eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
💌بسمـ رب الشـهدا....🕊 مدافع حرم سـرهنگ دوم پ اسدارشهید تاریخ تولد: ۱۳۵۸/۰۵/۰۱ محل تولد: کرج تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۰۵/۱۱ محل شهادت: سوریه وضعیت تأهل: متأهل_دارای‌دوفرزند محل مزارشهید: گلزارشهدای‌البرز ازسخنـان‌شهیـد👇🌹🍃 ✍...پاکدامنی فقط مخصوص خانما نیست! متاسفانه تو جامعه ما خیلیا هستند که در انجام اعمالشون سهل انگاری می‌کنن. یه جورایی میشه گفت پایبند به اصول خانواده نیستند. بعضی تو رفتار، بعضی با چشم و حتی بعضیا تو فکرشون این انحرافات رو دارن. به خداوندی خدا، من نه در عملم، نه چشمم و نه حتی در ذهنم هم این موارد جایی ندارند. صادقانه‌اش اینه که عاشق زندگی‌مم و به اصولش پایبندم. ••🍁شهیدازمتخصص‌های درجه اول الکترونیک وتخریب دریگان خودبود. یک مهندس زبده ونیروی اثرگذارودارای نبوغ علمی قابل توجه و متعهد و پرکار.... @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 28 دان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 29 -اه... ببرش اونور دانیال! سرم را به سمت سینک می‌چرخانم. الان است که واقعا بالا بیاورم. صدای دانیال را از پشت سرم می‌شنوم. -چی شد؟ خوبی؟ دستم را زیر شیر می‌گیرم و یک مشت آب یخ به صورتم می‌پاشم. لرز می‌کنم؛ اما بهترم. دانیال پشت سرم می‌ایستد و بازویم را می‌گیرد. -خوبی؟ بازویم را از دستش آزاد می‌کنم. یک دستم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و دست دیگر را لبه سینک تکیه می‌دهم. -آره... فقط یکم چندشم شد. دانیال تازه یادش آمده که من هنوز پنج‌سالگیِ لعنتی‌ام را دنبال خودم می‌کشم و از گوشت خام و هرچیزی که مربوط به آن بشود متنفرم. -ببخشید... یادم نبود... سریع برمی‌گردد و گوشت را به فریزر برمی‌گرداند. آرام می‌گوید: به مناسبت سال نو خواستم خوراک نهنگ مهمونت کنم. به زور لبخند می‌زنم و روی صندلی آشپزخانه می‌نشینم. -اشکالی نداره... و در دلم ادامه می‌دهم: فکر نکنم دیگه بتونم بخورمش. همیشه همینطور بود. دیدن گوشت خام یا قصابی، باعث می‌شد تا چند روز نتوانم غذا بخورم. با کباب و غذاهای گوشتی هم میانه چندان خوبی ندارم؛ و این ویژگی برای کسی که در گرینلند زندگی می‌کند اصلا خوب نیست، چون مهم‌ترین و در دسترس‌ترین ماده غذایی در گرینلند، گوشت خرس و گوزن و موجودات دریایی ست. دانیال یک لیوان آب مقابلم می‌گذارد. -امیدوارم سازمان دیگه وقتش رو برای ما تلف نکنه. دست به سینه بالای سرم می‌ایستد. می‌گویم: یعنی واقعا ممکنه بی‌خیال ما بشن؟ -احتمالش زیاده. طول می‌کشه تا بفهمن چقدر ازشون بلند کردم و اصلا چنین کاری کردم. -منظورت چیه؟ ابرو بالا می‌دهد و دوباره آن ژست حق به جانب و پیروز را می‌گیرد. -خب راستش من یکی دو سال قبل از این که جدا شم، سیر جذاب کجروی سازمانی رو شروع کردم. -چی؟ -منظورم اینه که به اندازه چندین سال حقوق بازنشستگیمو جلوجلو ازشون گرفتم، بدون این که بفهمن. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 30 آبی که داشتم می‌نوشیدم، در گلویم می‌پرد. سرفه می‌کنم و چند قطره آب به صورت دانیال می‌پاشد. دانیال می‌خندد. می‌گویم: تو اختلاس کردی؟ با پشت دست قطرات آب را از صورتش پاک می‌کند و می‌گوید: این کلمه قشنگی نیست، من اسمشو می‌ذارم پیش‌پرداخت نامحسوس حقوق بازنشستگی. این کاریه که آدمای عاقل توی سازمان انجام می‌دن. چون می‌دونن از یه جایی به بعد زیر پاشون خالی می‌شه و قبل از بازنشسته شدن می‌میرن. بلند و هیجان‌زده می‌گویم: انتظار داری بی‌خیالت بشن؟ تو از مهم‌ترین نهاد امنیتی یه دولت درگیر بحران اختلاس کردی! دانیال انقدر بی‌خیال است که انگار اصلا معنای کلماتی مثل نهاد امنیتی، بحران و اختلاس را نمی‌داند. یک بیسکوییت از ظرف روی میز برمی‌دارد و می‌گوید: از من گُنده‌تر هم این کارا رو کردن. اخم می‌کنم. دانیال دو دستش را میان موهاش می‌برد و می‌گوید: یه رفیق داشتم که اینو نفهمید و سر همین قضیه مُرد. اسمش آمی بود. باهوش و درعین‌حال احمق. از بچگی مثل برادر بزرگ‌ترم بود. بعد اون رفت شاباک و من رفتم موساد. چون باهوش بود، اونجا متوجه یه فساد اقتصادی شد، پرونده‌ش رو پیگیری کرد و رسید به آدمای گنده سازمان. خیلی چیزا ازشون فهمید. همه تلاششو کرد که مدرک جمع کنه و تحویل دادگاه عالی بده، ولی چون احمق بود نفهمید که همه اونا دستشون توی یه کاسه ست. برای یه سفر کاری فرستادنش امریکا و بعدم وقتی سوار یه قایق تفریحی توی دریاچه تاهو بود، یه سانحه برای قایق اتفاق افتاد و غرق شد. صداش می‌لرزد. عصبانی ست و دارد خودش را می‌خورد؛ چون تندتند بین موهایش دست می‌کشد. می‌خندد. -غرقش کردن. مدارکی که جمع کرده بود رو هم غرق کردن. بامزه نیست؟ من سکوت می‌کنم؛ هرچند باید بخندم. می‌دانم که خنده‌دار است. کار آمی خنده‌دار بود، احمقانه بود. تلخ و خنده‌دار. می‌گویم: بعدم تو تصمیم گرفتی بکشی بجای این که کشته بشی. دانیال سرش را تکان می‌دهد. -ترجیح دادم بخورم قبل از این که خورده بشم. و اصلا قبل از این که زیر پام خالی بشه، بزنم بیرون. مدت‌ها بود بهش فکر می‌کردم. وقتی فهمیدم سازمان می‌خواد تو رو هم بعد عملیات بکشه، مطمئن شدم وقتشه. نمی‌خواستم تو رو هم بخاطر اونا از دست بدم. -بعدش؟ -همه‌چیز آماده شده بود ولی شجاعتشو نداشتم که جدا بشم. مثل پریدن با چتر نجات بود که دلت خالی می‌شه و می‌ترسی، و کافیه فقط یه لحظه به ترست غلبه کنی، یا یه نفر هلت بده. به چشمانم نگاه می‌کند. -می‌خواستم بپرم تا بهت ثابت کنم اونقدری که فکر می‌کنی ترسو نیستم، ولی خود سازمان هلم داد. -یعنی چی؟ -یعنی توی یه عملیات زخمی شدم و نمونه خونم افتاد دست ایرانیا. سازمان هم ترسید که من سوخته باشم، برای همین تصمیم گرفت حذفم کنه. کامل به طرفش می‌چرخم و با هیجان می‌گویم: واقعا؟ خب چکار کردی؟ -اجازه دادم به خیال خودشون این کار رو بکنن و خوشحال باشن از این که مُرده‌م. مرگم رو جعل کردم، با استفاده از جنازه همونی که می‌خواست ماشینمو دستکاری کنه. نفسِ گیر کرده در گلویم را با آسودگی بیرون می‌دهم. -خب پس چرا نگرانی که تحت تعقیب باشی؟ اونا فکر می‌کنن مُردی. -اگه آرسن منو توی بیمارستان دیده باشه و شناخته باشه، ممکنه بفهمن که زنده‌م. چشمک می‌زند. -نگران نباش، حتی اگه بفهمن هم پیدامون نمی‌کنن.   🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۲۷ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Saturday - 17 August 2024 قمری: السبت، 12 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹جریان حکمین در جنگ صفین، 38ه-ق 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا اربعین حسینی ▪️16 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️18 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️23 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️26 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
