مداحی آنلاین - روایتی شنیدنی از خواستگاری حضرت علی - استاد حامد کاشانی.mp3
2.78M
🌸 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه
♨️روایتی شنیدنی از خواستگاری حضرت علی(ع)
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #شهاب_مرادی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@tashahadat313
مداحی آنلاین - نوبهاره - حسین حقیقی.mp3
2.07M
🌸 #ازدواج_حضرت_علی_حضرت_فاطمه
💐نوبهاره ...
💐دوباره دل مدینه بی قراره
🎙 #حسین_حقیقی
👏 #نوآهنگ
👌بسیار زیبا
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️دنیا نزدیک به ۲۰۰ تا کشور داره نه ۴ تا کشور که معطل اون ۴ تا بمونید!!
@tashahadat313
💔
#کرامات_شهدا
وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علیرغم میل باطنی، از بین چند خواستگار یکی را انتخاب کنم، اجازه گرفتم اول به مشهد بروم و بعد، تصمیم بگیرم
روز اول که مشرف شدم خیلی بیتابی کرده و از امام رضا تقاضای کمک کردم
همان شب خواب دیدم در گلزار شهدای شیراز بالای سر مزار شهید سید کوچک موسوی ایستاده ام
ندایی آمد که این جوانی که مقابل قبر شهید است، فرد موردنظر برای ازدواج با شماست.
از سفر که برگشتم یک روز به گلزار شهدا رفتم
که دیدم جوانی نشسته
از او ساعت پرسیدم، وقتی خواست جواب بدهد دیدم همان جوان است که درخواب،دیده بودم
ناگهان خانمی دستش را بر شانه ام گذاشت و سلام احوال پرسی کرد و مطمئن شد که مجردم
چند روز بعد به خواستگاری آمدند و ازدواج کردیم.
#شهید_سیدکوچک_موسوی
#امام_رضا
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 15 دست سنگینی به گلویم چسبیده و فشارش میدهد. به یقهام چنگ میزن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 16
***
- بگیم اورژانس بیاد؟
- نه لازم نیست. مشکلی نداره.
- مطمئنی؟ خیلی حالش بد بود.
آوید کمر راست میکند و شانهام را فشار میدهد: خودتم که گفتی، حالش بد بود. ولی الان خوبه. مگه نه؟
سرم را تکان میدهم و یک جرعه از لیوان آبی که آوید دستم داده را مینوشم. مزه زهر مار میدهد. در گلویم گره میخورد و به سختی پایین میرود.
فکر کردم اینبار دیگر واقعا میمیرم؛ مثل دفعات قبل. و باز هم نمردم. انگار قرار است تا روزی که واقعا بمیرم، هزاربار تا لبه مرگ بروم و برگردم؛ شاید اینطوری ترسم از مرگ بریزد. این هم یک یادگاری ست از پدرِ احمقِ داعشیام؛ اگر سر مادر را یک بار لب باغچه برید، من را هزاربار برده تا لب همان باغچه.
بقیه دخترهای خوابگاه جلوی در اتاق جمع شدهاند و الان است که با نگاه کنجکاوانهشان قورتم بدهند؛ مخصوصا که روی تخت افرا نشستهام و خیلی بهشان نزدیکم. دوست دارم چشم تکتکشان را دربیاورم که یاد بگیرند وقتشان را با فضولی درباره درد و مرض دیگران پر نکنند. صدای پچپچشان روی اعصابم رفته. آوید به سوی بقیه میچرخد: حالش خوبه بچهها. لطفا تنهاش بذارید تا یکم استراحت کنه. برید ببینم... تاحالا کسی از فضولی نمرده.
و با دست، دخترها را به سمت در اتاق هدایت میکند. فقط خودش و افرا میمانند. به سمت من برمیگردد: برای این مشکلت دارو مصرف میکنی؟
از خودم و تمام دنیا متنفر میشوم. فاصله حمله قبلیام تا بعدی، فقط یک ماه دوام آورد. نظم هم ندارد که بدانم کی باید منتظرش باشم و بروم خودم را یک گوشه حبس کنم، تا انگشتنمای مردم نشوم و ضعیف به نظر نرسم. دندان بر هم میسایم و میگویم: تو از کجا فهمیدی مشکلم چیه؟
میخندد و روی موهایم دست میکشد: بالاخره یه چیزایی از پزشکی حالیم میشه... گفتی دارو مصرف نمیکنی؟
-نه، یعنی دیگه نه. آخه یه مدت بود مشکلی نداشتم.
