«لکههای روی حروف»
پروپ توی دست دکتر فخریان روی سطح لغزنده ژل بالا و پایین می شد.گاهی با فشار و گاهی نرم.
_از کی حرکتشو حس نمی کنی؟
فروزان با پر روسری گوشه چشمش را پاک کرد.حروف بغض آلود هُل خوردند توی دهانش.
_از پریروز ظهر ...
دکتر با چشم های ریز شده وابروهای باریک کوتاه و درهمی که به زحمت جزئیات یک اخم عمیق را درست می کرد همانطور که محو مانیتور بود گفت:
_ضربان نداره... یه هفته صبر کن ممکنه خودش سقط شه اگر خونریزی نداشتی برو بیمارستان.
صدای دکتر توی گوشش فقط یک سوت ممتد بود.از روی تخت بلند شد.بچگی هایش هر چی برگ و گل چشمش را می گرفت می گذاشت لای صفحه های فرهنگ لغت عمید.جای لکه بعضی گل ها روی حروف کتاب مانده بود.یک هفته بعد بازش می کرد و گل های رنگارنگی که توی فشار کتاب خشک شده بودند را با ذوق می چسباند توی آلبوم کاغذی....حس می کرد شده شبیه فرهنگ لغت عمید.پر ازحرف.با گل ها و برگ هایی که توی دلش بین کاغذها خشک شده بود.باید یک آلبوم کاغذی از بچههایی که توی شکمش مرده بودند می ساخت....
برای سید مهدی پیام گذاشت...
«سلام عزیزم...
بازم شدی پدر شهید.»
حوصله خانه را نداشت.راه افتاد سمت حرم.در و دیوار سیاه پوشیده بود.چندم محرم بود؟اصلا یادش نمی آمد.
هوای خنک از لای پردههای مخمل ورودی بیرون می زد.با دست پرده را کنار زد و نگاهی به ضریح انداخت.این بار دیگر نه حاجتی داشت و نه درخواستی.دیگر حتی چشمهایش بچههای کوچک توی بغل زن ها را نمی دید.سهم او از مادر شدن همین چند هفته ای بود که بارها تجربه کرده بود.مثل کتابی که تا یک هفته گل ها توی بغلش ،لای صفحاتش می ماندند و از شدت فشار خشک می شدند.صدای آشنای سید مهدی او را کشاند سمت رواق. تن خسته اش را ول کرد گوشه ای و سرش که روی گردنش سنگینی می کرد را گذاشت روی زانوهایش.دیگر نیاز نبود نگران رژیم غذایی سفت و سخت چند هفته قبل باشد.دیر یا زود خودش سِقط می شد.سهم صفحه های او از گل ها و برگ ها فقط لکه های روی حروف بود.لکه های آبی و سبز و بنفش و ....
توی دلش به خودش می خندید.به لباس سبز کوچکی که گذاشته بود توی کیفش و از خدا خواسته بود به حق رباب ،بچه اش سالم باشد و بیاید حرم تبرکش کند،سال دیگر هم همین لباس ها را بکند تنش و بیاورد عزاداری شیرخواره ها...آن قدر خسته بود که حتی صدای گریه زن ها که رواق را گذاشته بودند توی سرشان رویش اثری نداشت.
سید مهدی داشت روضه وداع می خواند.رسیده بود به پرده آخر:«امام آمده بود خداحافظی.انگار چیزی جا گذاشته بود.دل توی دل مخدرات نبود
شلوار یمانی راه راه قیمتی را با نیزه پاره کرد که دشمن طمع نکند و پوشیدش.کمربند را روی کمرش محکم کرد.وسط التماس دخترها که می گفتند«نرو بابا» و لباسش را می کشیدند.چشم های امام گره خورد به نگاه بی رمق علی اصغر که دیگر حتی گریه هم نمی کرد.»
سید مهدی به اینجای مقتل که رسید،صدایش می لرزید.آه و ناله بچه دارهابلند بود.فروزان چادرش را انداخت روی صورتش.حواسش به رباب بود.به لباس هایش که بوی بچه می داد.بوی شیر.به سید مهدی که چقدر بابا شدن به قیافه اش می آمد....
_اهل معنا میگن تشنگی به علی اصغر اثر کرده بود و در هر صورت زنده نمی ماند.اما امام در چشم های او تمنای شهادت رومی دید....
رباب بچه را گذاشت توی بغل امام.امام نگاهی به موهای تُنُک روی سر علی اصغر انداخت به گردی صورتش.آمد خم شود بچه را ببوسد که حرمله با تیر سه شعبه ......
فذبح الطفل من الاذن الی الاذن ،من الورید الی الورید.....
به اینجای روضه که رسید مردها عین زن ها ضجه می زدند.وسط روضه سید یکی پیدا شده بود که حال و روزش بدتر از فروزان بود.حالا رباب باید علی اصغر را می گذاشت توی آلبوم کاغذی...با خاطراتی که عطرش روی لباس هایش مانده بود.خاطراتی که بوی شیر می داد.بوی بچه ....بوی موهای تُنُکی که روی آن سر گرد بارها بوسیده بودشان...
