💢دلنوشته شهید قبل
از شهادت در #مسجد_جمکران:
《بسم الله الرحمن الرحیم》
🌷یا اباصالح المهدی (عج) ادرکنی
امروز در کنار مسجد جمکران نشسته
و بعد از نماز صبح می نویسم که
چه نویسم، از کی بنویسم، زبان
قاصر و قلم کُند و توان نوشتن
ندارد . . .
🌷دلم، دلم، دلم، این کلمه آشناست
که همیشه می گوییم، دلم میخواهد
چنین و چنان کنم، دلم میخواهد چی
و چی داشته باشم و...
🌷ولی تاکی دل بستن به دنیا، ولی
تاکی دل دیگران شکستن، ولی تاکی دل
بدست نیاوردن ولی تاکی دل امام
را شکستن و دل به دست او ندادن
دلی که با دل امام عصر نباشد دل
نیست، سنگ است، چی میخواهد
امامم از من سیه روی، کنم ترک گنه
بپردازم به واجب، ولی این چنین
است که او میخواهد،خدایا یاری کن
شوم آنچه میخواهد مولایم تا شوم
رو سپید نزد #مادرش_زهرا(س)
که عالم نه عالمین در زیر پایش.
🌷الهی تو کن دعایم مستجاب گوشه
چشمی ز یار مهربانم،که نزدیک است
ولی نتوان دید، متی ترانا و نراک یا
بقیه الله...🌹جمکران –7فروردین1392
#شهید_مدافع_حرم_عبدالکریم_غوابش
#شهید_اصل_غوابش
#شهادت:۱۳۹۴/۴/۱۹
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 38 به
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 39
-قرار بوده فلسطینیها رونن رو ترور کنن، و رونن تازه رئیس شینبت شده بود. رونن و بابام تا حدودی به هم شبیه بودن. رونن از بابای من به عنوان طعمه استفاده کرد تا خودش زنده بمونه.
و بازهم یک خنده تلخ و عصبانی.
چقدر ساده بودم من. احمق و ساده. کسانی که به خودشان رحم نکردهاند، چطور ممکن است به من رحم کنند؟ همکارشان را مثل سوسک میکشند، من که حتی درحد یک پشه هم نیستم!
دانیال یک نفس عمیق میکشد.
-چندباری که توی ماموریتهام تا دم مرگ رفتم، از خودم پرسیدم واقعا داشتم برای چی میمُردم؟ برای اهداف کسایی که بابا و دوستم رو کشتن؟ برای کسایی که حاضرن هرچیزی رو بخاطر خودشون قربانی کنن؟ کسایی که میخوان دنیا رو درسته ببلعن و منم یه مهره سربازم که هیچ ارزشی ندارم، فقط مغزم رو پر از ایدئولوژی چرتشون کردن! حالم از خودم بهم خورد.
-با رونن چکار کردی؟
-شانس یه مرگ باشکوه رو ازش گرفتم.
-چی؟
-ایرانیا میخواستن بکشنش، ولی این برای رونن بار زیادی باشکوه بود. حق کسی مثل اون، این بود که یه خودی، به شکل خفتباری بکشدش.
دانیال به صفحه لپتاپ روشنش خیره میشود.
-سازمان به تو ظلم کرده؛ ولی بدتر از اون، اونا به من خیانت کردن. جزای خیانت خیلی سنگینتر از ظلمه.
سرش را برمیگرداند و خیره میشود به من.
-اونا بیشتر از چیزی که فکر میکنی بهت ظلم کردن.
-یعنی چی؟
-هیچوقت برات سوال نشد که چرا پدرخونده و مادرخوندهت یهو ناپدید شدن و خبری ازشون نشد؟
سوالش مثل پتک توی سرم میخورد. مغزم خالی میشود. در سکوت، با نفسِ حبسشده نگاهش میکنم تا خودش جواب بدهد.
-کار پدرخوندهت به عنوان یه تاجر، دور زدن تحریمها و خریدن جنس از بازار سیاه برای حزبالله بود. سالها بود که بیسروصدا با حزبالله همکاری میکرد. آرسن در ازای یه پول درشت، باباش رو به ما فروخت و جذب موساد شد.
