eitaa logo
ٺـٰاشھـادت!'
2.7هزار دنبال‌کننده
17.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
194 فایل
شہـد شیـرین شـہـٰادت را کسانی مـے چشند کـہ..!! لذت زودگذر گنـٰاه را خریدار نباشند .. 💔 دورهمیم واسہ ڪامل تر شدن🍃 '' ناشناس'' @nashanastashahadat🍂 گوش جان @montazeralhojja🌿 ڪپے؟! با ذکر صلواٺ حلالٺ ؛ براے ظہور مولا!!
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ -قصه‌ ی دَر شروع شد ؛ قِصه ی پَـهلوشکسته شروع شد ؛ قِصه ی غَریبی علی شُروع شُد ؛ قصه ی خنده های قُنفُذ شروع شد ؛😭❤️‍🩹😞 - ٱم‌البُـکا و اُم‌الغَریب²¹³ . @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ٺـٰاشھـادت!'
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 225 یک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 226 البته چیز جدیدی نبود. روند اعلام خودمختاری شهرک‌ها از چند سال پیش شروع شده بود؛ مثل یک سلول سرطانی. از همان مرز لبنان هم آغاز شد. از حملات حزب‌الله به نظامیان اسرائیلی. شهرک‌نشین‌ها به یک انتخاب منطقی دست زده بودند: محاسبه هزینه و فایده. هزینه‌ای که می‌دادند موشک‌باران حزب‌الله بود و فایده‌اش...؟ ظاهراً دلشان به ارتش خوش بود؛ ولی کم‌کم فهمیده بودند ارتش نمی‌تواند از خودش دفاع کند و حضورش فقط شهرک‌ها را به هدف حزب‌الله تبدیل می‌کند. سرطان از لبنان شروع شده بود... یا نه. از خیلی قبل‌ترش، از ایران. موجی آرام و بی‌صدا، پیش‌رونده و پیوسته، از ایران آغاز شده بود و داشت رویای نیل تا فرات را در خودش غرق می‌کرد. از آن سو هم داشت زیر پایشان آب می‌جوشید؛ از غزه، از کرانه باختری. داشت می‌جوشید و موج می‌خورد و دست به دست آن موجِ ایرانی می‌داد. گالیا می‌توانست خودش را و تمام هم‌قطارانش را تصور کند که آب تا زانوهایشان رسیده بود... نه. شاید تا کمر. و کم‌کم انقدر بالا می‌آمد که برسد به زیر چانه‌شان، شاید کمی می‌توانستند سرشان را بالا بگیرند که خفه نشوند و بعد بالاتر می‌آمد و همه‌شان را می‌بلعید. خودشان هم انگار با این سیل همداستان شده بودند. به پاهایشان وزنه‌های سربی بسته بودند که نتوانند دست و پا بزنند؛ اعلام خودمختاریِ شهرک‌ها معنایی جز این نداشت. شهرک‌ها یکی‌یکی عذر ارتش را می‌خواستند تا دیگر هدف قرار نگیرند. بعد هم کلا از کنترل دولت خارج می‌شدند؛ با توجیه‌هایی مثل این که قبل از تشکیل دولت اسرائیل هم یهودی‌های مهاجر همینطوری زندگی می‌کردند؛ گروهی در کیبوتس‌ها. یک موج برای بازگشت به زندگی در کیبوتس شکل گرفته بود انگار و دولت می‌خواست پیش از این که گسترده شود و از شمال به جنوب برسد و کل اسرائیل را دربر بگیرد، مقابلش بایستد. گالیا بارها به جلسه‌های بی‌حاصل وادات رفته بود. ظاهراً هیچ عامل خارجی‌ای جز موشک‌های لبنانی در این فرآیند دخیل نبود؛ حتی هیچ فلسطینی‌ای. مقامات آمان می‌گفتند باید ارتش به شهرک‌ها برگردد و حکومت نظامی برقرار کنند؛ ولی تا آن لحظه کسی به این ایده رای مثبت نداده بود. انقدر احمق نبودند که خودشان به خاک خودشان حمله کنند. مذاکره با شهردارهای خودمختار هم به جایی نرسیده بود. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 خورشید_نیمه_شب جلد دوم شهریور (درام، معمایی، تریلر) ✍️به قلم: فاطمه شکیبا قسمت 227 گالیا دستانش را روی پیشانی‌اش فشرد و تکان داد، طوری که لایه‌ی پوستِ بر روی جمجمه‌اش لغزید و تکان خورد. پاشنه کفش‌هایش را به زمین کوبید. دندان‌هایش را به هم فشار داد و از پشت لب‌های به هم چفت‌شده‌اش، جیغی خفه کشید. صدای جیغش در همان حنجره ماند و فقط در حفره دهان و پیچ و خم‌های مغزش پیچید. او در چند قدمی ریاست ایستاده بود. اگر می‌توانست یک راه‌حل برای این مشکل پیدا کند، ریاستش حتمی بود. به عنوان معاون سازمان اطلاعات خارجی، کافی بود بتواند ردی از یک کشور بیگانه در این اتفاق نشان دهد و آن رد را بزند. آن وقت روی دست شاباک و آمان را هم می‌آورد حتی. به احتمالات فکر کرد: شهردارهایی که عامل بیگانه‌اند، معاونین‌شان یا حتی کارمندهای شهرداری. باید آمار همه را درمی‌آورد و یک بهانه جور می‌کرد که بتوان انگشت اتهام را به سمت کشورهای بیگانه گرفت. مغزش یاری نمی‌داد. از اینجا به بعد را نمی‌توانست درست فکر کند. رافائل را فراخواند. بلافاصله رافائل آمد تو؛ با ترس و لرز. از چهره سرخ گالیا و فشاری که به پیشانی‌اش آورده بود می‌توانست بفهمد در چند قدمیِ سوختن در شعله خشم گالیاست. صدایش لرزان و ملایم بود. - بله خانم؟ گالیا سرش را بالا نیاورد حتی. همانطور که به میزش خیره بود، با صدای دورگه از جیغ‌های خفه، گفت: تا فردا صبح، اسم و تمام مشخصات شهردارها و کارمندهای شهرداری شهرک‌هایی که خودمختار شدن رو می‌خوام. به اضافه خانواده‌ها و وابستگانشون. رافائل آب دهانش را قورت داد. مردد شد که بپرسد. ضعیف‌تر و لرزان‌تر از پیش زمزمه کرد: تا صبح؟ گالیا داد زد: تا صبح. رافائل به خودش لرزید. گالیا اضافه کرد: به ایلیا و چندنفر دیگه بگو خیلی جدی روش کار کنن. تا فردا صبح می‌خوامش. ظهر جلسه دارم... ⭕️پایان فصل⭕️ ادامه رمان خورشید نیمه شب هنوز نوشته نشده بعد از تکمیل در کانال قرار داده میشود در پناه ایزد منان🙏🌹 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 @tashahadat313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا