eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
این که گناه نیست 54.mp3
5.3M
54 💢تو ثروتمندی؛ اگر دیگران در حقّت خیانتی کردند؛ چون از اعمال خیرشان، سهم خواهی برد! و مال باخته ای؛ اگر درحق بقیه خیانتی کردی! اعمال خیرت به نام او سند میخورند @tashahadat313
۲۲ مرداد
بارها حق مأموریتش را نگرفت به‌شدت روی بیت‌المال و حقوقی که می‌گرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج می‌کرد و آن را وظیفه خود می‌دانست. سال 94 در یکی از مناطق درگیری شدیدی به‌وجود آمد که مرتضی مجبور به عقب‌نشینی شد. وقتی برگشت به فرمانده‌اش گفتم: «مرتضی 60 روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن». چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم ساده‌تر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود. @tashahadat313
۲۲ مرداد
🟡 ۲۲ مرداد سالروز از دست دادن بحرین و جدا شدن آن از خاک ایران در دوره منحوس پهلوی تسلیت باد! 🟢 می‌دونید اگه هنوز بحرین جزء ایران بود، حاکمیت بلامنازع خلیج فارس هم از آن ما بود؟! پس همینطور که باعث و بانی این حقارت بزرگ را لعن و نفرین می‌کنید، صلواتی هم نثار روح امام و شهدای امام کنید جان دادند اما یک وجب از خاک ایران را به اجنبی ندادند 🇮🇷 🆔@tashahadat313
۲۲ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲ مرداد
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 20 خودکا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 21 -بخاطر این بررسیم طول کشید که داشتم فکر می‌کردم چطور ممکنه یه نفر بعد چنین تصادفی، انقدر کم آسیب ببینه؟! تو خیلی خوش‌شانس بودی دخترجون... البته... بخاطر خانواده‌ت متاسفم. برای پزشک هم همان داستان دانیال را سرهم کرده بودیم؛ این که من تنها بازمانده یک خانواده بریتانیایی در یک تصادف وحشتناکم و حالا برای رسیدن به آرامش، به گرینلند آمده‌ام. دانیال با مهارت تمام همه اسنادی را که بتواند این داستان را باورپذیر کند، جعل کرده بود؛ مدارک پزشکی و حتی عکس صحنه تصادف را! طوری که حتی خودش و من هم به حقیقت آن ایمان آورده بودیم. دانیال دست بر سینه می‌گذارد و نفس حبس شده‌اش را با جمله «خدا رو شکر» بیرون می‌ریزد. دکتر با چشم به دانیال اشاره می‌کند و رو به من می‌گوید: خیلی نگرانش کردی! نمی‌دانم باید اخم کنم یا بخندم؛ نمی‌دانم باید چه بگویم. فقط بی‌حرکت سر جایم می‌نشینم و پلک می‌زنم. دانیال می‌پرسد: پس دیگه مشکلی نداره؟ -نه. خیالت راحت. دانیال تشکر می‌کند و درحالی که با دقت به توصیه‌های پزشک گوش می‌دهد، کمکم می‌کند پالتویم را بپوشم. یک هفته از اقامت‌مان در گرینلند می‌گذرد و دستم هنوز در آتل است؛ اما دردش کم‌تر شده. دکتر گفته یک ترک کوچک است و بعد از یک ماه و نیم خوب می‌شود. با دانیال از مطب بیرون می‌آییم. گودت‌هاب، پایتخت گرینلند، به زحمت به اندازه یکی از شهرستان‌های اطراف اصفهان جمعیت و مساحت دارد. شهری ست آرام و کوچک، با خانه‌هایی اکثراً ویلایی و شیروانی‌دار. بیش از آن