🕌 🚩🚩 امام صادق علیه السلام: 🔹 منْ تَرَكَ زِيَارَةَ اَلْحُسَيْنِ، وَ هُوَ يَقْدِرُ عَلَى ذَلِكَ إِنَّهُ قَدْ عَقَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ، وَ عَقَّنَا وَ اِسْتَخَفَّ بِأَمْرٍ هُوَ لَهُ ... 🔸 کسی که زیارت حسین (ع) را ترک کند در حالی که می‌توانسته انجام دهد، او عاق رسول خدا (ص) و ما اهل بیت (ع) است و کاری را که برای او بوده سبک شمرده است. 📚 وسائل الشیعة (باب الرابع عشر) جلد ۱۴ صفحه ۴۲۹ علیه السلام @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥روایتگری شهدا💥 📌شفا گرفتن مادر شهید 🏴🎙خاطره‌ای از حجت الاسلام سعید آزاده درباره‌ی مادر شهید محمد کیهانی که می‌خواست در پیاده روی اربعین شرکت کنه و دکتر بهش گفته بود شما نمی‌تونید در پیاده روی شرکت کنید... صل الله علیک یا اباعبدالله الحسین دلتنگ حسین و کربلایش هستیم 🥺💔 @tashahadat313
این که گناه نیست 59.mp3
4.65M
59 💢ورود به بعضی از حریم ها، و عدم رعایت حرمت شون، عجیب خطـــرناکنــد... ❌خیلی خیلی مراقبِ حریمهای خطرناک باش. ممکنه از آسمون سقط بِشیــا @tashahadat313
+ بما قضیت عمرک یا ابن آدم؟!🌱 - بحب‌ الحسین علیه‌السلام🫀✨ 🫀✨ @tashahadat313
● از آغاز زندگی مشترک بفرمائید؟ همسر شهید: از وقتی که زندگی را آغاز کردیم در همین مجتمع امام رضا(علیه‌السلام) ساکن بودیم، همیشه به آقا مهدی می­‌گفتم اسم امام رضا(علیه‌السلام) هم مانند صحن سرای ایشان گیراست و حتی الان هم که به من می­‌گویند بروید جای دیگری ساکن شوید که حیاط داشته باشد و بچه­‌ها بتوانند راحت‌تر بازی کنند، نمی­‌توانم از اینجا دل بکنم. جالب اینجاست که ما از طبقه اول همین مجتمع به تدریج آمدیم تا طبقه ششم که آخرین طبقه ساختمان است و وقتی به آقا مهدی می­‌گفتم بعد از این کجا می‌رویم، می‌گفتند که دفعه بعدی می­‌رویم آسمان. ● رابطه شهید با فرزندانش چگونه بود؟ همسر شهید: آنقدر ولایتمدار بودند که دوست داشتند تعداد بچه‌ها زیاد باشد، به فرزندآوری توصیه می‌کردند و می­‌گفتند فرزندان سبب روزی می‌شود، با اینکه خیلی­‌ها به ما می­‌گفتند شرایط جامعه خوب نیست هزینه­‌ها بالاست و باید به فکر مشکلات بعدی باشید اما آقا مهدی به شدّت با این حرف­‌ها مخالفت می­‌کردند. اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 30 آبی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 31 📖 فصل دوم: خروج «آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا! و فروغ جاودان را بر آنان بتابان. پروردگارا، سرودی در صهیون زیبنده توست. و در اورشلیم نذری بهر تو به‌جا خواهد آمد.» مسیحِ این کلیسا هم مثل مسیح‌های دیگر است؛ لاغر، رنج‌دیده، با موهایی پریشان و تاجی از خار، روی صلیب. یک مجسمه سنگی سپید است که میان دو