وسط ناله زن های شیرخواره دار داشت دنبالش می گشت.از روضه فهمید مادر علی اصغر رسیده پشت خیمه ها جایی که امام داشت زمین را با سر نیزه می کند.می خواست از پشت عبای رباب را بگیرد و نگذارد برود ...چشمه اشکش داغ شد،وسط صدای ضجه ها و ناله آدم ها
وقتی دستش رسیده بود به عبای رباب چیزی توی شکمش تکان خورد.باز هم تکان خورد...
رباب برگشته بود داشت نگاهش می کرد.علی اصغر توی بغلش بود.بوی شیر می داد....
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«روایت غریب»
غروب روز دهم،هوا که تاریک می شد خانم جان چراغ های خانه را روشن نمی کرد.می گفت «بچه های پیغمبر امشب سیلون و ویلونن توی بیابون»...
نه توی معراج السعاده ملا احمد نراقی آمده بود نه مفاتیح و نه توضیح المسائل آقای خمینی.اینکه تا روز آخر صفر لباس مشکی اش را در نمی آورد ،حلوای کاسه و نان برنجی را عینِ دوماه می بوسید و می گذاشت کنار.دیگر خبری از تخمه هندوانه و کنجد و شاهدانه نبود.وقتی خورشید روز دهم می رفت پشتِ کوه، روشنیِ ظلمتکده غریبِ خانمجان،کورسوی شمعِ لاغر شکسته ای بود که توی طاقچه یا پشت پنجره سوسو می زد و مویه پر سوز و غریبی که از یک کنج تاریک سربر می آورد و مثل مادرهای فرزند مرده می نالید.آن روزها تصور کودکانه ام از اسارت ،زنجیرهایی بود که به پای بازماندههای کربلای توی تعزیه سنگینی می کرد.کاروان اسرا از وسط تاریکی خانه پیرزن،یک راه بی نهایت را می رفت ومن هیچوقت از خودم نپرسیده بودم خب بعدش کجا می روند و چه برسرشانمی آید؟فقط حواسم به سوی شمع نازک بود و ریاضتی که خانمجان دو ماه، سر خوردن خوشحالیجات به خودش می داد.امام حسین(ع)شهید شده بود و او می خواست غربت اسرای کربلا را خودش تنهایی جبران کند.
بچه آدم باسرعت به بزرگی مبتلا می شود.رشته های تعلق خاطرش به طرز عجیبی در هم می تند،فهمش عمق پیدا می کند.من هم مبتلا شدم و دست های پیر و پینه بسته زمان هِی هُلَم داد به سمت بزرگ شدن.یک روز کتابی خواندم درباره اسیر شدن آدم ها. دیدم خانمجان حق داشت توی تاریکی گریه کند.مُردن هزار بار ازاسارت آسان تر بود.هیولای بی شاخ و دمی که آدم را می گرفت توی مشتش و مثل عروسکی که بارها از دست بچه ای افتاده باشد سرش را می شکست ،موهایش را می کَنَد،چشمهایش را.....
از اولین باری که درباره اسارت خواندم ناخودآگاهم پر شد از فوبیای تحقیر و آزار.شب های بعد از آن خواب می دیدم،کابوس گم شدن آدم های دور و برمرا.فقط خواب می دیدم ها!اما بلند که می شدم با حالِ مرگ دور و برم را می پاییدم ،دیوانه وار اتاق ها را می گشتم که هر کسی سر جایش هست یانه!تا یک هفته بعد وقتی یادم می افتاد،سودای اضطراب سر ریز می کرد توی خونم. می شدم عین برج زهر مار.چقدر باید زمان می گذشت تا یادم برود چه خوابی دیده ام!فوبیای تحقیر و آزار در اسارت توی روح من تونل عمیقی حفر کرده بود.تا آن شب که توی تاریکی او را دیدم.عین علی اکبر پشت به عمر سعد و رو به دوربینی که چشم همه عالم بود داشت نگاه می کرد.چشم هایش شبیه آدم های اسیر نبود.داشت می رفت سمت مذبح.دلِ مردمک چشم هایش داشت خنکمی شد.داعشی شرف نداشت .اما خانمجان گفته بود آدمهرجوری زندگی کند میمیرد.مثلا وقتی توی محرم و صفر به امامحسین و اسارت حضرت زینب فکر کند و نان برنجی نخورد ،وقتی یادش به چشمهایی بیفتد که رستنگاه مژه اش از فرط گریه زخمشده باشد و دیگر نتواند خوشحالیجات سَق بزند آخرش یک جوری زندگی اش را گره می زنند به داستان کربلا.فوبیای اسارت و تحقیر توی ذهنم داشت تکان می خورد.داشت توی فکرم زلزله می آمد عین ارگِ بم.خشت به خشت تصورم از اسارت داشت فرو می ریخت.حس تحقیر در من رنگ می باخت،عین عکس مُرده هایی که توی قبرستان ظل آفتاب رنگشان پریده بود و چیزی ازشان پیدا نبود.او را که دیدم انگار خودش تک و تنها تمام ستون های محکم عالم بود.دو دستی باورهایش را چسبیده بود که با خودش ببرد تا گودی قتلگاه!حسین رفته بود توی گوشتش ،توی خونش ،توی سلول های پوستش...مادرش قربانی داده بود که همان شب شهید شود.شهادت هزار بار از اسارت بهتر بود...