که شبیه یک پایتخت باشد، شبیه روستایی مدرن است. ساختمان‌های بلند شهر از شش یا هفت طبقه بلندتر نیستند، ساختمان‌هایی با ماهیت اداری که بیشتر در مرکز شهر پیدا می‌شوند. هوا بی‌نهایت سرد است و هوا غالباً گرگ و میش. مردم هم سبک زندگی خاص خودشان را دارند؛ سبک زندگی‌ای متناسب با شرایط سرد و دشوار قطب. کریسمس است و شهر را چراغانی کرده‌اند. مردم بی‌توجه به سرما و برف سنگین و شب طولانی و قطبی، به خیابان آمده‌اند تا برای کریسمس آماده شوند. ظاهرا شب است؛ اما ساعت را که ببینی می‌فهمی تنها چهار ساعت از ظهر گذشته. بازار بازی‌ها و جشن‌ها و نمایش‌های محلی داغ است. مردم به در خانه‌شان حلقه‌های گل مصنوعی و مجسمه‌های کوچکی به نام توپیلاک چسبانده‌اند و خانه را با چراغانی تزئین کرده‌اند. مقابل مغازه‌ها، رستوران‌ها و کافه‌ها شلوغ است و مردمِ چشم‌بادامیِ اینوئیت، با هیجان و به زبان گرینلندی با یکدیگر گفت‌وگو می‌کنند. فقط من و دانیالیم که پیچیده در پالتوهای سنگین خز، در سکوت قدم می‌زنیم و طوری به مردمِ خوشحال خیره‌ایم که انگار باورمان نمی‌شود در چنین دنیای بی‌رحمی هنوز می‌توان خوشحال بود. واقعا جایی برای شادی باقی مانده است وقتی تحت تعقیب دو سرویس امنیتی هستی؟ -دوست داری یکم توی شهر بگردیم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۲ مرداد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 22 دانیال این را می‌پرسد و روبه‌رویم می‌ایستد. از پیشنهادش بدم نمی‌آید؛ اما کمی تردید می‌کنم. -خطرناک نیست؟ -نه نترس. چشمک می‌زند. با خودم قرار گذاشته‌ام فعلا به او اعتماد کنم تا بتوانم هرچند کم، از زندگی لذت ببرم. دست راستم را می‌گیرد و دنبال خودش می‌کشد. برفِ گلی و پا خورده، زیر پایمان له‌تر می‌شود و من از فشردن برف با پایم لذت می‌برم. دانیال کمی جلوتر می‌رود؛ به سمت هدف مشخصی که من نمی‌دانم کجاست. برف نرمی آرام می‌بارد. باد سرد باعث می‌شود کمی بلرزم و در خودم جمع شوم. شهر کوچک است و ماشین کم. هیچ‌وقت چراغانی کریسمس انقدر برایم قشنگ نبود. مردمِ اینجا شادتر از آنند که سرمای قطب از پا درشان بیاورد. با رنگ‌هایی که به خانه‌هاشان زده‌اند و با چراغانی و تزئین زیباشان، به جنگ سرما و شب رفته‌اند. زیر لب می‌گویم: اینجا خیلی قشنگه! دانیال نمی‌شنود. صدای هوهوی باد و گفت‌وگوی مردم، گوش‌هامان را پر کرده. صدای ناقوس کلیسا می‌آید. کمی جلوتر، ساختمان بزرگی ست با دیوارهای زرشکی و سقف شیروانی بلندِ برف‌گرفته‌ای که صلیب بزرگی روی آن نشسته. به کلیسا نزدیک‌تر می‌شویم و صدای سرود را هم می‌توان شنید. دوست دارم بروم داخل کلیسا و ببینم مسیح را چگونه تصویر کرده‌اند. شاید مردی با قد کوتاه، صورتی گرد و کمی سرخ‌پوست و چشمانی بادامی؛ مثل همه اینوئیت‌ها، بومی‌های گرینلند. هرکس مسیح را آنطور تصور می‌کند که دوست دارد؛ آنطور که فکر می‌کند هر آدمی باید باشد. دانیال اما دستم را می‌کشد و از مقابل کلیسا عبور می‌کنیم. کمی جلوتر از کلیسا، ساختمانی هم‌اندازه کلیسا می‌بینیم با دیوارهای