آوید شانه بالا میاندازد: باید با یه روانپزشک صحبت کنی، شاید لازم باشه مصرف دارو رو ادامه بدی.
از وابسته بودن به قرص و دارو بدم میآید. پدرخواندهی بیچارهام این همه پول برای روانشناس و روانکاو خرج کرد که محتاج قرصهای رنگی نباشم. از این که ذهنم تحت کنترل مواد شیمیایی باشد، بیش از هرچیزی متنفرم. لب میجنبانم: باشه، ممنون.
آوید دراز میکشد روی تختش و یک کتاب از زیر تختش برمیدارد که بخواند؛ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. افرا اما، دست به سینه به دیوار تکیه داده و فقط نگاهم میکند. نگاه سبزش طوری ست که انگار تمام زیر و روی زندگیام را میداند؛ تیز و طلبکارانه.
عرق روی پیشانیام مینشیند و به سویی دیگر رو میچرخانم. نگاهم به قاب عکس کوچکِ کنار تخت افرا گره میخورد. هیچوقت از این فاصله نزدیک نگاهش نکرده بودم. از دور خود افرا بود؛ ولی حالا که انقدر نزدیکم، میتوانم بفهمم افرا نیست. یک زن جوان است دقیقا مثل افرا اما با چشمان مشکی. دستش را انداخته دور گردن کسی و دارد میخندد؛ اما افرا نیمی از عکس را یا بهتر بگویم، آن آدم را بریده.
بهترین دفاع حمله است. برای فرار از پرسشهایی که تا چند دقیقه دیگر روی سرم هوار میشوند و طلبکاری نگاهش، میپرسم: عکس مادرته؟
افرا رد نگاهم را دنبال میکند تا قاب عکس و میگوید: آره.
-چقدر شبیه خودته.
-هوم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 17
جلو میآید و میگوید: اگه حالت خوبه میتونی بلند شی.
فکر کنم روی نقطه حساسش دست گذاشتم و دلش نمیخواهد دربارهاش صحبت کند. از جا بلند میشوم و گردنبندم را در دست افرا میبینم. آن را بالا میگیرد و میگوید: گفته بودی مسلمون نیستی.
-نیستم.
گردنبند در دستش تابی میخورد؛ یک دعای عربی داخل کیف چرمی کوچک. چقدر احمقم من. آوید کتابش را کنار میاندازد و روی تخت نیمخیز میشود: باریکلا افرا خانوم، نمیدونستم کارآگاه هم هستی!
سریع مانند مجرمی در دادگاه، از خودم دفاع میکنم: به اون اعتقاد ندارم. فقط چون یادگاریه نگهش میدارم.
گردنبند را از دستش میقاپم. افرا با چشمش میپرسد که یادگاری از کی؟ ولی به زبان نمیآورد. آوید هم حتما دارد جلوی خودش را میگیرد که این گردنبند را به آن تصاویرِ بیصورت و بابا لنگدراز ربط ندهد.
خودم را روی تختم میاندازم و دستانم را پشت سرم میگذارم. چشمانم را میبندم و میگویم: باشه... باید باهاتون روراست باشم. پدر و مادرم توی جنگ سوریه کشته شدن و یه سرباز ایرانی منو نجات داد. بعد هم یه خانواده مسیحی سرپرستی منو قبول کردن. اون گردنبند رو همون سرباز ایرانی بهم داد، برای همین نگهش داشتم.
تند و یکنفس اینها را گفتم و نفس میگیرم تا دوباره به حال احتضار نیفتم. چقدر زجرآور است خلاصه کردن بیست سال درد و زندگیِ لعنتی در چند جمله؛ تازه همهاش هم راست نبود. جرات ندارم بگویم پدرم داعشی بوده؛ اگر بفهمند احتمالا هرشب با چشمان باز میخوابند که مبادا نیمهشب، سرشان را ببرم...
افرا بیحرکت سر جایش ایستاده؛ بدون این که در چهره و چشمان سبزش، تغییری حس کنم. آوید هم سر جایش خشک شده و فقط نگاهم میکند. انگار جملاتم هنوز از حلزونی گوششان نگذشته و به مغز نرسیدهاند. انقدر تند و درهم گفتم که اصلا بعید است شنیده باشند.
