eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
دروغگویی و هوچی‌گری تنها راه نجات برخی ها شده است
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۳ تیر ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 03 July 2024 قمری: الأربعاء، 26 ذو الحجة 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️4 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️13 روز تا عاشورای حسینی ▪️28 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️38 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها ▪️53 روز تا اربعین حسینی @tashahadat313
💠 روز 💠 💎 نادان را بشناسید 🔻أمیرالمؤمنین علی علیه‌السلام: قَد جَهِلَ مَن استَنصَحَ أعداءَهُ ❇️ كسى كه از دشمنانش انتظار خيرخواهى داشته باشد، است. 📚 غررالحكم، ۶۶۶۳ ‌ @tashahadat313
السَّلاَمُ عَلَيْكَ حِينَ تَرْكَعُ وَ تَسْجُدُ... 🌱سلام بر سجده‌های تو و بلندای سجده‌گاهت که ماه و خورشید روی تاریکشان را از لمس نور آن روشن می‌کنند، 🌱 و سلام برشکوه رکوع تو که کائنات در برابر عظمتش خضوع می‌کنند. می‌نـــویــسم زتـو که دار و نـدارم شـده ای بـیقرارت شدم و صبـرو قــرارم شده ای مـن که بیتاب توأم ای همه تاب وتبم تو همه دلخوشی لیل ونهارم شده ای ... ♥️ به حق @tashahadat313
🌷 💫 ✅ تعجیل حاج قاسم برای خواندن نماز شب در روضه مسجدالنبی(ص) 🔺محمود خالقی، هم‌ر‌زم سردار شهید سلیمانی در برنامه "مسافر بهشت" رادیو معارف: 🔸در سال ۷۱ به حج مشرف شدیم، من و سردار مسئولیتی در بعثه مقام رهبری داشتیم البته کاروان‌های ما مستقل بود؛ کاروان حاج قاسم به مسجدالنبی(ص) نزدیک‌تر بود و من شب‌ها به محل استقرار کاروان ایشان می‌رفتم. 🔸آن زمان درب‌های مسجدالنبی(ص) از ۱۱ شب تا یک ساعت قبل از اذان صبح بسته می‌شد، زائران از دو ساعت قبل از اذان پشت درهای بسته می‌ایستادند تا به محض بازگشایی به سرعت وارد شوند؛ من و حاج قاسم جزء اولین نفرها بودیم که می‌ایستادیم و به محض آنکه درها باز می‌شد به سرعت داخل می‌شدیم و هدفمان این بود که به بخش روضه مسجد برویم و نماز شب را بخوانیم. 🔸روزها هم مشغول کار می‌شدیم، در مکه هم مشغول امور بودیم حاج قاسم معمولاً روز عرفه را با نذر قصد روزه می‌کرد و آن زمان که عرفه در فصل گرمای عربستان بود، روزه‌دار بود یکی دو باری که غار حرا مشرف شدیم از سکوت و خلوتی آنجا بسیار خوشش آمد. @tashahadat313
🔴 طرف ستاد انتخاباتیش اینه بعد میگه میخواد برای حل مشکلات محرومان کار کنه! @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سعیدیسم : ✍ غیرت من قبول نمیکنه، غیرت بقیه ترکها هم قبول نمیکنه که مهمونمون (شهید رئیسی) بخاطر ما جونشو بده و ما رای خودمونو به دشمنانش بدیم. بعضیا به غیرتشون بربخوره 😐 @tashahadat313
این که گناه نیست 20.mp3
4.4M
20 💢اگر براحتی عیبهای بقیه رو در قلبت نگه میداری! کسی رو قضاوت میکنی! یا از حسادت و زودرنجی ات ناراحت نیستی؛ ✔️یعنی؛ بی پروا گناه میکنی! تا دیر نشده بجنب... @tashahadat313
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗳فقط یک میلیون رای تو این مصاحبه خوابیده (تو انتشارش بترکونید) یه فساد از جلیلی بگو جایزه بگیر... یه برنامه از پزشکیان بگو جایزه بگیر... @tashahadat313
25.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🛑 تو رو امام حسین درست انتخاب کنید... مناظــــره آخر حجت رو بر همه تموم کرد...😉😉😉😉 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 رمان امنیتی شهریور قسمت 60 کشان‌کشان به اتاق برمی‌گردیم و افرا دوباره به حالت قبلی‌اش برم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 قسمت 61 چشمانم گرم می‌شوند. مطهره از داخل عکس نگاهم می‌کند... دارد می‌خندد، بلند. دارد چیزی به عباس می‌گوید که درست نمی‌شنوم... -خوابت نبره دختر! و ضربه محکمی به شانه‌ام می‌خورد. آوید است. سرم را از روی نقاشی بلند می‌کنم و خواب از چشمم می‌پرد. آوید بالای سرم ایستاده؛ با یک لیوان نسکافه در دستش: تو هم می‌خوری؟ بیدار نگهت می‌داره. دست می‌کشم روی چشمانم و خمیازه می‌کشم: نه ممنون. ساعت را نگاه می‌کنم؛ یک بامداد. دوباره مشغول نقاشی می‌شوم. آوید هم دوباره سراغ درس و کتابش برمی‌گردد؛ و هردومان حسرت افرا را می‌خوریم. با سایه‌روشن چهره عباس و مطهره بازی می‌کنم؛ میان خواب و بیداری. پلک‌هایم روی هم می‌روند و بازشان می‌کنم. نباید تسلیم خواب شوم، این نقاشی فردا باید به دست مادر عباس برسد... هوا سرد است. تاریک است همه‌جا و سکوت مطلق؛ سکوتی وهم‌انگیز که دارد پرده گوش‌هایم را پاره می‌کند. یک نفر دنبالم است. به سختی فقط چند قدم دور و برم را می‌بینم. باید بروم؛ نمی‌دانم به کجا. فقط حس می‌کنم باید فرار کنم. از سرما و ترس همه بدنم دارد می‌لرزد. چند قدم جلوتر، مردی پشت به من دارد راه می‌رود. مردی بلند بالا که در عمق وجودم می‌دانم عباس است، هرچند صورتش را ندیده‌ام. صدایش می‌زنم، جواب نمی‌دهد. اصلا نمی‌شنود. تندتر می‌دوم، نمی‌رسم. صدای دویدن کسی را از پشت سرم می‌شنوم. برمی‌گردم و قبل از این که ببینمش، از ضربه سنگین دستش، با صورت زمین می‌خورم.‌ حس وقتی را پیدا می‌کنم که داشتم در کوچه، پابرهنه می‌دویدم از ترس و هیچ‌کس صدایم را نمی‌شنید. سرم را بلند می‌کنم. کسی را که به سمت عباس می‌دود نمی‌بینم. ریزجثه‌تر از عباس است. می‌خواهم صدایشان بزنم، نمی‌شنوند. برق چاقو را در دستش می‌بینم؛ ولی صدای هشدارهایم به عباس نمی‌رسد. جیغ می‌کشم... بلند... -آریل! چی شده؟ چشم باز می‌کنم. عباس و مطهره دارند می‌خندند. سر بالا می‌آورم و آوید را می‌بینم که شانه‌ام را گرفته و با چشمان نگران و قرمزش به من خیره است. می‌گوید: خب خوابت میاد برو بگیر بخواب، داری اذیت می‌شی. -خواب بودم؟ -آره. نفس عمیقی می‌کشم. کابوس‌های قبلی کم بود، عباس هم اضافه شد. آوید می‌پرسد: مطمئنی خوبی؟ باید بخوابی... -نه... باید اینو کامل کنم. به نقاشی اشاره می‌کنم. آوید چند لحظه به عباس و مطهره خیره می‌شود: وای چه قشنگ شده... خوش بحالشون. کاش ما هم مثل اینا عاقبت بخیر بشیم. سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم: من اصلا دلم نمی‌خواد مثل این دوتا، انقدر وحشیانه بمیرم. دوست دارم توی آرامش همه چیز تموم بشه. وقتی به تمام آرزوهام رسیدم. آوید کمر راست می‌کند و دوباره سراغ کتابش می‌رود: منظورم شکل مردن نبود. منظورم اینه که عاقبت‌مون ختم به خیر بشه... آمرزیده از دنیا بریم. فکر مرگ عصبی‌ام می‌کند. دستم را در هوا تکان می‌دهم: ول کن اصلا. از مردن حرف نزن. آوید می‌خندد: باشه، نقاشیتو بکش. دیگر چیزی نمانده. فقط بیست دقیقه دیگر کار دارد، اگر سریع کار کنم. ساعت سه بامداد است. فکرم در خوابی که دیدم مانده. اصلا خواب بود یا بیداری؟ نمی‌دانم. واضح‌تر از آن بود که خواب باشد و عجیب‌تر از آن که واقعیت بخوانمش. هیچ‌وقت عباس را اینطوری در خواب‌هایم ندیده بودم. گاه فقط خاطراتم با او را در خواب مرور می‌کردم؛ همین. اصلا آن مرد واقعا عباس بود؟ صورتش را که ندیدم... پس چطور یقین داشتم که اوست؟ -باید باور کنم زنده‌ای؟ می‌خوای چیزی بهم بگی؟ نه... اینا فقط نتیجه فکر کردن زیاد به قتل تو و حرف‌های امید و کمیله. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