eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا امیرالمومنین‌علیه‌السلام: عیارِ طلا با آتش امتحان میشود؛ و ایمانِ مومن با سختی ... 📚 غررالحکم،حدیث۶۹‌۰۶
تاحالامن مرده بودم واین لحظه آغاز جهادوشهادت است چقدرشهادت درراه خدازیباست مانندگل محمدۍمۍماندکه وارثان خون پاک شهیدازآن مۍبویند خدایاشهادتم رادرراه اسلام وقرآن بپذیر شهیدحسین تاجیک🌷 @tashahadat313
این که گناه نیست 63.mp3
4.4M
63 💢حواست باشه؛ اثر بعضی از اشتباهات زود به سمتت برمی گرده. اما این دامنگیری به همینجا ختم نمیشه، بعداز تولدت به برزخ، دوباره بسمتت برمی گرده❗️ مگر اینکه .... @tashahadat313
گربپرسی، کی‌بمیرم‌باچه‌ذکری‌درکجا؟ پاسخ‌میاید، یامحرم‌،یاحسین،یاکربلا..! 🫀🪴 @tashahadat313
‌‏آقای پزشکیان کل وزرای پیشنهادی شما از ‎مجلس ‎رای اعتماد گرفتند. طبق اقرار شما حمایت رهبری را هم گرفته ای .... حال توپ در زمین شماست . دیگر جایی برای بهانه تراشی وجود ندارد. این گوی و این میدان یاعلی @tashahadat313
💢دلنوشته شهید قبل از شهادت در : 《بسم الله الرحمن الرحیم》 🌷یا اباصالح المهدی (عج) ادرکنی امروز در کنار مسجد جمکران نشسته و بعد از نماز صبح می نویسم که چه نویسم، از کی بنویسم، زبان قاصر و قلم کُند و توان نوشتن ندارد . . . 🌷دلم، دلم، دلم، این کلمه آشناست که همیشه می گوییم، دلم میخواهد چنین و چنان کنم، دلم میخواهد چی و چی داشته باشم و... 🌷ولی تاکی دل بستن به دنیا، ولی تاکی دل دیگران شکستن، ولی تاکی دل بدست نیاوردن ولی تاکی دل امام را شکستن و دل به دست او ندادن دلی که با دل امام عصر نباشد دل نیست، سنگ است، چی میخواهد امامم از من سیه روی، کنم ترک گنه بپردازم به واجب، ولی این چنین است که او میخواهد،خدایا یاری کن شوم آنچه میخواهد مولایم تا شوم رو سپید نزد (س) که عالم نه عالمین در زیر پایش. 🌷الهی تو کن دعایم مستجاب گوشه چشمی ز یار مهربانم،که نزدیک است ولی نتوان دید، متی ترانا و نراک یا بقیه الله...🌹جمکران –7فروردین1392 :۱۳۹۴/۴/۱۹ @tashahadat313
سلام خوشامد میگم به اعضای جدید امیدوارم لحظات خوبی رو باهم سپری کنیم🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 38 به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 39 -قرار بوده فلسطینی‌ها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شین‌بت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه. و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی. چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکرده‌اند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک می‌کشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم! دانیال یک نفس عمیق می‌کشد. -چندباری که توی ماموریت‌هام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی می‌مُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که می‌خوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد. -با رونن چکار کردی؟ -شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم. -چی؟ -ایرانیا می‌خواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفت‌باری بکشدش. دانیال به صفحه لپ‌تاپ روشنش خیره می‌شود. -سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگین‌تر از ظلمه. سرش را برمی‌گرداند و خیره می‌شود به من. -اونا بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی بهت ظلم کردن. -یعنی چی؟ -هیچ‌وقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخونده‌ت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟ سوالش مثل پتک توی سرم می‌خورد. مغزم خالی می‌شود. در سکوت، با نفسِ حبس‌شده نگاهش می‌کنم تا خودش جواب بدهد. -کار پدرخونده‌ت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریم‌ها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزب‌الله بود. سال‌ها بود که بی‌سروصدا با حزب‌الله همکاری می‌کرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد. سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذره‌ذره نسبت به پدر و مادر ناتنی‌ام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه می‌شود. تمام رگ‌های سرم نبض می‌زنند. الان است که کله‌ام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب می‌شود و از چشمانم می‌چکد. دانیال دستم را می‌گیرد و فشار می‌دهد، و من دستش را پس می‌زنم. -و... واقعا... آ... آرسن...؟ -آره. اوایل خودم رابط سازمانیش بودم. بعد هم طبق برنامه موساد، ادعا کرد شیعه شده و رفت جامعه‌المصطفی. فکر کنم برنامه بلندمدتشون برای آرسن مرجعیت باشه. از اون موقع به بعد باهاش ارتباط ندارم، چون مسئول جذب تو شدم. سرم گیج می‌رود. خونِ داغ دور مغزم جریان دارد و الان است که مغزم هم شروع به جوشیدن کند. الان است که مغز و خونم از گوش‌هام بیرون بریزند. دانیال بازویم را تکان می‌دهد. -خوبی؟ سلول‌هام خشمگین‌تر و بلندتر از قبل، داد می‌کشند و انتقام می‌خواهند. دیگر مسئله فقط عباس نیست. این دیو هفت‌سر، کمر به نابودی من بسته. موهایم را پشت گوشم می‌اندازم. قلبم دیوانه‌وار می‌تپد و خون در رگ‌هایم می‌جوشد. بی‌صبرانه می‌پرسم: باید چکار کنیم؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 40 *** «هوا سرد است.» این اولین ادراک سلمان از محیط بود. دندان‌هایش از سرما به هم می‌خوردند و بدنش می‌لرزید. چشم‌هایش باز نمی‌شدند؛ یک لایه پارچه‌ای مانع باز شدنشان می‌شد. دستان و پاهایش را حس نمی‌کرد. سعی کرد خودش را تکان بدهد، نتوانست. صدایش را بلند کرد. -آهای... سعی کرد آنچه گذشته است را به یاد بیاورد. شفق، ستاره‌ها و سیاهی. یکی زده بود پس سرش و درد ضربه‌اش هنوز جمجمه‌اش را دور می‌زد. روی زمین افتاده بود، زمینی یخ کرده. صدای پا شنید. پای دونفر. صدا می‌پیچید، پس حتما در یک فضای بسته و خالی بود. ساکت ماند و فحش‌هایی را که می‌خواست به صاحبان صدای پا بدهد قورت داد. نمی‌دانست گیر چه کسی افتاده است و باید به چه زبانی صحبت کند. شاید هم به نفعش بود کلا لال بشود. صدای پاها متوقف شد. گرمای مطبوعی به صورتش خورد. انگار کسی نزدیکش بخاری برقی روشن کرده باشد. یخش داشت آب می‌شد و حس به دستان و پاهای یخ‌کرده‌اش برمی‌گشت. تازه فهمید دست و پایش بسته است. دوباره صدای پا بلند شد. یک نفر آمد نزدیک سلمان. با خودش گفت: خاک عالم توی سرت. خواستی اون شغال رو شکار کنی، خودت شکار شدی. اسکل بی‌عرضه. خیلی زور داره اینطوری بمیری. هوا کمی گرم‌تر شده بود و سلمان دیگر نمی‌لرزید. دست بزرگی را حس کرد که پشت یقه‌اش را گرفت و مثل یک عروسک به سمت بالا کشید تا بنشیند. سلمان عصبانی شد. -هووووشَّ! صدای زمخت مردی را شنید که به فارسی گفت: باید همونجا می‌کشتیمش و می‌انداختیمش جلوی گرگا. پشت سرش هم پس‌گردنی محکمی به سلمان زد. سلمان از شنیدن لهجه روان فارسی مرد و صدای آشنایش به وجد آمده بود. ناخودآگاه خواست بلند شود، ولی مرد با فشاری به شانه‌اش او را به زمین کوباند. سلمان خواست حرفی بزند، ولی بازهم سکوت کرد. باید اول می‌شنید و تکلیفش روشن می‌شد. مرد لوله اسلحه را پشت سر سلمان گذاشت و فشار داد، با دست دیگر چشم‌بند سلمان را برداشت. اتاقی بود احتمالا در زیرشیروانی یک خانه. تاریک بود و تنها نور بخاری برقی در آن می‌درخشید. نور اتاق انقدر کم بود که چشمان سلمان را نمی‌زد. بعد از چندبار پلک زدن، توانست کسی را مقابلش ببیند. او هم پالتو پوشیده و سر و صورتش را در شال و کلاه پیچیده بود. سلمان فقط چشمانش را می‌دید که با عصبانیت به او خیره بودند. قامتش کوچک‌تر از آن بود که مرد باشد و وقتی به حرف آمد، سلمان فهمید حدسش درست است. -اینجا چکار می‌کنی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا