eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
944 دنبال‌کننده
470 عکس
76 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«همسفر» به قلم طیبه فرید
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳ ✍️به قلم طیبه فرید «همسفر» بارها با چشم های خودم دیدم که همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است...انگار یک میلیمترش هم قِسِر در نرفته.مسئله اینجاست که ما گاهی آن قدر توی حاشیه های پررنگ تر از متن زندگی گیر می افتیم که این‌همه چیزِ به هم مربوط به چشممان‌نمی آید.پایمان را کج می گذاریم زندگی مست می شود و سر ناسازگاری می گذارد،یک جاهایی یک کم که مومن می شویم اوضاع بر می گردد روی روال مستقیم.نه اینکه بی مشکل باشدها نه!اتفاقا می بینی وسط بدبختی ها شناوری اما تکلیف خودت را می دانی.عمر سعد اگر می دانست همه جای زندگی آدم به همه جایش وصل است برای اینکه چشمش به سید الشهدا نیفتد عجله می کرد و می رفت یک قبرستانی خودش را گم و گور می کرد! پنجم مرداد همین امسال یادداشت «ضیا خانم»را که نوشتم نمی دانستم این روایت کجای زندگی ام را می خواهد به کجایش بدوزد.ذهنم آن قدر خسته بود که فکر نمی کردم اربعین رفتنی باشم.سفر اربعینی که یک جوری عُسر و یُسرش هنرمندانه به هم پیچیده که پهلو می زند به هر چه گره و‌تعلیق است.اصلا آدم‌هیچ کاره بودن خودش را حس می کند. اربعین رفتنمان پا در هوا بود حتی نمی دانستیم همسفرمان کی هست.اینها را اربعین رفته‌ها خوب درک می کنند.انگار خودشان روز و ساعت و همسفر آدم را مشخص می کنند.من‌کجا به مخیله ام‌می رسید قرار است همسفر فاطمه باشم؟! فاطمه دختر سید علا قهرمان مفقود الاثر روایت ضیا خانم! اولش به فال نیک گرفتم اما بعد دیدم نقل فال و اینجور قصه ها نیست.جنس سفرمان با بارهای قبل فرق کرده... یکی روایت پنجم مردادم را گره زده بود به اربعین. قصه حضور فاطمه را در خلال روایت ها می نویسم. https://eitaa.com/tayebefarid https://eitaa.com/tayebefarid/950
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
«عین .صاد با شلوار کتانی» به قلم طیبه فرید
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳ ✍️ طیبه فرید «عین .صاد *با شلوار کتانی» عصر هوا خُنَکان‌ راه افتادیم توی جاده.با خوف و رجاء.خوف از اینکه سفر است و هزار جور فراز و نشیب دارد.ظهر که داشتم خانه را جارو‌می کردم و غبار روی وسایل را می گرفتم از ذهنم گذشته بود که شاید بار آخر باشد،کاش حداقل به کربلا برسم.سفر اربعین که همه اش پیچ و تاب است.اما امیدم بیشتر از خوفم بود.رجای به اینکه ارزش نیّت آدم‌ پیش خدا محفوظ است.هرچند یک آدم اهلی سر به راه از اعماق دلم آرزو کرده بود یک بار دیگر توی غروب آفتاب ،ابتدای بین الحرمین بایستم و یک دل سیر امام‌حسین را از باب الشهدا نگاه کنم و یکی یکی شهدا را توی ذهنم مرور کنم.بیاد مصطفی صدرزاده ، سید علی زنجانی ، حاج احمد متوسلیان ،هادی ذوالفقاری.....بیاد.....ان شاالله روزیِ خودم. صدای حسین‌خیرالدین از بلندگوهای ماشین سرریز شده بود و بدجوری به جنبه های رجائی حس و حالم دامن می زد. یا جمیلاً زاده الحزن جمالاً شَیبَه المخضوب یکسوه جلالاً یا هلالا فوق رمح یتلالا اذن الله له ان‌ یتعالی... ‌انت الذی هدیتنی.... آدم اهلی درونم هی می گفت ان شاالله می بینمش.