eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.6هزار عکس
5.3هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 222 کیسه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 223 چندتا مشت به سینه‌اش می‌زند که باقی‌مانده‌های در گلویش پایین بروند و با صدای خش خورده می‌گوید: به بابام گفته بود من دوست‌دختر دارم. دست دراز می‌کنم سمت پاکت چیپس و یکی از داخلش برمی‌دارم. -خب؟ -منظورش تو بودی. نوبت من است که چیپس در گلویم بپرد. به سرفه می‌افتم و سعی می‌کنم سریع قورتش بدهم. قبل از این که ایلیا از جا بلند شود تا بزند میان کتف‌هایم، به خودم مسلط می‌شوم و می‌گویم: کدوم احمقی اینو گفته؟ ایلیا دوباره برمی‌گردد سر جایش. سرش را می‌اندازد پایین و می‌گوید: من به لیبرمن اینطوری گفتم... خیز برمی‌دارم و صدایم را بالا می‌برم. -تو چه غلطی کردی؟ از ترس خیزی که برداشته‌ام، خودش را عقب می‌کشد و می‌چسبد به پشتیِ مبل. دستانش را می‌برد بالا و می‌گوید: مجبور شدم! لیبرمن به ارتباطمون مشکوک شده بود. منم گفتم... رابطه‌مون اینطوریه... احساس می‌کنم درونم یک کوره بزرگ است و هربار نفس می‌کشم، در آن کوره دمیده می‌شود. لیبرمن حالا پیش خودش فکر می‌کند چقدر من احمق و وامانده‌ام که با ایلیا دوست شده‌ام! سعی می‌کنم این گرما را مهار کنم و می‌گویم: خب؟ من هنوز نمی‌فهمم مشکل تو چیه؟ نمک سر انگشتانش را لیس می‌زند و نگاهش را می‌دزدد. حتما از چهره‌ام پیداست که دمای کوره‌ی درونم رفته بالا. مثل پسربچه‌ای که خرابکاری کرده، این‌سو و آن‌سو را نگاه می‌کند و می‌گوید: چیزه... بابام... خب می‌دونی که... براش مهمه من با کیا میرم و میام... مخصوصا که یه سیاستمداره... گفته که... گفته می‌خواد ببیندت. در خودش جمع می‌شود؛ از ترس واکنش من در لاک دفاعی رفته. من اما باز هم تمام نیرویم را صرف می‌کنم تا در کمال آرامش بپرسم: چی گفتی؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت ۲۲۴ در خودش جمع می‌شود؛ از ترس واکنش من در لاک دفاعی رفته. من اما باز هم تمام نیرویم را صرف می‌کنم تا در کمال آرامش بپرسم: چی گفتی؟ - ببین... در واقع باید یه شب باید ادای... -حرفشم نزن! -چیزی نیست که! تمام بدنم شعله می‌کشد. شعله می‌کشد و شعله می‌کشد، دمای بدنم بالا می‌رود و می‌رسم به حد انفجار. از جا می‌جهم. می‌ایستم و داد می‌زنم: چیزی نیست؟ داری می‌گی ادای نامزدتو دربیارم؟ در ذهنم ادامه می‌دهم که حتی وانمود کردنش هم وحشتناک است. خودم از حرفی که زدم چندشم می‌شود. انگار یک چیز گس و ترش خورده باشم، چهره درهم می‌کشم و دستانم را می‌گذارم دو سوی شقیقه‌ام. -نه. اصلا و ابداً. چشمانم را روی ایلیا می‌بندم که روی مبل کز کرده و به من خیره است. نمی‌دانم به چی فکر می‌کند؛ راهی برای قانع کردنم؟ یا شاید دارد این را به خودش می‌قبولاند که نباید انقدر برای به دست آوردن دل من تقلا کند. دیگر پیام از این واضح‌تر؟ صدای ایلیا را می‌شنوم که آرام و لرزان می‌گوید: می‌دونم خوشت نمیاد، ولی مجبوریم. بابام مثل هر سیاستمدار دیگه‌ای از خبرنگارا می‌ترسه. باید مطمئن بشه خطری براش نداری، وگرنه ممکنه یه بلایی سرت بیاره. پلک‌هایم را محکم روی هم فشار می‌دهم و سرم را میان دستانم گرفته‌ام. متاسفانه حرفش در عین احمقانه بودن درست است. اگر پدر ایلیا به من حساس شود اصلا عاقبت خوبی نخواهم داشت... ولی باز هم... نامزد ایلیا...؟ حتی فکر کردن به آن هم چندش‌آور است، چه رسد به بازی کردن نقشش! سرم را به چپ و راست تکان می‌دهم. دوست دارم جیغ بزنم. فکر کن یک حرفی به اندازه کافی برایت سنگین باشد، بعد تازه باید با ایلیا هم در درست بودنش توافق کنی و آن را از ایلیا بپذیری! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 225 یک نفس عمیق می‌کشم و دستم را از روی سرم برمی‌دارم. از حرارتم کاسته می‌شود. با یک نفس عمیق دیگر، چشمانم را باز می‌کنم. ایلیا با نگاهی پر از امید و ترس به من زل زده؛ ولی جرات ندارد برخیزد و نزدیک‌تر شود. یک نفس عمیق دیگر می‌کشم. -لعنت بهت. باشه. ایلیا نمی‌خندد، فقط کمی دو سوی لبش را بالا می‌دهد. انگار آن پیام واضحی که داده‌ام مثل یک ضربه پتک توی سرش خورده. *** گالیا هیچ‌کس را به دفترش راه نداده بود. نشسته بود پشت میز، آرنجش را به میز تکیه داده بود و پیشانی‌اش را به کف دستش فشار می‌داد. موهایش ریخته بودند توی صورتش. خشم داشت از درون مثل اسید می‌خوردش. مغزش داغ کرده بود، بخار از آن بلند شده و از مدار خارج شده بود. حالا گالیا مثل انبار بندر بیروت بود، انگار بدنش پر بود از آمونیوم نیترات، منتظر کوچک‌ترین ضربه یا تکانی برای انفجار. جلسه‌اش با مدیر شاباک خوب پیش نرفته بود. هیچ چیز دندان‌گیری نداشت که با آن رئیس شاباک را قانع کند. اگر نمی‌توانست خودش را نشان بدهد، اگر خودش را می‌باخت، باید با رویای ریاست برای همیشه خداحافظی می‌کرد؛ حتی با معاونت. نگاهی به فهرست پیش رویش انداخت. تا آن لحظه، بیست و هفت شهرک اسرائیلی اعلام خودمختاری کرده بودند. بیست و هفت تا. همه نزدیک مرز لبنان و سوریه بودند. گالیا حوصله نداشت فهرست شهرک‌ها را ببیند و جمعیت‌شان را و بعد با خودش حساب کند که تا الان چندنفر از مردم از حکومت جدا شده‌اند و چند کیلومتر مربع از خاک اسرائیل از اسرائیل جدا شده. البته چیز جدیدی نبود. روند اعلام خودمختاری شهرک‌ها از چند سال پیش شروع شده بود؛ مثل یک سلول سرطانی. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروزدوشنبه: شمسی: دوشنبه - ۲۸ آبان ۱۴۰۳ میلادی: Monday - 18 November 2024 قمری: الإثنين، 16 جماد أول 1446 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیه السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️17 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️27 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها 🌺34 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️43 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️44 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام @tashahadat313
‌💠 💠 💎 ببخشید تا عزیز شوید 🔻پیامبر خدا صلی‌‌الله‌علیه‌وآله: عَلَيكُم بِالعَفوِ؛ فَإنَ العَفوَ لا يَزيدُ العَبدَ إلاّ عِزّا، فَتَعافَوا يُعِزَّكُمُ اللّهُ 🌹 بر شما باد گذشت؛ زيرا گذشت جز بر عزت بنده نمى‌افزايد. پس، از يكديگر گذشت كنيد تا خداوند به شما عزت بخشد. 📚 کافی، ج ۲، ص ۱۰۸، ح ۵ ‌ •┈┈••✾••┈┈• @tashahadat313
مادر از بسترِ خود آمده امشب به حرم با عصـا آمده انگار خودش بیمـار است 🥀 @tashahadat313
💔 روزمان را متبرک می‌کنیم به یاد دو برادری که در فاو به شهادت رسیدند🕊 دو برادر بودند در لشکر ویژه ۲۵ کربلا، اهل روستای وسطی کلای مازندران. عباس ۲۷ ساله و منوچهر ۲۵ ساله ... اول اردیبهشت ۱۳۶۵ عباس در منطقه فاو به شهادت رسید. به منوچهر گفتند برای مراسم برادرت برو مرخصی... قبول نکرد و در جبهه ماند و به شهادت رسید بعد از ۷۲ ساعت، خبر شهادت هر دو را به همسران و نیز مادر داغدارشان رساندند... دسته گلی از صلوات به نیابت از تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، هدیه می‌دهیم محضر حضرت علی و فاطمه زهرا سلام الله علیهما 🌸الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍوَآلِ‌مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهم🌸 @tashahadat313
🔴‌بیانیه حزب الله درباره شهادت محمد عفیف 🔹‌در این بیانیه آمده است که شهادت یک شخصیت برجسته رسانه ای و شهید راه قدس، حاج محمد عفیف النابلسی مسئول روابط رسانه ای حزب الله را در پی حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی، پس از یک مسیر شرافتمدانه در میادین جهد و فعالیت رسانه ای مقاومت به امت مقاومت و رسانه های مقاومت و امت شهدا و رزمندگان تسلیت می گوییم. ✍روزی ما اهل رسانه همچین شهادتی ان شاءالله @tashahadat313
روانشناسی قلب 69.mp3
11.22M
69 🎧آنچه خواهید شنید؛ ❣️ يه لیست... از دارایی های قلبت، و از بیماری هاش بنویس! فرصتی نمونده؛ ببین با خودت، چند چندی؟ 🔻عجله کن...... زود، دیر میشه @tashahadat313
📲 🏴 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. @tashahadat313