eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.7هزار عکس
5.4هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 15 دست سنگینی به گلویم چسبیده و فشارش می‌دهد. به یقه‌ام چنگ می‌زنم، بلکه راه گلویم باز شود که نمی‌شود. هرچه برای نفس کشیدن تقلا می‌کنم، هوا از دهانم رد نمی‌شود. مغزم از نبود اکسیژن درهم جمع می‌شود. الان است که بمیرم. مطمئنم این‌بار بار آخر است. چشمانم تار می‌شوند و سرم گیج می‌رود. تعادلم بهم می‌خورد و مثل یک ساختمانِ گرفتارِ زلزله، فرو می‌ریزم. درد برخورد با زمین را حس نمی‌کنم و فقط از تنگی نفس به خودم می‌پیچم. افرا کجاست؟ نمی‌بینمش. افرا بیا کمکم... *** دوباره آن هیولا داشت می‌غرید، پا بر زمین می‌کوبید و زمین را می‌لرزاند. مادر نبود که موهایش را بگیرم. موهای خودم را گرفتم، فایده نداشت. هیولا داشت نزدیک می‌شد، این را از شدت گرفتن صدای غرشش می‌فهمیدم. خودم را به سه‌کنج دیوار چسباندم. پیرزن و دخترش، گوشه دیگر اتاق کز کرده بودند؛ اما می‌ترسیدم نزدیکشان شوم. بعد از این که مادر مُرد، پدر مرا آورد پیش پیرزن. پیرزن هم یک هیولا بود برای خودش؛ یک هیولای پیر. پریشب بخاطر این که خودم را خیس کردم کتکم زد، شب قبلش بخاطر این که خوابم نمی‌برد و گریه می‌کردم، و شب قبل‌ترش بخاطر این که زبانم برای سخن گفتن نچرخید. کوبیده شدن پای هیولا را از پشت سرم حس کردم. خود خانه لرزید؛ دیوارهایی که بهشان تکیه کرده بودم. خاک‌های سقف روی سرمان ریخت. حتی قبل از این که محاسبه کنم قدم بعدی‌اش را کجا می‌گذارد، مغزم به پاهایم فرمان دویدن داد. نمی‌دانم به کجا؛ فقط دویدم؛ به سوی دری که مقابلم بود... تصور این که الان هیولا زیر پاهایش لهم می‌کند، مرا تا حد مرگ می‌ترساند. به حنجره‌ام فشار آوردم تا جیغ بکشم؛ انقدر که گلویم درد گرفت. نمی‌دانم صدایی خارج شد یا نه. من آن لحظه، جز صدای بم انفجار چیزی نمی‌شنیدم. حتی لغزش پای برهنه‌ام روی زمین داغ و ناهموار را نمی‌فهمیدم؛ فقط می‌خواستم از آن هیولا دور شوم و به آغوش مادرم برسم. انگار که مادرم بیرون خانه، آن سوی خیابان ایستاده بود. ناگاه دستی دور کمرم حلقه شد و پایم را از زمین بلند کرد. گمان بردم چنگال هیولاست و اشکم درآمد. برای رها شدن دست و پا زدم، ولی من را محکم گرفته بود و زورم به او نمی‌چربید. فکر کردم پدر برگشته که سر من را هم بگذارد لب باغچه و ببُردش. با همه وجود، دستانم را تکان می‌دادم و لگد می‌پراندم برای نجات، تا این که دوباره سختی زمین را با پایم حس کردم. دو دست بزرگ و مردانه، بازوانم را گرفته بودند. تکیه ام به دیوار کوچه بود و دیگر برای جیغ زدن رمق نداشتم. آرام می‌نالیدم و چهارستون بدنم می‌لرزید. چشم باز کردم و اولین چیزی که دیدم، چهره خسته و خاک‌آلود مردی بود با لباس نظامی. کلاه نقاب‌دار روی سرش بود و چفیه مشکی دور گردنش. چهره‌اش آفتاب‌سوخته بود و ریش‌هایش کوتاه. یادم نیست چشمانش چه شکلی بودند؛ فقط یادم هست قرمز بودند و خسته؛ و لب‌هایش رنگ‌پریده. تندتند نفس می‌زد و نفس‌هایش به صورتم می‌خورد. ترسیدم او هم مثل پدر باشد؛ هیولاصفت. ترسم وقتی بیشتر شد که اسلحه را روی دوشش دیدم. نگاهش اما، خشمگین نبود. نگران بود و گیج. دو دستش را گذاشت دو سوی صورتم و نوازشم کرد. اشک، روی صورتم راه باز کرد و باز هم نالیدم. دیگر صدای پای هیولا نمی‌آمد. مرد، دستپاچه دنبال قمقمه‌اش گشت و آن را مقابل لبانم گرفت: مای! (آب!) گلویم می‌سوخت؛ هم از گرما و تشنگی و هم از فشاری که برای جیغ کشیدن به حنجره‌ام آورده بودم. دهانم را باز کردم و او، آب را در دهانم ریخت. جانم خنک شد و دیگر جیغ نزدم. بدنم اما، از شدت ضعف می‌لرزید. حس کردم الان است که بیفتم؛ اما