بالاخره، اولین واکنش افرا این است که زانوانش شل شوند و روی تخت بنشیند. دهانش را باز و بسته میکند تا چیزی بگوید؛ ولی من هم بجای او بودم چیزی به ذهنم نمیرسید. سرش را پایین میاندازد. چشمان آوید قرمز میشوند و با صدایی گرفته که تا به حال از او نشنیدهام، میگوید: متاسفم. من...
- لازم نیست چیزی بگی.
به پهلو غلت میزنم؛ طوری که پشتم به هردوشان باشد. از صدای ورق زدن صفحات کتاب افرا، میفهمم دوباره خودش را پشت درس پنهان کرده. گردنبند را در دستم فشار میدهم و دوباره از نفرت و دلتنگی پر میشوم. باید هرطور شده پیدایش کنم...
-کیو؟
سوال آوید یعنی بلند فکر کردهام. سر جایم مینشینم. حرفم را یک دور در ذهنم میچرخانم و به زبان میآورم: حالا که اومدم ایران، میخوام اون سرباز ایرانی رو پیدا کنم.
آوید راست روی تختش مینشیند و هیجان در صدایش میدود: همون که نجاتت داد؟
-هوم.
افرا هم حتی از پشت سپر درس بیرون میآید و میپرسد: چرا؟
-دقیقا نمیدونم...
میدانم. میخواهم اگر عذر موجهی برای نیامدنش نداشت، بکشمش؛ همانطور که او امید من را کشت. اگر او میآمد، من فرزند یک خانواده خائن نمیشدم؛ خانوادهای که در شانزده سالگی، رهایم کند و برود. از کجا معلوم؟ شاید هم خودش بعدا این کار را با من میکرد...
-سرنخی هم داری؟
این را آوید میپرسد و مشتاقانه نگاهم میکند. میگویم: یه مدت توی یه مرکز توی تهران تحت درمان بودم. شاید بشه از اونجا چیزی پرسید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه تهمت میزدند!
چگونه آبروی میبردند!
چگونه تخریب می کردند !
به خیالشون به آبروی تو چوب حراج میزنن
حال آنکه تو را خدا خرید بود
#شهید_جمهور
@tashahadat313
سربازِ رکابِ خمینی کبیر
خداوندا توراسپاس که در زمانی اجازه ظهور و وجود دادی که امکان درک یکی از برجسته ترین اولیائت را که قرین وقریب معصومین است،عبد صالحت خمینی کبیر را درک کنم و سرباز رکاب او شوم.
برشی از وصیتنامه شهید حاج قاسم سلیمانی
#مکتب_حاج_قاسم
#حاج_قاسم
#امام_خمینی
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۰ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 09 June 2024
قمری: الأحد، 2 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليه)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️7 روز تا روز عرفه
▪️8 روز تا عید سعید قربان
▪️13 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️16 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
@tashahadat313
#حدیث #تلاش
امیرالمؤمنین عليه السلام:
🔺طلَبُ المَراتِبِ وَالدَّرَجاتِ بِغَيرِ عَمَلٍ جَهلٌ.
🔸جايگاه بلند و درجات بالا خواستن، بدون كار و تلاش، نادانى است.
📚غررالحكم حدیث5997
@tashahadat313
◾️همسر شهید صیاد شیرازی درگذشت
▪️«عفت شجاع» همسر سپهبد شهید علی صیاد شیرازی پس از طی یک دوره بیماری دارفانی را وداع گفت و به همسر شهیدش پیوست./
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠خواب عجیب مادر شهید علی قوچانی
۱۵ثانیه اخر رو ویژه گوش کنید
#ایثار_شهادت
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۱ خرداد ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 10 June 2024
قمری: الإثنين، 3 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹 ورود پيامبر اكرم(ص) و اصحاب به مكه در سفر حجة الوداع(10 ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا شهادت امام محمد باقر علیه السلام
▪️6 روز تا روز عرفه
▪️7 روز تا عید سعید قربان
▪️12 روز تا ولادت امام هادی علیه السلام
▪️15 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
@tashahadat313
#حدیث
💚امیر المؤمنین علی علیه السلام:
🕋خداوند حج را برای
🕋نزدیکی و همبستگی مسلمانان قرار داد
📚حکمت ۲۵۲ نهجالبلاغه
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹تقدیم به شهید حسین امیرعبداللهیان
🇮🇷 کسی که به همه یاد داد یه مسئول خوب میتونه چه شکلی باشه
@tashahadat313
▫️زمان مناظره های انتخابات ریاست جمهوری از شبکه یک
🔹اولین مناظره: دوشنبه ٢٨ خرداد
▫️دومین مناظره: پنجشنبه ٣١ خرداد
🔹سومین مناظره جمعه ١ تیر
▫️چهارمین مناظره دوشنبه 4 تیر
🔹آخرین مناظره سه شنبه 5 تیر
📌زمان تقریبی برگزاری این مناظره ها بین ١6 تا ٢١ شب پیش بینی شده است.
