eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
963 دنبال‌کننده
446 عکس
74 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«روایت غریب» به قلم طیبه فرید
«روایت غریب» غروب روز دهم،هوا که تاریک می شد خانم جان چراغ های خانه را روشن نمی کرد.می گفت «بچه های پیغمبر امشب سیلون و ویلونن توی بیابون»... نه توی معراج السعاده ملا احمد نراقی آمده بود نه مفاتیح و نه توضیح المسائل آقای خمینی.اینکه تا روز آخر صفر لباس مشکی اش را در نمی آورد ،حلوای کاسه و نان برنجی را عینِ دوماه می بوسید و می گذاشت کنار.دیگر خبری از تخمه هندوانه و کنجد و شاهدانه نبود.وقتی خورشید روز دهم می رفت پشتِ کوه، روشنیِ ظلمتکده غریبِ خانم‌جان،کورسوی شمعِ لاغر شکسته ای بود که توی طاقچه یا پشت پنجره‌ سوسو می زد و مویه پر سوز و غریبی که از یک کنج تاریک سربر می آورد و مثل مادرهای فرزند مرده می نالید.آن روزها تصور کودکانه ام از اسارت ،زنجیرهایی بود که به پای بازمانده‌های کربلای توی تعزیه سنگینی می کرد.کاروان اسرا از وسط تاریکی خانه پیرزن،یک راه بی نهایت را می رفت ومن هیچوقت از خودم نپرسیده بودم‌ خب بعدش کجا می روند و چه برسرشان‌می آید؟فقط حواسم به سوی شمع نازک بود و ریاضتی که خانم‌جان دو ماه، سر خوردن خوشحالیجات به خودش می داد.امام حسین(ع)شهید شده بود و او می خواست غربت اسرای کربلا را خودش تنهایی جبران کند. بچه آدم باسرعت به بزرگی مبتلا می شود.رشته های تعلق خاطرش به طرز عجیبی در هم می تند،فهمش عمق پیدا می کند.من هم مبتلا شدم و دست های پیر و پینه بسته زمان هِی هُلَم داد به سمت بزرگ شدن.یک روز کتابی خواندم درباره اسیر شدن آدم ها. دیدم خانم‌جان حق داشت توی تاریکی گریه کند.مُردن هزار بار ازاسارت آسان تر بود.هیولای بی شاخ و دمی که آدم را می گرفت توی مشتش و مثل عروسکی که بارها از دست بچه ای افتاده باشد سرش را می شکست ،موهایش را می کَنَد،چشم‌هایش را..... از اولین باری که درباره اسارت خواندم ناخودآگاهم پر شد از فوبیای تحقیر و آزار.شب های بعد از آن خواب می دیدم،کابوس گم شدن آدم های دور و برمرا.فقط خواب می دیدم ها!اما بلند که می شدم با حالِ مرگ دور و برم را می پاییدم ،دیوانه وار اتاق ها را می گشتم که هر کسی سر جایش هست یانه!تا یک هفته بعد وقتی یادم می افتاد،سودای اضطراب سر ریز می کرد توی خونم. می شدم عین برج زهر مار.چقدر باید زمان می گذشت تا یادم برود چه خوابی دیده ام!فوبیای تحقیر و آزار در اسارت توی روح من تونل عمیقی حفر کرده بود.تا آن شب که توی تاریکی او را دیدم.عین علی اکبر پشت به عمر سعد و رو به دوربینی که چشم همه عالم بود داشت نگاه می کرد.چشم هایش شبیه آدم های اسیر نبود.داشت می رفت سمت مذبح.دلِ مردمک چشم هایش داشت خنک‌می شد.داعشی شرف نداشت .اما خانم‌جان گفته بود آدم‌هرجوری زندگی کند میمیرد.مثلا وقتی توی محرم و صفر به امام‌حسین و اسارت حضرت زینب فکر کند و نان برنجی نخورد ،وقتی یادش به چشم‌هایی بیفتد که رستنگاه مژه اش از فرط گریه زخم‌شده باشد و دیگر نتواند خوشحالیجات سَق بزند آخرش یک جوری زندگی اش را گره می زنند به داستان کربلا.فوبیای اسارت و تحقیر توی ذهنم داشت تکان می خورد.داشت توی فکرم زلزله می آمد عین ارگِ بم.خشت به خشت تصورم از اسارت داشت فرو می ریخت.حس تحقیر در من رنگ می باخت،عین عکس مُرده هایی که توی قبرستان ظل آفتاب رنگشان پریده بود و چیزی ازشان پیدا نبود.او را که دیدم انگار خودش تک و تنها تمام ستون های محکم عالم بود.دو دستی باورهایش را چسبیده بود که با خودش ببرد تا گودی قتلگاه!حسین رفته بود توی گوشتش ،توی خونش ،توی سلول های پوستش...مادرش قربانی داده بود که همان شب شهید شود.شهادت هزار بار از اسارت بهتر بود... فردایش او شهید شده بود.غروب روز دهم محرم آن سال تاریکی اش شبیه ظلمات نبود.اسارت،دیگر برایم فوبیا نبود!عکس علی اکبر بود که پشت به داعشی ها داشت چشم‌های شیشه ای عالم را نگاه می کرد.انگار با دست های بسته بقیه را اسیر خودش کرده بود. خانم‌جان با دعای عدیله پیر شد.با همان غروب های تاریک روز دهم محرم.با شیرینی برنجی هایی که دوماه دست نخورده بود.روزی که رفت رو به کربلا سلام داد و چشم هایش را بست.عین آخرهای سجده زیارت عاشورا. راست می گفت آدم‌هرجوری زندگی کند همانجوری می میرد.... صلی الله علیک یا اباعبدالله به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«ضیا خانم مادر علاء» به قلم طیبه فرید