سبز و سقف گنبدی‌شکل. قبل از این که چیزی بپرسم، دانیال در گوشم می‌گوید: مسلمون‌های دانمارکی که دولت دانمارک اذیت‌شون می‌کنه، میان اینجا. در مسجد بسته است؛ اما از داخل آن صدای تلاوت قرآن می‌آید. یادم می‌افتد ماه رمضان است و مسلمان‌ها بیشتر از همیشه قرآن می‌خوانند. یاد ایران می‌افتم و مسجدهای قشنگش. قدم تند می‌کنم تا از مسجد و خاطرات ایران دور شویم. دوست دارم گذشته را هرچه که هست، از خوب و بدش در ذهنم محو کنم. کمی دورتر از مرکز شهر، به خانه نیمه‌ویرانی می‌رسیم که مردم دورش را گرفته‌اند. از بقیه خانه‌ها بزرگ‌تر است؛ اما فرسوده و شکسته و آسیب‌دیده، مثل خانه ارواح. قسمتی از سقفش هم ریخته. تعدادی از مردم، دور خانه ایستاده‌اند و به دیوارهاش سنگ می‌زنند. کنار خانه، تابلویی به زبان گرینلندی و دانمارکی نوشته که نمی‌توانم بخوانمش. دانیال می‌ایستد و من هم. با کمی صبر و نگاه کردن به مردمی که می‌روند و می‌آیند، می‌توان فهمید هرکس یکی دوتا سنگ به سمت دیوار خانه پرت می‌کند و می‌رود. آن‌سوی خیابان، روبه‌روی خانه، روی تخته‌سنگ بزرگی تصویر یک مرد نقاشی شده؛ یک پیرمرد. خشکم می‌زند. -این... این... -قاسم سلیمانیه. چهره دانیال کمی درهم می‌رود. می‌پرسم: قضیه چیه دانیال؟ دانیال نگاه از خانه برمی‌دارد و رو به من می‌کند. -یادت نیست؟ ژانویه دوهزار و بیست و هفت؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
۲۲ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۲ مرداد
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Tuesday - 13 August 2024 قمری: الثلاثاء، 8 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليه السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رحلت سلمان فارسی رحمة الله علیه، 36ه-ق 📆 روزشمار: ▪️12 روز تا اربعین حسینی ▪️20 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️22 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️27 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️30 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
۲۳ مرداد
امام صادق علیه السلام: 🔸كسى كه زندگى را بر اين بنا نهاده كه معصيت كند و در پايان عمر توبه كند؛ در پى فريفتنِ كسى است كه فريفته نمى شود ▪️و تلاش مى كند از لذّتهاى نقد بهره برد و به خود وعده مى دهد كه در آينده، توبه خواهد كرد؛ علاوه بر آنكه به وعده وفا نخواهد كرد. زيرا رها شدن از رفاه و لذت و انجام توبه، بويژه در پيرى و ناتوانى بدن، امرى بس دشوار است. ▫️انسان در امان نيست كه با پس انداختن توبه ، مرگش فرا رسد و بدون توبه از دنيا خارج شود. [اين شخص ]مانند كسى است كه بدهكارى مدت دار بر عهده اوست و قدرت بر اداى دين دارد؛ امّا هميشه آن را به تأخير مى اندازد تا زمان پرداخت فرا رسد؛ اما سرمايه، از دست رفته و قرض بر گردنش باقى است. 📚بحارالأنوار جلد3 صفحه83 @tashahadat313
