و پرمغز و پرمضمونی دارد؛ چون حقاً و انصافاً مرحوم شهید مطهری یک انسان بزرگ و برجسته بود.
زندگی او، تلاش و مؤمنانه و عالمانه، همراه با احساس درد، همراه با یک بصیرت کامل در میدان علم و معرفت و فرهنگ بود. خدای متعال هم این مرد بزرگ را مأجور کرد، پاداش داد و شهادت را نصیب او کرد؛ در واقع او را زنده نگه داشت؛ «بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ». یک متخرّج و تحصیلکرده حوزه علمیه قم، وقتی با کولهبار معرفت و دانشی که به طور عمیق آموخته است، میآید در دل محیط فرهنگ و تعلیم و تربیت عمومی و نسل جوان قرار میگیرد، اینقدر منشأ برکات میشود.
🔹 ۱۲ اردیبهشت، سالروز شهادت استاد علامه شهید مرتضی مطهری(ره) تسلیت و سالروز بزرگداشت مقام معلم گرامی باد.
#روز_معلم
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🔻مجموعه توحیدی #اوست ...۷۱
فصل دوم
أَنْزَلَ مِنَ السَّمَاءِ مَاءً (رعد ، 17)
اوست که از آسمان آب فرستاد ..
#اوست که رحمتش را بر همهٔ ما یکسان میبارد؛ اما
هر کس به قدر وسعتِ قلبش
این مهربانی را مینوشد و به جریان میاندازد.
@tashahadat313
⊰🎂⊱
تولدت مبارک عبد صــــالح خدا
گر چه تولــد اصلی تو شهــادت است...
کہ مـردان خـدا با شهـادت
زنــــــــــده مـــــــیشوند …!
زمینی شدے تا آسمانی کنی مرا...
#شهید_جهاد_مغنیه♥️'
جهت شادی روح پاک و مطهر شهید جهاد عماد مغنیه نفری 200 شاخه گل صلوات عنایت بفرمایید
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
⊰🎂⊱ تولدت مبارک عبد صــــالح خدا گر چه تولــد اصلی تو شهــادت است... کہ مـردان خـدا ب
سلام
تعداد صلوات ها اختیاری
هرکس هرچقدر دوست داره بفرسته
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت108 خانمه گفت: _بالاخره شناختی جناب سرگرد موحد. وحید گفت: _تو چی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت109
گفتم:منو بچه هام فدای وحید...
با اشک عاشقانه نگاهش میکردم.وحید سرشو انداخت پایین بعد دوباره به زینب سادات نگاه کرد.حالش خیلی بد بود.خودشو مقصر میدونست.
حال خودم و زینب سادات که مرده بود یادم رفت.فقط به وحید فکر میکردم.
بلند شدم،رفتم تو اتاق.یه پتو برداشتم،آوردم و انداختم روی زینب سادات....
نشستم جلوی وحید.وحید شرمنده سرشو انداخت پایین.بابغض صداش کردم:
_وحید
نگاهم نکرد.
-وحیدجانم
نگاهم نکرد.گفتم:
_وحیدم...من داغ زینب رو میتونم تحمل کنم ولی این حال شما رو نمیتونم...وحید
دوباره اشکهام جاری شد....
فقط نگاهش میکردم.گفتم:
_وحید،شما مقصر نیستی.کاری رو کردی که فکر میکردی درسته.به نظر منم کارت درست بود.اگه شما صدم ثانیه دیرتر میزدی،من زده بودمش..
تو دلم گفتم..
خدایا من میزدم تحملش برای وحید راحت تر بود.من راحت تر قبول میکردم کارم درست بوده.اینکه الان وحید خودشو مقصر میدونه برای منم سخت تره. #سخت_ترامتحان_میگیری ها..ولی *هرچی تو بخوای*
صدای گریه ی فاطمه سادات اومد....