«ضیا خانم» ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه می گفت تو در نیا که من آمدم.از خوشکلی ها! بچه هایش جو گندمی می شدند. یکی در میان دختر و پسر.خانه شان آستانه بود.سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین.نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچه ی به غربت رفته موسی ابن‌جعفر بگذارد سید علاء الدین.بعد از چند ماه هم ،به جای بچه،ماه شب چهارده به دنیا آورد.اسمش را گذاشت سید علاء. جنگ که شد.امام فرمان جهاد داد.امرش مُطاع بود.پسرهای سر براه ضیا خانم رفتند جبهه.حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود.جنگ با جنگ فرق دارد.سرباز با سرباز.بسیجی با مرد جنگی!همه دنیا فهمیده بودند که ایرانی ها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند.شهرها را نمی زنند،مردم عادی را ،خانه ها را. اگر هم شقاوت های صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر می دهند که آدم ها توی خانه شان نمانند.اما صدامِ نامرد بی هوا می زد.خانه ومدرسه و عروسی و کلاس نهضت سواد آموزی و نماز جمعه را.جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز .بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمی گشت مردتر می شد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر.یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد.غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه می مانم! سال آخر جنگ چهار روز از اول تابستان گذشته بود .نصفه های شب بعثی های دیوانه حمله کرده بودند.شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون.مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود.اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود.به گوش ضیاخانم که می خورد یک حس و حال مبهمی داشت!آخر مگر جزیره هم مجنون می شد؟مجنون چی؟کی؟اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچه اش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجی ها و شهدا برگشتند شهر.اما خبری از علا نبود.فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده!همین خبر بس بود که ضیا خانم که تا سه ماه عزاداری می کرد از خدا خواسته، دل خوش کُند وصبح تا شب چشمش به در باشد.حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد:«زنِ حسابی چرا باور می کنی؟توی آن شلوغی کی به کی بوده!مگر هر کی چشم‌های گردِ شهلا داشت ،هر کی قدش عین‌سرو بلند بود علاست؟حتما یکی شبیهش بوده.»ضیا هم کوتاه نمی آمد و‌می گفت:«حرف بیخود نزن علا بر می گرده،لیلا و دخترش منتظرند...»بعد هم می رفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه می کرد.شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود آمریکا درس بخواند.انقلاب که شد باامام خمینی برگشت .حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تن‌بچه های کمیته استقبال.اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری ،وکیلی کسی شده بود.اما زودتر از بچه‌های دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد.کنار قبر شجاع یک‌ واحد قبر بی سکنه بود.بعد سال هااسمش را گذاشتند خانه ابدی علا.ضیا می دانست هیچ علایی آن‌جا نیست . نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیه ش از غم لیلا و فاطمه.توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان می گرفت.به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی می آمد ته دلش یکی می گفت «نکنه علا باشه». آزاده ها که برگشتند او بینشان نبود.هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته.خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش.همه چیز یادش رفت الا علا.از آستانه رفتند و او هی به خودش می گفت«علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!» دختر علا بزرگ شد ،لیلا پیر شد،ضیا خانم چشم‌انتظار رفت اما علا هنوز هم برنگشته... ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین.گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را می گذارم سید علاء الدین..... برایش ماند... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
قاب عکسی از قهرمان های روایت ضیا خانم.شهیدان سید علاء الدین و سید شجاع الدین رضوی. https://eitaa.com/tayebefarid
«مهمانِ شهید» مهمان حبیب خداست آقای هنیه.ما ایرانی ها آدم‌های مهمان‌ نوازی هستیم.بخدا این را همه دنیا می دانند. شرمنده ایم. آقای هنیه یادتان هست روزی که خبر شهادت پسرها و نوه هایتان را شنیدید چقدر آرام‌بودید؟ یادتان هست رفتید به همسرتان که بستری بود سرسلامتی دادید؟ آقای هنیه.... حالا غم شهادت شما را کی به ام الشهدا سر سلامتی بدهد؟ کاش توی تهران ما شهید نمی شدید.شما مهمان ما بودید! کاش دروغ بود. یا صاحب الزمان ادرکنی😭 https://eitaa.com/tayebefarid
«نمازهای نشستنی» به قلم طیبه فرید
«نمازهای نشستنی» صدای اذان که بلند می شود ما همچنان توی ترافیک عصر پنج شنبه ایم.تا از دل دود و دم بزنیم بیرون و برسیم محله خودمان درست یک ساعت از اذان گذشته.از چراغ های روشن مسجد سر خیابان پیداست فرشته ها هنوز بساطشان را جمع نکرده اند.به بچه ها می گویم حالا که وقت نمازمان‌ گذشته حداقل برویم مسجد نماز بخوانیم.خدائی نمازخواندن توی مسجد تومنی صنّار با نماز توی خانه توفیر دارد. برخلاف شب های قبل مسجد حسابی شلوغ است.مداح رسیده به این فراز دعای کمیل : حَتّى اَسْرَحَ اِلَيْكَ فى مَيادينِ السّابِقينَ وَ اُسْرِعَ اِلَيْكَ فِى الْبارِزينَ وَ اَشْتاقَ اِلى قُرْبِكَ فِى الْمُشْتاقينَ... به جز تعداد قلیلی از دو ردیف اول ،سمت راست قسمت زنانه تا آخر همه نمازهایشان را نشستنی می خوانند.همه یک چیزشان هست.یکی زانویش یکی کمرش یکی ستون فقراتش یکی ...... ته مسجد بچه ها توی آتش سوزاندن مسابقه گذاشتند.با اینکه خودم آخر مسجدم اما این را وقتی می فهمم که توی رکعت سوم نماز عشا صدای حاج خانمی که پشت میز خدمت ته مسجد نشسته در می آید.راه می افتد بین بچه ها و یکی یکی با داد و پرخاش می گوید« زود برو پیش مامانت بشین،چرا میاین مسجد...» صحنه برایم جدید نیست اما پرخاشگری و عصبانیتش نوبر است.حتما زن ها گلایه کردند.حاج خانمهایی که دوست دارند سر دل استراحت توی یک فضای معنوی آرام عبادت کنند.نمازم را تمام می کنم و می گردم پیدایش می کنم.تا می فهمد میخواهم درباره بچه ها حرف بزنم با همان لحنی که پرخاش کرده بود من را هم می شورد و پهن می کند جلو آفتاب و می گوید برو‌خانم‌حوصله ندارم! دوست دارم به او بگویم خب چرا وقتی حوصله نداری میاید مسجد؟نمی بینی نصف مسجد را صندلی پر کرده؟.اما نمی گویم .مگر با این گلوله ی گر گرفته آتش می شود حرف زد؟معلومست گوشش بدهکار نیست.بچه‌ها رفتند پیش مادرهایشان و دیگر هیچ کدامشان ته مسجد آتش نمی سوزانند. قیافه خانمی که پشت میز خدمت نشسته ،لحن و صداو حالت صورتش آن قدر تلخ و گزنده هست که حس و حال آدم بزرگ ها را به مسجد خراب کند بچه ها که جای خود دارند.بی خیالش می شوم.دعا تمام شده وحاج خانم ها توی حیاط قرص و محکم دور هم ایستاده اند به تعریف کردن.انگار یادشان رفته کمر درد دارند،زانویشان ساییدگی دارد ویک چیزیشان هست.جلو در خروجی مسجد دختر بچه ای دستش را از دست مادربزرگش بیرون می کشد.مادر بزرگ می گوید امشب خیلی اذیت کردی دیدی دعوایمان کردند؟دیگر نمی آورمت مسجد.... دختر لی لی کنان از پیرزن جلو‌می زند و‌می گوید ؛ «خب نیار!