#امتداد_بدرقه_شهیدان
#انتخابات۱۴۰۳ #انتخاب_اصلح
#به_کمتر_از_رئیسی_راضی_نیستیم
@tashahadat313
💢جلیلی ادامه رئیسی
نتانیاهو: اگر جلیلی رئیس جمهورِ آیندهِ ایران باشد مقاومت و تقویت و سلطهِ ما در منطقه به اتمام میرسد.
🔺 روزنامہصهیونیستےجروزالمپست:
دلهره آورترین احتـمال، انتـخاب جلیلے استـ
🔺ان بے سے نیـوز:
سعید جلیلے، محافظـه ڪار تندروۍ نزدیڪ به آیت الله خامنه ای، کسے است که با رویه خود تاکنون اجازه نـداده است تا مذاڪرات با نتیجه مطـلوب(نظر غربی ها)دنبال شونـد.
🔺رهبر معظم انقلاب امام خامنه ای:
ببینید دشمن چه کسی را نظاره گرفته و چه کسی برای او خطرآفرین است؟
همان شخص بهترین خادم ملت است..
#سواد_رسانه
#انتخابات
#سعید_جلیلی
@tashahadat313
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 این سخنرانی های حضرت آقا
در دیدارهای متعدد با احمدی نژاد، از همان ابتدای اولین دوره و اولین دیدار !
▪️ تا دوره دوم! در زمانی که همه احمدی نژاد را در خط مستقیم ولایت می دیدیم انجام شده است!! بارها آقا با محبت و مهربانی به او تذکر دادند، بارها فرمودند: غرور و انحراف نداشته باشند.
▪️والله الان که این سخنرانی ها رو می بینیم، گویا حضرت آقا، این روزها را می دیدند، درحالیکه آنزمان کسی احتمال انحراف در مورد احمدی نژاد نمیداد....!
✅ واقعا عجیب و شگفت انگیز است این آینده بینی که از عهده انسانهای عادی بر نمی آید. خدایا بخاطر چنین رهبر بصیری هزاران بار تو را شاکریم.❤️🙏
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 17 جلو میآید و میگوید: اگه حالت خوبه میتونی بلند شی. فکر کنم ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور 🌾
قسمت 18
-اگه خواستی... شاید بتونم کمکت کنم.
انقدر تند به سمت افرا میچرخم که گردنم تیر میکشد: واقعا میتونی؟
شانه بالا میاندازد: شاید.
و پشتش را میکند به من تا دیگر دهانم را ببندم و نپرسم چطور. آوید میگوید: خب اون مرکزی که میگی کجاست؟ اصلا هنوز هست؟
-نوشته بود ده سال پیش آتش گرفته و تخریب شده. بعدم کامل نوسازی شده.
-چرا آتیش گرفته؟
-نمیدونم. درست متوجه نشدم... مثل این که توی ناآرامیهای اواخر شهریور آتشش زدن. دقیق نفهمیدم برای چی.
ابروهای آوید بالا میروند و سرش را تکان میدهد: آهان... یه چیزایی یادمه. من اون موقع کلاس پنجم بودم.
میپرسم: جریانش چی بوده؟
زیرچشمی به افرا نگاه میکنم که نگاهش همچنان روی کتاب است؛ اما چشمانش ثابتند و احتمالا، گوشهایش تیز. واقعا چه کسی میتواند درس را به یک بحث جناییِ جذاب ترجیح بدهد که افرا دومیاش باشد؟
آوید اخم میکند و به روبهرویش خیره میشود تا ماجرا را به یاد بیاورد: والا تا جایی که یادم میاد، یه عده به حجاب و کل حکومت معترض بودن. بعدم اعتراض شد اغتشاش و... خلاصه بزن و بشکون و آتیش بزن... حتما این ساختمون بدبخت هم گیر همونا افتاده.