به وحید نگاه کردم.بلند شدم،رفتم تو اتاق.فاطمه سادات رو بغل کردم و رفتم تو هال.شهرام داشت به هوش میومد.به وحید گفتم:
_این داره به هوش میاد.بیا ببندش.
وحید بدون اینکه به من نگاه کنه به شهرام نگاه کرد.بلند شد،طناب آورد.دست و پاهاشو محکم بست....
بعد همونجا به دیوار تکیه داد.نشست و زانوهاشو گرفت تو بغلش و سرشو گذاشت رو زانوش...
واقعا طاقت دیدن این حال وحید رو نداشتم.با فاطمه سادات جلو پاش نشستم و گفتم:
_وحید،به مامانم زنگ بزنم بیاد فاطمه سادات رو ببره خونه شون؟
وحید سرشو آورد بالا،به فاطمه سادات نگاه کرد و با تکان سر گفت آره....
زنگ زدم خونه بابا.محمد گوشی رو برداشت.تا صدای محمد رو شنیدم دوباره اشکهام جاری شد.محمد نگران شد.گفتم:
_بیا اینجا.
سریع اومد.خونه ما و خونه بابا سه تا خیابان فاصله داشت... محمد وقتی متوجه قضیه شد،مبهوت به ما نگاه میکرد.فاطمه سادات رو دادم به محمد و گفتم:
_ببرش.
محمد بچه رو گرفت.رفت سمت در.برگشت و گفت:
_دوباره برمیگردم...
چند دقیقه بعد حاجی رسید...
با چند نفر دیگه.وقتی وحید رو تو اون حال دید تعجب کرد.شهرام به هوش اومده بود.بهار هم شاهد لحظه های داغ دیدن ما بود.اونا رو بردن.
وقتی حاجی پتو رو کنار زد اشکهاش جاری شد.به من نگاه کرد که با اشک نگاهش میکردم.به وحید نگاه کرد.سرشو انداخت پایین وچشمهاشو بست.بعد مدتی چشمهاشو باز کرد.زینب سادات رو بغل کرد.بلند شد بره؛..
با زینب سادات.قلبم داشت می ایستاد
صداش کردم:_حاجی
به من نگاه کرد.
-بذارید یه بار دیگه ببینمش.
بلند شدم رفتم نزدیک.خواستم زینبمو بغل کنم، حاجی بچه مو بهم نداد.به وحید نگاه کردم. داشت به من نگاه میکرد.دوباره به زینب سادات نگاه کردم.از سر راه حاجی رفتم کنار تا بچه رو ببره.به وحید نگاه کردم.دوباره سرشو انداخت پایین.رفتم جلوی پاش نشستم و نگاهش میکردم.
بقیه داشتن از صحنه عکس میگرفتن و کارهای دیگه.خونه شلوغ بود...
بلند شدم دست وحید رو گرفتم.به من نگاه کرد. گفتم:
_پاشو بریم تو اتاق
بلند شد.به رد خون زینب سادات خیره شده بود. دستشو با مهربانی فشار دادم،نگاهم کرد.گفتم:
_بیا.
رفتیم تو اتاق و درو بستم.وحید اصلا گریه نکرده بود. #بایدگریه_میکرد...
گوشیمو آوردم.روضه حضرت علی اصغر(ع) با صدای خودش براش گذاشتم. کنارش نشستم...
وحید گریه میکرد.منم با اشک نگاهش میکردم دلم خون بود ولی حال وحید برام مهمتر بود.روضه تموم شده بود ولی وحید گریه میکرد نگرانش شدم.با التماس گفتم:
_وحید...آروم باش
ولی آروم نمیشد.گفتم:
_وحید..جان زهرا آروم باش
باغصه نگاهم کرد.داشتم دق میکردم.گفتم:
_وحید،من طاقت این حال شما رو ندارم، اینجوری میکنی دق میکنم
سرمو گذاشتم روی پاش.سعی میکرد منو از خودش جدا کنه.گفت:
_من بچه تو کشتم
گفتم:
_شما داری منو میکشی.
