ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 168 گفتم:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 169
صدای تلما بود، صدای خوابآلود تلما. با ترس و تردید گفتم: الو تلما! ایلیام. حالت خوبه؟
-لعنت بهت.
این که داشت فحش میداد به این معنی بود که حالش خوب است؟ صدایش شبیه کسی نبود که درد داشته باشد. دوباره پرسیدم: مطمئنی حالت خوبه؟
- نصفهشب زنگ زدی بیدارم کردی که حالمو بپرسی؟ لعنت بهت.
و قطع کرد. نفسم را با خیال آسوده آزاد کردم. او زنده و سالم بود. خواب بود و تنها چیزی که مخل آسایشش شده بود، تماس من بود. ناباورانه خندیدم.
گالیا که داشت از تماشای دگرگونیهای من لذت میبرد، تلفن را از دستم گرفت و گفت: میدونستم امشب قراره برن سر وقتش، و البته بعدش هم میومدن سراغ تو. آدم فرستادم که جلوشونو بگیرن.
برخلاف چند لحظه پیش که داشتم برای قتلش نقشه میکشیدم، حالا میخواستم دستش را ببوسم. مبهوت پرسیدم: چی باعث شده شایسته چنین لطفی باشیم؟
گالیا بشکن زد.
-سوال خیلی خوب و بهجایی بود. همینو میخواستم بشنوم.
دوباره یک طره از موهایش را پشت گوش انداخت و خودش را روی صندلی جلو کشید. دستانش را به هم قلاب کرد و روی میز قرارشان داد. گفت: فقط میخوام همین فردا مقالهای که درباره قربانیهای هفتم اکتبر نوشته رو منتشر کنه. تو هم خبر سوءقصد بهش رو بده به یه خبرگزاری دیگه، مصاحبه کن و چیزی که میخوام رو بگو.
تازه فهمیدم ماجرا چیست؛ گالیا ریاست موساد را میخواست و ما همان کسانی بودیم که میتوانستند مسیر را برایش هموار کنند؛ فقط کافی بود رقیب گالیا، ایسر آرگامان را پایین میکشیدیم.
ایسر همان گزینهی اصلی برای ریاست موساد بود که پیش از این سابقهی درخشانی در نیروهای امنیتی اسرائیل داشت. او در زمان هفتم اکتبر و سالهای بعدش معاون امور اتباع اسرائیلی شاباک بود و اینطور که از پدرم شنیده بودم، او پیشنهاد داده بود مردم را در بئری و جشنواره موسیقی به رگبار ببندند. بعدش هم، او بود که بازماندگان مزاحم را یکییکی حذف کرد، و اسرای آزاد شده را. هرکسی که ممکن بود خطری برای افکار عمومی اسرائیل باشد میکشت، همانطور که مادر یووال را کشته بود.
آرام و محطاط گفتم: اونا آدمای ایسر بودن؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 170
آرام و محتاط گفتم: اونا آدمای ایسر بودن؟
گالیا لبخند زد.
-اشتباه نکرده بودم، واقعا مغزت کار میکنه.
ولی پشت لبخند شیطانیاش چیزی بود که به من لو میداد اینطور نبوده و خود گالیا هم در حمله دست داشته. یک حمله کنترلشده تا بتواند فردا در رسانهها مطرحش کند و امتیاز بگیرد. به هرحال مهم نیست. مهم سلامتی تلما بود و این که فعلا بخشی از راهمان با این شیطان مشترک است.
گفتم: چی به ما میرسه؟
-حفظ جونتون.
-همین؟
گالیا بلند خندید. گردنش را به عقب خم کرد و دهانش را باز. خیلی بلند میخندید.
-تا چند دقیقه پیش حاضر بودی برای همین التماس کنی. الان میگی همین؟
در سکوت نگاهش کردم تا خندهاش تمام شود، و با خودم فکر کردم شاید واقعا همینطور باشد؛ یعنی من و تلما به تنهایی نمیتوانیم امنیتمان را تامین کنیم.