خمیازهای میکشد و دوباره روی تخت دراز میکشد: راستشو بخوای آبجی خانم، تا همین چندسال پیش، ضدانقلاب هربار یه بامبولی درمیآوردن که مثلا حکومت عوض بشه و اینا. بعدم میدیدن مردم محلشون نمیذارن، تموم میشد میرفت.
***
چهار سال قبل، بعبدا، لبنان
هنوز نمیدانم اعتمادم به دانیال، احمقانه بود یا عاقلانه. به عنوان یک دختر شانزده ساله، همراه شدن با یک پسر جوان در یک نیمهشب تابستانی، اوج حماقت بود؛ ولی من از همه چیز بریده بودم. حتی ریسک هم برایم معنای چندانی نداشت؛ چون چیز باارزشی برایم نمانده بود که بخواهم روی آن ریسک کنم.
نشسته بودم روبهروی پسری که میگفت اسمش دانیال است؛ در یک پارک و روی چمنهایی تازه آبیاری شده. تاریکی شب، سایه وحشت روی پارک انداخته بود و انگار که هردوی ما، بازیگر یک فیلم ترسناک بودیم. ساعد دستم هنوز از ضربهای که به زیر مچ آن پسر مسلمان زدم، تیر میکشید و زقزق میکرد. دانیال چهارزانو نشسته بود و از پشت، به دستانش تکیه کرده بود. با گردن کج و چشمانی ریز شده، نگاهم میکرد و من هرچه صورتش را میکاویدم، نمیفهمیدم در سرش چه میگذرد. بالاخره زبان باز کرد: چی شد که فکر کردی امشب برای خودکشی شب خوبیه؟
جا خوردم؛ واقعا همهچیز را دربارهام میدانست. گفتم: از آدمای فضول بدم میاد.
-کیه که خوشش بیاد؟
و خندید؛ آرام و سنگین. نفس عمیقی کشید و گفت: بذار موهات بلند بشن، بیشتر بهت میاد... علت این زیبایی خیرهکنندهت اینه که مادرت یه فرانسویِ لبنانیالاصل بود.
تمام آنچه در ذهن داشتم، از هم فرو پاشید. درباره کدام مادر حرف میزد؟ تا جایی که میدانستم، مامان و بابای مسیحیام، نسل اندر نسل لبنانی بودند و از آن مهمتر، من هیچ پیوند ژنتیکیای با آنها نداشتم که بخواهم شبیهشان باشم. اخمهایم درهم رفت: درباره کیا حرف میزنی؟
-خودت میدونی کیا.
فهمیدنش سخت نبود. میدانستم؛ اما میخواستم روی آن سرپوش بگذارم تا زخم کهنهام سر باز نکند. دانیال برعکس من، دقیقا میخواست زخم کهنه را تازه کند و رویش نمک بپاشد: گفتم که، من همه چیز رو درباره تو میدونم. حتی از خودت بیشتر.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 19
میخواست کنجکاویام درباره پدر و مادر واقعیام را قلقلک بدهد؛ ولی کور خوانده بود. من نه تمایلی به دانستن درباره آنها داشتم و نه تمایل به افتادن در بازیای که دانیال شروع کرده بود. همین را به دانیال گفتم و از جا بلند شدم؛ اما او کوتاه نیامد و بلند گفت: میدونی بابات تا پنج سال پیش زنده بود؟
دستانم مشت شدند و دندان برهم فشردم: اون توی دیرالزرو کشته شده.
هیچوقت درباره حرفم مطمئن نبودم؛ ولی ترجیح میدادم فکر کنم که حیدر یا یکی از همان دوستان ایرانیاش، کار پدر را تمام کرده و خیال من را راحت. هیچکس مردن او را ندیده بود؛ جز من که هربار او را در ذهنم زنده به گور میکردم.
دانیال از جا بلند شد و ایستاد روبهروی من: نه، کشته نشد. میتونم یه چیزی نشونت بدم که حتما خوشت میاد.
همراهش را درآورد و یک فیلم باز کرد؛ فیلم سیاه و سفیدِ دوربینِ مداربستهی یک خیابان. تاریخ گوشه تصویر، پنج سال قبل را نشان میداد. یک نفر با چهرهی پوشیده، مردی ویلچرنشین را هل داد و کنار پیادهرو آورد. هیچکدام را نشناختم. مردی که ویلچر را هل داده بود، از سوی دیگرِ کادر بیرون رفت و مرد ویلچرنشین را همانجا گذاشت.