دیگه بلند گریه میکردم.حالم خیلی بد بود.با ناراحتی گفت:
_دلم میخواد بمیرم.
با اخم نگاهش کردم.سرشو انداخت پایین. گفتم:
_اون میخواست منو بکشه.من با رفتارم کاری کردم که عصبی شد و...
وحید پرید وسط حرفم و گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد....
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای💗
قسمت110
گفت:
_خداروشکر تو سالمی.اگه بلایی سر تو میومد من مرده بودم.
عاشقانه نگاهش کردم و گفتم:
_اگه تیرش بهت میخورد...
حتی نمیتونستم بهش فکر کنم.دوباره سرمو گذاشتم روی پاش و گریه میکردم.هر دو مون آروم گریه میکردیم.
خیلی گذشت...
در اتاق رو میزدن.صدای مادروحید اومد گفت:
_وحید،زهرا،حالتون خوبه؟
صداش بغض داشت...
سرمو آوردم بالا،به وحید نگاه کردم.به من نگاه میکرد.خیلی خوشحال شدم.لبخند روی لبم نشست.گفتم:
_مامان نگران ماست.جواب بده
وحید گفت:
_زهرا خیلی دوست دارم..خیلی
لبخند عمیقی زدم و گفتم:
_ما بیشتر
وحید هم لبخند زد.مامان دوباره صدامون کرد. صدامو صاف کردم و گفتم:
_مامان جان، ما خوبیم
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_ #خداروشکر که ما خوبیم،سالمیم
وحید گفت:
_ #خداروشکر
گفتم:
_شما واقعا خیلی مردی.مهربان، عاقل،عاشق، وظیفه شناس، مسئول،باغیرت،قوی،محکم هرچی بگم کمه....
بعد با شیطنت گفتم:
_ولی دو تا عیب بزرگ داری
وحید سؤالی نگاهم کرد.گفتم:
_خوش قیافه و خوش تیپی
وحید فقط نگاهم کرد.گفتم:
_آخ..یادم رفت
-چی رو؟
-باید برای بهار یه کم کاراته بازی میکردم.
به خودم اشاره کردم و گفتم:
_قبلنا خوش سلیقه تر بودی.
وحید لبخند زد.بالبخند گفتم:
_حالا این دفعه چون خیلی پشیمونی میبخشمت. ولی اگه یه بار دیگه تکرار کنی حسابتو میرسم. فهمیدی؟
گفت:
_از قبل میدونستی؟
-آره.
-از کی؟
-یه هفته ای هست.
-چرا تا حالا نگفتی؟
-وحید به من نگاه کن.
با مکث سرشو آورد بالا و به من نگاه کرد.
-من بهت اعتماد داشتم و دارم.مطمئنم اگه مجبور نبودی اینکارو نمیکردی.
خیلی جدی گفت:
_زهرا،من هیچ وقت به هیچ زنی جز تو فکر نکردم،نمیکنم و نخواهم کرد.
منم جدی گفتم:
_دروغ نشه.
-باور نمیکنی؟
-پس مامان و خواهرات چی؟ به اونا فکر نمیکنی یا زن نیستن؟
خندید.دلم خیلی آروم شد.ولی خنده ش زود تموم شد.سرشو انداخت پایین.گفت:
_زهرا،من شرمنده م...
-من بهت افتخار میکنم..خیلی..وحید وقتی کارت رو درست انجام بدی بعضی ها دشمنت میشن.چون بعضی ها دشمنی میکنن پس نباید کارت رو درست انجام بدی؟ یا از اینکه کارت رو درست انجام دادی باید شرمنده باشی؟..اونی که باید شرمنده باشه شما نیستی.شما باید سرتو بالا بگیری که جلوی نامردها کوتاه نمیای.
-....زینب...
-زینب سادات #امتحان_سختیه برای ما.ما کنار هم میتونیم سختی ها رو تحمل کنیم..وحید وقتی شما کنارم باشی نبودن همه رو میتونم تحمل کنم.
-زهرا تو همه ی زندگی من هستی.خداروشکر تو سالمی...
یک ساعت به اذان صبح بود....
با هم نمازشبخوندیم و از خدا تشکر کردیم و ازش خواستیم...
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗هرچی تو بخوای 💗
قسمت111
با هم نمازشب خوندیم و از خدا تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون #صبر بده.
یک هفته بعد از اون روز وحید گفت:
_بهار اطلاعات مهمی داره ولی با شرط حاضر به همکاری شده.
منتظر بود من چیزی بگم.گفتم:
_به من مربوط میشه که داری میگی؟
-گفته اول میخواد با تو صحبت کنه.
-با من چکار داره؟
-نمیدونم
-مجبورم؟
-نه،اگه نمیخوای یه جور دیگه ازش حرف
میکشم.
-باشه.هروقت بگی میام.
-پس آماده شو.
تو راهرو کنار وحید راه میرفتم... پشت دری ایستاد و گفت:
_شاید بخواد از نظر روحی اذیتت کنه.میتونی مثل همیشه صبور باشی؟
-خیالت راحت.
میخواست درو باز کنه گفتم:
_وحید
نگاهم کرد.
-میشه کسی حرفهای ما رو نشنوه؟
-نه،شاید چیز مهمی بگه.
-اگه چیز مهمی گفت خودم بهت میگم،باشه؟
یه کم نگاهم کرد بعد گفت:
_یه کاریش میکنم.
بهار روی صندلی پشت میز نشسته بود.وقتی منو دید به احترام من بلند شد...
تعجب کردم.یه کم ایستاده نگاهش کردم.خودشم از حرکت خودش تعجب کرده بود.لبخند زدم و گفتم:
_بفرمایید.
لبخندی زد و نشست...
دقیقا به چشمهاش نگاه میکردم.اونم همینطور. گفت:
_تو شخصیتی داری که آدم ناخواسته بهت احترام میذاره.
بالبخند گفتم:
_برای اینکه بهم احترام بذاری خواستی بیام اینجا؟
لبخندی زد و گفت:
_جواب سؤالمو میخوام.
تمام مدت بالبخند نگاهش میکردم.
-سؤالت چی بود؟
-تو هم عاقلی،هم عاشق،هم اعتماد به نفس بالایی داری،هم زیبایی،هم حجاب داری، هم خیلی مهربانی،هم قاطع و سرسخت،هم صبوری،هم سریع... چه جوری؟
دقیق تر نگاهش کردم.واقعا براش سؤال بود. گفتم:
_چرا پیدا کردن این جواب اینقدر برات
مهمه؟
-خیلی دلم میخواست منم مثل تو باشم ولی نتونستم همه اینارو باهم جمع کنم.
-تو خدا رو قبول داری؟
-نه.
- #حضورخدا برای من خیلی پر رنگه.مهمترین کسی که تو زندگیم دارم خداست.هرکاری میکنم تا ازم #راضی باشه.هرکاری بهم میگه سعی میکنم انجام بدم.مثلا خدا به من گفته با کسی که بهت زور میگه محکم و قاطع برخورد کن.بهار اون روز زورگو بود،منم #محکم و #قاطع برخورد کردم.خدا به من گفته با کسی که ازت سؤال داره با مهربانی جواب بده.بهار الان سؤال داره.تا وقتی فقط سؤال داره #بامهربانی جواب میدم.
-از کجا میدونی الان خدا ازت چی میخواد؟
-وقتی کسی رو #خوب_میشناسی خیلی راحت میتونی از نگاهش بفهمی الان چی میخواد بگه،چکار میخواد بکنه.درسته؟
با اشاره سر تأیید کرد.