به هرحال اینجا اسرائیلِ بعد از هفتم اکتبر است، با نهادهای امنیتیِ در آستانهی فروپاشی و امنیتِ نیمبند و مردم بیاعتماد. اسرائیل حالا یک مجمعالجزایر است، یک نظام قبیلهای ست که هریک به دست یک حزب اداره میشود، به دست یک کلهگنده و آدمهای دورش. قانون بقای اینجا حکم میکند که به یکی از این احزاب و کلهگندهها بچسبی.
گالیا یکی از آنهاست؟
شاید. خودش هم نباشد، یک نوچه خوب است برای یک کلهگنده. یکی که به اندازه کافی قدرت دارد که بتواند با ایسر دربیفتد.
سرم را پایین انداختم و گفتم: درسته. ازتون ممنونم. کاری که گفتید رو انجام میدم.
رضایتمندانه سرش را تکان داد.
-خوبه. شما شروع کنید. کمکتون میکنم ادامه بدید. ولی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ چهارشنبه:
شمسی: چهارشنبه - ۰۹ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Wednesday - 30 October 2024
قمری: الأربعاء، 26 ربيع ثاني 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليه السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليه السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليه السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
🌺8 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️16 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️36 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️46 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺53 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
@tashahadat313
5.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
..🌿.#حدیث🍃
🟩 امامرضاعليهالسلام:
فروتنى آن است كه با مردم چنان رفتار كنى كه دوست دارى با تو رفتار شود.
📚 کافیجلد۲ص۱۲۴
══════════════
@tashahadat313
8 آبان سالروز شهادت حسین فهمیده
نوجوان فداکاری که الگوی ایثار شد🌷
⚡️تا جاییکه #امام_خمینی ره فرمودند:
«آن نوجوان ۱۳ ساله رهبر من است»
این جمله خیلی سنگین و بزرگ بود..
⚡️چطور میشه که رهبر جهان اسلام
و فقیهی که نائب #امام_زمان هست
بگوید یک نوجوان رهبر من است؟!
⚡️نوجوانان امروز ما باورشون میشه
که بتونن تو همین سن نوجوونی
به این جایگاه معنوی بزرگ برسند؟🌟
#شهید_حسین_فهمیده
#شهید_فهمیده
#شهید
@tashahadat313
روانشناسی قلب 50.mp3
9.38M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 50
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️ آرامش و شادی ما،
به میزان نرمی قلب ما،بستگی داره.
💓قلبتو نرم نگه دار...
گاهی يه لبخند،يه بوسه،باز کردن يه گره،
قلبتو نرم میکنه.
@tashahadat313
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 170 آرام
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 171
یک نیمدور روی صندلیاش زد.
-ولی یادت باشه از من به تلما چیزی نگی، نه تلما نه هیچکس دیگه.
روی صندلی خم شد. لحنش تهدیدآمیزتر از قبل شد، چهرهاش هم.
-من هیچ ربطی به تو یا تلما ندارم، من هیچکارهم. متوجهی؟
سعی کردم لبخندم اطمینانبخش و مطیعانه باشد.
-بله، میدونم.
📖 فصل پنجم: تثنیه
بچه که بودم، میگفتند شبهای تلآویو به اندازه روز روشن و پر از شور زندگیاند. میگفتند تلآویو شهری ست که شبها نمیخوابد. تلآویو با ساحل و آسمانخراشهایش، شهر زیبای ساحل مدیترانه بود.
این تلآویو که من میبینم اما، شهری ست دلمرده و نیمهجان، شبیه کشتیای نیمهشکسته کنار ساحل مدیترانه. کسی در کوچهها نیست، مغازهها بستهاند و فقط چراغ مشروبفروشیها روشن است. تنها صدایی که میتوان شنید هم، صدای فریادهای مستانهی مردان شکستخورده و ناامید است که شیشه مشروب به دست در خیابان میگردند.
بعد از آن گفتوگوی نفسگیر با گالیا، سوار بر موتورم در خیابانهای تلآویو راه افتادم. گشتم و گشتم و گشتم. بارها از مقابل خانهی تلما رد شدم و مطمئن شدم که هیچکس دور و برش نیست. چراغ خانهاش هم خاموش بود، حتما درحالی که زیر لب به من فحش میداد به خواب رفته بود.
