eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 24 به در
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 25 دوباره چشمانم را به آسمان گره می‌زنم. مثل رویاست. ستاره‌ها بی‌نهایت‌تر از آنند که در شهر می‌دیدیم. اینجا واقعا آخر دنیاست. انگار بعد از این دریا، دیگر خشکی‌ای وجود ندارد. فقط آسمان است و ستاره‌ها. تمدن بشری اینجا تمام می‌شود و چیزی جز دریا و آسمان نمی‌ماند؛ همان که در ابتدای خلقت بود. آسمان باز هم نمایش در آستین دارد تا شگفت‌زده‌ترم کند. این را وقتی می‌فهمم که نورهای سبزرنگی از گوشه و کنار آسمان طلوع می‌کنند و کم‌کم بزرگ می‌شوند. مثل رقص‌نورهای مصنوعی... نه. هزاران برابر زیباتر. صورتی، سبز، فیروزه‌ای، نارنجی و بنفش. انگار که آسمان مست شده باشد. پرده‌های نور، در یک صف موج‌دار در آسمان می‌رقصند. موج می‌زنند، مثل دریا. هماهنگ با دریا. انعکاس نورها بر چهره مادر دریا می‌افتد و زیباترش می‌کند. دانیال می‌گوید: این یه هدیه کریسمس واقعیه! -خیلی خوشحالم که زنده موندم تا اینا رو ببینم. فکر نکنم دیگه مشکلی با مُردن داشته باشم. دانیال نگاه از شفق برمی‌دارد و به من خیره می‌شود: الان دقیقا وقت شروع زندگیه، نه مُردن. نورهای رنگی بر صورتش سایه‌روشن ساخته‌اند. کاش می‌توانستم عاشقش باشم. شاید اینطوری واقعا فکر انتقام از سرم می‌افتاد؛ اما نمی‌شود. دلم درهم پیچ می‌خورد. دانیال می‌گوید: تاحالا دوبار جونت رو نجات دادم. دو به یک جلوتر از عباسم. -نیستی. دانیال جا می‌خورد و چشمانش گرد می‌شوند. ادامه می‌دهم: این دفعه هم عباس نجاتم داد. دانیال تقریبا داد می‌کشد: من نذاشتم بکشمت. من با بدبختی تا اینجا آوردمت. بخاطر تو خودمو توی دردسر انداختم. می‌تونستم بذارم آرسن بکشدت. اون‌وقت می‌گی یه مُرده نجاتت داد؟ صدایم را به اندازه دانیال بالا می‌برم. -اون نمرده. من توی خیابون دیدمش. توی بیمارستان هم دیدمش. حتی باهام حرف زد. می‌دانم که مُرده. جنازه‌اش، قبرش... دیده‌ام همه‌چیز را. و توضیحی برای این ندارم که چطور دیدمش. ولی مطمئنم دیدمش. دانیال می‌گوید: اگه فرق واقعیت و توهم رو نمی‌فهمی می‌تونی بری پیش روان‌پزشک. دستش را چندبار به سینه می‌زند و ادامه می‌دهد: این منم که واقعی‌ام! من! عباس توهمه. وجود نداره! منم که واقعا وجود دارم! می‌فهمی؟ دندان‌هاش را برهم فشار می‌دهد و رویش را به سمت دریا برمی‌گرداند. اخم غلیظی صورتش را پر کرده. می‌دانم که زیاده‌روی کرده‌ام. باید با تنها کسی که در این سرزمین غریب می‌شناسم مهربان‌تر باشم. هنوز درگیر بحران اعتمادم. الان است که جمجمه‌ام از شدت فشار بترکد. دانیال بدون این که نگاهم کند، با صدایی خشن می‌گوید: برای هزارمین بار بهت می‌گم، اومدیم اینجا که دیگه زیر بار گذشته لعنتی‌مون زندگی نکنیم. هرچی قبلا بودیم رو باید دور بریزیم. دیگه نمی‌خوام عمرمون رو برای بقیه حروم کنیم. قراره برای خودمون زندگی کنیم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 26 تصمیمم را می‌گیرم و محکم می‌گویم: متاسفانه نمی‌تونم بهش فکر نکنم. چون می‌دونم کشتن عباس کار موساد بوده. قهوه‌ای که نوشیده بود در گلویش می‌پرد. تعجبش را همراه قطرات قهوه قورت می‌دهد و سعی می‌کند همه‌چیز را عادی جلوه دهد. -خب که چی؟ -نمی‌تونم ازش بگذرم. اگه عباس نمی‌مُرد... دوباره صدایش بالا می‌رود. -اگه و اما رو ول کن. مهم الانه، مهم خودتی. الان این تویی که... -الان این منم که تحت تعقیبم و نمی‌تونم مثل بقیه شبا با خیال راحت بخوابم. دانیال نفسش را در سینه نگه می‌دارد و لبانش را بر هم فشار می‌دهد. نگاهش رنگ درماندگی می‌گیرد و صدایش پایین می‌آید. -بهم اعتماد نداری؟ من مواظبتم... ترحم‌برانگیز است که همه پل‌های پشت سرش را خراب کرده، اما حتی از جلب اعتماد من هم ناتوان است. نگاهم را از دانیال می‌دزدم. -بهم حق بده که بترسم. دانیال آه می‌کشد و هردو سکوت می‌کنیم. کاش می‌توانستم همه‌چیز را پشت سر بگذارم، عاشق دانیال بشوم، زبان گرینلندی را یاد بگیرم، درسم را آنلاین یا در دانشگاه گرینلند ادامه بدهم، باهم اینجا یک کسب و کار کوچک راه بیندازیم، در همان کلیسای کوچک رسما ازدواج کنیم، و یک زندگی معمولی و آرام برای خودمان بسازیم؛ همانطور که دانیال می‌خواهد. طوری که انگار نه عباسی وجود داشته، نه داعش، نه ایران و نه اسرائیل. فقط ماییم و شفق و خرس‌های قطبی. ولی من نمی‌توانم انقدر ساده به همه‌چیز نگاه کنم. فکر عباس و رکبی که از موساد خورده‌ام رهایم نمی‌کند. فعلا اما، مقابل دانیال عقب می‌نشینم. -باشه، ولی باید قبول کنی اعتماد کردن برای من سخت‌ترین کار دنیاست. دانیال فلاسک قهوه‌اش را روی نیمکت می‌گذارد و مقابل من زانو می‌زند. دست‌های پوشیده در دستکشش را روی زانوانم می‌گذارد و می‌گوید: باور کن من دوستت دارم. این که اینجام فقط بخاطر همینه. دیگه برام مهم نیست چه اتفاقی می‌افته. چشم‌هاش را می‌کاوم تا اثری از بدجنسی و حیله‌گری‌ای که در ذاتش دارد را پیدا کنم. صدای او می‌لرزد؛ اما دل من نه. مغزم انقدر درگیر است که جایی برای لرزیدن دل و رفتنش نمی‌ماند. چاره‌ای ندارم. باید این نگاه التماس‌آمیز و صادقانه را بپذیرم. آه می‌کشم. -مثل این که مجبورم باور کنم. چشمانش برق می‌زنند و کودکانه می‌خندد. *** 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۲۵ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Thursday - 15 August 2024 قمری: الخميس، 10 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️10 روز تا اربعین حسینی ▪️18 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️20 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️25 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️28 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
🛑 امام علی علیه السلام: دنیا را بران که محبّت دنیا، کور و کر و لال می‌کند و سرفرازان را خوار 📚 کافی جلد۲ @tashahadat313
میخواست بره کربلا نگران مهرهای پاسپورتش بود می گفت: پاسپورتم انقدر مھر سوریه خورده، هرکی تو مرز پاسپورتمو چکه کنه می فھمه من پاسدارم بچه های عراق گفته بودن بیا شلمچه قاچاقی می بریمت قبول نکرده بود آخر سرم قسمت نشد تا اینکه ۲۷ روز بعد از اربعین شھید شد... ...🌷🕊 ... @tashahadat313