-برای اینکه خدا رو خوب بشناسی باید اخلاق خدا دستت باشه.مثلا بدونی خدا گفته با هر آدمی که باهات برخورد کرد با شرایطی که داره چطور باهاش رفتار کنی.یا تو موقعیتی که برات پیش میاد چکار کنی.
با شیطنت نگاهم کرد و گفت:
_مهمترین فرد زندگیت خدائه یا وحید؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_بهار الان دیگه سؤال نداره، شیطنت داره.
لبخندی زد که یعنی مچمو گرفتی.به چشمهاش نگاه کردم و جدی گفتم:
_مهمترین فرد زندگی من #خداست. #وحید رو هم چون #عاشق خداست دوست دارم.وگرنه وحید با تمام خصوصیات اخلاقی و ظاهری خوبی که داره اگه خدا نداشته باشه من عاشقش نمیشم.
-چرا وقتی فهمیدی من و وحید ازدواج کردیم ناراحت نشدی؟
بالبخند نگاهش کردم.
-اولش ناراحت شدم...
مکث کردم و بعد گفتم:
_هیچ وقت از وحید نپرسیدم چرا اینکارو کردی.ولی چون میشناسمش میدونم چرا اینکارو کرده
-چرا؟
-وحید بخاطر منافعی که یقینا #شخصی_نبوده مجبور شده تو محیطی باشه که خوشایندش نبوده.احتمال داده گناهی مرتکب بشه،هر چند کوچیک، مثلا حتی نگاه،ترجیح داده با تو محرم بشه که #گناه انجام نده
-خب میتونسته تو اون فضا نباشه.
-گفتم که حتما #مجبور بوده.
-میتونسته نگاه نکنه.
-بعضی گناه ها #فکریه.
-یعنی برات مهم نیست شوهرت بهت خیانت کرده؟
-خیانت یعنی اینکه چیزی برات مهم باشه،طرف مقابلت هم بدونه برات مهمه ولی عمدا خلاف چیزی که برات مهمه رفتار کنه.تو رابطه ی من و وحید #خدا مهمه.اگه #گناه میکرد #خیانت کرده بود.اینکه هر کاری،هر چند خلاف میلش، که مطمئنم خلاف میلش بوده، انجام داده تا به چیزی که برای منم مهمه خیانت نکنه،برام ارزش داره.من کاری با مردهای #هرزه_وبوالهوس ندارم.من درمورد وحید خودم حرف میزنم..اتفاقا بعد اون قضیه وحید برای من عزیزتر هم
شده.
-یعنی اگه دوباره اینکارو انجام..
نذاشتم حرفشو ادامه بده....
🍁مهدییار منتظر قائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
🌷 معلم شهیدی که روز ششم شروع جنگ آسمانی شد
✍ محمدرضا معلم بود و شش روز بعد از شروع جنـگ به شهادت رسید. خوابـش رو دیـدم.
◇ بغلـش کـردم و گفـتـم: «ســراغ مـا رو نمی گیـری؟!» چیـزی نگفـت.
🔸️ گفتم:«تا نگی اون دنیا چه خبره رهات نمی کنم!»
🔻 گفت: « فقـط یـه مطلـب میگـم؛
ما شهـدا شبـهای جمـعه، همـگی میریم خـدمت آقـا سیـدالشـهـدا (ع) »
📚 خـط عاشـقی/ حسین کـاجی
#شهید_محمدرضا_فراهانی
فـرمانده عملیات سپـاه همـدان
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ پنج شنبه:
شمسی: پنجشنبه - ۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 02 May 2024
قمری: الخميس، 23 شوال 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت امام صادق علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه معصومه س و آغاز دهه کرامت
▪️17 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
▪️36 روز تا شهادت امام جواد علیه السلام
▪️43 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
@tashahadat313
💠 #حدیث 💠
💎 جایگاه نیّت
🔻پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم:
نِيَّةُ اَلْمُؤْمِنِ خَيْرٌ مِنْ عَمَلِهِ وَ نِيَّةُ اَلْكَافِرِ شَرٌّ مِنْ عَمَلِهِ وَ كُلُّ عَامِلٍ يَعْمَلُ عَلَى نِيَّتِهِ
❇️ نيت مؤمن بهتر از عمل اوست و نيت كافر بدتر از عملش باشد و هر كس طبق نيتش كار ميكند.
📚 الکافي، ج ۲، ص ۸۴
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸دانش آموز روستایی که مایه افتخار معلمش شد
🔹گزارشی از جناب آقای تشکری معلم اول دبستان #شهید_حاجقاسم_سلیمانی در روستای قنات ملک کرمان
#پیشنهاد_دانلود
#سردار_دلها...♥️
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🔻مجموعه توحیدی #اوست... ۷۲
فصل دوم
وَ أَلْقَىٰ فِي الْأَرْضِ رَوَاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ؛
اوست که بر زمين كوههاى بزرگ افكند تا (حرکت زمین) شما را نلرزاند.
(سورۀ نحل، آیۀ 15)
#اوست که برگزیدگان معصومش را، شبیهترین آفریدگان به خود، و مایۀ قرارِ قلب انسانها قرار داد.
@tashahadat313
به امام زمان علیه (عج) علاقه زیادی داشت. فخرالدین حجازی توی یکی از ملاقات هایش اسم او را گذاشت 《 مهدی آنیلی》.
ادواردو گفت: به به! چه اسمی زیباتر از مهدی؟ اسم مولای غریب و غائبمان. خیلی بهتر از اسم ادواردو است. اصلا از این به بعد، من ادواردو نیستم. من مهدی هستم.
آن اواخر یک رساله هم نوشت با موضوع " منجی موعود از نگاه ادیان".
روز شهادتشهم ایام ولادت امام زمان (عج) بود.
قسمتی از کتاب "منادواردو نیستم."
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 سری فیلم های طنز «دیدی» رو یادتونه؟
❕ فکر میکردید تو همچین ویدیویی دوباره ببینیدش؟
🕯 این انگشتان کوچک با ژنرالها چکار داشت؟
🏷 #غزه #فلسطین #طوفان_الاحرار
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗هرچی تو بخوای 💗 قسمت111 با هم نمازشب خوندیم و از خدا تشکر کردیم و ازش خواستیم بهمون
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗#هر_چی_تو_بخوای 💗
قسمت112
نذاشتم حرفشو ادامه بده...
محکم و قاطع تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
_اگه وحید بازهم تو این موقعیت قرار بگیره و اینکارو انجام بده تا وقتی #بخاطرخدا باشه و خلاف میلش من مشکلی ندارم.
براش قابل هضم نبود..لبخند زدم و گفتم:
_اول باید #خدا برات مهم بشه.تو الان حتی قبولش هم نداری،معلومه که متوجه حرف من نمیشی.
به میز خیره شده بود و فکر میکرد.گفت:
_مگه خدا چه #تأثیری تو زندگی آدم داره؟
لبخند زدم...
مثل وقتی که آدم یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره و بعد ناخودآگاه لبخند میزنه.تو دلم گفتم خدایا هنوز هم شهره ی شهرم به عشق ورزیدن؟
بهار باتعجب نگاهم میکرد...بالبخند نگاهش کردم.گفتم:
_خدا کسیه که به من و تو لطف کرده و ما رو به #وجودآورده..میشه گفت کارخانه ای که ماشین درست کرده مگه چه تأثیری تو زندگی ماشین داره؟!!..برای اینکه ماشین درست کار کنه،کی بهتر از سازنده ش...میتونه بگه چطور ازش استفاده کن؟...خدا کسیه که من و تو رو #بهتر از #خومون میشناسه....خدا کسیه که از من و تو به خودمون مهربونتره...خدا کسیه که وقتی باهاته،وقتی باهاشی دیگه برات فرقی نمیکنه که کی کنارته و کی کنارت نیست.. بهار..خدا بهترین دوست آدمه...خدا تنها کسیه که هیچ وقت تنهات نمیذاره و همیشه باهاته.