مرد من را نشاند روی پایش و آب قمقمه را ریخت روی صورتم. یاد وقت‌هایی افتادم که مادر صورتم را می‌شست. مرد میان موهایم دست کشید، مثل وقتی مادر نوازشم می‌کرد. - اهدئی روحی، نحنا اصدقاء، جئنا لمساعده. لاتخافی عزیزتی. (آروم باش جانم، ما دوستیم، اومدیم کمک کنیم، نترس عزیزم.) جملاتش شتاب‌زده و آشفته بود؛ انگار او هم از پریشانی من ترسیده بود و می‌خواست هرطور شده آرامم کند. تا قبل از آن، کلماتی مثل «روحی» و «عزیزتی» را تنها از زبان مادر شنیده بودم. وقتی گفت «لاتخافی عزیزتی»، فهمیدم او مثل مادر است؛ نباید از او ترسید. برایم حکم آب گوارا پیدا کرد وسط کویر خشک. پیراهنش را گرفتم و خودم را به سینه‌اش چسباندم که از شدت نفس‌زدن، بالا و پایین می‌رفت. صدای قلبش را شنیدم که مثل قلب من تند می‌زد. دستش را گذاشت میان موهایم و سرم را نوازش کرد. لباسش بوی خاک و باروت می‌داد. نامش حیدر بود؛ یعنی خودش اینطور گفت: اسمی حیدر... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
12.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨مگه میشه ما بیایم سمت شهدا شهدا برای ما قدمی برندارن؟ اصلا امکان نداره، محاله!✨ -شما‌صدای‌! @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۱۹ خرداد ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 08 June 2024 قمری: السبت، 1 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹سالروز ازدواج امیر المومنین با حضرت زهرا علیه السلام، 2ه-ق 🔹عزل ابوبکر از تبلیغ سوره برائت، 9ه-ق 🔹ارسال نامه امیرالمومنین به معاویه در جنگ صفین 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام ▪️8 روز تا روز عرفه ▪️9 روز تا عید سعید قربان ▪️14 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام ▪️17 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم @tashahadat313
🌼 پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : 🍃بهترين ازدواج آسان‌ترن آن است🍃 🍂خيْرُ النِّكاحِ اَيْسَرُهُ🍂 📗نهج الفصاحه، ح ۱۵۰۷ @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺قرائت خطبه «عقد ازدواج» یک زوج جوان توسط رهبرمعظم انقلاب. ❤️ انتشار به مناسبت اول ذی‌الحجه، سالگرد ازدواج حضرت علی(علیه السلام) و حضرت فاطمة‌الزهرا(سلام الله علیها) @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔وصیت کرده بود روی قبرش ننویسیم "مادر شهید" می گفت:«قاسم بیاد ببینه مادرش این سی سال فکر می‌کرده پسرش شهید شده، دلش می‌گیره...» @tashahadat313
مداحی آنلاین - روایتی شنیدنی از خواستگاری حضرت علی - استاد حامد کاشانی.mp3
2.78M
🌸 ♨️روایتی شنیدنی از خواستگاری حضرت علی(ع) 👌 بسیار شنیدنی 🎙حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️‌دنیا نزدیک به ۲۰۰ تا کشور داره نه ۴ تا کشور که معطل اون ۴ تا بمونید!! @tashahadat313
💔 وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علیرغم میل باطنی، از بین چند خواستگار یکی را انتخاب کنم، اجازه گرفتم اول به مشهد بروم و بعد، تصمیم بگیرم روز اول که مشرف شدم خیلی بیتابی کرده و از امام رضا تقاضای کمک کردم همان شب خواب دیدم در گلزار شهدای شیراز بالای سر مزار شهید سید کوچک موسوی ایستاده ام ندایی آمد که این جوانی که مقابل قبر شهید است، فرد موردنظر برای ازدواج با شماست. از سفر که برگشتم یک روز به گلزار شهدا رفتم که دیدم جوانی نشسته از او ساعت پرسیدم، وقتی خواست جواب بدهد دیدم همان جوان است که درخواب،دیده بودم ناگهان خانمی دستش را بر شانه ام گذاشت و سلام احوال پرسی کرد و مطمئن شد که مجردم چند روز بعد به خواستگاری آمدند و ازدواج کردیم. @tashahadat313