سرم داغ شده است. تمام خشمی که ذرهذره نسبت به پدر و مادر ناتنیام در وجودم جمع شده بود، دارد در گلویم قلمبه میشود. تمام رگهای سرم نبض میزنند. الان است که کلهام بترکد. چقدر نفرینشان کردم. چقدر ازشان متنفر بودم. آن خشم قلمبه شده و آتشین، آرام تبدیل به آب میشود و از چشمانم میچکد.
دانیال دستم را میگیرد و فشار میدهد، و من دستش را پس میزنم.
-و... واقعا... آ... آرسن...؟
-آره. اوایل خودم رابط سازمانیش بودم. بعد هم طبق برنامه موساد، ادعا کرد شیعه شده و رفت جامعهالمصطفی. فکر کنم برنامه بلندمدتشون برای آرسن مرجعیت باشه. از اون موقع به بعد باهاش ارتباط ندارم، چون مسئول جذب تو شدم.
سرم گیج میرود. خونِ داغ دور مغزم جریان دارد و الان است که مغزم هم شروع به جوشیدن کند. الان است که مغز و خونم از گوشهام بیرون بریزند. دانیال بازویم را تکان میدهد.
-خوبی؟
سلولهام خشمگینتر و بلندتر از قبل، داد میکشند و انتقام میخواهند. دیگر مسئله فقط عباس نیست. این دیو هفتسر، کمر به نابودی من بسته. موهایم را پشت گوشم میاندازم. قلبم دیوانهوار میتپد و خون در رگهایم میجوشد. بیصبرانه میپرسم: باید چکار کنیم؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 40
***
«هوا سرد است.»
این اولین ادراک سلمان از محیط بود.
دندانهایش از سرما به هم میخوردند و بدنش میلرزید. چشمهایش باز نمیشدند؛ یک لایه پارچهای مانع باز شدنشان میشد. دستان و پاهایش را حس نمیکرد. سعی کرد خودش را تکان بدهد، نتوانست. صدایش را بلند کرد.
-آهای...
سعی کرد آنچه گذشته است را به یاد بیاورد. شفق، ستارهها و سیاهی. یکی زده بود پس سرش و درد ضربهاش هنوز جمجمهاش را دور میزد. روی زمین افتاده بود، زمینی یخ کرده.
صدای پا شنید. پای دونفر. صدا میپیچید، پس حتما در یک فضای بسته و خالی بود. ساکت ماند و فحشهایی را که میخواست به صاحبان صدای پا بدهد قورت داد. نمیدانست گیر چه کسی افتاده است و باید به چه زبانی صحبت کند. شاید هم به نفعش بود کلا لال بشود.
صدای پاها متوقف شد. گرمای مطبوعی به صورتش خورد. انگار کسی نزدیکش بخاری برقی روشن کرده باشد. یخش داشت آب میشد و حس به دستان و پاهای یخکردهاش برمیگشت. تازه فهمید دست و پایش بسته است.
دوباره صدای پا بلند شد. یک نفر آمد نزدیک سلمان. با خودش گفت: خاک عالم توی سرت. خواستی اون شغال رو شکار کنی، خودت شکار شدی. اسکل بیعرضه. خیلی زور داره اینطوری بمیری.
هوا کمی گرمتر شده بود و سلمان دیگر نمیلرزید. دست بزرگی را حس کرد که پشت یقهاش را گرفت و مثل یک عروسک به سمت بالا کشید تا بنشیند. سلمان عصبانی شد.
-هووووشَّ!
صدای زمخت مردی را شنید که به فارسی گفت: باید همونجا میکشتیمش و میانداختیمش جلوی گرگا.
پشت سرش هم پسگردنی محکمی به سلمان زد. سلمان از شنیدن لهجه روان فارسی مرد و صدای آشنایش به وجد آمده بود. ناخودآگاه خواست بلند شود، ولی مرد با فشاری به شانهاش او را به زمین کوباند. سلمان خواست حرفی بزند، ولی بازهم سکوت کرد. باید اول میشنید و تکلیفش روشن میشد.