با تمام عشقم به خدا اون حرفها رو به بهار میگفتم....هنوز هم وقتی عشقمو جار میزنم حال خوبی بهم میده.گفتم:
_اگه حرف دیگه ای نمونده من برم.
چیزی نگفت.بلند شدم.گفت:
_بخاطر دخترت متأسفم.من نمیخواستم به تو و بچه هات آسیبی برسه.
نگاهش کردم.لبخند زدم و رفتم.رفتم بیرون و درو بستم...
یاد زینب ساداتم افتاده بودم.اشکهام جاری شد.متوجه دوربین شدم.احساس کردم وحید داره نگاهم میکنه.سریع اشکهامو پاک کردم و روی صندلی نشستم تا وحید بیاد.سرم پایین بود.کفش هاشو دیدم.بلند شدم،برای احترامی که همیشه بهش میذاشتم.نگاهم میکرد. فهمیدم همه حرفها مونو شنیده.گفتم:
_قرار بود کسی نشنوه.
لبخند زد و گفت:
_حاجی گفت لازمه.شاید چیزی بگه که مهم باشه.
گفتم:
_همه شو با دقت شنیدی دیگه؟
منظورمو فهمید.لبخندی زد و گفت:
_بله
کنارهم راه میرفتیم و ساکت بودیم.تو ماشین که نشستیم چند دقیقه فقط نگاهم میکرد.بعد گفت:
_زهرا،من مجبور بودم...
-لازم نیست توضیح بدی.
-ولی من میخوام بگم..اول بهار اومد سراغم. بخاطر پرونده ای که دست من بود.من هیچ توجهی بهش نمیکردم.نه اینکه توجه نکردن بهش سخت بود برام..نه....حاجی گفت بهار رو تحویل بگیر تا ازش #اطلاعات بگیریم.گفتم من نمیخوام.به یکی دیگه بگین من نمیتونم.گفت هیچکس بهتر از تو نمیتونه ازش اطلاعات بگیره.اوایل محرم نبودیم ولی بهار خیلی بهم نزدیک میشد و ابراز علاقه میکرد.کاملا هم مشخص بود نقشه ست.به حاجی گفتم دیگه نمیتونم.حاجی گفت خیلی خوب پیش رفتیم،اطلاعات خیلی مهمی ازش گرفتیم.واقعا هم اطلاعاتی که من از زیر زبونش میکشیدم بدون اینکه خودش متوجه بشه و از واو به واو حرفهاش میگرفتم خیلی مهمتر از اطلاعات سوخته ای بود که بهش میدادم..بهار متوجه شده بود که با اون رفتارش من بیشتر اذیت میشم. اونم هربار بهم نزدیکتر میشد تا اذیتم کنه.اون برای من موجود چندش آوری بود که حتی از دیدنش هم حالم بهم میخورد،
من گناه #فکری هم نداشتم.اما اون گاهی اونقدر بهم نزدیک میشد که تماس بدنی هم داشت ولی من ازش متنفر تر میشدم.اما بازهم گناه بود.ما فقط جاهای عمومی قرار میذاشتیم و صحبت میکردیم.تمام حرفهای ما ضبط میشد.حاجی هم....
-وحید
نگاهم کرد.
-نیازی نیست ادامه بدی.من دوست دارم..باورم کن.
-همیشه بهت افتخار میکردم.امروز حاجی هم فهمید من چه فرشته ای دارم.هر حرفی که میگفتی حاجی به من نگاه میکرد و لبخند میزد.آخری گفت اگه مرد بود بهترین نیروی من بود،مثل تو.
لبخند زدم و گفتم:
_خداروشکر مرد نیستم.چون اونوقت همسر شما نبودم و این همه خوشبخت نبودم.
پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت...
🍁مهدییار منتظرقائم🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