فرشته‌ی نقش‌برجسته‌ی سنگی، بر دیوار آبی‌رنگ انتهای کلیسا جای گرفته. یکی از فرشته‌ها جام شراب به دست دارد و دیگری شاخه گندم. نان و شراب. گوشت و خون مسیح. دو طرف مسیح، دو شمعدان گذاشته‌اند که شمع‌های سپیدی در آن‌ها می‌سوزد. پایین پای مسیح، روی میزی کوچک، یک شمعدان هفت‌شاخه است و دو گلدان رز سپید. این کلیسا برعکس کلیساهایی که تاکنون دیده‌ام، رنگ‌بندی ساده‌ای دارد و خبری از نقاشی داستان‌های کتاب مقدس بر دیوارها و گنبدها نیست. خبری از شیشه‌های رنگی و سقف‌های بلند هم نیست. کل کلیسا سالنی نه‌چندان بزرگ با هشت پنجره است که از رنگ‌های سپید، خاکستری، آبی روشن، کمی قرمز و کمی طلایی تشکیل شده. سقف و دیوار پشت محراب آبی روشن است، بقیه دیوارها و نیمکت‌ها خاکستری، فرش وسط نیمکت‌ها قرمز و نرده‌های جلوی محراب و سنگاب غسل تعمید طلایی‌اند. همه‌چیز ساده است؛ حتی کشیش که با ردای بلند و سپید و یک گردنبند صلیب طلایی، روبه محراب و مجسمه مسیح ایستاده و با لحن آهنگین و صدای پرطنینش دعا می‌خواند. هیچ‌کس نیست، جز کشیش، من که پشت سرش با دستان گره شده به نیت دعا ایستاده‌ام و دانیال که بر نیمکت‌های ردیف آخر نشسته و صداش درنمی‌آید. راستش ایستادن اینجا برای من هم سخت است. از ده دوازده سالگی به بعد کلیسا نیامدم؛ یعنی با خودم قرار گذاشتم در راهی که پدر و مادرم رفتند قدم نگذارم و خودم را وقف هیچ دین و مذهبی نکنم. پدر و مادرخوانده‌ام مسیحی‌های مومنی بودند؛ ولی به من اعتراضی نمی‌کردند. شاید امید داشتند وقتی کمی بزرگ‌تر شوم، به راه بیایم. حالا خبر ندارند که عباس من را به کلیسا کشانده است. «نیایشم را بشنو! هر آنچه گوشتین است به سوی تو خواهد آمد. آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا! و فروغ جاودان را بر آنان بتابان.» امروز به تقویم خورشیدی، سالگرد کشته شدن عباس است. نهم دی. مطمئنم پانزده سال پیش وقتی با چهار ضربه چاقو از پا درآمد، باورش نمی‌شد که مراسم سالگردش در قطبی‌ترین منطقه مسکونی جهان، در یک کلیسا برگزار شود. نمی‌دانم فایده دارد یا نه؛ ولی می‌خواهم هرکاری که ممکن است برای آرامش روحش انجام دهم. قبل از اینجا، به تنها مسجدِ گودت‌هاب رفتم، پولی به روحانی مسجد دادم که خرج افطاری نمازگزاران شود و بعد از آن برای عباس دعا کنند. مسلمان‌ها به این کار می‌گویند خیرات. این را از افرا یاد گرفتم. یک‌بار به من و آوید شیرینی داد و گفت برای مادرش حمد و سوره بخوانیم. بعد نگاهش به من افتاد و یادش آمد من نمی‌دانم حمد و سوره چیست، گفت فقط دعا کنم. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 32 شاید بعد از دعای اینجا، سراغ یک شمن اینوئیت هم رفتیم که به روش خودش دعا کند. نمی‌دانم کدام‌شان درست‌اند، نمی‌دانم کدام خدا واقعا هست که دعاها را بشنود و نمی‌دانم اصلا سودی از این دعاها به عباس می‌رسد یا نه؛ فقط می‌دانم عباس خدا را قبول داشت و دعا را هم. می‌دانم که راه دیگری برای ادای دین به او ندارم. «پروردگارا رحم کن! مسیحا رحم کن! پروردگارا رحم کن!» بیرون شب است. شمع‌ها می‌سوزند. چشمم می‌خورد به تصویر کوچکی از قاسم سلیمانی، روی میز موعظه کشیش. سخت به چشم می‌آید بس که کوچک است؛ و متعجبم که چطور پای قاسم سلیمانی به آخرین کلیسای روی زمین هم باز شده. دنیا کوچک است یا قاسم سلیمانی بزرگ؟ همچنان بیرون شب است. همچنان شمع‌ها می‌سوزند و اشک می‌ریزند. قاسم سلیمانی خودش را به مراسم سالگرد یکی از نیروهاش رسانده انگار و با همان شکوه و وقاری که باید یک فرمانده داشته باشد، گوشه‌ای ایستاده و برای نیروی فقیدش دعا می‌کند. کشیش می‌خواند، می‌خواند و می‌خواند. من به عباس فکر می‌کنم. به خدایی که می‌پرستید. به این که الان کجاست. به این که چرا دیگر ندیدمش. به این که واقعا زنده است یا نه. اصلا چطوری زنده است که من نمی‌فهمم؟ شاید مثل مسیح، سه روز بعد از مرگش از گور برخاسته و به آسمان رفته. آن روز هم برای نجات من، از آسمان به زمین آمد و برگشت، همان‌طور که قرار است مسیح برای نجات مومنان به زمین برگردد. «حقانیت او در یاد و خاطره‌ای همیشگی جای خواهد گرفت و او از بدگویی‌ها هراسی نخواهد داشت.» چه کسی دیده که مسیح از قبر برخیزد و به آسمان برود؟ اصلا کی مسیح را دیده؟ کی خدای مسلمان‌ها را دیده؟ چه داستان‌هایی بشر برای خودش می‌سازد... شیرین، رویایی، باورناپذیر و درعین‌حال چنان‌اند که می‌توانند قلبت را تسخیر کنند؛ طوری که با عمق وجود بپذیری‌شان. طوری که بخاطر این داستان‌ها و برای اثبات این که داستان تو درست‌تر است، حاضری به جان انسان‌های دیگر بیفتی. مثل پدر داعشی‌ام. او هم داشت برای همین می‌جنگید؛ می‌جنگید که ثابت کند آنچه باور دارد درست است. خدای او و هم‌کیشانش به او دستور داده بودند که تا می‌تواند بکشد. تا می‌تواند وحشی باشد. بدرد و بسوزاند و نعره بکشد. خدای او دستور داده بود جهنم باشد و دنیا را جهنم کند. عباس هم حتما فکر می‌کرد از طرف خدایش دستور دارد با پدرم و خدایش بجنگد؛ با خدای دانیال هم سر جنگ داشت. خدای دانیال حریص است. می‌خواهد دنیا را بگیرد و سیر هم نمی‌شود. بعضی خدایان تنبل‌اند، مثل خدایان هندی و بودایی که یک گوشه لمیده‌اند و حرف از صلح و قناعت می‌زنند؛ یا مثل خدای مسیحی‌ها که وقتی در جنگ‌های صلیبی و دادگاه‌‌های تفتیش عقاید حسابی خون ریخت و خون نوشید، بی‌خیال دنیا شد و رفت به صلیبِ کلیساش چسبید، دیگر هم دور و بر سیاست و جنگ نپلکید. «ببخشای آفریدگارا روان‌های همه باورمندانی که از تمامی زنجیرهای گناهانشان درگذشتند...» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۲۸ مرداد ۱۴۰۳ میلادی: Sunday - 18 August 2024 قمری: الأحد، 13 صفر 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام 🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا اربعین حسینی ▪️15 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام ▪️17 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام ▪️22 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام ▪️25 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام @tashahadat313
امام صادق (ع): شفاى هر دردى در تربت قبر حسين (ع) است و همان است كه بزرگترين داروست. كامل الزيارات، ص ۲۷۵ و وسائل الشيعه، ج ۱۰، ص ۴۱۰ ┄┄┅┅✿🌺✿┅┅┄┄ @tashahadat313
جز خدا هیچ کسی پشت آدم نیست، من آن موقع هم که رفتم با آن افراد درگیر شدم به کسی امید ندوخته بودم به خاطر لبخنـد آقا و دفاع از ناموس رفتم... 🌷شھید 🌷 @tashahadat313