دلم میخواست بروم در خانهاش را بزنم و بگویم گالیا چه خواسته، ولی میترسیدم این بار واقعا بزند لهم کند. تجربهام نشان داده بود تلما از آدمهایی که از خواب بیدارش میکنند خوشش نمیآید، اصلا خوشش نمیآید!
ذهنم اما آرام نمیشد. تنها چیزی که میطلبید موتورسواری بیشتر بود، جوری که باد به پیشانیام بخورد و گرههای مغزم را باز کند.
من هدفم از همکاری با تلما فروپاشی بود؛ فروپاشی آنچه سالها پیش زندگیام را از هم فرو پاشیده بود. و هدف تلما...؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 173
او هم فروپاشی میخواست؛ ولی هنوز نفهمیده بودم میخواهد انتقام چی را بگیرد. وقتی درباره انتقام حرف میزد میتوانستی شرارههای آتش را از کلامش حس کنی و شعلههایش را در چشمانش ببینی. دورتادور مغزش فایروال داشت و تلاش من برای هک کردن افکارش بینتیجه بود.
چهره آشنایش را برای هزارمین بار در ذهنم مرور کردم. مرور کردم و مرور کردم. یادم نیست بار چندم بود که از مقابل آپارتمانش میگذشتم؛ که ناگاه آن شهود رخ داد. ناگاه به یاد آوردم که تلما را کجا دیده بودم. و ناگاه گرهها باز شد.
در یک لحظه، در یک ثانیه، تمام معماهای گذشتهی تلما برایم گشوده شد.
او سلما بود.
اواخر مارس بود که ایرانیها از من خواستند اطلاعات بیومتریک یک نفر از مزدورهای لبنانیِ موساد را دستکاری کنم. اطلاعاتِ دختری لبنانی به نام آریل، که جذب شده بود تا عملیاتی را در ایران انجام دهد. البته وقتی از من خواستند اطلاعاتش را دستکاری کنم، او مهره سوخته و تحت تعقیب موساد بود. گویا عملیات را انجام نداده بود و با افسر رابطش فرار کرده بود.
تنها کاری که من باید میکردم، این بود که اطلاعات بیومتریکش – از جمله چهره و اثر انگشت و اسکن عنبیهاش – را با اطلاعات جعلی جایگزین کنم تا دیگر از این طریق قابل ردیابی نباشد. خود ایرانیها هم البته اطلاعات جایگزین را به من دادند. فکر کنم یکی را بهجای دختر کشته بودند و قرار بود وقتی موساد دستش به جنازه تقلبی دختر میرسد، اطلاعات آن جنازه را با آنچه در بانک اطلاعاتیاش بود تطبیق دهد و مطمئن شود دختر مُرده.
همانجا مطمئن شدم دختر هم الان مهره ایرانیهاست؛ ولی باورم نمیشد به این زودی راهی اسرائیلش کنند تا به عنوان خبرنگار برایشان کار کند!
کنجکاویام باعث شده بود سوابق آریل را بخوانم و بفهمم که بازمانده جنگ سوریه است، پدرش داعشی بوده و یک سرباز ایرانی نجاتش داده. موساد قبل از این که برای دختر تور پهن کند، آمار همهی زندگیاش را درآورده بود. از ارزیابیهای روانشناسش تا سلیقهاش در لباس پوشیدن و غذا خوردن. حتی چیزهایی که شاید خودش نمیدانست.
من همان موقع، بخشهایی از پرونده دختر را پاک کردم و بخشهای دیگرش را دستکاری. کاری بود که معمولا برای ایران انجام میدادم؛ مثل یک جور نظافتچیِ دیجیتال. بعد هم یادم رفته بود اصلا چنین کسی وجود دارد. پروندهاش در ذهنم بایگانی شده بود و رفته بود آن آخرهای ذهنم.
وقتی دیدمش اما، حدس زدم که آشناست. رنگ موهایش را تغییر داده و عینک زده بود؛ ولی همچنان شبیه همان عکس پروندهاش بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