از پنجره باب الشهدا.می روم دیوارها و درهای حرمش را بغل می کنم... عطر شالیزارهای برنج، جاده«مصیری_بابا میدان» را گذاشته بود روی سرش.مسیر پیش رویمان جاده همیشگی بود اما حس و‌حال جایی که داشتیم با سرعت صد و بیست تا به سمتش فرار می کردیم سایه انداخته بود روی سر راه.همیشه همینطوری بود .انگار فصل اربعین جوهرِ حرکت جوهری عناصر میان مبدا و مقصد از زمان های معمولی خیلی غلیظ تر بود.ما و جاده و ماشین ها و مغازه ها و خانه ها و آدم ها همه داشتیم رو به جایی حرکت می کردیم. حتی موکب های بین راهی... آداب موکب داری عراقی ها آن قدر جوهرش پر رنگ بود که پس داده بود به این وَرِ مرزها.انگار آدم ها خوش نداشتند توی عاشقی از هم عقب بیفتند.گرچه سفره داری باشد.الله اکبر اذان مغرب رسیدیم کوپن.عطر شالی ها بیشتر از هر جای دیگر مسیر غوغا کرده بود.پشه ها دخلمان را آوردند که خدایی نکرده دل به آن یُسر کوتاه عطر شالیزار برنج‌و نوای دلنشین فأهدنا بکربلای حسین خیرالدین نبندیم و از حالت خوف و رجایمان در نیائیم. جای ایستادن نبود.حسابی مستفیضمان کردند.دوباره سوار شدیم و‌موکب بعدی جوانان حسینی گچساران ایستادیم‌ تا نفسی بگیریم و دوباره جاده را گز کنیم.همان اثنای پیاده شدن صحنه آشنایی چشمم را گرفت! آقای عین .صاد طوری بی عبا و عمامه با شلوار کتانی و پارچ آب به دست داشت برای ملت تشنه لیوان لیوان آب می ریخت! آدم اهلی درونم دوباره شروع کرد به بافتن که «عین .صاد سفره دار روح‌آدم ها بود و هست. افکارش همین پارچ آبست هر کسی اندازه پیاله اش و شدت تشنگی اش از دست او آب می گیرد.بین زائرهای اربعین آدم‌هائی هستند که امسالشان‌با سال قبل خیلی توفیر دارد فقط بخاطر خواندن آثار عین .صاد.کار او اگر سفره داری نبود پس چی بود؟» خیلی حرف می زد اما پر بیراه نمی گفت. مگر سفره داری فقط آب و غذا دست مردم دادن است؟! او را با شلوار کتانی در قاب دوربینم ثبت کردم. به این امید که رستگار شوم. *علی صفائی حائری https://eitaa.com/tayebefarid
۳۰ مرداد ۱۴۰۳
«آن طرف ِنوار مرزی » به قلم طیبه فرید
۳ شهریور ۱۴۰۳
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳ ✍️طیبه فرید «آن طرفِ نوار مرزی» الله اکبر اذان صبح با چشم های مستِ از خواب رسیدیم شلمچه.خدا می دانست چقدر از راه را توی چرت زدن رانندگی کرده بودیم و چقدر را توی بیداری.اول گیت عراق منتظر مهر خوردن گذرهایمان ایستادیم که دوتا زن جوان تکیده با پوششی شبیه اتباع، خیلی ریز و فرز از پشت سرمان رد شدند.یکیشان بچه ریز نقشی با موهای مشکی زغالی زده بود زیر بغلش.همینقدر ساده بی اینکه گذری نشان داده باشد گذشته بود.چجوری توانسته بودند تا اینجا خودشان را برسانند.چجوری می خواستند با این بی نام و نشانی برگردند؟اصلا بر میگشتند؟خدا عالم بود. هرساله گوشه ای از این بی وطنی غریب را توی همین نوار مرزی دیده بودم.آدم های بی گذرِ سرگردان، موقع زیارت رفتن‌ و گذشتن از مرزها باید حس و حال غریبی داشته باشند.حس نامفهومِ بی وطنی. من درکی از مفهوم بی وطنی نداشتم.