فردایش او شهید شده بود.غروب روز دهم محرم آن سال تاریکی اش شبیه ظلمات نبود.اسارت،دیگر برایم فوبیا نبود!عکس علی اکبر بود که پشت به داعشی ها داشت چشمهای شیشه ای عالم را نگاه می کرد.انگار با دست های بسته بقیه را اسیر خودش کرده بود.
خانمجان با دعای عدیله پیر شد.با همان غروب های تاریک روز دهم محرم.با شیرینی برنجی هایی که دوماه دست نخورده بود.روزی که رفت رو به کربلا سلام داد و چشم هایش را بست.عین آخرهای سجده زیارت عاشورا.
راست می گفت آدمهرجوری زندگی کند همانجوری می میرد....
صلی الله علیک یا اباعبدالله
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«ضیا خانم»
ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه می گفت تو در نیا که من آمدم.از خوشکلی ها! بچه هایش جو گندمی می شدند. یکی در میان دختر و پسر.خانه شان آستانه بود.سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین.نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچه ی به غربت رفته موسی ابنجعفر بگذارد سید علاء الدین.بعد از چند ماه هم ،به جای بچه،ماه شب چهارده به دنیا آورد.اسمش را گذاشت سید علاء.
جنگ که شد.امام فرمان جهاد داد.امرش مُطاع بود.پسرهای سر براه ضیا خانم رفتند جبهه.حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود.جنگ با جنگ فرق دارد.سرباز با سرباز.بسیجی با مرد جنگی!همه دنیا فهمیده بودند که ایرانی ها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند.شهرها را نمی زنند،مردم عادی را ،خانه ها را. اگر هم شقاوت های صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر می دهند که آدم ها توی خانه شان نمانند.اما صدامِ نامرد بی هوا می زد.خانه ومدرسه و عروسی و کلاس نهضت سواد آموزی و نماز جمعه را.جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز .بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمی گشت مردتر می شد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر.یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد.غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه می مانم!
سال آخر جنگ چهار روز از اول تابستان گذشته بود .نصفه های شب بعثی های دیوانه حمله کرده بودند.شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون.مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود.اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود.به گوش ضیاخانم که می خورد یک حس و حال مبهمی داشت!آخر مگر جزیره هم مجنون می شد؟مجنون چی؟کی؟اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچه اش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجی ها و شهدا برگشتند شهر.اما خبری از علا نبود.فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده!همین خبر بس بود که ضیا خانم که تا سه ماه عزاداری می کرد از خدا خواسته، دل خوش کُند وصبح تا شب چشمش به در باشد.حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد:«زنِ حسابی چرا باور می کنی؟توی آن شلوغی کی به کی بوده!مگر هر کی چشمهای گردِ شهلا داشت ،هر کی قدش عینسرو بلند بود علاست؟حتما یکی شبیهش بوده.»ضیا هم کوتاه نمی آمد ومی گفت:«حرف بیخود نزن علا بر می گرده،لیلا و دخترش منتظرند...»بعد هم می رفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه می کرد.شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود آمریکا درس بخواند.انقلاب که شد باامام خمینی برگشت .حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تنبچه های کمیته استقبال.اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری ،وکیلی کسی شده بود.اما زودتر از بچههای دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد.کنار قبر شجاع یک واحد قبر بی سکنه بود.بعد سال هااسمش را گذاشتند خانه ابدی علا.ضیا می دانست هیچ علایی آنجا نیست .
نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیه ش از غم لیلا و فاطمه.توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان می گرفت.به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی می آمد ته دلش یکی می گفت «نکنه علا باشه».
آزاده ها که برگشتند او بینشان نبود.هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته.خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش.همه چیز یادش رفت الا علا.از آستانه رفتند و او هی به خودش می گفت«علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!»
دختر علا بزرگ شد ،لیلا پیر شد،ضیا خانم چشمانتظار رفت اما علا هنوز هم برنگشته...
ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین.گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را می گذارم سید علاء الدین.....
برایش ماند...
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
قاب عکسی از قهرمان های روایت ضیا خانم.شهیدان سید علاء الدین و سید شجاع الدین رضوی.
https://eitaa.com/tayebefarid
«مهمانِ شهید»
مهمان حبیب خداست آقای هنیه.ما ایرانی ها آدمهای مهمان نوازی هستیم.بخدا این را همه دنیا می دانند.
شرمنده ایم.
آقای هنیه یادتان هست روزی که خبر شهادت پسرها و نوه هایتان را شنیدید چقدر آرامبودید؟
یادتان هست رفتید به همسرتان که بستری بود سرسلامتی دادید؟
آقای هنیه....
حالا غم شهادت شما را کی به ام الشهدا سر سلامتی بدهد؟
کاش توی تهران ما شهید نمی شدید.شما مهمان ما بودید!
کاش دروغ بود.
یا صاحب الزمان ادرکنی😭
https://eitaa.com/tayebefarid