مرد لوله اسلحه را پشت سر سلمان گذاشت و فشار داد، با دست دیگر چشمبند سلمان را برداشت. اتاقی بود احتمالا در زیرشیروانی یک خانه. تاریک بود و تنها نور بخاری برقی در آن میدرخشید. نور اتاق انقدر کم بود که چشمان سلمان را نمیزد. بعد از چندبار پلک زدن، توانست کسی را مقابلش ببیند. او هم پالتو پوشیده و سر و صورتش را در شال و کلاه پیچیده بود. سلمان فقط چشمانش را میدید که با عصبانیت به او خیره بودند. قامتش کوچکتر از آن بود که مرد باشد و وقتی به حرف آمد، سلمان فهمید حدسش درست است.
-اینجا چکار میکنی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۱ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Thursday - 22 August 2024
قمری: الخميس، 17 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا اربعین حسینی
▪️11 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهم السلام
▪️13 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️18 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️21 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
@tashahadat313
امام صادق علیه السلام:
🔹 لوْ أَنَّ أَحَدَكُمْ حَجَّ دَهْرَهُ ثُمَّ لَمْ يَزُرِ اَلْحُسَيْنَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ ، لَكَانَ تَارِكاً حَقّاً مِنْ حُقُوقِ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ، لِأَنَّ حَقَّ رَسُولِ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ فَرِيضَةٌ مِنَ اَللَّهِ وَاجِبَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ.
🔸اگر یکی از شما کل عمرش را حج به جا بیاورد ولی قبر حسین (علیه السلام) را زیارت نکند حقی از حقوق رسول خدا (صلی الله علیه وآله والسلم) را ترک کرده است چرا که حق رسول خدا (ص) فریضهای از جانب خداست و بر هر مسلمانی واجب است.
📚 وسائل الشیعة (باب الرابع عشر)
جلد ۱۴ صفحه ۴۴۴
#زیارت_اربعین
#حدیث
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚫 رئیسی عزیز دوپهلو سخن نمیگفت
📌 شهید رئیسی در بیان مواضع انقلابی و دینی کاملاً صریح بود. دوپهلو حرف زدن و ملاحظۀ این و آن کردن را نداشت.
⁉️در اوّلین مصاحبهای که ایشان کرد، از او راجع به ارتباط با فلان کشور پرسیدند که شما ارتباط برقرار میکنید، ایشان گفت خیر!
#شهید_رئیسی #رئیسی_عزیز #سیدالشهدای_خدمت
شادی ارواح طیبه شهدا صلوات
الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفرَجَهُمْ
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَالْفَـــرَج
@tashahadat313
این که گناه نیست 64.mp3
4.76M
#این_که_گناه_نیست 64
💠کُفـران؛
یعنی بخاطر یه اشتباه، رویِ تموم خوبیهای کسی خط بکشیم.
کُفـران؛ یه صفت خطرناکه!
و در دو مورد خطرناک تر؛
۱-پدر و مادرت ۲-اُستادت
حواستُ خیلی جمع کنیا
@tashahadat313
📸دعایی که در هنگام شهادت در جیب شهید ابومهدی المهندس بود: یامَن یَقبَلُ الیَسیرَ وَیَعفُو عَن الكَثیر، اِقبَل مِنّى الیَسیرَ وَ اعفُوعَنى الكَثیر، اِنّكَ اَنتَ الغَفورُ الرّحیم
▪️اى خداوندى كه عمل اندک را مىپذیرى و ازگناه بسیار مىگذرى، عمل نیک اندكم را بپذیر و گناه بسیارم را ببخش، همانا كه تو آمرزنده مهربان هستی...
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷 #رهبر_انقلاب :
حرف من رو از خود من بشنوید.
✍متاسفانه برخی انقلابیون بیانات صریح رهبر انقلاب رو هم مد نظر قرار نمیدن و فریب میخورن.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 40 ***
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 41
زن این را پرسید و مرد سلاحش را محکمتر به سر سلمان فشار داد. سلمان برگشت که مرد را ببیند، اما مرد با فشار دست و اسلحه، اجازه نداد. سلمان معترضانه گفت: داداش به خدا درست نیست با یه هموطن توی غربت اینطوری رفتار کنین.
زن چشمغره رفت: جواب منو بده.
سلمان زد به پررویی.
-نمیخوام.
مرد موهای سلمان را کشید و سرش را به سمت خودش چرخاند. سلمان خشکش زد. مرد نقاب نداشت و سلمان شناختش.
مسعود بود.