نگویید جا مانده‌ایم! ▪️ کسی که ‎قلب و روحش رفته جامانده نیست. جامانده کسی است که عشق و شور و طلب زیارت ‎اربعین به ذهنش هم نمی‌رسد و علاقه‌ای ندارد. اگر به هر دلیلی اشتیاق رفتن هست و شرایطش نیست، خیری بوده و ثواب نیت را برده‌اید. شاکر باشید و نگویید جامانده ایم _آیت‌الله‌جوادی‌آملی‌حفظه‌الله‌ تعالی @tashahadat313
این که گناه نیست 60.mp3
4.15M
60 ❌نفاق؛ چهره های مختلف داره! به بقیه، با چشمای صادق نگاه کن؛ همونجوری که هستند! ✔️خودت هم همونی باش؛ که هستی. دیگران، هم قدمِ تو در مسیر کمالند، نه اَبزار تو @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت سردار بلالی از ماجرای پهپاد آمریکایی که سالم بدست ما افتاد. پهپادی که حتی ارتش آمریکا هم ان را نداشت و مستقیما دست CIA بوده است حتی اوباما نامه نوشت که جان مادرتون پهپاد رو بدید اما رزمندگان اسلام ناموس تکنولوژی این پهپاد رو استخراج کردند @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 32 شاید
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 33 ولی حالا که فکرش را می‌کنم، باید یک خدا پیدا بشود که همه را سر جاشان بنشاند. یک خدا که با خداهای کوچکِ حریص و تشنه‌ی خون بجنگد و صلح فقط لقلقه زبان پیروانش نباشد. خدایی که دستور بدهد دختربچه‌های جنگ‌زده را از دل خون و آتش بیرون بکشند و در آغوش امنیت بیندازند. یک خدایی مثل خدای عباس. «باشد تا به یاری رحمت تو بدیشان، آنان سزاوار رَستن از داوری کین‌ورزانه شوند و از خجستگی فروغ همیشگی بهره‌مند شوند.» به مسیحِ روی صلیب زل می‌زنم؛ جسورانه و بی‌پروا. شاید بی‌ادبانه. خوب است که پدر روحانی پشتش به من است و این نگاه کردنم را نمی‌بیند. او انتظار دارد من با شانه‌ها و چشمان فروافتاده از شدت خشوع، مقابل خدایش ایستاده باشم. من اما به شیوه خودم با مسیح حرف می‌زنم. -نمی‌دونم واقعی هستی یا نه و ایستادنم اینجا معنی داره یا نه. اصلا نمی‌دونم داستانایی که درباره‌ت می‌گن درسته یا نه. به نظر من منجی واقعی، مسیح واقعی، عباسیه که الان اون پدر روحانی داره براش دعا می‌خونه. اون واقعی‌ترین آدمی بود که توی زندگیم دیدم، تنها نقطه روشن توی زندگی لجن‌مال من بود. این خیلی ناعادلانه ست که من انقدر زود ازش محروم شده باشم. این خیلی ناعادلانه ست که چندتا بزدل عوضی، دنیا رو از وجود آدمایی مثل عباس محروم کنن. با وجود عباس این دنیا می‌تونست جای قابل‌تحمل‌تری بشه. اگه تو واقعا پسر خدایی، چرا هیچ‌کاری نکردی تا جلوی قاتل‌های عباس رو بگیری؟ چرا آدمای خوب همیشه کشته می‌شن و آشغال‌هایی که اونا رو می‌کشن، سال‌ها زنده می‌مونن؟ می‌گن تو پسر خدایی، ولی تنها کاری که بلدی اینه که از روی اون صلیب به کثافت‌کاری آدما نگاه کنی و درد بکشی. عباس پسر خدا نبود ولی بجای نگاه کردن، سعی کرد یه کاری بکنه... و منم دختر خدا نیستم، هیچی نیستم، فقط می‌خوام انتقام بگیرم. برعکس تو و پدرت، من نمی‌تونم بشینم و مجازات نشدن قاتل‌های عباس رو نگاه کنم. من نمی‌تونم با وعده بهشت و جهنم خودمو قانع کنم. اصلا برام مهم نیست که جهنمی هست یا نه؛ فقط می‌خوام نابودشون کنم. چه بهتر اگه جهنمی باشه و بتونم بفرستمشون اونجا. کشیش همچنان آهنگین و محکم می‌خواند: «روز خشم، آن روز گیتی به خاکستر خواهد نشست... ای سرور، ای عیسی مسیح، ای پادشاه عزّت! روان تمامی درگذشتگان مؤمن را از کیفر دوزخی و چاه ژرف برَهان از دهان شیر رهایشان ساز نگْذار تا دوزخ ببلعدشان و نگذار تا به درون سیاهی‌ها بیفتند...» 