۲۳ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ شعرخوانی شهید مدافع حرم همراه همرزمانش در وصف (ع). ▪️انتشار به مناسبت شهادت امام حسن مجتبی (ع) 🩸«شهید مدافع حرم محمدرضا (علی) بیات» فرزند حسن هفتم بهمن‌ سال ۱۳۶۵ به‌ دنیا آمد. او اهل تهران بود و در دفاع از حریم اهل بیت (ع) در میدان مقاومت خوش درخشید. ◇ شهید بیات یکی از فرمانده گردان‌های لشکر فاطمیون بود که در ۲۴ فروردین سال ۱۳۹۵ در ارتفاعات «العیس» در حومه «حلب» سوریه به شهادت رسید و پیکرش مفقودالاثر شد. ◇ پیکر مطهر شهید بعد از گذشت ۵ سال از شهادتش، طی عملیات تفحص پیکر مطهر شهدا در سوریه، کشف و هویتش از طریق آزمایش DNA شناسایی شد و به آغوش خانواده بازگشت و در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد. @tashahadat313
۲۳ مرداد
این که گناه نیست 55.mp3
4.73M
55 گنــاه راه رزق را می بندد❗️ بَلــه.... و چه گناهی بالاتر از ندید گرفتنِ دردمندان، و عدم توجه به سلامت روح جامعه؟ ما نسبت به آرامشِ هم مسئولیم @tashahadat313
۲۳ مرداد
💐شهید مدافع حرم امیرالمؤمنین 📍محل شهادت نجف اشرف 💠در نبرد با نیروهای آمریکایی متجاوز تاریخ شهادت ۲۳ مرداد ۱۳۸۳ @tashahadat313
۲۳ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۳ مرداد
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 22 دانی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 23 با کمی فکر یادش می‌افتم. من آن موقع چهارده ساله بودم. کریسمس بود؛ اما ناگاه خبری در دنیا پیچید که در لبنان همه کریسمس را از یاد بردند؛ خبری که برای مردم لبنان هزاران بار بهتر از کریسمس بود: ترامپ کشته شد. در بعبدای مسیحی‌نشین حتی، مردم ریخته بودند توی خیابان، شیرینی پخش می‌کردند، آواز می‌خواندند، دست می‌زدند، درحالی که عکس قاسم سلیمانی را سر دست گرفته بودند می‌رقصیدند و پرچم امریکا و تصویر ترامپ زیر پاهاشان لگدکوب می‌شد. دانیال به خانه اشاره می‌کند. -ترامپ توی حیاط اون خونه کشته شد. دست‌هاش را مقابل دهانش می‌گیرد و ها می‌کند. بعد ادامه می‌دهد: اواخر عمرش دیوونه شده بود. می‌ترسید بکشنش. به هیچ‌کس اعتماد نداشت. می‌گفت هیچ‌کدوم از سرویس‌های امنیتی نمی‌تونن امنیتش رو تامین کنن. آخرش بی‌سروصدا اومد اینجا و دورش رو پر محافظ کرد، یه سالی هم اینجا بود ولی آخرش یه پهپاد ایرانی کارشو ساخت. سرش را پایین می‌اندازد و می‌خندد؛ نمی‌دانم به چی. شاید به خودش که آمده اینجا و فکر می‌کند دست کسی بهمان نمی‌رسد. می‌پرسم: چرا به خونه‌ش سنگ می‌زنن؟ -بومی‌های اینجا ازش متنفرن. می‌گن اون یه شیطانه. معتقدن اگه موقع سال نو به خونه‌ش سنگ بزنن، ارواح طبیعت سال خوبی رو براشون می‌سازن. -چرا می‌گن شیطانه؟ -اولا قبلا چندبار خواسته گرینلند رو به عنوان جزیره شخصی بخره. دوما، شبکه‌های ماهواره‌ای ایرانی اینجا خیلی طرفدار دارن. مردم اینجا قاسم سلیمانی رو مثل یه اسطوره می‌پرستن. معلومه که قاتلش رو شیطان می‌دونن. باز هم می‌خندد؛ با حالتی آمیخته از خشم و تمسخر. من اما ته دلم از این که نام قاسم سلیمانی تا قطبی‌ترین منطقه تمدن بشری کشیده شده است ناراحت نیستم. قاسم سلیمانی و عباس برای من یکی‌اند. انگار خود عباس تا اینجا دنبالم آمده تا مواظبم باشد. عباس تنها نقطه روشن گذشته من است. دانیال می‌خواهد به راهش ادامه دهد؛ اما من می‌ایستم تا تصویر قاسم سلیمانی را بهتر ببینم. با لبخندی مهربان و غرورآمیز به رهگذران و خانه نیمه‌ویران نگاه می‌کند و همین لبخند کافی ست برای این که ثابت کند چه کسی پیروز شده. دانیال برمی‌گردد و صدایم می‌زند. -بیا دیگه! دوباره دنبال دانیال راه می‌افتم. تندتر قدم برمی‌دارد؛ انگار که دیرش شده باشد. وارد جاده‌ای ساحلی می‌شویم و چند دقیقه بعد، به ساحلی سنگی و برف‌گرفته می‌رسیم. دانیال از کافه‌ای که کنار جاده است، دو فلاسک قهوه می‌گیرد و دعوتم می‌کند نزدیک ساحل، روی یک نیمکت بنشینیم. -اینجا رویایی‌ترین قسمت این شهره. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۳ مرداد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 24 به دریا اشاره می‌کند. زیر نور ستاره‌ها و چراغ‌های کریسمس، مجسمه‌ای برنزی می‌درخشد. مجسمه زنی با موهای بلند که با وقار و شکوه، میان یک خرس قطبی، شیر دریایی، نهنگ و چند ماهی دیگر نشسته است و پسری موهایش را شانه می‌کند. طوری دورش را گرفته‌اند که فقط سر و گردنش پیدا باشد. -اون مادر دریاست، مردم بومی بهش می‌گن سدنا. از اسطوره‌های باستانی اینجاست. آب دریا بالا آمده و تکه‌های یخ و موج‌ها دور مادر دریا می‌چرخند. مغرورانه مانند ملکه‌ای که بر دریا فرمان می‌راند، بر تختش تکیه زده و انگار امواج دریا هریک چین‌های دامنش هستند. دانیال می‌گوید: ارزش دیدن داشت مگه نه؟ - خیلی باشکوهه... شبیه مادر عباس است. باشکوه و تماشایی. مادر عباس را تصور می‌کنم که بجای سدنا نشسته، لبخندی مادرانه بر لب دارد و روسری‌ای آبی‌رنگ مثل دریا سرش کرده. روسری و دامنش امتداد دارند تا دریا و در دریا محو می‌شوند. عباس هم شبیه دریاست یا دریا شبیه عباس است. دور مادرش می‌چرخد و با امواجش نوازشش می‌کند. دستم را دور فلاسک قهوه می‌پیچم تا گرم شود و زیر لب می‌گویم: مثل مامان عباسه... دانیال آه پرسوزی می‌کشد و بخار غلیظی از بینی و دهانش بیرون می‌آید؛ مثل یک اژدها. -قرار بود گذشته رو فراموش کنیم، مگه نه؟ -دوست ندارم قسمتای قشنگش یادم بره. دانیال با حالتی عاقل‌اندرسفیه نگاهم می‌کند. می‌گویم: تو هم اگه مامان عباس رو دیده بودی می‌فهمیدی که چقدر فوق‌العاده بود. یه آدم واقعی بود. از خود عباس هم بهتر بود. دانیال نفسی از سر بی‌حوصلگی می‌کشد و دستانش را بالا می‌برد: باشه قبوله، من تسلیمم. تا وقتی اینجوری ازش یاد کنی فکر نکنم مشکلی پیش بیاد. و من منظور مستتر در کلامش را می‌فهمم؛ این که حق ندارم به انتقام فکر کنم. حق ندارم به این فکر کنم که چه کسی عباس را کشت و چرا. البته این که من به چه چیزی فکر می‌کنم، ربطی به دانیال ندارد. من به انتقام فکر می‌کنم. به این که قاتل عباس هنوز تاوان نداده و باید تاوان بدهد. دانیال یک قلپ از قهوه‌اش می‌نوشد و با چشم به بالای سرش اشاره می‌کند: آسمون اینجا خیلی قشنگه، چون