سلمان بهتزده به چشمان سبز و توبیخگر مسعود نگاه کرد. مسعود غرید: اینجا چه غلطی میخوردی؟
سلمان چندبار دهانش را باز و بست کرد که حرفی بزند؛ اما صدایش درنیامد. مسعود همچنان موهای سلمان را گرفته بود و میکشید. کمی تکانش داد.
-بهت یاد ندادن توی پرونده بقیه سرک نکشی؟
سر سلمان را رها کرد و طوری هلش داد که زمین بخورد. سلمان نالهاش را خورد و سعی کرد خودش را جمع کند. حق به جانب گفت: من سرم تو کار خودم بوده. شما اومدین عین آدمرباها منو گرفتین.
مسعود بالای سر سلمان نشست و داد زد: تو بیجا کردی...
جملهاش تمام نشده بود که زن بلندتر از مسعود گفت: بسشه.
و از اتاق بیرون رفت. مسعود چشمغرهای به سلمان رفت و شروع کرد به باز کردن دستان سلمان.
***
دستانم را در جهت مخالف میکشم و گردن و کمرم را طوری میچرخانم که صدای مهرههایش دربیاید. خمیازه میکشم و به پنجره نگاه میکنم. همچنان هوا گرگ و میش است؛ اما ساعت هشت و نیم صبح را نشان میدهد. صدایی از بیرون نمیآید. شاید دانیال خواب مانده است. ژاکت پشمی را دور خودم میپیچم و از تخت پایین میآیم. قفل در اتاقم را باز میکنم و از اتاق بیرون میآیم.
-دانیال... بیدار نشدی؟ مگه امروز نباید...
به اتاق دانیال میرسم و تختش را مرتب اما خالی میبینم. زیر لب میگویم: رفته...
چطور توانسته بدون خداحافظی برود؟
از پلهها پایین میدوم. هیچکس در خانه نیست و تمام خانه مرتب و گردگیری شده. دوباره دانیال را صدا میزنم؛ شاید دستشویی باشد، یا توی یکی از سوراخ سمبههای خانه.
-دانیال...
جوابی نمیآید. لباسهای گرمش هم که به چوبلباسی آویزان بودند سرجایشان نیستند. کفشهایش هم. روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 42
روی میز، کنار توپیلاکی که قبلا به من هدیه داده بود، یک کاغذ یادداشت گذاشته است.
«ببخشید که بدون خداحافظی رفتم. دلم نیومد بیدارت کنم. انقدر پول برات گذاشتم که تا برگردم مشکلی نداشته باشی. لازم نیست خرید کنی، به اندازه یک ماه هرچی لازم داشتی رو خریدم. سعی کن زبانت رو تقویت کنی. با آدمای غریبه و مشکوک حرف نزن و تا جایی که ممکنه بیرون نرو. در رو حتما قفل کن. میدونم که از پس خودت برمیای. تا دو هفته دیگه برمیگردم. دوستت دارم.»
او واقعا رفته.
و من تنها هستم.
تنها.
سردم میشود و ژاکت را محکمتر دور خودم میپیچم. دلم برای دانیال تنگ نمیشود، ولی خانه کمی خالی به نظر میرسد. فقط دو هفته است. تا بیایم چشم بهم بزنم، دانیال برگشته و وارد مرحله دوم انتقاممان شدهایم. مرحله اولش این است که دانیال به امریکای جنوبی برود و پولش را از بانکهاشان بیرون بکشد. پولهایی که اختلاس کرده بود را با هویتهای جعلی در بانکهایی در چند کشور امریکای جنوبی نگه میدارد. جاهایی که زیر پونز نقشه که هیچکس به ذهنش نرسد و سراغش نرود.
من هم قرار است فعلا اینجا بمانم و مواظب سرمایه اصلیمان باشم، اطلاعاتی که دانیال میگوید از موساد کش رفته. وقتی دانیال برگردد، در ازای امنیتمان اطلاعات را به سرویسهایی که با اسرائیل روابط خصمانه دارند میفروشیم. هنوز نمیدانم آن اطلاعات چه هستند و چقدر ارزش دارند؛ امیدوارم واقعا انقدر مهم باشند که از جانمان محافظت کنند.
یک دور تمام خانه را میگردم و از قفل بودن در و پنجرهها مطمئن میشوم. از پشت پنجره، خیابان را نگاه میکنم. مثل همیشه است: سکوت، برف و آسمان ابری و هوای گرگ و میش.