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 34 از دهان شیر رهایشان ساز نگْذار تا دوزخ ببلعدشان و نگذار تا به درون سیاهی‌ها بیفتند...» عباس درون سیاهی نمی‌افتد. مطمئنم. عباس نیازی به این دعاها ندارد. دوزخ او را نمی‌بلعد. دلم می‌خواهد به کشیش تذکر بدهم که لازم نیست این قسمت دعا را بخواند؛ اما سکوت می‌کنم. بیرون همچنان شب است و شمع‌های دوطرف مسیح دارند آرام اشک می‌ریزند و آب می‌شوند. حوصله‌ام سر رفته است. جلوی خمیازه کشیدنم را می‌گیرم. شاید حوصله مسیح هم سر رفته باشد، حوصله فرشته‌های اطرافش هم. حتما آن‌ها هم دارند جلوی خمیازه‌شان را می‌گیرند و دلشان می‌خواهد به کشیش بگویند وقتش را برای منِ بی‌ایمان تلف نکند. و کشیش همچنان می‌خواند. «باشد تا فروغ جاودان بر آنان بتابد، ای آفریدگار به همراه قدیسان تو برای همیشه، چرا که تو بخشاینده‌ای آرامشی ابدی بدیشان ارزانی دار، ایزدا و باشد تا نور ابدی بر ایشان بتابد به همراه قدیسان تو برای همیشه، چرا که تو بخشاینده‌ای. آمین.» -آمین. وقتی کشیش روی سینه‌اش صلیب می‌کشد، خوشحال می‌شوم که بالاخره تمام شد. من هم روی سینه صلیب می‌کشم و قبل از این که کشیش برگردد، ظاهری مودبانه به خود می‌گیرم. کشیش برمی‌گردد و لبخندی می‌زند با هاله‌ی تقدس؛ مثل همه پدرهای روحانی. با همین لبخندها مردم را طوری گول می‌زنند که بیایند پیششان، از کثافت‌کاری‌هاشان بگویند و بعد با پول بهشت را بخرند. جواب لبخندش را با لبخند می‌دهم. چهره‌اش سرخ و سفید است و به اینوئیت‌ها نمی‌خورد. احتمالا دانمارکی ست. کمی خم می‌شوم و به دانمارکی دست و پا شکسته‌ای که یاد گرفته‌ام، از کشیش تشکر می‌کنم. دانیال از روی نیمکت برمی‌خیزد و به سمت من می‌آید. از قیافه‌اش پیداست که دارد اینجا را به زور تحمل می‌کند. پالتو و شال و کلاهم را می‌دهد که بپوشم. کشیش من و دانیال را که درکنار هم می‌بیند، یک لبخند معنادار تحویل هردومان می‌دهد. از آن لبخندها که به زوج‌های جوان می‌زنند و زوج جوان هم در پاسخش با خجالت می‌خندند؛ اما من و دانیال نه خجالت می‌کشیم نه می‌خندیم. ما زوج جوان نیستیم و این چیزها برای من و اویی که گرفتار یک بازیِ خطرناکیم، شبیه خاله‌بازی ست. -تازه اومدید اینجا؟ این را کشیش می‌پرسد. دانیال بق کرده و حرف نمی‌زند. شاید چندشش می‌شود با یک کشیش حرف بزند. پالتو را می‌پوشم و می‌گویم: بله. از انگلستان اومدیم. بعد یه حادثه تلخ، دنبال یه جای آروم می‌گشتیم. -پس قصد موندن ندارید؟ کلاهم را روی سر می‌گذارم و موهام را زیرش پنهان می‌کنم. -معلوم نیست. تا چی پیش بیاد. کشیش سرش را تکان می‌دهد. -امیدوارم بازم اینجا ببینمتون. دانیال اخم کرده. از غریبه‌هایی که زیاد سوال می‌پرسند خوشش نمی‌آید. نمی‌توانم حریف کنجکاوی‌ام شوم. به عکس قاسم سلیمانی اشاره می‌کنم. -برام عجیبه که اونو گذاشتید اونجا. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313