آلودگی نوری کمه می‌تونی راحت ستاره‌ها رو ببینی؛ البته اگه هوا ابری نباشه. با انگشت اشاره‌اش، خطی از ستارگان را در آسمان نشانم می‌دهد. ستارگان در یک صف نورانی دور هم جمع شده‌اند و اطرافشان را هاله‌ای شیری‌رنگ گرفته است. انگار آسمان مثل انار شکاف خورده است و ستارگان مثل دانه‌های انار، از شکافش بیرون ریخته‌اند. کهکشان انقدر نزدیک است که حس می‌کنم اگر چند قدم جلوتر بروم، می‌توانم ستاره‌ها را در آغوش بگیرم. -اگه استخدام موساد نمی‌شدم، حتما ستاره‌شناس می‌شدم. دانیال این را می‌گوید و جرعه دیگری قهوه می‌نوشد. در خودم جمع می‌شوم. زندگی ما زیباتر می‌شد اگر موساد و نقشه‌های خودخواهانه‌اش نبود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
۲۳ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونگی جز آیین منه این ستون‌ها ستون دین منه خستگی راه و خواب موکبا عمریه رویای شیرین منه تا 🏴 🎙 | | @tashahadat313
۲۳ مرداد
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۲۴ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Wednesday - 14 August 2024 قمری: الأربعاء، 9 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹شهادت عمار و خزیمه در جنگ صفین، 37ه-ق 🔹جنگ نهروان، 39ه-ق 📆 روزشمار: ▪️11 روز تا اربعین حسینی ▪️19 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️26 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️29 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
۲۴ مرداد
💠 روز 💠 💎 گلایه‌کنندگان گرمای هوا در اربعین بخوانند 🔻امام صادق علیه‌السلام: أَنَّ زَائِرَهُ لَیَخْرُجُ مِنْ رَحْلِهِ فَمَا یَقَعُ فَیْئُهُ عَلَى شَیْ‏ءٍ إِلَّا دَعَا لَهُ، فَإِذَا وَقَعَتِ الشَّمْسُ عَلَیْهِ، أَکَلَتْ ذُنُوبَهُ کَمَا تَأْکُلُ النَّارُ الْحَطَب‏. وَ مَا تُبْقِی الشَّمْسُ عَلَیْهِ مِنْ‏ ذُنُوبِهِ شَیْئاً، فَیَنْصَرِفُ وَ مَا عَلَیْهِ ذَنْب‏ 🚩 زائرِ حسین(ع) وقتى به قصد زیارت از خانه‏‌اش خارج می‌شود، سایه‏‌اش بر چیزى نمی‌افتد، مگر اینکه آن چیز برایش دعا می‌کند و هنگامى که آفتاب بر او بتابد، گناهانش را از بین می‌برد، همان‌طور که آتش هیزم را از بین می‌برد. 📚 کامل الزیارات، صفحه ۲۷۹ •┈┈••✾••┈┈• @tashahadat313
۲۴ مرداد
🔰تنها کسی که شهید دارابی گوش به فرمانش بود... به روایت مادر بزرگوار شهید؛ دم خداحافظی گفت که راهی سوریه‌ام.. ناراحت و کلافه گفتم: حسین تو چرا حرف هیچ‌کس را گوش نمی‌دهی، کجا می‌روی، مگر تازه نیامده‌ای؟ حداقل بگو به حرف چه کسی گوش می‌دهی! جواب داد مادر من فقط به حرف رهبرم گوش می‌دهم.. آقا دستور بدهد ،جانم را هم برایشان می‌دهم. 🔹وصیتی به بچه حزب‌اللهی‌ها می‌کنم و آن هم این است که در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند و ننشینند گوشه‌ای و نگاه کنند و مشکلات را به گردن دیگران بیندازند. 🌷شهید مدافع حرم 🌷 🔷تاریخ تولد : ٢٧ مهر ۱٣۶۱ 🔷تاریخ شهادت : ۱٩ مرداد ۱٣٩۴ 🔷محل شهادت : سوریه 🔷مزار شهید : آمل @tashahadat313
۲۴ مرداد
این که گناه نیست 57.mp3
4.63M
57 💢میشه اینقدر بقیه رو، براَنداز نکنی؟ چه با چشمات چه در فکرت... ✔️براَنداز کردن دیگران و دیدن، شمردن،و نگهداشتن عیبهاشون، یه گناه بزرگه❗️ نگو این که گناه نیست @tashahadat313
۲۴ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال اگه روزیت شد و رفتی کربلا چند قدم هم به نیابت از این آقای مظلوم بردارید....😭😭 @tashahadat313
۲۴ مرداد
پارسال کی باور می‌کرد اربعین سال دیگه باید عکس آقای رئیسی رو به عنوان شهید بزنه پشت سرش.... هی دنیا.....😔💔 @tashahadat313
۲۴ مرداد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ مرداد
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 24 به در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 25 دوباره چشمانم را به آسمان گره می‌زنم. مثل رویاست. ستاره‌ها بی‌نهایت‌تر از آنند که در شهر می‌دیدیم. اینجا واقعا آخر دنیاست. انگار بعد از این دریا، دیگر خشکی‌ای وجود ندارد. فقط آسمان است و ستاره‌ها. تمدن بشری اینجا تمام می‌شود و چیزی جز دریا و آسمان نمی‌ماند؛ همان که در ابتدای خلقت بود. آسمان باز هم نمایش در آستین دارد تا شگفت‌زده‌ترم کند. این را وقتی می‌فهمم که نورهای سبزرنگی از گوشه و کنار آسمان طلوع می‌کنند و کم‌کم بزرگ می‌شوند. مثل رقص‌نورهای مصنوعی... نه. هزاران برابر زیباتر. صورتی، سبز، فیروزه‌ای، نارنجی و بنفش. انگار که آسمان مست شده باشد. پرده‌های نور، در یک صف موج‌دار در آسمان می‌رقصند. موج می‌زنند، مثل دریا. هماهنگ با دریا. انعکاس نورها بر چهره مادر دریا می‌افتد و زیباترش می‌کند. دانیال می‌گوید: این یه هدیه کریسمس واقعیه! -خیلی خوشحالم که زنده موندم تا اینا رو ببینم. فکر نکنم دیگه مشکلی با مُردن داشته باشم. دانیال نگاه از شفق برمی‌دارد و به من خیره می‌شود: الان دقیقا وقت شروع زندگیه، نه مُردن. نورهای رنگی بر صورتش سایه‌روشن ساخته‌اند. کاش می‌توانستم عاشقش باشم. شاید اینطوری واقعا فکر انتقام از سرم می‌افتاد؛ اما نمی‌شود. دلم درهم پیچ می‌خورد. دانیال می‌گوید: تاحالا دوبار جونت رو نجات دادم. دو به یک جلوتر از عباسم. -نیستی. دانیال جا می‌خورد و چشمانش گرد می‌شوند. ادامه می‌دهم: این دفعه هم عباس نجاتم داد. دانیال تقریبا داد می‌کشد: من نذاشتم بکشمت. من با بدبختی تا اینجا آوردمت. بخاطر تو خودمو توی دردسر انداختم. می‌تونستم بذارم آرسن بکشدت. اون‌وقت می‌گی یه مُرده نجاتت داد؟ صدایم را به اندازه دانیال بالا می‌برم. -اون نمرده. من توی خیابون دیدمش. توی بیمارستان هم دیدمش. حتی باهام حرف زد. می‌دانم که مُرده. جنازه‌اش، قبرش... دیده‌ام همه‌چیز را. و توضیحی برای این ندارم که چطور دیدمش. ولی مطمئنم دیدمش. دانیال می‌گوید: اگه فرق واقعیت و توهم رو نمی‌فهمی می‌تونی بری پیش روان‌پزشک. دستش را چندبار به سینه می‌زند و ادامه می‌دهد: این منم که واقعی‌ام! من! عباس توهمه. وجود نداره! منم که واقعا وجود دارم! می‌فهمی؟ دندان‌هاش را برهم فشار می‌دهد و رویش را به سمت دریا برمی‌گرداند. اخم غلیظی صورتش را پر کرده. می‌دانم که زیاده‌روی کرده‌ام. باید با تنها کسی که در این سرزمین غریب می‌شناسم مهربان‌تر باشم. هنوز درگیر بحران اعتمادم. الان است که جمجمه‌ام از شدت فشار بترکد. دانیال بدون این که نگاهم کند، با صدایی خشن می‌گوید: برای هزارمین بار بهت می‌گم، اومدیم اینجا که دیگه زیر بار گذشته لعنتی‌مون زندگی نکنیم. هرچی قبلا بودیم رو باید دور بریزیم. دیگه نمی‌خوام عمرمون رو برای بقیه حروم کنیم. قراره برای خودمون زندگی کنیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۴ مرداد
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 26 تصمیمم را می‌گیرم و محکم می‌گویم: متاسفانه نمی‌تونم بهش فکر نکنم. چون می‌دونم کشتن عباس کار موساد بوده. قهوه‌ای که نوشیده بود در گلویش می‌پرد. تعجبش را همراه قطرات قهوه قورت می‌دهد و سعی می‌کند همه‌چیز را عادی جلوه دهد. -خب که چی؟ -نمی‌تونم ازش بگذرم. اگه عباس نمی‌مُرد... دوباره صدایش بالا می‌رود. -اگه و اما رو ول کن. مهم الانه، مهم خودتی. الان این تویی که... -الان این منم که تحت تعقیبم و نمی‌تونم مثل بقیه شبا با خیال راحت بخوابم. دانیال نفسش را در سینه نگه می‌دارد و لبانش را بر هم فشار می‌دهد. نگاهش رنگ درماندگی می‌گیرد و صدایش پایین می‌آید. -بهم اعتماد نداری؟ من مواظبتم... ترحم‌برانگیز است که همه پل‌های پشت سرش را خراب کرده، اما حتی از جلب اعتماد من هم ناتوان است. نگاهم را از دانیال می‌دزدم. -بهم حق بده که بترسم. دانیال آه می‌کشد و هردو سکوت می‌کنیم. کاش می‌توانستم همه‌چیز را پشت سر بگذارم، عاشق دانیال بشوم، زبان گرینلندی را یاد بگیرم، درسم را آنلاین یا در دانشگاه گرینلند ادامه بدهم، باهم اینجا یک کسب و کار کوچک راه بیندازیم، در همان کلیسای کوچک رسما ازدواج کنیم، و یک زندگی معمولی و آرام برای خودمان بسازیم؛ همانطور که دانیال می‌خواهد. طوری که انگار نه عباسی وجود داشته، نه داعش، نه ایران و نه اسرائیل. فقط ماییم و شفق و خرس‌های قطبی. ولی من نمی‌توانم انقدر ساده به همه‌چیز نگاه کنم. فکر عباس و رکبی که از موساد خورده‌ام رهایم نمی‌کند. فعلا اما، مقابل دانیال عقب می‌نشینم. -باشه، ولی باید قبول کنی اعتماد کردن برای من سخت‌ترین کار دنیاست. دانیال فلاسک قهوه‌اش را روی نیمکت می‌گذارد و مقابل من زانو می‌زند. دست‌های پوشیده در دستکشش را روی زانوانم می‌گذارد و می‌گوید: باور کن من دوستت دارم. این که اینجام فقط بخاطر همینه. دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی می‌افته. چشم‌هاش را می‌کاوم تا اثری از بدجنسی و حیله‌گری‌ای که در ذاتش دارد را پیدا کنم. صدای او می‌لرزد؛ اما دل من نه. مغزم انقدر درگیر است که جایی برای لرزیدن دل و رفتنش نمی‌ماند. چاره‌ای ندارم. باید این نگاه التماس‌آمیز و صادقانه را بپذیرم. آه می‌کشم. -مثل این که مجبورم باور کنم. چشمانش برق می‌زنند و کودکانه می‌خندد. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
۲۴ مرداد