💢پیام فرمانده کل سپاه به‌ مناسبت شهادت یکی از نیروهای هوافضای سپاه سردار سلامی در پیامی نوشت: 🔹مِنَ المُؤمِنينَ رِجالٌ صَدَقوا ما عاهَدُوا اللَّهَ عَلَيهِ ۖ فَمِنهُم مَن قَضىٰ نَحبَهُ وَمِنهُم مَن يَنتَظِرُ 🔹بار دیگر انقلاب اسلامی با تقدیم یکی از پاسداران مدافع حرم، سرو تناور انقلاب اسلامی را آبیاری نمود. رزمنده سرافراز سرهنگ پاسدار احمدرضا افشاری از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه در سوریه بر اثر جراحات وارده ناشی از بمباران هوایی به شهادت رسید. 🔹این صحابه آخر الزمانی اباعبدالله الحسین نیمه اول مردادماه در پی حمله هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، امروز پنج شنبه بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست. 🔹اینجانب با تبریک و تسلیت شهادت این شهید سر افراز، از درگاه خدای کریم و نعیم، برای آن شهید عزیز علو درجات و همنشینی با شهدای کربلا و برای خانواده مکرم، بستگان و همرزمان ارجمند وی سلامتی و ثبات قدم در تداوم راه شهید و شهادت و جهاد خالصانه در مسیر اعتلای قرآن و عترت و سربلندی ایران اسلامی را طلب می‌کنم. @tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
💢پیام فرمانده کل سپاه به‌ مناسبت شهادت یکی از نیروهای هوافضای سپاه سردار سلامی در پیامی نوشت: 🔹مِن
💢شهادت یکی از نیروی مستشاری هوافضای سپاه در سوریه 🔹سرهنگ پاسدار احمدرضا افشاری از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه در سوریه بر اثر جراحات وارده ناشی از بمباران هوایی به شهادت رسید. 🔹ایشان نیمه اول مردادماه در پی حمله هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، امروز پنج شنبه بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست.💔 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 26 تص
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 27 با بهت به تصاویر همایش بانوان شهید خیره‌ام؛ تصاویر سایتی که می‌دانم افرا پشتیبانی‌اش می‌کند. انگار که اثر انگشتان افرا را در تمام سایت می‌بینم. کاش خودم بودم و قیافه‌اش را موقع تحویل سیاه‌قلم می‌دیدم. سیاه‌قلم نصفه‌نیمه را دم رفتن، با عجله گذاشتم روی تختش. نمی‌دانم چرا. شاید باید می‌گذاشتم خودش بعدا پیدایش کند. نمی‌دانم وقتی دیده است که من پدرش را هم در نقاشی کشیده‌ام، عصبانی شده یا بهت‌زده و خوشحال؟ در عکس‌ها می‌گردم تا آوید را پیدا کنم. گوشه دو سه تا عکس‌ها هست، درحال انجام وظیفه‌اش. در هیچ‌کدام دوربین را نگاه نمی‌کند، ولی می‌خندد و گونه‌هاش چال افتاده. دلم برایش تنگ می‌شود. برای آوید، برای فاطمه، برای همه قشنگی‌هایی که ایران داشت و من انقدر مضطرب بودم که نمی‌فهمیدمشان. -خودتو خسته نکن. آب از آب تکون نخورده. دانیال این را می‌گوید و لیوان چای به دست، بالای سر من که تا گردن در لپ‌تاپ خم شده‌ام می‌ایستد. در تمام اخباری که از همایش وجود دارد، هیچ اسمی از تهدید تروریستی نیست. منتظری سالم و سرحال در عکس‌ها می‌خندد. انگار اصلا من وجود نداشته‌ام. -خوشحالی مگه نه؟ دانیال به چهره‌ام دقیق می‌شود. دست به سینه می‌زنم و به صندلی تکیه می‌دهم. -راستشو بخوای آره. من نمی‌خواستم اونا بمیرن. دانیال زیر خنده می‌زند. گیج می‌شوم. -به چی می‌خندی؟ - نه فقط من، همه سازمان گول تو رو خوردن و فکر کردن به اندازه کافی توجیهی. ولی من از عباس باختم. آه عمیق و جانسوزی می‌کشد. دلم برایش می‌سوزد که زورش حتی به یک مُرده نمی‌رسد؛ و این واقعیت است. دانیال از عباس باخته. پشت پنجره می‌ایستم و پرده کلفتش را کنار می‌زنم. شهر در آرامشِ سرد و برفی‌اش فرو رفته؛ در شبِ زودهنگامش. -نمی‌دونی چه حالی شدم وقتی دیدم دارم برای عامل بدبختیام خوش‌خدمتی می‌کنم. احساس می‌کردم احمق‌ترین آدمِ روی زمینم. اونا عباسو کشته بودن و حالا ازم می‌خواستن خواهرش رو هم بکشم. خواهر عباس هم توی سالن بود. گندترین حال عمرم بود. راه پس و پیش نداشتم. صبح هم که راه افتادم، نمی‌دونستم دارم چکار می‌کنم. دنبال یه راهی بودم که خودمو از اون شرایط بکشم بیرون. -و عباس کمکت کرد؟ -شاید. من ازش خواستم. توی دلم ازش خواستم یه جوری جلومو بگیره. دانیال طوری نگاهم می‌کند که انگار دیوانه‌ام. شاید هم واقعا دیوانه‌ام. -بعدم تصادف کردی، فکر کردی که این کار عباس بوده و باور کردی که زنده ست؟ هوم... ازش می‌شه یه داستان ترسناک جالب درآورد. فکرشو بکن: روح یه مامور اطلاعاتی ایرانی که بیست سال بعد از کشته شدن به دست موساد، اومده که انتقام بگیره... جیغ می‌زنم: ولی من دیدمش! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 28 دانیال دستش را بر پیشانی‌ام می‌گذارد تا دمای بدنم را اندازه بگیرد. -تو واقعا حالت خوب نیست. دستش را کنار می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم. دانیال می‌گوید: یعنی منم یه بخشی از نقشه عباس برای نجات تو بودم؟ پیروزمندانه می‌خندم. -حتما همینطوره! کنارم می‌ایستد و مثل من، سرش را به شیشه پنجره نزدیک می‌کند. شیشه از نفس‌هاش بخار می‌گیرد. -حیف، بدموقع اومدی اینجا. اگه تابستون بود می‌تونستیم بریم همه‌جا رو بگردیم. دستش را روی شانه‌ام می‌گذارد. چندشم می‌شود و دلم پیچ می‌خورد. سریع دستش پس می‌زنم. -نوبت منه که شام درست کنم... از اتاق بیرون می‌دوم. یک دستم را روی جای دست دانیال بر شانه‌ام می‌گذارم و فشار می‌دهم. احساس می‌کنم یک مارمولک از روی پوستم رد شده. گزگز می‌کند. خودم را در آشپزخانه می‌چپانم و ناخن‌هایم را می‌جوم. دانیال را دوست ندارم. نمی‌خواهم فکر کند دارم مقابل غلیان احساساتش نرم می‌شوم. وقتی می‌بینم دانیال دست در جیب و سربه‌زیر از اتاقم بیرون می‌آید، بی‌هدف در یخچال را باز می‌کنم؛ مثلا برای پیدا کردن چیزی که بشود با آن شام درست کرد. فکر می‌کنم. فکر می‌کنم. فکر می‌کنم... انگار مقابلم یک دیوار سفید است. اصلا نمی‌توانم خوراکی‌های داخل یخچال را ببینم. الان است که گریه‌ام بگیرد. از این که دانیال اینجاست، از شنیدن صدای پایش روی پله‌ها و بعد پارکت زمین احساس خوبی ندارم. از شنیدن صدای بوق هشدار یخچال هم. -هنوز برای دانشگاه تصمیمی نگرفتی؟ دانیال می‌پرسد. در یخچال را محکم می‌بندم که صدای بوقش خفه شود. -چی...؟ نه... -چرا؟ -می‌ترسم. -از چی؟ -می‌ترسم پیدامون کنن. دانیال به طرف یخچال می‌آید. به طرف من. از یخچال فاصله می‌گیرم. نمی‌دانم چی بپزم. در فریزر را باز می‌کند و یک بسته گوشت از آن بیرون می‌آورد. بسته را بالا می‌گیرد و می‌پرسد: تاحالا گوشت نهنگ خوردی؟ عقب می‌روم تا می‌خورم به سینک. گوشت قرمز نهنگ و خون‌ها و چربی‌های یخ‌زده‌اش از داخل پلاستیک برق می‌زنند. تکه‌های گوشت. گوشت گردن مادر. صدای حرکت چاقو در بافت نرم و چرب گوشت. حالت تهوع می‌گیرم و عق می‌زنم. -اه... ببرش اونور دانیال! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📩 آخرین سفری که با هم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضه‌ای از حضرت رقیه(سلام الله علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختر بچه‌ها این شعر: حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی رو می‌خوندند... آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود و می‌گفت: خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود... آرمان عاشق حضرت رقیه(س) بود.❤️ | @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۲۶ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Friday - 16 August 2024 قمری: الجمعة، 11 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹لیلة الهریر در جنگ صفین، 38ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا اربعین حسینی ▪️17 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️19 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️24 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️27 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
💠 روز 💠 🚩 زمین مقدّس خدا کجاست؟ 🔻امام سجاد عليه‌السلام: تَزْهَرُ أَرْضُ كَرْبَلا يَوْمَ الْقيامَةِ كَالْكَوْكَبِ الدُّرّىّ وَتُنادِى أَنَا أَرْضُ الْمُقَدَّسَةُ الطَّيّبَةُ الْمُبارَكَةُ الَّتى تَضَمَّنَتْ سَيِّدَالشَّهَداءِ وَ سَيِّدَ شَبابِ أَهْلِ الجَنَّةِ 📌 زمين در روز رستاخيز، چون ستاره مـرواريـدى می‌درخشـد و ندا مى‌دهد كه من زمين مقدّس خدايم؛ زمين پاك و مباركى كه پيشـواى شهيدان و سـالار جوانان بهشـت را در برگرفـته اسـت. 📚 كامل الزيارات، ص ۲۶۸ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈• __@tashahadat313
تصاویری از شهید احمدرضا افشاری 🔹سرهنگ پاسدار احمدرضا افشاری از نیروهای مستشاری هوا فضای سپاه در سوریه بر اثر جراحات وارده ناشی از بمباران هوایی به شهادت رسید. 🔹ایشان نیمه اول مردادماه در پی حمله هوایی نیروهای ائتلاف متجاوز به سوریه به درجه رفیع جانبازی نائل و برای اقدامات درمانی به ایران منتقل شده بود، امروز پنج شنبه بر اثر شدت جراحات به یاران شهیدش پیوست. @tashahadat313
این که گناه نیست 58.mp3
4.37M