چهره مرد، رنجور بود و لاغر؛ اما کاپشن مشکیای که به تن داشت، تنش را درشتتر از آنچه بود نشان میداد. حس میکردم دارد تقلا میکند برای تکان خوردن؛ ولی فقط سر و گردنش تکان میخورد. چند ثانیه بعد، یک انفجار متلاشیاش کرد و تصویر پر از خاک شد و بعد هم برفک، خبر از قطع شدن دوربین داد. چشمانم را بالا آوردم تا صورت دانیال: خب که چی؟
-اونی که منفجر شد، بابات بود. بعد از این که توی بوکمال، از گردن به پایین قطع نخاع شد، چند سال با فلاکت و خفت زندگی کرد و بعدم که دیدن نگهداریش به صرفه نیست، فرستادنش دمشق تا توی یه عملیات انتحاری، خودشو خلاص کنه.
پس تا آخر عمرش هیولا ماند و آدم کشت؛ حتی در اوج ناتوانی. پوزخند زدم: اون هیولای داعشی بابای من نبود.
حالم آن لحظه، معجونی از خشم و شادی بود. خشمگین بودم، چون میخواستم با چشم خودم، خفت آن قاتل روانی را ببینم و انتقام همه بدبختیهایم را از او بگیرم؛ و شاد بودم، چون میتوانستم مطمئن باشم که عذاب کشیده و مرده. مطمئن شدم دیگر دستش به من نمیرسد و تا ابد، در کابوسهایم زندانی خواهد شد.
قهقهه زدم؛ بلند و مستانه. انقدر بلند که دانیال شوکه شد و قدمی به عقب رفت. همراهش را پرت کردم به سمتش و از خنده خم شدم روی زانویم. دانیال با آرامش، ایستاد و صبر کرد تا خندهام تمام شود. وقتی دلم درد گرفت، کمر راست کردم و دستم را آرام، کوبیدم به سینه دانیال: خوب بود، واقعا چسبید. حیف بود قبل دیدنش بمیرم.
جدیتر شدم و اثر خنده را کامل از روی صورتم محو کردم: برام مهم نیست اینا رو از کجا میدونی. اینجا از هر پنج نفر، دونفر دلال اطلاعاتن. ولی خب، متاسفانه من چیزی ندارم که بابت اطلاعاتت بهت بدم. چطور اینو درموردم نمیدونستی؟
گوشه لبش کج شد و سرش را به سمت صورتم خم کرد: پول نمیخوام، ولی یه خبر خوب دیگه هم برات دارم. تمام بدهیهات صاف شدن.
لبخندش گشادتر شد و سرش را به سمت راست کج کرد. به چشمانم خیره شد و گفت: چیزی که ازت میخوام، اینه که از فکر خودکشی بیرون بیای.
***
کارمندِ بنیاد شهید طوری نگاهم میکند که انگار به زبان چینی حرف زدهام. خودم هم خجالت میکشم از آنچه گفتهام. راستش، انتظار بیجایی ست که بتوانم یک نفر را فقط با نام کوچک و یک نقاشی سیاهقلمِ بدون صورت، پیدا کنم. مرد میگوید: یعنی شهیدِ مدافع حرم بوده؟
آوید که لبهای برهم چفت شدهی من را میبیند، میگوید: شاید. شایدم شهید نشده باشه. ما خواستیم ببینیم ایثارگری به این اسم ثبت شده؟
کارمند اینبار طوری به آوید نگاه میکند که انگار آوید به زبان پشتو حرفش را زده و با بیحوصلگی میگوید: هیچ مشخصاتی ازش ندارید؟ نام خانوادگی، عکس...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 20
-فقط میدونیم اسم کوچیکش حیدره. چهرهش رو هم درست یادم نیست.
-نمیدونید ارتشی بوده یا سپاهی؟
کمی به حافظهام فشار میآورم؛ فایده ندارد. سرم را تکان میدهم و خجالتزده به آوید چشم میدوزم. آوید میگوید: نه ولی چیزی که مطمئنیم، اینه که شهریور و مهرِ سال نود و شش، سوریه بوده و توی عملیات آزادسازی دیرالزور جنگیده.
آوید اینها را درحالی میگوید که به من نگاه میکند و با تکان دادن سر، از من تایید یا اصلاح حرفهایش را میخواهد. چشم برهم میگذارم که درست گفتی.
