eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
بدون شرح...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوش و بش قالیباف و جلیلی در نمازجماعت پیش از مناظره... حالا شماها هی بشینید با هم دعوا کنید 😂 @tashahadat313
سلام شبکه یک بزنید یک کیلو تخمه هم بیارید مناظره شروع شد😅
ori41.mp3
8.15M
💥 تردیدها را کنار بگذارید❗️ 🔈شش دقیقه‌ی طوفانی با حجت الاسلام والمسلمین نماینده‌ی مردم مشهد و کلات در مجلس شورای اسلامی 🔹آقای جلیلی با دیگران در مبانی، روش مدیریتی و الگوی حل مسأله اختلاف دارد. 🔸 ، تنها مانع تصمیم عموم مردم است. مردم تصمیم خود را درباره‌ی آقای جلیلی گرفته اند! 🔹 چیست؟ در ایام خانه‌نشینی رئیس جمهور وقت چه کسی دولت را اداره می‌کرد؟! 🔸نقش در دولت چه بود؟ چه کسی می‌تواند امتداد دولت شهید رئیسی باشد؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 39 حواسش به من بوده و این‌همه بدبختی سرم آمده؟ چه حرف چرندی. عبا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌾 قسمت 40 بعد از این‌همه فسفر سوزاندن برای یاد گرفتن شش حرف از الفبای عبری، این کلمه جایزه خوبی به نظر نمی‌رسید. یعنی تنها کلمه‌ای که می‌شد با این حروف نوشت، همین بود؟ فقط سه حرف از این حروف را استفاده کرده بودم. دوست نداشتم بیشتر از این، علت انتخاب این کلمه توسط دانیال را تفسیر کنم. ترجیح می‌دادم تا جایی که ممکن است، خودم را به خنگی بزنم و دانیال فقط رابط سازمانی و همکارم بماند. هرچه به غروب نزدیک‌تر می‌شدیم، صدای سر و صدا و خنده بچه‌ها بلندتر و حاشیه زاینده‌رود شلوغ‌تر می‌شد. بهارِ اصفهان، بی‌نهایت مست‌کننده بود. راهنمای سفرمان می‌گفت بعد از طرح‌های زیست‌محیطی‌ای که برای کاهش آلودگی صنعتیِ شهر و احیای زاینده‌رود اجرا شد، بهارهای اصفهان از قبل زیباتر شده. اصلا وقتی کنار رودخانه قدم می‌زدم، حس می‌کردم رفته‌ام به دوران صفویه؛ به ایران قدیم. به دانیال غر زدم: شش تا حرف یاد گرفتیم، ولی فقط دو کلمه؟ لبش را کمی کج و کوله کرد و به روبه‌رو خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت: اوم... یه کلمه دیگه هم الان به ذهنم رسید. خودکار را از دستم گرفت و حرف گیمل را دوبار روی صفحه نوشت. اعراب گذاشت و گفت: گاگ. یعنی سقف. لبم را کج کردم. به بدی کلمات قبلی نبود؛ ولی وقتی کنار دو کلمه دیگر قرار می‌گرفت، حالت خنثایش را از دست می‌داد. پدر، سقف، عشق. چه ترکیب عجیبی. دست خودم نبود که نام حیدر، شد کلمه چهارمِ این سه کلمه. هرسه‌تا فقط من را به همین نام می‌رساندند. نسیم یک شاخه بید مجنون را روی صورتم انداخت. -داری به اون سرباز ایرانی فکر می‌کنی؟ دانیال این را گفت و شاخه را از روی صورتم کنار زد. بعد دوباره دقیق به چشمانم زل زد. واقعا جادوگر بود؛ وگرنه چطور می‌توانست ذهنم را بخواند؟ برای همین بود که از او می‌ترسیدم. اجازه نمی‌داد افکارم در تملک خودم باشند. گفتم: نه. -معلومه که بهش فکر می‌کنی. واقعا بهش حسودیم می‌شه، تقریبا مهم‌ترین چیزیه که مغزت رو اشغال کرده. عمیقا افسوس خوردم که انقدر دقیق می‌داند در ذهنم چه می‌گذرد. نگاهم را دزدیدم و بردم به سمت آبی که با فشار از زیر پایه‌های پل خواجو بیرون می‌زد. دانیال سرش را جلوتر آورد و گفت: می‌دونی، ترسناکه. می‌ترسم آخرش بین من و حیدری که وجود نداره، حیدر رو انتخاب کنی و پشت پا بزنی به همه‌چی. نیشخند زدم: قبلا به اندازه کافی