دانیال گفته بود چیزهای دیگری هم هست که لازم است بدانم؛ ولی نگفته بود چرا. گفته بود وقتی نیست میتوانم فلشش را بردارم و هرقدر دلم خواست در اطلاعاتش غوطه بخورم. و من این کار را میکنم.
فلش را زیر تشکش پیدا میکنم. همانجایی که خودش گفته بود؛ همراه یک یادداشت کوچک با دستخط دانیال: چندتا بکآپ ازش بگیر، یه جای امنتر قایمش کن، و لطفا از من متنفر نشو.
جمله آخر باعث میشود دستانم سوزنسوزن شوند. همین جمله قدم اول برای تنفر بود؛ به این معنا بود که احتمالا محتوای فلش، من را از دانیال متنفر خواهد کرد. تنفر با بیاعتمادی همراه بود؟ شاید. تنم میلرزد؛ ولی دستانم نه. فلش را برمیدارم و به لپتاپ وصل میکنم.
همان چند دقیقه اول، متوجه میشوم که این یک دفتر خاطرات دیجیتالی با ضمیمه سند و تصویر است؛ تمام آنچه دانیال به عنوان یک افسر ردهبالای عملیات خارجی به آن دسترسی دارد، تمام آنچه دانیال به عنوان فرزند یک خانواده یهودی بانفود درباره بقیه خانوادههای مهم صهیونیست میداند: جزئیاتی از زندگی شخصی چندنفر از سیاستمداران و افسران ارشد نظامی و اطلاعاتی اسرائیل، عملیاتهایی که دانیال به نحوی درشان شرکت داشته، مراکز حساس و مهمی که دانیال با توجه به جایگاهش از آن باخبر است و برنامههای آینده موساد، تا جایی که جایگاه سازمانی دانیال به او اجازه میداده بفهمد.
هرچه بیشتر بررسی میکنم، بیشتر دهانم باز میماند. با اینها میتوان سیاستمداران را به جان هم انداخت، میتوان ارتش را وادار به کودتا کرد، میتوان به آتش شورش و جنگ داخلی در شهرکها جان تازه دمید، میتوان گنبد آهنین را از وسط به دو نیم کرد...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۲ شهریور ۱۴۰۳
میلادی: Friday - 23 August 2024
قمری: الجمعة، 18 صفر 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا اربعین حسینی
▪️10 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیه السلام
▪️12 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️17 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
@tashahadat313
💠 #حدیث
🚩 اجر و ثواب زیارت شهید کربلا
🔰 امام صادق علیهالسلام:
🔺منْ زَارَ الْحُسَیْنَ مُحْتَسِباً لَا أَشَراً وَ لَا بَطَراً وَ لَا رِیَاءً وَ لَا سُمْعَةً مُحِّصَتْ عَنْهُ ذُنُوبُهُ کَمَا یُمَحَّصُ الثَّوْبُ بِالْمَاءِ فَلَا یَبْقَى عَلَیْهِ دَنَسٌ وَ یُکْتَبُ لَهُ بِکُلِّ خُطْوَةٍ حِجَّةٌ وَ کُلِّ مَا رَفَعَ قَدَماً عُمْرَةٌ.
◼️ کسى که به امید ثواب و اجر به زیارت حضرت امام حسین(ع) برود نه از روى تکبّر و نخوت و نه ریا و سمعه، گناهانش پاک شده همانطور که جامه با آب پاک و طاهر میگردد، بنابراین هیچ آلودگى و لغزش بر او باقى نمىماند و به هر قدمى که برداشته ثواب یک حج به او داده و هر گاه گام و قدمش را از روى زمین بلند مىکند، ثواب یک عمره دارد.
📚 کامل الزیارات، ص۱۴۴
@tashahadat313
🔸 یکبارشهید لاجوردی من را صداکرد و به من گفت که: «فلانی! یک عده بخاطر بدهی در زندان هستند؛ به نظـر تـو با آنهـا چـه کنیم؟ دولـت باید یک سیستمی را طـراحی کند و بدهیهـای اینهــا را بدهد.» مبتکر این فکـر شهید لاجوردی بود که برای زندانیـان و بدهکـاران و مشـکلدارها پـول جمـع میـکرد.