منی که متولد ایران بودم باتعلق خاطر به خاکی که روی چادرم می نشست و پرچمی که روز آخر روی تابوتم کشیده می شد و خاطرات شیرینی از قهرمان هایی که پدرم بودند .برادرم ... افسر عراقی نگاهی به عکس روی گذرم انداخت و مهر را کوبید روی صفحه. بالاخره پایمان را گذاشتیم روی خاک عراق. مردم عین مور و ملخ ریخته بودند توی پارکینگ مرزی.اولش شبیه قیامت بود‌.یک برهوت پُرِ آدم‌سرگردان.اما نه با قیامت فرق داشت.قیامت روز حساب و کتاب بود.اینجا اما خبری از حساب و کتاب نبود.صدای نخراشیده کربلا کربلا با لهجه غلیظ عراقی توی پارکینگ پیچیده بود.به فاصله یک چشم بر هم زدن اتوبوس ها و ون ها پر شد از زائر.شب جمعه بود و موعد زیارت. ما ولی مقصد اولمان مثل همیشه نجف بود،خانه پدری.ایوان،پناه ،آرامش.آه. وادی السلام،ارواح مومنین.... خورشید آسمان شلامجه دختر جوانی بود شیله پوش با چشم‌های سرمه‌کشیده و خال سیاه عربی که کل آسمان را تصاحب کرده بود و داشت آتش می باراند. ماشین ها یکی یکی می رفتند و غبار زمین از زیر چرخ هایشان بلند می شد.توی یک چشم بر هم زدن تک و توکی آدم مانده بود که از دست خورشید به سایه دیوارهای بتنی پناه برده بودند.انگار هیچ ون یا اتوبوسی قصد رفتن به نجف نداشت.دختر نوجوان همراهمان بود،اَنگری توتوی شش ساله که شبیه گنجشک بود و عشوه های داغ دختر چشم و ابرو مشکی وسط آسمان حوصله اش را سر برده بود،فاطمه دختر سید علا و مردهایی که که برای پیدا کردن ماشین صد بار پارکینگ را گز کرده بودند و انقلاب اسلامی رو کوله ام با قیافه ابو‌مهدی مهندس و چفیه فلسطینی که توی نوار مرزی تنها حرف مشترک مابا افسرها و شوفرهای عراقی بود. ناامید شده بودیم که سر و کله راشد پیدا شد.عرب ایرانی بود با لهجه ای به غلظت چای عراقی. چفیه را عین عمامه پیچیده بود دور سرش.علی رغم ظاهر مردانه و خشنش اما آرام حرف می زد« اگه نجف میرین دنبالم بیاین».دنبالش راه افتادیم. هوای ون نسبتاخنک بود.فقط ردیف آخر جا داشت و دوتا صندلی زاقارت هم جلو پشت سر راننده.با فشار جا شدیم.اتوبوس آرام از دل بصره رد می شد و پلک هایم رفته رفته سنگین.... (ادامه دارد) https://eitaa.com/tayebefarid
۳ شهریور ۱۴۰۳
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند به قلم طیبه فرید
۵ شهریور ۱۴۰۳
🌿روزنگاشت اربعین ۱۴۰۳ ✍به قلم طیبه فرید «به ذرّه گر نظر لطف بو تراب کند...» تقدیر مرا نشانده بود کنار فاطمه.تهِ تویوتای کاستر سفید.نزدیک‌پنجره ای که قرار بود تا آخر راه بسته بماند.آفتاب تن سوز بصره فقط به کام خوشه های پر پشت رطب و خرما بود. در آداب زیارت سید الشهدا دیده بودم سالک باید به تقلید از فرشته های طریق زبان‌ به‌ دندان بگیرد و از فاطمه درباره برزخ‌ روشنِ توی چشم هایش چیزی نپرسد.حتی بحث را اینجوری شروع نکند که« استاد درس نهایه مان سر کلاس وقتی از قدم زدن خسته می شد می ایستاد و خودش را توی آینه ی غبار گرفته ی پشتِ در نگاه می کرد.یک‌جوری که انگار تا پیش ازین هیچ‌وقت آدمِ روبرویش را ندیده.یک و نیم قبضه ریش سفیدش را از زیر چانه می گرفت و چشم‌هایش را ریز می کرد و بعد با صدای مسحور کننده ای می گفت _برزخ عالمیست بین عالَم ماده و عالم عقل.شبیه دنیاست اما عوارضش را ندارد.فی الحال هم در حال شکل گرفتن است.مصالحش عمل من و شماست روایت گفته بود سالکِ طریق بیشتر سکوت‌کند حتی نگوید که پیرمرد فیلسوف بود و مامورِ تفحّص در کلیات عالم هستی و خبر نداشت طلبه ای که به هوای دیدن باران پشت پنجره نشسته سالی یک بار بدون اینکه پَرش به پر عزراییل گیر کند با پای خودش می رفت برزخ و بر می گشت. برزخی با دمای ۴۷درجه سانتی گراد بالای صفر که از دل عین الدنیا،خزانه العرب،أم العراق«جناب مستطاب بصره»می گذشت وبه دست اندازی های اغراق آمیز «دیوانیه» می رسید و تا ابتدای حوزه استحفاظی نجف کِش پیدا می کرد.همراه با تکان های شدید که تک تک در رفتگی های جان آدمی که کوله‌خالی اش را توی بغلش گرفته بود جا می انداخت.به جز آبادی ابتدای مسیر هر چه بود بیابان بود .جنبنده ای پر نمی زد. تنها راه درمان دلنَشینی برزخِ بصره _دیوانیه ،خواب بود .خواب پشتِ پنجره ای کیپ تا کیپ بی منفذی .البته اگر صدای خنده و شیطنت پسر بچه‌های بوشهری دوتا صندلی جلوتر و غر و لند خانمی که پای پت و پهن بی جورابش را دراز کرده بود وسط ماشین می گذاشت.من به خوابیدن توی شرایط سخت و حتی خواب دیدن عادت داشتم اما فاطمه بنت علا حرصش درآمده بود.نمی دانم چند دفعه اما بارها توی آن برزخ مردم و دوباره زنده شدم. دم غروب رسیدیم.تازه راشد و نصف آدم‌های توی ماشین پیاده شده بودند که سرو کله شرطه ها پیدا شد.راننده از ترس جریمه شدن توی ایستگاه آخر پایش را گذاشت روی گاز.از پشت شیشه های عقب ون قیافه مردها که از دل شلوغی برایمان دست تکان می دادند زار می زد.یکی دوتا از مسافرها شروع کردند به داد و فریاد و راننده لاغر سیاه سوخته از توی آینه نگاهشان می کرد و زیر لب با سگرمه‌های در هم لُنده می داد. توی اولین دور برگردان فرمان ماشین را چرخاند و ما را آن طرف خیابان نزدیکترین نقطه به جایی که از مردها جدا شده بودیم پیاده کرد. از پله های تویوتا کاستر که پایم را گذاشتم روی زمین ،گرمی دلچسب و آشنایی سر ریز گرد توی تن خسته ام.بوی گل یخ پیچیده بود توی دماغم.شاید بوی زائری بود که به ظاهرِ آداب حرم رفتن تقیّد داشت ،شاید بوی خادم‌ها و یا شاید هم عطر تسبیح و تقدیس کاشی ها بود. چشم که باز کردم دیدم همه چیز آشناست.خیابان ها.سیم های تار عنکبوتی برق ، ومردهایی که داشتند با نیش باز از روبرو به ما می رسیدند وپلکان های طبقاتی برقی که انبوهی از آدم‌ های کوله به دوش خسته از برزخ را، می برد درست چند قدمی بهشت.جایی که آقا جانِ آرامِ آدم نشسته و دست هایش را برده بود بالا... اشک توی برزخ‌ چشم های فاطمه پِر خورده بود.دیگر برزخی نبود.اینجا همه پدر داشتند.پدر رحیم.... ما یک عالمه ذره بودیم وسط صحن حضرت زهرا (س) مقابل لطف حضرت ابوتراب. موبایلم را گذاشتم بغل گوشم.حسن ابن محمود کاشی با محبین علی حق آب و گل داشت .با اینکه فقیر بود با این که بیشتر شعر هایش در مدح امیرالمومنین بود اما هیچ وقت یک‌ریال صله از دست احدی نگرفت.حاج حسن خلج داشت شعر کاشی را می خواند.با خودم عهد کرده بودم برسم‌ روبروی آقاجان‌ حق حسن کاشی را که یک سال دلم را برده بود خانه پدری ادا کنم... گزینه پخش را لمس کردم.... خورشید آسمان بیان مرتضی علیست جمشید دار ملک امان مرتضی علیست اصل وجود و مایه جود و جهان جود نور زمین و زین زمان مرتضی علیست شاهی که در قبیله آدم نیافرید همتای او خدای جهان مرتضی علیست قدرش ز قدر صدر نشینان سدره را بر آستان نداده مکان مرتضی علیست ارواح انبیا همه در بارگاه قدس در مدح او گشاده زبان مرتضی علیست .... خوش به حال کاشی.... https://eitaa.com/tayebefarid
۵ شهریور ۱۴۰۳
«کریم العبادی از بهشت» به قلم طیبه فرید
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
🌿روزنگاشت اربعین ✍️به قلم طیبه فرید «کریم العبادی از بهشت» نجف،همان یک شب، مهمان آقا جانِ آدم بودیم.توی عمارت سلطانی.اندرونی خُنکِ صحن‌ بی بی.جایی که زائرهای بی قرار، از جانِ داربست های بی زبانی که مامور بودند تا پایانِ کارِ کاشی کاری رواق ها سرپا بایستند، نمی گذشتند و لباس های گربه شورشان را آویز می کردند آنجا. ستون فقراتم‌ از فرط خستگی عین لولای در اتاق قدیمی پیرزن ها جیر جیر می کرد.کوله ام را گذاشتم یک کنار و بچه ها را جا دادم و خودم پخش زمین شدم.چشمم افتاد به کاشی ها و آجرهای بالای سرم.پر از خواب بودم اما دلم نمی آمد چشم هایم را ببندم.دعا خواندن یک گوشه از حرم ،توی آن شلوغی رویا بود.مثلا جامعه را باز کنم و سوزنم توی «أنتم الباب المبتلی به الناس»گیر کند و هی بخوانم و هی نگاهش کنم و هی از خودم بپرسم «جدی جدی از کی مبتلا شدم که نفهمیدم؟» مبتلا به محبتی که مرا با ترس و امید کشانده بود توی طریق!طریقی که هر خطری در درازای مسیرش مفروض بود.از نیشِ پشه های کوپن که جایش از شدت خاراندن زخم شده بود تا ماشین های مست دم صبح و نیمه شب جاده و آن دیوانه ای که در هوای رسیدن به حوری های بهشتی و ناهار خوردن با رسول الله تفنگش را می گذاشت روی رگبار و همه را عین برگ چنار می ریخت روی زمین تا مریضی و گم شدن و ماندن زیر دست و پای خلق الله .من هیچوقت آدم این راه نبودم.هر بار هم موقع برگشتن از اربعین به‌خودم‌می گفتم «جدی جدی این‌سفرو چجوری رفتی؟چجور برگشتی؟کی تورو برد؟» قطره های آب از لباس های روی داربست ها می چکید روی زمین.پلک‌هایم کم کم سنگین‌می شد.سرم را کجا گذاشته بودم‌؟زیر سایه شاه. کی خوابم برد نفهمیدم.صبح بعد نماز کوله هایمان را انداختیم پشتمان و ایستادیم روبروی گنبد.اربعین همین بود.همین که کوتاه،دیداری تازه کنی و برگردی به مسیر.دل کندن از خانه پدری بلد بودن می خواست که من بلد نبودم. سرازیر شدیم توی خیابان در انتظار ماشینی که ما را به طریق برساند.اسمش کریم العبادی بود.همان که آمد و‌پیدایمان کرد،سگرمه نداشت،اگر اخم‌می کرد شاید از تغییر وضعیت ماهیچه های پیشانی اش پیدا می شد.خانه پرش بیست و پنج ساله بود.از خیابان اصلی زد به دل کوچه پس کوچه ها و عاقبت گوشه ای از بازار محلی که به وادی السلام می رسید سوارمان کرد.آخر سفر نجف هر جا که بود‌ختم به وادی السلام می شد.سال های اشغال عراق توسط آمریکا، تروریست هابین قبرهای تو‌در تویش بمب می گذاشتند.آن روزها بدون بلدچی زیارت اهل قبور وادی قدغن بود.هر چه هوای تویوتای مسیرِ برزخ‌ خفه بود ماشین کریم العبادی دل باز و خنک‌بود. (ادامه دارد) https://eitaa.com/tayebefarid
۱۰ شهریور ۱۴۰۳