توجیهم کردی. بلند قهقهه‌ای پیروزمندانه زد. یک مدت هرچه توان داشت گذاشت برای این که به من ثابت کند حضور ایران در جنگ سوریه، برای منافع سیاسی خودش بود نه نجات مردم. استدلال‌هایش در یک کفه ترازو بود و رفتار آن روز عباس و دوستانش، در کفه دیگر، با آن استدلال‌ها برابری می‌کرد. ما خانواده‌های دشمنانشان بودیم. بعدا فهمیدم همان سال، امثال پدر من، یک پاسدار ایرانی را اسیر کرده، سربریده و مثله کرده‌اند. کسی که شاید از دوستان عباس بوده. قطعا اگر عباس اسیرشان می‌شد هم سرنوشتش بهتر از این نبود. من اگر جای او بودم، تلافی دوستان کشته شده‌ام را سر خانواده‌های داعشی درمی‌آوردم. حداقل نجاتشان نمی‌دادم؛ می‌گذاشتم توی بیابان مرز عراق و سوریه، از بیماری و گرسنگی و آوارگی بمیرند. این که من الان یک تهدید علیه امنیت ایرانم، تقصیر عباس است که من را نجات داد. در دنیای بی‌رحم امروز، انسان‌دوستی و مهربانی عین حماقت است؛ مگر وقتی که در حد شعارهای قشنگ سازمان ملل باقی بماند. -بلند شو، باید بریم جایی. این را دانیال گفت و برخاست. دستش را دراز کرد تا کمکم کند؛ اما خودم با تکیه به زمین بلند شدم. دستش را مشت کرد و برد داخل جیبش. حس خوبی داشت این که حتی در همین حد هم، حال دانیال را بگیرم. پرسیدم: کجا؟ -می‌فهمی. نیم‌ساعت بعد، با دانیال در یک کوچه ناآشنا قدم می‌زدیم. بناها علی‌رغم نوسازی و منظم شدن کوچه‌ها، شکل سنتی خود را حفظ کرده بودند و پیدا بود که در یکی از محله‌های قدیمی و باسابقه اصفهانیم. دانیال دست در جیب، جلوتر از من قدم برمی‌داشت. انگار اصلا حواسش به من نبود. سرم به دنبال پیدا کردن یک نشانه، این سو و آن‌سو می‌گشت. مردم به راحتی در کوچه تردد می‌کردند؛ بی‌توجه به این که نیم‌ساعت از غروب گذشته. شب‌های ایران، با شب‌های لبنان و کشورهای دیگری که دیده بودم، زمین تا آسمان فرق داشت. زندگی در شب هم نمی‌خوابید و در شهر جاری بود؛ بدون این که مردم از ترس امنیت‌شان، با غروب آفتاب به خانه بخزند. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت ۴۱ رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تابلوی سبزرنگی، به فارسی نوشته بود: مقبره کمال اسماعیل، شاعر قرن هفتم. با دیدن مقبره یک شاعر ایرانی قلبم تپید. شاعران ایرانی با کلمات جادو می‌کردند و من مسحور این جادو شده بودم. خواستم در مقبره را پیدا کنم، ولی دانیال جلوتر رفت؛ جایی تقریبا وسط فضای سبز. مقابل ساختمان قدیمی دیگری ایستاد و سرش را بالا گرفت تا سردر آن را بخواند. پشت سرش، جلو رفتم و تازه، کاشی‌های آبیِ سردر ساختمان را دیدم. حروف عبری، بر کاشی‌کاری لاجوردی ایرانی نوشته شده بودند و پایین آن، با خط نستعلیق نوشته بود: کنیسای ملا یعقوب. بین حروف عبری، فقط حرف ه و بت را شناختم. -چرا اومدیم اینجا؟ دوباره یک لبخند مرموز تحویلم داد. نگاهم روی در بسته‌ی کنیسا ماند؛ شمعدان هفت شاخه‌ای به رنگ فیروزه‌ای روی درش نقش بسته بود. دانیال بالاخره به حرف آمد: به این محله می‌گن جوباره. به قدم زدن ادامه داد و از مقابل در کنیسا گذشت. ادامه داد: بعد از این که کوروش، اجداد ما رو از اسارت بابل آزاد کرد، بعضی از اون‌ها اینجا ساکن شدن. چون هیچ جایی به اندازه اصفهان، به اورشلیم شبیه نبود؛ حتی می‌گن آب و خاکش هم‌وزن آب و خاکی بود که اجدادم از اورشلیم آورده بودن. ابروهایم بالا رفتند؛ به دانیال نمی‌آمد داستان تاریخی تعریف کند و من هم حوصله شنیدن ماجرای پر پیچ و خم اجداد بنی‌اسرائیلی‌اش را نداشتم: خب که چی؟ -ما نسل اندر نسل اینجا بودیم. این محله هم از محله‌های قدیمی یهودی ایرانه؛ ولی عادلانه نیست که الان، بیشتر مردمش مسلمون‌اند. -چی شده که انقدر دیندار شدی؟ -مسئله دین نیست. اون چیزی که ما باهاش بزرگ می‌شیم، حسرت داشتن یه وطنه. خاکی که برای خودت باشه. -درکت نمی‌کنم. نیشخند زد: آره چون بی‌وطنی. از کنایه‌اش ناراحت نشدم. حقیقت بود. من هیچ‌وقت احساس تعلق به هیچ کشوری را درون خودم پیدا نکردم. نه سوریه، نه لبنان و نه زادگاه پدر و مادرم، یعنی امارات و فرانسه، هیچ‌کدام کشور من نبودند. انگار هر تکه‌ام متعلق به یک کشور بود و درواقع متعلق به هیچ‌جا نبود. دانیال کلامش را کامل کرد: ما هم بی‌وطنیم؛ ولی خودمون هیچ‌وقت اینو قبول نکردیم. بعد از قرن‌ها آوارگی، برگشتیم فلسطین؛ ولی هنوز نتونستیم یه کشور متحد و امن داشته باشیم. خیلی از کشورها حتی حاضر نیستن بپذیرن که ما یه کشوریم. ترحم‌برانگیز بودند. حتی تعدادی از کشورهای عضو سازمان ملل، داشتند موفق می‌شدند اسرائیل را از سازمان ملل اخراج کنند. چندین سال بود که اسرائیل نه روی یک دولت قوی به خود دیده بود و نه رنگ ثبات سیاسی را. داشت کم‌کم سرزمین‌هایش را هم از دست می‌داد و جمعیتش را. مثل یک بیمار سرطانی، ناتوان روی تخت افتاده بود و داشت ذره‌ذره آب می‌شد. بی‌حوصله، تکیه دادم به دیوار کنیسا: الان اینا رو چرا به من می‌گی؟ -چون می‌خوام دقیقا درک کنی که هدف ما چیه. -هدفتون چیه؟ این که اگه خودتون نباشین، می‌خواین کس دیگه‌ای هم نباشه. قراره همه دنیا تاوان بدبختی شما رو بدن. مگه نه؟ و زدم زیر خنده، با صدای بلند. چند نفری که داشتند از کوچه رد می‌شدند، سر چرخاندند به سمت من که مستانه می‌خندیدم. دانیال کنارم به دیوار تکیه زد. سنگ‌ریزه‌ای که روی زمین بود را با نوک کفشش لگد کرد و گفت: انتخابت کردم، چون این دقیقا فلسفه شخصی توئه. تو هم دنبال یکی می‌گردی که بابت بدبختیت ازش انتقام بگیری، حتی اگه مقصر نباشه. خنده‌ام را خوردم: قطعا، ولی انتقام به چه دردم می‌خوره اگه نتونم خوب زندگی کنم؟ دانیال باز هم از همان لبخندهای شیطانی زد. روبه‌رویم ایستاد و سرش را آورد جلو؛ مثل همه وقت‌هایی که می‌خواست قانعم کند برای پذیرفتن حرفش: از اون بابت خیالت تخت. ما برای رسیدن به اهدافمون خوب خرج می‌کنیم. و چشمک زد. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
دقت کردید پزشکیان امشب چند بار گفت: «من اگه به قدرت برسم؟» بله، جنگ اصلاح طلب‌ها جنگ قدرته! نه خدمت... مقایسه کنید با آن شهیدی که همیشه خودش را خادم مردم می‌دانست. ‌‎‌@tashahadat313
🌺🌺🌺🌺🌺🌺 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۲ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 22 June 2024 قمری: السبت، 15 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🌺 🔹ولادت امام هادی علیه السلام، 212یا214ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️15 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️24 روز تا عاشورای حسینی ▪️39 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️49 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 💚امام هادی علیه السلام : 🍃🌷هرکس بذر خوبی بکارد، شادمانی درو می کند"🍃🌷 🎊ولادت با سعادت حضرت امام هادی (ع) بر امام زمان(عج)و همه ی عاشقان، مبارک باد🎊 @tashahadat313