🔹 یکبار هم به کـانون اصـلاح و تربیت رفتیم. وقتی نشستیم بچهها روی سر او ریختند؛ دیدم که این مرد زندانبان آمده اینجا ولی اصلا بچهها مثل اینکه بابای واقعی خودشان رادیدهاند.
اینها نمونهای از جـاذبههـای روحـی و اخـلاقی شهید لاجوردی بود.
🎙 راوی: محسن رفیق دوست
📚 مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
@tashahadat313
این که گناه نیست 65.mp3
4.73M
#این_که_گناه_نیست 65
💢ببیـن؛
تو برای سلامت و آرامش خودت،
به یادگرفتنِ "توکل" محتاجی!
توکل؛ یعنی وکیل گرفتن.
✅خدا بشه وکیلِت
و تو آروم بشینی وبه تدبیرش نگاه کنی!
کافیه اعتماد کنی
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم آرامش میخواد
آقای من کی میاد
#جمعه_های_دلتنگی💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌷
#کلیپ| #ریلز | #استوری📲
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●لحظاتی از زندگی یک قهرمان...
بشنوید از زبان همسر شهید
#شهید #حمیدرضا_باب_الخانی
●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 42 روی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 43
تنها چیزی که نه من نه دانیال دربارهاش فکر نکردیم، رسانهای کردن اینهاست. رسانهها هیچکاری نمیکنند. نهایتا کمی جنجال و بحث ژورنالیستی و بعد هم سازمان ملل به صرافتِ محکوم کردن میافتد، و آخرش؟ هیچ.
دانیال اینها را طی سالها جمع کرده، و به نظرم ارزشش از تمام چیزی که اختلاس کرده بیشتر است. دانیال، افسر وظیفهشناس و خبرهی متساوا، زیر پوشش وفاداری و جانفشانی و سوابق درخشان خانوادگیاش، توانسته یک دفتر خاطرات دو ترابایتی برای خودش جمع کند.
از بالا، شروع به باز کردن پوشهها میکنم. انقدر وقت دارم که بتوانم شبهای بیپایان گرینلند را به خواندن دفتر خاطرات دانیال پای لپتاپ بگذرانم...
***
سلمان با چشمان تنگ شده به مسعود نگاه میکرد. مسعود لیوان بزرگ چای را مقابل سلمان گذاشت. سلمان تشکر کوتاهی پراند و دستانش را به دور لیوان حلقه کرد تا حس شیرین باز شدن یخ انگشتانش را بچشد. این کافی نبود، لیوان را به لپش چسباند و چشمانش را با لذت بست.
-آخیش. حال اومدم. دمت گرم.
مسعود مقابل سلمان نشست و جدی به او خیره شد: بهت یاد ندادن توی پرونده مردم دخالت نکنی؟
سلمان لیوان چای را از لپش جدا کرد و صورتش را بالای بخار لیوان گرفت. بخار و عطر چای را با یک نفس عمیق بزرگ به سینه کشید و گفت: بزرگترین، احترامتون واجب. ولی اونی که عین گانگسترا منو وسط ماموریت دزدید شما بودی.
جای طناب را روی مچهای دستش به مسعود نشان داد و چند جرعه از چای داغ نوشید.
-وای های... انگار یخام از درون دارن آب میشن.
مسعود چشمغره رفت.
-این روش تربیتی من برای نیروهای جوونتره.
سلمان خواست بخندد، ولی نگاه جدی مسعود را که دید، خندهاش را خورد.
-راستش خیلی هم بد نبود. تجربه باحالی بود.
-زهر مار. بگو ببینم با اون خونه چکار داشتی؟
سلمان خواست بپرسد خودت چکار داشتی، ولی با نگاه مسعود سوالش را خورد، همراه چند قلپ دیگر از چاییاش. مسعود لیوان چایی را از جلوی دهان سلمان گرفت و با شتاب پایین آورد. چای در گلوی سلمان پرید و سرفه کرد. لیوان چای هم با شتاب به میز خورد و چند قطره از داخلش به بیرون پاشید. سلمان اعتراض کرد.
-چیه خب؟
مسعود چشم دراند. سلمان سربسته پاسخ داد: میخواستم اون یارو دانیال رو گیر بیارم. قاتل مهندس و چندنفر دیگه از نیروهامونه.