خودم میااام» خنده ام می گیرد.... کاش همینطور بود که دخترک می گفت. مخلص کلام اینکه بچه ها چشم و چراغ و زینت مساجدند.بچه ها واسطه های فیضند.بچه ها باعث میشوند دعای آدم بزرگ ها زودتر مستجاب شود ونمازشان از سقف بالاتر برود.کاش راهی برای گفت و‌گو با این نسل خسته صندلی نشین بود تا به آن ها می گفتم مسجد با کلیسافرق دارد.اگر دنبال عبادت در آرامش و سکوتید توی همه خانه ها اتاقی هست که بشود درش را بست و آنجا روی صندلی لم داد و عبادت کرد...مساجد جای تولید اراده و هم فکری و همدلیست.جای جوان ها و نوجوان ها و پیرها. ظاهرا بعضی ها اشتباه گرفتند. خدا همه ما را هدایت کند که هیچ وقت برای هدایت شدن دیر نیست.مسخره اش را درآوردند... پ.ن:قطعا روی صحبت این یادداشت کسانی نیستند که واقعا برای نشسته نماز خواندن توجیه پزشکی و شرعی دارند. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
از مُخیّم الشاطی تا زعفرانیه به قلم طیبه فرید(روزنگاری)
از مُخَیِّم الشاطی تا زعفرانیه توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.شعرهای نزار قبانی را از بر بود.یک آدم معمولی که سال ها ادبیات خوانده توی خوش بینانه‌ترین حالت،نویسنده معروفی می شود.البته اگر تا پیش از آن عاشق دختری نشده باشد. عشق آدم را استثمار می کند و دست و پایش را می بندد و بی آنکه زورش برسد قاعده حب الوطن من الایمانش را دور می زند و زیر آبی می رود.مثل عشق روزنامه نگار فلسطینی به ریتا دختر یهودیه.که عاقبت جاسوس صهیونیست ها از آب درآمد. توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای محمود درویش را از بر بود اما دانشجویی که مادرش او را توی مخیم الشاطی به دنیا آورده، با دانشجویی که از جنگ مهاجرت کرده و یک گوشه آرام لم داده ،فنجان چایش را جلو لبش گرفته و هی فوت کرده و هی هورت کشیده و دست اخر هویت مادرزادی اش را با هر پُک سیگار توی غزل‌هایش دود داده خیلی فرق دارد. توی دانشگاه‌،ادبیات خوانده بود و شعرهای معین بسیسو را از بر .اما مخیم الشاطی تا خِرتناق توی جنگ فرو رفته بود.توی جنگ حلوا قسمت نمی کنند.زاویه دید متولدین اردوگاه با پنجره ای که بقیه آدم‌ها از پشتش دنیا را می دیدند فرق داشت.درس خواندنشان،مشغله های دانشجوئی شان،آرمان هایشان.همه چیز برای متولدین اردوگاه در دل مبارزه معنا پیدا می کرد حتی عشق. توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما سید قطب را دوست داشت.بیشتر از شعرهای محمود درویش و قبانی و بسیسو. سید گفته بود «به جای نوشتن این همه کتاب، به جای این به جای این همه سخنرانی،به‌جای اداره‏ ی این همه مسجد،حرکتی برای ترویج آرمانتان بزنید .بروید در گوشه‏ ای از دنیا ولو در یک جزیره ‏ای دور افتاده‏ حکومت اسلامی تشکیل بدهید که اثرش از هزاران کتاب، هزاران سخنرانی در ترویج آرمان ها، بیشتر است. توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما با شعر که نمی شد فلسطین را از چنگ اسرائیل بیرون کشید.میدان مبارزه او‌جایی بزرگتر از اردوگاه مخیم و دانشگاه ادبیات بود.باید دوشادوش مبارزانی می ایستاد که آن ها هم شرافتشان را در مبارزه پیدا کرده بودند.مبارزانی مثل شیخ احمد یاسین ،مثل رنتیسی ،مثل قاسم... توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.نویسنده معروفی نبود‌.اما همه دنیا او را به آرمانش می شناختند.سید گفته بود شاعرها زیادند بروید خودتان شعر باشید ،بجای نوشتن از مقاومت ،تفنگ بردارید،بجنگید.... متولد مخیم الشاطی بود.پسرهایش شهید شدند.نوه هایش ،خواهرش.خانه اش با خاک یکسان شد.شده بود قلبی که بیرون از سینه صاحبش می تپد. قصیده بلندش داشت شکل می گرفت.مانده بود بیت آخر. توی بیت آخر داشت قرآن‌می خواند که سفیر موشک،دیوار اتاق ساختمان زعفرانیه را شکافت حیف! چیزی تاقله نمانده بود... هوای کوهستان توچال بوی خاک و خون می داد.بوی اردوگاه مخیم.توی دانشگاه ادبیات خوانده بود ولی برای یک مبارز زندگی در شهادت معنا پیدا می کرد. https://eitaa.com/tayebefarid
صبحِ کافر ،شبِ مسلمان به قلم طیبه فرید