9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥درود بر حاج مهدی رسولی
چیکار کردددد👏👏👏
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم شاید سید علی خونِتون 🩸 افتاده
براتون قوتو ❤️ آوردم☺️😍👌
@tashahadat313
🖊میدونید طرح پزشک خانواده که سالهاست به حاشیه رفته و جلیلی میخواد به اجرا دربیاره چیه⁉️
این طرح برای قشر ضعیف خیلی عالیه و باعث میشه حتی از بیماری شما پیشگیری بشه🔎
خلاصش اینه که🔽
در این برنامه یک تیم به عنوان تیم پزشک خانواده تعداد مشخصی از افراد را در یک منطقه جغرافیایی به عهده میگیرد
و امکان ارجاع افراد با کمترین هزینه و با کوتاهترین فاصله فراهم میشه. همچنین جایگاه و ارتباط مراکز تشخیصی، آزمایشگاهها، مراکز تصویربرداری و داروخانهها با سیستم پزشک خانواده کاملا تعریف میشن تا از سرگردانی و اتلاف وقت مردم جلوگیری بشه...
⭕️با این طرح عالی ، از بروز خیلی از بیماری ها در خانواده شما پیشگیری میشه و خیلی از بیماری ها زود تشخیص داده میشه و زود درمان میشه...
🔆البته تنتون سلامت باشه الهی
ولی فرق میکنه کی رئیس جمهور بشه😉
#سعید_جلیلی
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور 🌾 قسمت 58 بادی به غبغب میاندازد و میگوید: آره، مگه نمیدونی؟ منم باهاش
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#رمان_امنیتی_شهریور
قسمت 59
قبل از این که من بهانه بتراشم، آوید میگوید: هیچی، میخواستیم حواست پرت نشه. فردا توی خونه مادر عباس جشن نیمه شعبانه، میخواستیم بریم. منم باید باهاشون یه قرار مصاحبه بذارم.
افرا چینی به پیشانیاش میدهد: برای مصاحبه درباره مطهره؟
-آره دیگه. بالاخره خانواده عباس هم حتما از مطهره خاطره دارن.
افرا یک دور نگاه شکاکش را میان من و آوید میچرخاند و صداقت کلام آوید، به شک افرا میچربد. نقاشی عباس و مطهره را میگذارم مقابلم و به آوید میگویم: پس قرارمون فردا صبح؛ با هم بریم.
حالا نوبت آوید است که مغزش سوت بکشد. الان است که شاخهایش از میان موهای فرفریاش بیرون بزنند. خودش را نمیبازد: باشه. ساعت ده و نیم.
البته واقعا برنامه داشتم به خانواده عباس سربزنم. هم بخاطر این که نقاشیِ تکمیل شدهی عباس و مطهره را بدهم بهشان و هم... راستش تکتک سلولهایم دارند فریاد میکشند و نوازش دستان مادر عباس را طلب میکنند؛ مثل معتادها. بدنم درد میکند انگار و دوست دارم یکبار دیگر قدم به اتاق مادر عباس بگذارم و میان موهایم دست بکشد، با همان انگشتان زبر و رنج دیدهاش. هیچجای دنیا، کنار هیچکس چنین آرامشی را تجربه نکرده بودم؛ حتی با مادرم و عباس.
آوید نگاهی به ساعت میاندازد، هفت شب است. دست به کمر میزند: خب، پاشید ببینم. جشن طبقه پایین رو که برای عمه من نگرفتن.
افرا کتابش را میبندد و از جا بلند میشود. موهای خرمایی بلندش را باز میکند و همانطور که برس میکشد، میگوید: صبر کن... الان میام.
چشمانم چهارتا میشوند. این افرای خودمان است؟ انتظار داشتم مثل همیشه، بدون این که نگاهمان کند با غرور همیشگیاش بگوید: «من درس دارم، شما برید.»؛ نه این که اینطور برای جشن آماده شود!
وسایل نقاشیام را برمیدارم و روی تخت مینشینم. جیغ آوید بلند میشود: تو چرا نشستی؟ پاشو ببینم.
-من؟ من چرا بیام؟
-چون تولد امام زمانته!
-من مسلمون نیستم.
آوید مچم را میگیرد و بلندم میکند. خندهکنان میگوید: آدم که هستی، دیگه با من بحث نکن.
با دست دیگرش، دست افرا را میگیرد و میکشد: بسه دیگه، به خدا خوشگلی.
هردومان را از اتاق میکشد بیرون و من میدانم که نمیتوانم حریف آوید بشوم. صدای آهنگی از بلندگوهای راهرو پخش میشود، آهنگی آشنا که یادم نیست آن را کجا شنیدهام. آوید مثل بچهها ذوق میکند و به افرا میگوید: اِ! سلام فرماندهس! یادته؟
افرا طوری میخندد که دندانهاش پیدا میشوند. هیچوقت ندیده بودم اینطور بخندد. میگوید: آره، یادش بخیر.
تازه یادم میافتد آهنگ را کجا شنیدهام. این آهنگ چند سال پیش انقدر معروف شد که در لبنان هم نسخه عربیاش را دائم میخواندند؛ در مدرسهها، جشنها و مراسمهای ملی. نسخه عربیاش سلام یا مهدی بود که تا چندین ماه فضای مجازی را هم پر کرده بود.
-وقتی کلاس پنجم بودم با بچههای مدرسهمون این سرود رو توی میدون امام حسین(ع) اجرا کردیم. انقدر گروه سرودمون خوب بود که همش میرفتیم اینور و اونور سرود بخونیم.
این را آوید میگوید و با افرا، زیر لب با سرود همخوانی میکنند؛ و خیلیهای دیگر. این سرود خاطره مشترکشان از دوران کودکی ست؛ خاطرهای شیرین. این را از نشاطشان موقع خواندن سرود میتوانم بفهمم. وقتی سرود را میخوانند، انگار دوباره کودک میشوند.
جشن امشب با همیشه فرق دارد. در عمرم چنین جشنی شرکت نکرده بودم. انقدر شیرینی و شربت خوردیم و دست زدیم و جیغ و هورا کشیدهایم که جانی برایمان نمانده؛ تنها چیزی که الان در وجودمان هست، یک نشاط است که نمیدانم از کجا آمده. حداقل برای من یکی قابل توجیه نیست؛ چون اصلا اعتقادی به امام مسلمانان ندارم و فقط در جشن شرکت کردم که حال و هوایم عوض شود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان امنیتی شهریور
قسمت 60
کشانکشان به اتاق برمیگردیم و افرا دوباره به حالت قبلیاش برمیگردد؛ پشت میز تحریر مینشیند و کتابش را باز میکند. کمکم داشتم نگرانش میشدم؛ ولی حالا خیالم راحت شد که هنوز سالم است!
آوید یکی از کتابهای درسیاش را برمیدارد و روی تختش دراز میکشد و من، تصمیم گرفتهام هرطور شده امشب نقاشی را تمام کنم.
دوتا از دوستان الکیخوشِ آوید، جلوی در اتاق سبز میشوند و البته صدای قهقههشان زودتر از خودشان میآید. افرا چشم از جزوههایش برمیدارد و بهشان چشمغره میرود؛ اما نمیبینندش. هیچکس افرا را نمیبیند؛ یا شاید نادیدهاش میگیرند. از سر حسادت است یا ترس یا... نمیدانم. شاید خودش هم اینطوری راحتتر است.
آوید که تازه کتابش را برداشته تا بخواند، راست روی تختش مینشیند: چتونه؟
-میخوایم بریم فیلم ببینیم. میای؟
آوید کتاب قطورش را بالا میگیرد و نشانشان میدهد: درس دارم. متوجهی؟ درس!
-بیا دیگه. بدون تو حال نمیده. شب عیده!
آوید از جا بلند میشود و کتاب را مانند یک سلاح، در دستانش جا میدهد: ادامه بدی با همین میزنم تو سرتا...
گلهمند و التماسآمیز، با هم میگویند: آویـــــد!
آوید کتابش را بالا میآورد و چشمانش را به نشانه تهدید گرد میکند: آوید و فیبروزسیستیک! آوید و اچآیوی! برو که درس دارم.
-اینایی که گفتی چیاند؟
-درد بیدرمون.
-اوه چقدر خشن!
و میزنند زیر خنده. همه جدیت و ابهت آوید محو میشود و میخندد: برو تا این کتاب رو نکردم تو حلقت. به خدا درس دارم.
دوستانش با لب و لوچه آویزان، میروند که فیلم ببینند و هنوز چند قدم از در اتاقمان دور نشدهاند که دوباره صدای خندهشان بلند میشود. آوید دوباره روی تختش میخزد. بالش قرمز مخملیاش را زیر آرنجش میگذارد و کله فرفری و پفدارش را توی کتاب میبرد. من هم به سیاهقلم عباس و مطهره برمیگردم.
به مطهره حسودیام میشود. به یک زندگی آرام در ایران، ازدواج با مردی مثل عباس، و مرگ قبل از ورود به مرحله سخت زندگی. انگار مطهره تمام سهم خوششانسی عباس را بالا کشیده.
افرا، کتاب و دفترش را میبندد و با یک لبخند حکیمانه و رضایتمندانه، میرود که مسواک بزند. ساعت دقیقا پنج دقیقه به ده است و میدانم که راس ساعت ده، افرا در رختخواب خواهد بود و همینطور هم میشود. مثل یک شاهزاده، پتو را تا زیر چانهاش میکشد، کف دستانش را زیر سرش میگذارد و میگوید: با چراغ روشن خوابم نمیبره.
آوید سرش را بالا میآورد و به افرا و من نگاه میکند. میگویم: اینجا دونفر میخوان بیدار بمونن.
-و من میخوام بخوابم.
افرا این را طلبکارانه میگوید و پتو را روی سرش میکشد. آوید لب میگزد که: ناراحتش کردی.
-دموکراسی همیشه به نفع آدم نیست.
آوید باز هم ابرو بالا میدهد که بلند حرف نزنم و افرا را ناراحت نکنم. افرا هم کوتاه آمده و چیزی نمیگوید؛ اما آوید چراغ را خاموش میکند، چراغ مطالعه من و خودش را روشن میکند و میگوید: اینطوری بهتره!
او به درس خواندن ادامه میدهد و من به نقاشی کشیدن. آخ که چقدر دلم خواب میخواهد... ولی نه. باید نقاشی را کامل کنم و مهمتر از آن، در انتظار یک پیامم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📜 اعمال عید مباهله
🚿 غسل
💡 روزه
💳 صدقه
🕌 زیارت امير المؤمنين عليهالسّلام و خواندن زیارت جامعه کبیره
📿 نماز روز عید مباهله
غسل كند، و به نيم ساعت پيش از زوال دو ركعت نماز بجا آورد، در هر ركعت:
سوره حَمد يك بار،
و سوره توحيد ده بار،
و آيه الكُرسی ده بار،
و ده بار اِنّا اَنزَلنا(سوره قدر) خوانده شود، ... و بهتر اين است كه پس از اين نماز تمام اين دعا را بخواند: رَبَّنا اِنَّنا سَمِعنا مُنادِيًا...
📙 مفاتیح الجنان، ص ۴۵۱ تا ۴۵۷.
🌸 عیدتان مبارک 🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۱ تیر ۱۴۰۳
میلادی: Monday - 01 July 2024
قمری: الإثنين، 24 ذو الحجة 1445
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹مباهله حضرت رسول با مسیحیان نجران، 10ه-ق
🔹صدقه دادن امیرالمومنین علیه السلام در رکوع نماز
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️15 روز تا عاشورای حسینی
▪️30 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️40 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️55 روز تا اربعین حسینی
@tashahadat313
🌱 امام رضـا عليه السلام
همانا بزرگترین فضيلت امیرمؤمنان علیهالسلام که قرآن بر آن دلالت میکند، آیه مباهله است.
🌹
📚 بحار الأنوار، ج٣۵، ص٢۵٧
#حدیث #مباهله
@tashahadat313