نگاه کارمند میان من و آوید میچرخد. انگار که دو موجود فضایی هستیم. چشمانش را به نمایشگر مقابلش میدوزد و شانه بالا میاندازد: دوتا شهید مدافع حرم ایرانی به اسم حیدر هستند، شهید حیدر جلیلوند و شهید حیدر ابراهیمخانی. ولی هردو قبل از تاریخی که شما گفتید شهید شدند. جانباز یا ایثارگری هم به این اسم نداریم.
نمیدانم خوشحال باشم یا ناراحت. اگر شهید نشده، پس چه عذر موجهی برای نیامدنش دارد؟ کارمند بدون این که چشمش را از مانیتور بردارد، میگوید: شاید حیدر اسم جهادیش بوده. چیز دیگهای ازش نمیدونید؟
آوید لبانش را کج میکند و بعد از چند لحظه فکر کردن، میگوید: نه... میشه عکس کسانی که توی اون تاریخ داشتن توی دیرالزور میجنگیدن رو بهمون نشون بدین؟ شاید اینطوری بشناسدش.
نگاه تیز کارمند از مانیتور برداشته میشود و به سوی آوید نشانه میرود: اطلاعات این افراد دست ما امانته و محرمانه ست. نمیتونیم در اختیارتون بذاریم.
-یعنی هیچ راهی نداره؟
-نه. مگر با مجوز و نامه رسمی.
آوید نفسش را بیرون میدهد و ناامیدانه شانه بالا میاندازد. لبخندِ نیمهجانی میزند به کارمند و میگوید: ممنون.
راهش را میکشد به سمت در و من هم دنبالش میدوم: حالا چکار کنیم؟ از کی باید مجوز بگیریم؟
آوید سرش را به چپ و راست تکان میدهد و چادرش را میکشد جلوتر: نمیدونم والا... دیگه عقلم به جایی قد نمیده.
در اتوماتیک مقابلمان باز میشود و باد سردی به داخل سالن گرم بنیاد میوزد. باد میآید و ما میرویم. پیادهرو پر است از برگهای زرد و خشک که دور کفشهامان میپیچند و چرخ میزنند و زیر پایمان آه و ناله میکنند. صبح رفته بودیم سپاه و پاسمان دادند به بنیاد شهید و امور ایثارگران. بنیاد شهید هم در برزخ رهایمان کرد و حالا سرگردانِ خیابانها شدهایم. آوید میگوید: بذار ببینم... دیگه چه سازمانی ممکنه ربط داشته باشه به مدافعان حرم؟
چشمانش را ریز میکند و گردنش را کج: سپاه... ارتش... بنیاد شهید... اوم...
شاید از اول، امید پیدا کردنش یک امید بچگانه بود و نباید آوید را هم دنبال خودم میکشاندم. بهتر است بچسبم به کار و زندگی خودم و بیخیالش شوم... ولی شک و تردید دست از سرم برنمیدارد؛ خشم هم. دوست دارم یکی را پیدا کنم که بشود همه تقصیرها را گردنش انداخت و از او انتقام گرفت؛ و چه کسی بهتر از حیدر، آن هم وقتی پدرِ داعشیام قبلا تکهتکه شده و من فرصت انتقام گرفتن از او را از دست دادهام؟
دو طرف سرم را با دست میگیرم و به جلو خم میشوم: اوووف... چکار کنیم حالا؟
آوید آرام سر شانهام میزند: انقدر فسفر حروم نکن، بیا بابت تلاش امروزمون یه جایزه به خودمون بدیم.
دستم را میکشد تا تندتر دنبالش بیایم. کمی جلوتر، مقابل یک بستنیفروشی میایستد و میگوید: بستنی چطوره؟ چه طعمی میخوری؟
و میرود داخل بستنیفروشی. میگویم: واقعا لازمه؟ بیا برگردیم...
آوید طوری نگاهم میکند که انگار قانون مهمی را نقض کردهام: معلومه که لازمه! الان نیاز داری که خودتو به یه بستنی مهمون کنی. من همیشه همینکار رو میکنم.
و رو میکند به فروشنده: یه بستنی با سهتا اسکوپ... نسکافهای، تمشکی، کره فندقی. لطفا. و...
به سمت من برمیگردد: تو چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📙رمان امنیتی شهریور 🌾
قسمت 21
-منم... منم همون...
-از اینی که گفتم دوتا بدید.