: 🔹 کسانیکه فکر میکنند، باید گوشه‌ای بخوابند تا (عج) ظهور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند. 🔹 مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر مبارزه کنند، و این تحول و تکامل نفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهور حضرت شوند. 🔹 اگر جوانان ما در اعتقادشان به خود بقبولانند امام زمان (عج) در میان آنها زندگی می‌کند و شاهد اعمالشان است. رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا می‌کند و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی جوانان ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود. @tashahadat313
این که گناه نیست 09.mp3
4.96M
9 💠آدما، شبیهِ اونایی میشن؛ که ازشون الگوبرداری می کنند! ✅اگر الگوهای زندگی تو، روح سالمی داشته باشند؛ کمکت میکنند تا بتونی، با قدرت، از سلامت روحت مراقبت کنی @tashahadat313
ابن الجوادی امام ما(2).mp3
5.66M
🎧 ابن الجوادی امام ما 🎙 حامد جلیلی 🌸 به مناسبت سالروز ولادت امام هادی (ع)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت ۴۱ رسیدیم به یک فضای سبز کوچک با چند ساختمان آجری قدیمی. روی تاب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙 🌾 قسمت ۴۲ *** -کسی از دوستاش رو پیدا نکردم. خیلی با کسی صمیمی نبود. دلم در هم پیچ می‌خورد. صبح تاحالا نتوانسته‌ام چیزی بخورم. تبم هم وقتی فروکش کرد که مسعود گفت خانواده عباس را پیدا کرده و می‌توانم ببینمشان. فقط به شوق همین ماجرا، جان گرفتم و خودم را جمع و جور کردم تا با مسعود همراه شوم. می‌گویم: مگه می‌شه هیچ دوستی نداشته باشه؟ -با دونفر عقد اخوت بسته بود؛ ولی زودتر از خودش شهید شدن. عباس بیچاره! نه از دوست شانس آورده، نه از همسر. می‌گویم: می‌شه بازم دنبال دوستاش بگردید؟ شاید کس دیگه‌ای هم باشه. -می‌شه ولی شرط داره. تعجب نمی‌کنم؛ هیچ ارزانی بی‌علت نیست. داخل یک کوچه می‌پیچد با خانه‌های حیاط‌دارِ دو یا نهایتا سه طبقه. جلوی یکی از خانه‌ها نگه می‌دارد. می‌گویم: با افرا آشتی‌تون بدم؟ پوزخند می‌زند و در ماشین را باز می‌کند: اون حالاحالاها با من آشتی نمی‌کنه. در دل می‌گویم: حق داره. و می‌پرسم: پس باید چکار کنم؟ مسعود سرش را پایین می‌اندازد: فقط مواظبش باش... و از حالش باخبرم کن. این را طوری می‌گوید که انگار اقرار به شرم‌آورترین اشتباه عمرش کرده باشد؛ پیرمرد مغرور! به افرا حسودی‌ام می‌شود؛ به این که یک پدر هست که بخواهد از حالش باخبر شود و مواظبش باشد. می‌گویم: افرا خیلی دوستتون داره. مسعود که داشت پیاده می‌شد، ناگاه می‌چرخد به سمت من: حرفی زده؟ و چشمان سبزش را درشت‌تر و ترسناک‌تر می‌کند تا اعتراف بگیرد. می‌توانم قسم بخورم این پیرمرد بازجو بوده و هست؛ چون این نگاه ترسناک مقاومت هر متهمی را می‌شکند. با دیدن هیجانش خنده‌ام را می‌خورم. اصلا مگر مسعود می‌داند هیجان چیست؟! می‌گویم: حرف که نه؛ ولی همین که باهاتون قهره یعنی خیلی دوستتون داره. آدم از دست کسایی که دوستشون داره بیشتر عصبانی می‌شه. حتما خیلی دوست داشته شما کنارش باشید. راستی، چرا رهاش کردین؟ سیبک گلویش تکان می‌خورد و با صدایی خشن‌تر از قبل می‌گوید: مجبور بودم. پیاده شو. این «پیاده شو» را چنان محکم می‌گوید که یعنی: پایت را از گلیمت درازتر نکن و در مسائلی که به تو مربوط نیست، نه سوال بپرس و نه نظر بده. پیاده می‌شویم و مسعود پشت در کرم‌رنگی که تازه رنگ شده می‌ایستد. درخت انگوری از داخل حیاط، روی دیوارها سرک کشیده و برگ‌هایش با این که زرد شده‌اند، هنوز بر زمین نریخته‌اند. قبل از این که در بزنیم، در باز می‌شود. منتظرمان بوده‌اند. مسعود یاالله گویان، جلوتر از من وارد می‌شود. پشت سرش می‌دوم و آرام می‌پرسم: از من چی بهشون گفتی؟ زیر لب می‌گوید: واقعیتو. دو سوی حیاط، باغچه‌هایی هست با درختان انگور و انجیر و چند بوته رز؛ که همه یا زردند یا روبه زردی می‌روند. زن میانسالی به حیاط قدم می‌گذارد که عباس را می‌توان در پس چهره‌اش دید. اگر چهره عباس روشن‌تر شود، ریش‌هایش را بزند و ظریف‌تر شود، همین زنی ست که روبه‌رویم ایستاده. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 📙رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 43 -سلام. خوش اومدین. بفرمایین. با چادر رنگی، رویش را تنگ گرفته و به اتاق راهنمایی‌مان می‌کند. پاهایم را به زور جلو می‌کشم. انگار هنوز خوابم. خودم را هم گم کرده‌ام، چه رسد به این که بخواهم با خانواده عباس مواجه شوم. زن برای دست دادن دست دراز نمی‌کند و من هم؛ اما نگاهش سر تا پایم را اسکن می‌کند. خانه‌شان بی‌نهایت ساده است و برخی اسباب خانه، خیلی قدیمی به نظر می‌رسند. سکوت خانه روی سرم سنگینی می‌کند؛ حس می‌کنم بیگانه‌ترین و اضافه‌ترین آدمِ روی زمینم. می‌نشینیم و زن به رسم تعارف ایرانی‌ها، ازمان پذیرایی می‌کند. انگار سکوت حاکم، او را هم آزار می‌دهد؛ اما حرفی برای شکستن سکوت به ذهنش نمی‌رسد. بالاخره مسعود به داد هردومان می‌رسد: ایشون فاطمه خانم هستن، خواهر شهید. نیمچه لبخندی می‌زنم و می‌گویم: خوشحالم از دیدن‌تون. منم آریلم. قبلا معرفیم کردن... فاطمه سرش را تکان می‌دهد و لبخند غمگینی روی لبانش می‌نشیند. راستش برخلاف گفته‌ام، از این که بجای عباس با بازماندگانش ملاقات کرده‌ام خوشحال نیستم. من خود عباس را می‌خواستم؛ هرچند دیر. هرچند دیدنش با پانزده سال تاخیر، فقط آتش خشمم را تند می‌کرد و خودش را می‌سوزاند؛ بی آن که فایده‌ای به حالم داشته باشد. فاطمه بالاخره به سخن می‌آید: برادرم حرفی از شما نزده بود؛ چون اصلا بعد از آخرین ماموریت سوریه‌ش برنگشت اصفهان. تهران بود و بعد شهید شد. بعد از شهادتش، همکاراش نقاشی شما رو هم همراه وسایلش برامون آوردن. مثل این که اونو زده بود به دیوار اتاقش. قلبم انقدر دیوانه‌وار ضربان می‌گیرد که حس می‌کنم صدایش را مسعود و فاطمه هم می‌شنوند. عباس انقدر به فکر من بوده که نقاشی‌ام را به دیوار اتاقش زده... لحظه به لحظه از قضاوت‌هایم شرمنده‌تر می‌شوم. آن عروسک و نقاشی، ثابت کرده‌اند عباس تا آخرین روز زندگی‌اش به فکرم بود؛ مثل یک پدر واقعی. فاطمه، تلخندی چاشنی کلامش می‌کند و می‌گوید: اگه عباس بچه داشت، احتمالا الان همسن تو بود. خیلی زود خانمش رو از دست داد. دو ماه بعد از عقد. حالا می‌فهمم معنای آن غم همیشگی چشمانش را که انگار شده بود بخشی از وجودش. فاطمه ادامه می‌دهد: بقیه خواهر و برادرام رفتن سر زندگی خودشون. فقط من و همسرم اینجا زندگی می‌کنیم که مراقب مامان باشیم. مسعود می‌پرسد: پدر چطور؟ -پنج سال پیش فوت کردن. با چشم اشاره می‌کند به قاب عکس‌هایی که روی طاقچه هستند؛ عباس و پیرمردی شبیه او، پدرش. -خدا رحمتشون کنه. این را مسعود زمزمه‌وار می‌گوید و چایش را می‌نوشد. با این که هیچ‌وقت در این خانه زندگی نکرده‌ام، اما جای خالی عباس در خانه شدیدا خودش را به رخ می‌کشد. انگار تمام اجزای خانه داد می‌زنند که یک جای کار می‌لنگد، یک چیزی سر جایش نیست یا بهتر بگویم؛ یک کسی که باید باشد، در خانه نیست. دارند داد می‌زنند که دلشان برای عباس تنگ شده. احتمالا اگر عباس کشته نمی‌شد، خانه خیلی سرزنده‌تر از اینی بود که الان هست. شاید اگر بود، پدرش نمی‌مرد یا... -حاج خانم کجان؟ این را هم مسعود می‌پرسد و فاطمه جواب می‌دهد: خوابن. بخاطر داروهاشون بیشتر می‌خوابن. بهشون گفتم شما قراره تشریف بیارید، منتظرتون بودن. مسعود برمی‌خیزد و به من هم اشاره می‌کند که برویم: من یکم کار دارم. باید بریم. سر یه فرصت دیگه مزاحم‌تون می‌شیم. فاطمه دستپاچه می‌شود: نه! بمونین. مامان بیدار بشن ببینن رفتین ناراحت می‌شن. وسط تعارف‌بازی‌شان می‌پرم: من می‌مونم، بعد خودم برمی‌گردم. شما اگه کار دارین برین. مسعود که گویا منتظر شنیدن همین حرف بوده، سریع می‌گوید: اشکالی که نداره؟ فاطمه از خدا خواسته می‌گوید: نه، خیلی هم خوبه. ناهار رو هم باهم می‌خوریم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۳ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 23 June 2024 قمری: الأحد، 16 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم ▪️14 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️23 روز تا عاشورای حسینی ▪️38 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️48 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها @tashahadat313
(ع) 🍃🌸پیامبر صلی الله علیه وآله: 🔸اگر درختان قلم، دریاها مرکب، جن‌ها حساب‌کننده و انسان‌ها نویسنده شوند، نخواهند توانست فضائل علی بن ابیطالب علیهما السلام را بشمارند! 🔸لَوْ أَنَّ الْغِيَاضَ أَقْلَامٌ وَ الْبَحْرَ مِدَادٌ وَ الْجِنَّ حُسَّابٌ وَ الْإِنْسَ كُتَّابٌ مَا أَحْصَوْا فَضَائِلَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِب‏. 📚الطرائف، ج۱، ص۱۳۸. @tashahadat313
🌷 سیره به روایت همسر به مناسبت سالروز تولد شهید ✍ ذکر و یاد امام مهدی(عج) در رفتارهای شهید تاثیر فوق العاده‌ای داشت؛ به عنوان مثال من گاهی می دیدم که ایشان نیتشان را از پرداخت صدقه، سلامتی امام زمان (عج) عنوان می کرد و معتقد بود که این نیت، موارد دیگر را نیز در بر می گیرد و بالاترین مسألت هاست. 🔸 دعای فرج و دعا برای سلامتی امام عصر (عج) همیشه ورد زبان ایشان بود. امکان نداشت بدون دعای فرج، شروع به خواندن دعا، قرآن (حتی سوره ای از قرآن) یا زیارت عاشورا کند؛ اگر هم فراموش می کرد، تلاوت را قطع می کرد و بعد از دعای فرج، ادامه می داد. گویا احساس می کرد که بدون دعای فرج اعمالش مقبول نیست. 🔸بسیار دیده بودم که ایشان در شرایط و موقعیت های مختلف نشسته یا ایستاده، در حال تماشای تلویزیون یا حین راه رفتن، گویی ناخودآگاه چیزی از ذهن و دلش می گذشت و دست بر سر می گذاشت و به امام زمان (عج) سلام می‌داد. 🔸نمیدانم در آن شرایط چه چیزی به دلش خطور می کرد ولی این برای من همیشه جای تعجب بود که چطور همیشه و در هر حال ارتباطشان برقرار است. اینگونه نبود که فقط در موقعیت‌های خاص به یاد حضرت(عج) بیفتد یا دیگران به ایشان یادآوری کنند، بلکه در هر شرایطی در زندگی روزمره گویا این ارتباط حفظ می‌شد. 🌱 هدیه به ارواح طیبه شهدا و امام شهدا و ...صلوات🌱 الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ🌸 @tashahadat313