مسعود روی کله کچلش دست کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. سلمان محتاطانه پرسید: چطور؟ اصلا چرا شمام کشیک اون خونه رو میدین؟
مسعود هم همانقدر سربسته جواب داد: فعلا کاریشون نداشته باش.
-فکر نمیکنین لازمه منم بدونم؟ به پروندهم مربوط میشه ها!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 44
مسعود هم همانقدر سربسته جواب داد: فعلا کاریشون نداشته باش.
-فکر نمیکنین لازمه منم بدونم؟ به پروندهم مربوط میشه ها!
-به موقعش همهچیز رو برات توضیح میدم. تو حواست به دانیال باشه، ولی بلایی سرش نیار. نزدیکش هم نشو تا بهت بگم. فعلا باید مواظبش باشی.
سلمان گر گرفت. چشمانش گشاد شدند و صدایش بالا رفت: چی میگی حاجی؟ من مواظب اون بیشرفِ آدمکش باشم؟
مسعود از جا برخاست و روی سر سلمان خم شد. با صدایی آرام اما محکم و تحکمآمیز گفت: همین که گفتم. اگه نمیخوای میتونی برگردی ایران.
***
خانه را دور میزنم. دوباره پاهایم بیقرار شدهاند. دوباره قلبم در سینه خودش را به این طرف و آن طرف میکوبد. دوباره خونم دارد قلقل میجوشد. روی صندلی پشت لپتاپ مینشینم، تاب نمیآورم. بلند میشوم و دوباره دور خانه میچرخم.
دانیال... دانیال... دانیال...
مغزم دارد شعله میکشد. قفسه سینهام درد گرفته است و دردش گاه به دست و شانههایم میرسد. دیوارهای خانه تنگ شدهاند. لپتاپ را میبندم. فلش را پنهان میکنم. لباس گرم میپوشم و از خانه بیرون میزنم.
دانیال گفته بود حتیالامکان جایی نروم. گفته بود خطرناک است. الان خطر مهم نیست. من مهمم که داشتم در آن قفس دیوانه میشدم. نمیدانم کجا میخواهم فرار کنم. اینجا نقطه آخر دنیاست و من دوست دارم از اینجا هم فرار کنم. تندتند قدم برمیدارم. شالم را دور صورتم میپیچم. کلاهم را میآورم روی پیشانیام. هوا سرد است؛ ولی من از درون دارم میسوزم. دارم شعله میکشم. خونم دارد جوش میخورد.
دانیال گفته بود ازش متنفر نشوم. چه درخواست احمقانهای. او، خودِ خودش قاتل پدرخوانده و مادرخواندهام بود. او کشته بودشان و جنازهشان را انداخته بود توی دریا. بعد هم از طرفشان برای من پیام داده بود که نمیتوانند برگردند. و بعد خودش را رسانده بود به لبنان، پیش من و نقش ناجی را بازی کرده بود. قهرمان تقلبی. خودش دردسر درست میکند و بعد دردسر را جمع میکند و فکر میکند خیلی توانمند است.
دانیال فقط آنها را نکشته بود. شغلش آدمکشی بود. خیلیهای دیگر، از مهندسان قرارگاه خاتم تا ماموران اطلاعاتی ایران و حتی خانواده یک دانشمند را کشته بود. او از آن قاتلهاست که ظاهر تمیز و موجه دارند، طوری که باور نمیکنی قاتلاند. علتش هم واضح است: عذاب وجدانی درکار نیست. کشتن آدم همانقدر برایش ساده و عادی ست که کشتن پشه. حتی از آن هم سادهتر، مثلا به سادگی اصلاح صورتش، به سادگی مسواک زدن، غذا خوردن. انقدر ساده و بدیهی که دلیلی نمیبیند دربارهاش حرف بزند.
دانیال حتی رونن بار، یکی از نخبگان جامعه اطلاعاتی اسرائیل را کشته بود، صرفا برای تسویه حساب شخصی. حتما برنامه داشت چندتای دیگرشان را هم بکشد. از او بعید نیست. ولی همه شکارچیها خودشان شکارِ یک شکارچیِ بزرگترند. این قانون طبیعت است. دانیال به همین زودیها شکار میشود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313