پشت یکی از میزها مینشیند. میگویم: همیشه همینکار رو میکنی؟
با انگشتانش روی میز ضرب میگیرد: اوم... نه... بعضی وقتام پفک... همش رو هم تنهایی میخورم.
چشمانش از شیطنت برق میزنند. میگویم: چرا تنهایی؟
لب ور میچیند: خب... این کار مال بعضی وقتاست که خیلی دلم میگیره. آخه گاهی، «خودم» غصه میخوره... براش از اینا میخرم که اینا رو بجای غصه بخوره.
لبخندی میزند متفاوت از همه لبخندهایش: حالا فکر نکنی دائم میام هلههوله میخرما... دو سه ماه یه بار اینطوری میشه.
فروشنده، بستنیها را مقابلمان میگذارد. چشمان آوید، از شوقِ بستنی برقی کودکانه میزنند: امروز دلم نگرفته، جایزهمونه. و البته مهمون منی.
از بستنی نسکافهای شروع میکند و یک قاشقش را در دهانش میگذارد. دستم به سمت قاشق میرود و کمی از بستنی تمشکیام را جدا میکنم؛ اما در دهان نمیگذارم. بیمقدمه و بیرحمانه میپرسم: اصلا مگه تو هم دلت میگیره؟ بهت نمیاد.
و باز هم همان لبخند متفاوت؛ اینبار عمیقتر. لبخندی که نه بر لب یک دخترِ بازیگوش، که بر لب یک زن جاافتاده و دنیادیده مینشیند و بعد از چند لحظه میگوید: مو هر دردآشنایی میشناسُم، رو لِبش خندهس/ خیالت ای دلِ شنگول و شادابُم نمیگیره؟
از لهجه جدیدش جا میخورم؛ از شعر هم. به آوید نمیخورد اهل شعر باشد. گیج میشوم: دلت از چی میگیره؟
-غمام رویاییان، چیزی شِبیه قصهها، اما/ پرِ شاماهی قصه، به قلابُم نمیگیره...
ابروهایم را بالا میدهم که بفهمد گیجتر شدهام؛ انقدر که نمیتوانم از زیباییِ شعر لذت ببرم. لبخندی به چهره گیج من میزند و ادامه میدهد: هلُم میده جلو؛ اما، جهان کارش عقبگرده/ مو او طفلُم که گردون از سر تابُم نمیگیره/ خودیکُش بوده ای دنیا از اول، آخر قصه/ اشاره میکنُم رستم! مو سهرابُم... نمیگیره!
دوست ندارم همهچیز را انقدر پیچیده کند. میگویم: دلت از چیِ دنیا گرفته؟
یک تکه از بستنیِ نسکافهایاش جدا میکند: نِفهمید و نمیفهمن مُنو درد مونه اینجا/ مو خط دکترُم خالو! کسی قابُم نمیگیره...
بستنی را در دهانش میگذارد و سریع همان آویدِ قبلی میشود: بخور آب نشه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
نخبه علمی بود
به قدری باهوش بود که
در ۱۳سالگی به راحتی
انگلیسی حرف میزد .
وقتی در پادگان امام حسین(ع) بود،
برای پاسداران آنجا زبان انگلیسی
تدریس میکرد و درجبهه هم
به رزمنده ها آموزش زبان میداد .
در عملیات والفجر ۸ شیمیایی شد
و در۱۷ سالگی به شهادت رسید ؛
معلم کوچک جبههها
[ شهیدمحمودتاجالدین ]
💫اللهم صل علی محمدوال محمد
وعجل فرجهم 🌷
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ استوری / ریل | مدرک تحصیلی نامزدهای چهاردهمین دوره ریاست جمهوری
🔻 به ترتیب حروف الفبا
#حماسه_جمهور
#انتخاب_جمهور
┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️سرنگونی یک پهپاد رژیم صهیونیستی در حریم هوایی ارتفاعات ریحان در جنوب لبنان
@tashahadat313
4.39M
👆🏻👆🏻👆🏻
🚨هشدار شیخقمی؛
👌🏻با دقّت گوشکنید و نشر بدید...
🚫خطر خیلیجدیه❗❗❗
مداحی_آنلاین_کی_میدونه_امام_مجتبی_کیه؟_استاد_انصاریان.mp3
1.16M
♨️ #کی_میدونه_امام_مجتبی_کیه؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #انصاریان
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
@tashahadat313