58 ✅بُریدن از دیگران، بُریدن از آسمونه! آخه دلی که بَسته است؛زندانی و محبوسه! 💢تو نمیتونی بدون دیگران، و به صلح رسیدن با اونا،بزرگ بشی! حواست به دور و برت باشه @tashahadat313
💌بسمـ رب الشـهدا....🕊 مدافع حرم سـرهنگ دوم پ اسدارشهید تاریخ تولد: ۱۳۵۸/۰۵/۰۱ محل تولد: کرج تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۰۵/۱۱ محل شهادت: سوریه وضعیت تأهل: متأهل_دارای‌دوفرزند محل مزارشهید: گلزارشهدای‌البرز ازسخنـان‌شهیـد👇🌹🍃 ✍...پاکدامنی فقط مخصوص خانما نیست! متاسفانه تو جامعه ما خیلیا هستند که در انجام اعمالشون سهل انگاری می‌کنن. یه جورایی میشه گفت پایبند به اصول خانواده نیستند. بعضی تو رفتار، بعضی با چشم و حتی بعضیا تو فکرشون این انحرافات رو دارن. به خداوندی خدا، من نه در عملم، نه چشمم و نه حتی در ذهنم هم این موارد جایی ندارند. صادقانه‌اش اینه که عاشق زندگی‌مم و به اصولش پایبندم. ••🍁شهیدازمتخصص‌های درجه اول الکترونیک وتخریب دریگان خودبود. یک مهندس زبده ونیروی اثرگذارودارای نبوغ علمی قابل توجه و متعهد و پرکار.... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 28 دان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 29 -اه... ببرش اونور دانیال! سرم را به سمت سینک می‌چرخانم. الان است که واقعا بالا بیاورم. صدای دانیال را از پشت سرم می‌شنوم. -چی شد؟ خوبی؟ دستم را زیر شیر می‌گیرم و یک مشت آب یخ به صورتم می‌پاشم. لرز می‌کنم؛ اما بهترم. دانیال پشت سرم می‌ایستد و بازویم را می‌گیرد. -خوبی؟ بازویم را از دستش آزاد می‌کنم. یک دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و دست دیگر را لبه سینک تکیه می‌دهم. -آره... فقط یکم چندشم شد. دانیال تازه یادش آمده که من هنوز پنج‌سالگیِ لعنتی‌ام را دنبال خودم می‌کشم و از گوشت خام و هرچیزی که مربوط به آن بشود متنفرم. -ببخشید... یادم نبود... سریع برمی‌گردد و گوشت را به فریزر برمی‌گرداند. آرام می‌گوید: به مناسبت سال نو خواستم خوراک نهنگ مهمونت کنم. به زور لبخند می‌زنم و روی صندلی آشپزخانه می‌نشینم. -اشکالی نداره... و در دلم ادامه می‌دهم: فکر نکنم دیگه بتونم بخورمش. همیشه همینطور بود. دیدن گوشت خام یا قصابی، باعث می‌شد تا چند روز نتوانم غذا بخورم. با کباب و غذاهای گوشتی هم میانه چندان خوبی ندارم؛ و این ویژگی برای کسی که در گرینلند زندگی می‌کند اصلا خوب نیست، چون مهم‌ترین و در دسترس‌ترین ماده غذایی در گرینلند، گوشت خرس و گوزن و موجودات دریایی ست. دانیال یک لیوان آب مقابلم می‌گذارد. -امیدوارم سازمان دیگه وقتش رو برای ما تلف نکنه. دست به سینه بالای سرم می‌ایستد. می‌گویم: یعنی واقعا ممکنه بی‌خیال ما بشن؟ -احتمالش زیاده. طول می‌کشه تا بفهمن چقدر ازشون بلند کردم و اصلا چنین کاری کردم. -منظورت چیه؟ ابرو بالا می‌دهد و دوباره آن ژست حق به جانب و پیروز را می‌گیرد. -خب راستش من یکی دو سال قبل از این که جدا شم، سیر جذاب کجروی سازمانی رو شروع کردم. -چی؟ -منظورم اینه که به اندازه چندین سال حقوق بازنشستگیمو جلوجلو ازشون گرفتم، بدون این که بفهمن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 30 آبی که داشتم می‌نوشیدم، در گلویم می‌پرد. سرفه می‌کنم و چند قطره آب به صورت دانیال می‌پاشد. دانیال می‌خندد. می‌گویم: تو اختلاس کردی؟ با پشت دست قطرات آب را از صورتش پاک می‌کند و می‌گوید: این کلمه قشنگی نیست، من اسمشو می‌ذارم پیش‌پرداخت نامحسوس حقوق بازنشستگی. این کاریه که آدمای عاقل توی سازمان انجام می‌دن. چون می‌دونن از یه جایی به بعد زیر پاشون خالی می‌شه و قبل از بازنشسته شدن می‌میرن. بلند و هیجان‌زده می‌گویم: انتظار داری بی‌خیالت بشن؟ تو از مهم‌ترین نهاد امنیتی یه دولت درگیر بحران اختلاس کردی! دانیال انقدر بی‌خیال است که انگار اصلا معنای کلماتی مثل نهاد امنیتی، بحران و اختلاس را نمی‌داند. یک بیسکوییت از ظرف روی میز برمی‌دارد و می‌گوید: از من گُنده‌تر هم این کارا رو کردن. اخم می‌کنم. دانیال دو دستش را میان موهاش می‌برد و می‌گوید: یه رفیق داشتم که اینو نفهمید و سر همین قضیه مُرد. اسمش آمی بود. باهوش و درعین‌حال احمق. از بچگی مثل برادر بزرگ‌ترم بود. بعد اون رفت شاباک و من رفتم موساد. چون باهوش بود، اونجا متوجه یه فساد اقتصادی شد، پرونده‌ش رو پیگیری کرد و رسید به آدمای گنده سازمان. خیلی چیزا ازشون فهمید. همه تلاششو کرد که مدرک جمع کنه و تحویل دادگاه عالی بده، ولی چون احمق بود نفهمید که همه اونا دستشون توی یه کاسه ست. برای یه سفر کاری فرستادنش امریکا و بعدم وقتی سوار یه قایق تفریحی توی دریاچه تاهو بود، یه سانحه برای قایق اتفاق افتاد و غرق شد. صداش می‌لرزد. عصبانی ست و دارد خودش را می‌خورد؛ چون تندتند بین موهایش دست می‌کشد. می‌خندد. -غرقش کردن. مدارکی که جمع کرده بود رو هم غرق کردن. بامزه نیست؟ من سکوت می‌کنم؛ هرچند باید بخندم. می‌دانم که خنده‌دار است. کار آمی خنده‌دار بود، احمقانه بود. تلخ و خنده‌دار. می‌گویم: بعدم تو تصمیم گرفتی بکشی بجای این که کشته بشی. دانیال سرش را تکان می‌دهد. -ترجیح دادم بخورم قبل از این که خورده بشم. و اصلا قبل از این که زیر پام خالی بشه، بزنم بیرون. مدت‌ها بود بهش فکر می‌کردم. وقتی فهمیدم سازمان می‌خواد تو رو هم بعد عملیات بکشه، مطمئن شدم وقتشه. نمی‌خواستم تو رو هم بخاطر اونا از دست بدم. -بعدش؟ -همه‌چیز آماده شده بود ولی شجاعتشو نداشتم که جدا بشم. مثل پریدن با چتر نجات بود که دلت خالی می‌شه و می‌ترسی، و کافیه فقط یه لحظه به ترست غلبه کنی، یا یه نفر هلت بده. به چشمانم نگاه می‌کند. -می‌خواستم بپرم تا بهت ثابت کنم اونقدری که فکر می‌کنی ترسو نیستم، ولی خود سازمان هلم داد. -یعنی چی؟ -یعنی توی یه عملیات زخمی شدم و نمونه خونم افتاد دست ایرانیا. سازمان هم ترسید که من سوخته باشم، برای همین تصمیم گرفت حذفم کنه. کامل به طرفش می‌چرخم و با هیجان می‌گویم: واقعا؟ خب چکار کردی؟ -اجازه دادم به خیال خودشون این کار رو بکنن و خوشحال باشن از این که مُرده‌م. مرگم رو جعل کردم، با استفاده از جنازه همونی که می‌خواست ماشینمو دستکاری کنه. نفسِ گیر کرده در گلویم را با آسودگی بیرون می‌دهم. -خب پس چرا نگرانی که تحت تعقیب باشی؟ اونا فکر می‌کنن مُردی. -اگه آرسن منو توی بیمارستان دیده باشه و شناخته باشه، ممکنه بفهمن که زنده‌م. چشمک می‌زند. -نگران نباش، حتی اگه بفهمن هم پیدامون نمی‌کنن.   🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 17 August 2024 قمری: السبت، 12 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جریان حکمین در جنگ صفین، 38ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا اربعین حسینی ▪️16 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️23 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️26 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
🕌 🚩🚩 امام صادق علیه السلام: 🔹 منْ تَرَكَ زِيَارَةَ اَلْحُسَيْنِ، وَ هُوَ يَقْدِرُ عَلَى ذَلِكَ إِنَّهُ قَدْ عَقَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ عَقَّنَا وَ اِسْتَخَفَّ بِأَمْرٍ هُوَ لَهُ ... 🔸 کسی که زیارت حسین (ع) را ترک کند در حالی که می‌توانسته انجام دهد، او عاق رسول خدا (ص) و ما اهل بیت (ع) است و کاری را که برای او بوده سبک شمرده است. 📚 وسائل الشیعة (باب الرابع عشر) جلد ۱۴ صفحه ۴۲۹ علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥روایتگری شهدا💥 📌شفا گرفتن مادر شهید 🏴🎙خاطره‌ای از حجت الاسلام سعید آزاده درباره‌ی مادر شهید محمد کیهانی که می‌خواست در پیاده روی اربعین شرکت کنه و دکتر بهش گفته بود شما نمی‌تونید در پیاده روی شرکت کنید... صل الله علیک یا اباعبدالله الحسین دلتنگ حسین و کربلایش هستیم 🥺💔 @tashahadat313
این که گناه نیست 59.mp3
4.65M
59 💢ورود به بعضی از حریم ها، و عدم رعایت حرمت شون، عجیب خطـــرناکنــد... ❌خیلی خیلی مراقبِ حریمهای خطرناک باش. ممکنه از آسمون سقط بِشیــا @tashahadat313
+ بما قضیت عمرک یا ابن آدم؟!🌱 - بحب‌ الحسین علیه‌السلام🫀✨ 🫀✨ @tashahadat313
● از آغاز زندگی مشترک بفرمائید؟ همسر شهید: از وقتی که زندگی را آغاز کردیم در همین مجتمع امام رضا(علیه‌السلام) ساکن بودیم، همیشه به آقا مهدی می­‌گفتم اسم امام رضا(علیه‌السلام) هم مانند صحن سرای ایشان گیراست و حتی الان هم که به من می­‌گویند بروید جای دیگری ساکن شوید که حیاط داشته باشد و بچه­‌ها بتوانند راحت‌تر بازی کنند، نمی­‌توانم از اینجا دل بکنم. جالب اینجاست که ما از طبقه اول همین مجتمع به تدریج آمدیم تا طبقه ششم که آخرین طبقه ساختمان است و وقتی به آقا مهدی می­‌گفتم بعد از این کجا می‌رویم، می‌گفتند که دفعه بعدی می­‌رویم آسمان. ● رابطه شهید با فرزندانش چگونه بود؟ همسر شهید: آنقدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچه‌ها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه می‌کردند و می­‌گفتند فرزندان سبب روزی می‌شود، با اینکه خیلی­‌ها به ما می­‌گفتند شرایط جامعه خوب نیست هزینه­‌ها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرف­‌ها مخالفت می­‌کردند. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا