🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۱۸
زمزمههای پدر داشت آرامتر میشد و نامفهومتر.
-وزیر... باید... هیع... استیضاح بشه...
-درسته... همینطوره بابا.
پاکشان تا در اتاقش رسیدیم. در اتاق را با پا هل دادم که باز شود. مهرههای کمرم به آه و ناله افتاده بودند.
پدر به تختش که رسید، خودش را روی آن انداخت. کمک کردم راحت دراز بکشد و کفشهایش را از پا درآوردم. خودش دست انداخت تا یقهاش را بازتر کند و آرام نالید: گرمه...
کولر گازیِ اتاق را روشن کردم. اتاق واقعا دم کرده بود. گفتم: کاری ندارین؟ من دیگه میرم.
دست شل و ولش را بالا آورد، باز هم انگشت اشارهاش را در هوا تکان داد: باید... دختره رو... بهم معرفی کنی... هیع... همین... فردا شب...
چشمانش بسته بود و صدایش آرام و آرامتر میشد.
-من باید... عروسمو... هیع...
دستش افتاد روی تخت و بقیهاش را فقط خرخر کرد. وقتی مطمئن شدم خواب است، از اتاق بیرون رفتم و دست به کمر در راهرو ایستادم.
پس گالیا آمارم را به پدر داده بود. میدانستم انقدر برای پدر مهم نیستم که تحت نظرم بگیرد.
نمیدانم هدف گالیا چه بود؛ ولی ما فعلا قرار بود در تیم او باشیم و انتظار نداشتم فعلا نقشه شومی برایمان بکشد. محتوای دیگر جلسه هم اقناع پدر در جهت انتخاب نشدن ایسر به عنوان رئیس موساد بود، معلوم نبود گالیا رای چند نفر دیگر از اعضای کمسیون را اینطوری به نفع خودش برگردانده است.
احتمالا میخواست وزیر دفاع را هم به استیضاح بکشاند؛ و دلیل این را نمیفهمیدم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 219
دیگر برای رفتن به آپارتمانم خیلی دیر بود. همانطور که گردن و شانهی خستهام را ماساژ میدادم، رفتم به اتاق سابقم؛ اتاقی که تا قبل از استقلال از پدر در آن زندگی میکردم.
روی تخت ولو شدم و غبار از ملافهها برخاست؛ ولی من خستهتر از آن بودم که به تمیز بودن ملافه فکر کنم.
***
از شدت هیجان از پشت میزم بلند میشوم.
-خدای من! وقتشه! هوف... آروم باش دختر!
کلی عرق ریختهام برای جعل یک اثر انگشت بینقص؛ حالا باید امتحانش را پس بدهد. قلبم هم هیجانزده خودش را به قفسه سینهام میکوبد و خون با شدت توی رگهایم موج میخورد؛ مخصوصا به سمت سرم.
سرم داغ شده و عرق کردهام. با کف دست، آرام دوتا ضربه به چپ و راست صورتم میزنم.
-خب... آروم باش تا ببینیم فایده داره یا نه؟ خیلی به دلت صابون نزن، باشه؟
با یک نفس طولانی، ریههایم را پر از هوا میکنم و اثر انگشت جعلیای که از دانیال ساختهام را برمیدارم. چشمانم را میبندم و زیر لب میگویم: خب عباس! وقتشه کمکم کنی!
نمیدانم البته عباس درباره چنین کاری چه نظری دارد؛ باز کردن کیف پول رمزارز کسی که مرده با اثر انگشت جعلی. یک جورهایی جرم است عباس از آن آدمهایی نبوده که در جرم مشارکت کنند؛ مگر نه؟
البته عباس این را هم میداند که این کیف پول مال یک نیروی عملیات ویژه موساد است و حالا هم مال من است؛ پس احتمالا مشکلی ندارد.
هوایی که در سینه حبس کرده بودم را بیرون میدهم و همزمان، انگشتم را با روکش اثر انگشت جعلی روی حسگر میگذارم. با مرور آنچه ایلیا درباره حسگرهای بیومتریک جدید گفته بود، کمی از هوا داخل ریههایم حبس میشود.
صدای ایلیا را در سرم میشنوم: ...معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۶ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Saturday - 16 November 2024
قمری: السبت، 14 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️19 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️29 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺36 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️45 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️46 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
@tashahadat313
✨ امیرالمومنین علیه السلام:
در تنگی و سختی است که محبت راستین آشکار می شود
فی الضِّیقِ و الشِّدّهِ یَظهَرُ حُسْنُ المَوَدَّهِ
📚 میزان الحکمه، جلد۲
➖➖➖➖➖➖➖➖
📎#احادیث
📎#حدیث
@tashahadat313
روانشناسی قلب 67.mp3
12.11M
#فایل_صوتی_روانشناسی_قلب 67
🎧آنچه خواهید شنید؛
❣️ عاشقی بلدنیستی؟
نمیتونی قلبتو از غیر، خالی کنی؟
💓نترس؛
کارسختی نیست!
تندتند خدا رو بيار توی خلوتت؛
انس که بیاد..عشق هم مياد.
@tashahadat313
رفتید ولی به یاد ما می مانید
در خاطر سرخ لاله ها می مانید
سرباختگان راه عشق ای شهدا
ما رفتنی هستیم وشما می مانید 😔
جناب سرگرد رحمانیان خوشا به سعادت خودت و رفقای شهیدت...💔
شفاعت یادتون نره...😔
🌷یادش با ذکر #صلوات
@tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 219 دیگر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت ۲۲۰
صدای ایلیا را در سرم میشنوم: ...معمولا دوتا راه آسون براش وجود داره؛ یکی محاسبه الکتریسیته ساکن روی انگشت، یکی هم حسگرهای حرارتی و اشعه مادون قرمز. البته روشهای پیچیدهتر هم هست که بافت زنده رو تشخیص بده... خب، این حسگرها بیشتر حرارتیان... اگه ضخامت چسب چوب زیاد نباشه، فکر کنم حرارت بدنت به قدری باشه که دستگاه بافت زنده رو بشناسه.
در آن چند صدم ثانیه که دستگاه دارد اثر انگشت را شناسایی میکند، هوا همچنان در سینهام معطل میماند.
قلبم ولی با قدرت مشغول کار است و حرارت و فشار خونم انقدر بالا رفته که دستگاه غلط میکند بافت زنده را تشخیص ندهد!
انگار قلب دارد به کمکم میآید تا از پشت لایه نازک چسب چوب، زنده بودنم را به دستگاه ثابت کنم.
منتظرم صدای بوق اخطار یا آژیر بشنوم و دستگاه باز نشود؛ ولی وقتی در کمال ناباوری، قفل دستگاه دربرابر حقهام میشکند، با خندهی بلندی هوای مانده در ریهام را بیرون میریزم.
قلبم که انگار خیالش راحت شده، از سرعت تپیدنش کم میکند. مانند دوندهای که یک مسیر طولانی را دویده باشد، نفسزنان و با تن عرق کرده روی صندلی رها میشوم.
-اوف... باورم نمیشد.
دستم را روی گردنبند چرمی میگذارم که انگار همراه تپشهای قلبم به نوسان افتاده.
-ممنونم. فکر کنم این اولینبارته که شریک جرم میشی!
انگار صدای عباس را میشنوم که میخندد؛ از درون آن گردنبند چرمی. دیگر راستی راستی باورم شده که زنده است. بقیه مُردهها را نمیدانم؛ ولی عباس هنوز دارد زندگی میکند. زیاد هم زندگی میکند.
اولین کاری که بعد از باز کردن کیف پول انجام میدهم، حتی قبل از این که ببینم چقدر موجودی دارد، این است که اثر انگشت خودم را هم روی آن ثبت کنم تا هربار محتاج اثر انگشت جعلی نباشم.
میخواهم موجودی را چک کنم و دوباره قلبم به تپش افتاده. اگر خالی باشد چی؟ هاجر از کجا میتوانسته موجودیاش را چک کرده باشد؟ شاید او هم تیری در تاریکی انداخته...
در میزنند...!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 221
در میزنند.
درست همان وقت که انگشت لرزانم روی صفحه لمسی دنبال موجودی میگردد، درست همان لحظه که قلبم دیوانهوار میتپد و نفسم حبس شده، یک مزاحم به در آپارتمان میکوبد.
از جا میپرم و کیف پول روی زمین میافتد.
-لعنت بهت!
کیف پول را از روی زمین برمیدارم و طوری که صدای پایم بلند نشود، زیرلب ناسزا میگویم و میروم به سمت در. قرار نبود کسی در بزند و این کمی نگرانم کرده؛ درحدی که وسوسه میشوم برگردم و سلاحم را از زیر بالش بردارم.
از پشت چشمی، ایلیا را میبینم؛ تنهاست و مثل همیشه خوراکی خریده. تنها ویژگی مثبتی که باعث میشود ایلیا را نکشم همین خوراکی خریدن است.
-مزاحم!
دوباره درمیزند؛ ولی من برمیگردم و قفل کیف پول را میبندم. فعلا بهتر است ایلیا از موفقیت بزرگم خبردار نشود. در را باز میکنم. ایلیا برعکس همیشه، گرفته و نگران است و چهرهاش از آفتاب عصرگاهی که از نورگیرهای پله به صورتش میخورد درهم رفته.
-تو کار و زندگی نداری؟
-چرا، یه کار خیلی مهم دارم!
یک قدم جلو میگذارد تا راه را برایش باز کنم و بیاید تو. مثل همیشه نیست؛ حتما اتفاق مهمی افتاده. از جلوی در کنار میروم.
-چی شده؟
کیسه خوراکیها را روی اوپن میگذارد. یک بسته چیپس از داخلش درمیآورد و با همان حال پریشان، شروع میکند به خوردن. به یک نقطه خیره است و چهرهاش داد میزند که نمیداند باید چکار کند. پس پرخوری عصبی هم دارند آقا!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
خورشید_نیمه_شب
جلد دوم شهریور
(درام، معمایی، تریلر)
✍️به قلم: فاطمه شکیبا
قسمت 222
کیسه خوراکیها را روی اوپن میگذارد. یک بسته چیپس از داخلش درمیآورد و با همان حال پریشان، شروع میکند به خوردن. به یک نقطه خیره است و چهرهاش داد میزند که نمیداند باید چکار کند. پس پرخوری عصبی هم دارند آقا!
-برای چیپسا انقدر نگران بودی؟
روی نزدیکترین مبل ولو میشود و با دهان پر از چیپس میگوید: نه... چیزه...
چند تکه چیپس از دهانش به بیرون میپاشد و لجم میگیرد. تکههای چیپس باقی مانده دور دهانش را پاک میکند و میگوید: دیشب بابام و گالیا رو باهم دیدم.
میخواهم بگویم خب به جهنم؛ ولی وقتی گیرندههای عصبی کلمه گالیا را به مغزم میرسانند، شاخکهایم تیز میشوند.
-خب؟
ایلیا دوباره دستش را پر از چیپس میکند و نزدیک دهانش میبرد. همه را با هم در دهانش جا میدهد و با چهرهی درهم، شروع میکند به جویدن.
انگار دارد افکار پریشانِ توی مغزش را میجود و له میکند زیر دندانهایش. یا شاید میخواهد از گفتن ادامهاش طفره برود؛ هرچند مشخص است دیگر!
گالیا با پدرش رابطه دارد. چیز بعیدی نیست از یک بیوهمردِ سیاستمدار و قدرتمند. گالیا هم انقدر تشنه قدرت هست که بخاطر ریاست موساد، دست به دامان جاذبههای زنانهاش شود و به چنین خفتی تن بدهد. بالاخره پرستو بودن اولین چیزی ست که به زنها یاد میدهند توی موساد!
ایلیا با دهان پر حرف میزند.
-مثل این که با هم...
سرفه میکند و دستش را جلوی دهانش میگیرد که چیپسها بیرون نپاشند. نزدیک است خفه شود برای گفتن دو کلمه. چند بار میزنم میان دو کتفش و میگویم: باشه، باشه، فهمیدم. رابطه عاشقانهس دیگه. نمیخواد سرش خفه بشی.
سرش را تکان میدهد و تقلا میکند چیپسهایی که به زور در دهانش چپانده را پایین بدهد. مقابلش روی مبل مینشینم و میگویم: تا اینجاش که خیلی چیز خاصی نبود. بعدش چی؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@tashahadat313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز یکشنبه:
شمسی: یکشنبه - ۲۷ آبان ۱۴۰۳
میلادی: Sunday - 17 November 2024
قمری: الأحد، 15 جماد أول 1446
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیه السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️18 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️28 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
🌺35 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️44 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️45 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
@tashahadat313