eitaa logo
مجموعه روایت به قلم طیبه فرید
944 دنبال‌کننده
441 عکس
73 ویدیو
1 فایل
دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid شنونده نظرات شما هستم @ahrar3
مشاهده در ایتا
دانلود
«شخص ثالث» به قلم طیبه فرید
«شخص ثالث» بگذار آب پاکی را بریزم روی دست و بالت. ما آدم ها زودتر از شخص ثالث خودمان را گول می زنیم هیچوقت نفهمیدم چرا گفتند شخص ثالث؟!مگر شخص ثانی چه اشکالی داشت؟.اِاا یادم رفت.وسط این هاگیر و واگیر بیمه شخص ثالث ماشین امروز تمام شد.(یادم باشداز « ازکی» بیمه شخص ثالث نخرم.توی شلوغی ها خوب ذاتش را نشان داد). همه مان یکی اش را توی نهانخانه دلمان داریم.شخص ثالث را نمی گویم ها! معاذالله . نقل گول خوردن بود. نقل آن آدم نااهلی بود که درون ما چهار نعل می تازد و منتظر فرصت است تا حالمان را بگیرد. غرقمان کند، به زمین گرممان بزند،حواسمان را پرت کند.هزار جور دلیل بتراشد که آن غلطی که کردیم درست بوده.بماند بعضی هایمان غلط هایمان را قایمش می کنیم توی پستو و زرنگی می کنیم نشانش نمی دهیم،عین خیال خودمان هم نمی آید.کسی هم نمی فهمد. بعضی هایمان که ساده تریم بند را به آب می دهیم و از دستمان در می رود.عین خودم که خیلی پیش آمده... خدا رحمت کند کراش العالمین آقاجانم را.یکبار همانطور که گلپر و نمک را با انگشت های استخوانی اش می ریخت روی دانه های سرخ انارِ توی کاسه کشمیری می گفت: _بابا حواست باشه. فرعون اسمش توی دهان ها افتاده پاش بیفته هممون یه فرعون داریم که چسبیده توی جونمون،بین درزای روحمون!بی رحم خونش توی رگای ما جریان داره.نفسش به نفس ما بنده. موقعیتش پیش نیومده، وگرنه پای موسای وجودمونو قلم می کنه. حواست نباشه، زورش می چربه. بنی آدم شیر خام خورده... ومن تا همین چند وقتِ پیش نمی فهمیدم آقاجان چی گفته.... عاقبت موقعیتش پیش آمد، با او روبرو شدم.فکر می کردم من مبرّا هستم. دستش به من نمی رسد. برای خودم یک پا موسی هستم. البته جوانی هایش. وقتی هنوز عصا نداشت، کلیم نبود. موقعیتش پیش آمد!باهم روبرو شدیم.باورم نمی شد من هم فرعون داشته باشم بزرگتر از فرعون موسی.خونش توی رگ های من بود، با ریه های من داشت نفس می کشید. انگار خودم بود... خدا رحمتش کند آقاجان را.انگار این روزهای مرا دیده بود.که فرعون بازی در می آورم،که انا ربکم الاعلی یواشکی خونم عین صفرا بالا می رود.هنوز برق دانه های ترش انار توی کاسه کشمیری را یادم هست، صفرای آن روز خونم را شست و برد.وگرنه سر شاخه های درخت توی باغچه آقاجان خرمالو هم بود.پیرمرد طبع شناس بود. نسخه پیچید که آدم های فرعون دار باید بروند بین قبرها پرسه بزنند. قبرستان گردی برای آن طاغی درون عین انار است برای آدم های صفراوی*.بین قبرها خیلی خبرها هست برای شنیدن! کاش امروز بودش تا ازو می پرسیدم چند بار بروم دور قبرها بگردم و بفهمم قرار است دیر یا زود توی خاک و خل بخوابم فرعونم غرق می شود. اصلا گیرم که شر فرعون یواشکی خونم را بکنم بانمرود و سایر سلاطین درونم چه غلطی کنم. *حکمت 126 «نهج البلاغه» طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«آن بُرده رنج» به قلم طیبه فرید
«آن بُرده رنج» کی فکرش را می کرد سه چار جلسه مانده به پایانِ آخرین ترم بیاید.نه اینکه جای استادی که نیامده بود آمده باشدها، نه! آدم نباید ارزش رویداد را اینقدر ساده انگارانه تنزّل بدهد.توی عالم اسباب و مسببات هیچ حادثه ای کشککی نیست.حتی آن سگک نقره ای براقِ روی کیفی که سر صندلی جلویی آویزان بود و رویش هک شده بود مایکل کورس.تقدیر ما بود که دوباره بیاید پشت میز مَدرَسِمان بنشیند.استاد اسم و رسمش با هم جور در می آمد.مگر نه اینکه «مقام حقیقی عرفان از دهلیز اَمنِ عقل عبور می کند!» حالا فیلسوفی پیدا شده بود که فامیلش عرفانی طور بود.توی همین مدتی که ندیده بودیمش گرد سپید پیری و غبار غم غلیظی روی سر و پِکالش نشسته بود.عبای تیره داشت با قبای شکلاتیِ آستین پاکتی و عمامه ی سفیدی که انگار غبار کمرنگی رویش جا خوش کرده. حس غریبی از پشت ماسک خاکستری اش جار می زد و در تمام نقاط صورتش منتشر می شد. اولش جا خوردم.غم از دست دادن فرزند بود یا دود چراغی که سال های جوانی اش خورده بود یا بقول فضیل عِیاض اندوه طویلی که زکات عقل بود یا هر چیز دیگری.شاید هم غمِ استاد مولتی فاکتوریال بود!(معلول چند علتی از افاضات درست و عالمانه ی روانشناس ها و جامعه شناس ها). تَرَک بزرگِ آینه ی جوانی استاد هر چه بود تمام ذهنیتمان را از پیر شدن فیلسوف ها به هم ریخت. بیشترِ بچه ها دوران ارشد چند واحد مفصّل کلامِ جدید با او گذرانده بودند.همیشه توی هر کلاسی چند تا مخالف خیلی جدی داشت،خیلی جدی ها!پیش آمده بود که کار دستش داده باشند.می خواست بچه ها را از محدوده امنشان بکشاند بیرون،خارج از اتمسفر استریلی که با هوای خوش و ناخوشِ عالم عینیت، کیلومترها فاصله داشت.خُب بعضی ها دوست نداشتند.متهمشان نمی کنم به جزم اندیشی، اما لااقل کم سلیقه بودند.گاهی در پوزیشنِ منتقدِ مخالف، از همان پشت میزش نقدهایمان را می شست و پهنشان می کرد روی بند!که بفهمیم زیادی همه چیز را ساده دیدیم و نقدمان با آن ساز و کار پیزوری، مُفتش هم گران است و احتمالا سر بزنگاه گیر می افتیم. استاد پزشک بود اما تقدیر در میانه راه او را جلو در حوزه پیاده کرده بود. دیروز همان اول کار که آمد رفت سر وقت پنبه ی«مصطفی ملکیان»!اینکه از خیلی اعتقاداتش دست شسته و با تأنّی، به مصاف ایدئولوژی آمده. برخلاف سروش که شلوغش می کند،ملکیان با ادب و متانت بخصوصی حرفش را می زند.استاد درباره اهمیت کلان نگری به جای تفکر کانالیزه می گفت واینکه دین سیستم است و متکلم باید با ذهنی سیستماتیک نگاهش کند. بین صندلی ها قدم می زد با کاغذ یادداشت سرفصل ها و نکته های توی دستش. کاغذی که پشتش رو به ما بود وسمت چپش کد نظام پزشکی خورده بود زیرِ اسم قدیمی استاد.قبل از اینکه بشود «داوود»!یکبار سر کلاس گفت تا حالا آخوند دیدید اسمش داریوش باشد!راست می گفت،ندیده بودیم. خودکار روی صفحه کاغذ قیقاج می رفت که استاد رسید به جانِ کلام که« هدایتِ امام ایصالِ الی المطلوب است» فقط شرط استفاده بیشتر از هدایت او در گرو اینست که چقدر خودمان را بالا ببریم که دستمان به هدایت برسد. غالبا جاهل ها عالِم را نمی شناسند و ما دیندارهای معاصر باید خدا را شکر کنیم که در زمان اهلبیت نبودیم!که اگربودیم دور از ذهن نبود که قافیه را در قصه کربلا ببازیم. حق با صدای او بود. جاهل ها عالم را نمی شناسند وگرنه آدم طالبی که عالِم را می شناسد، دنبالش می رود، می جورَدَش.اسمش را که می خواهد بیاورد می گوید:«مهدی موعودِ موجود». دیروز نیامدن استادی و آمدن دیگری بهانه بود. و ما کوتاهیم الّا ما رحم ربی. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«اَوَّلَکِ خوشبختی آدم» به قلم طیبه فرید
اَوَّلَکِ خوشبختی آدم» نسخه اصلی اش را در خزانه ناصری پیداکردند. عجیب نیست؟یادش بخیر خانم جانم اینطور وقت ها می گفت« پیشونی منو کجا میشونی!» آخه خزانه ناصرالدین شاه چرا... لامروت چرخِ بد کردارِ گردون!چرا توی خانه ما نه! خانه ایهام دارد ها! آن هایی که مثل منند اشاره اش را نمی گیرند.ساده ترش را شاعر گفته: یا بفرما به سرایم یا بفرما که سر آیم.... فکرش را بکن چشم ناصر بیفتد به خط او ولی چشم ما نه.قربانش بروم هیچوقت منزلت سلطانی اش شناخته نشد.دعا را به دست خودش نوشته. راست می گویند که وصف العیش نصف العیش! فکر کردن به او و نوشتنش هم قشنگ است. فکرش را بکن قلم توی دستش بوده و داشته آرام می خوانده و می نوشته:«اللّٰهُمَّ يَا مَنْ دَلَعَ لِسانَ الصَّباحِ بِنُطْقِ تَبَلُّجِهِ....» سیاهی براقِ مُرَکب و صدای قلمش وقتی روی کاغذ کشیده می شد را می توانم تجسم کنم.حتی خطوط چهره اش را.... اما نه با جزییات! جزییات صورت او، دست خداست. آن ماجرا جنبه ناموسی دارد.دیدنش مشروط است!باید یکی آدم باشد و خیل ملائکة الله جلویش سر خم کنند تا او را ببینند. قصه ناصر استثنا بود.عین بنی اسراییل که خدا اینقدر برایشان خرج کرد و سر براه نشدند. خوش به حال آدم که او را می بیند! درست وقتی که آخرین کتیبه سیمانی را بگذارند مقابل صورتش.آن جایی که آخرین قاب تصویر او توی ذهن بازمانده ها می ماند،آن جا اولک خوشبختی آدمست!آدمی که واقعا آدم باشد ها.... اصلا سَکَرات مرگ ، پای دیدن روی ماهش دَر. به ناصر خاک بر سر غبطه می خورم وقتی چشمش افتاد به پایین کاغذ که نوشته بود: کتبه علی ابن ابیطالب فی آخر نهار الخمیس حادی عشر ذی الحجة سنة خمس و عشرین من الهجرة آخرِ وقت روز پنج شنبه بوده. قلمش را برداشته و کتابت کرده برای اول صبحِ ما که بخوانیمش و طعم خوب حرف زدن را بچشیم و خون توی رگ هایمان بدود.خدایی حرف زدنش را ببین: «يَا مَنْ قَرُبَ مِنْ خَطَراتِ الظُّنُونِ، وَبَعُدَ عَنْ لَحَظَاتِ الْعُيُونِ» خیلی خاطرت را میخواهم بماند که دیدنت میسور نیست.... می شود هر صبح دست خطش را خواند و برایش نمُرد؟ آدمی که این ها را بخواند و نمیرد شجره ی ظلم است همان گلوله داغ رُولُوری که از آستین فراخِ لباده ی میرزا رضا کرمانی در آمده مُفت چنگش. نه ببخشید مفتِ قلبِ سنگِ سردش... *دعای صباح به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«عطری خواهر فریدون» به قلم طیبه فرید
«عطری خواهر فریدون» روزی که مادرم با وسواس حیاط را شسته بود و شلنگ آب را گرفته بود توی چش و چار باغچه که عطش شمعدانی ها در آن پیش از ظهر داغ تابستان فروکش کند احتمالش را هم نمی داد که با آن صحنه در کنج حیاط مواجه شود. مرغ حنایی که مادینگی از فرم پرها و تاج و چشم های تُخسش می بارید تخم گذاشته بود و رویشان جا خوش کرده بود و آقاجان بی خبر از اینکه قرار است به زودی واجب النفقه هایش زیاد و حیاط تر و تمیز خانه اش فضله زار شود سرش را کرده بود توی کتاب و از آن طرف پنجره نیمه باز، بی خبر روی صندلی اش لم داده بود.برادرم که تا آن روز بخاطر تنهایی اش میان سه تا دختر، سرش را با انواع حیوانات بَحری و بَرّی گرم کرده بود با دیدن مرغ کرچ، جَسته بود از توی جا تخم مرغی توی یخچال تخم مرغی که دو روز پیش از کُله مرغی، غنیمت گرفته برگردانده بود.مادرم گفته بود این تخم دیگر جوجه نمی شود اما برادرم اصرار کرده بود و روی تخم مرغ علامت گذاشته بود که شانسکی اگر جوجه شد حساب و کتاب دستش باشد. یادم نیست چند روز گذشت اما وقتی سر از تخم در آوردند قیافه هایشان دیدنی بود.همه اهل خانه جمع شده بودیم جلو کله مرغی. عجیب اینکه تخم مرغ علامت دار برادرم هم ترک خورده بود و چیزی نگذشت که سر و کله آخرین جوجه پیدا شد. از همه شان نحیف تر و بی حالتر بود. بزرگتر هم که شد همیشه از بقیه جوجه ها عقب می افتاد وضعف توی راه رفتن و دان خوردنش موج می زد،این اولین باری بود که من تاثیر دخالت انسان در سیر زندگی موجود زنده دیگری را می دیدم. مادرم می گفت این بیچاره دو روز توی یخچال بوده حتما عوارض سرماست!عطری می تواند درستش کند. عطری خواهر فریدون بود همسایه دو تا کوچه قبلتر،به اصطلاح عوام دستش به مرغ و جوجه می آمد.یک روز عطری مرغ و جوجه ها را در سکوت خبری برد و حیاط و باغچه را از شر پر ریزان و فضله بارانشان نجات داد.جایشان سبز بود من دوستشان داشتم اما ماجراجویی برادرم و کثیف کاری جوجه ها و آسم مادرم دلایل کافی برای مرخص کردنشان بود. از آن قصه سال ها می گذرد. پاک یادم رفته بود. چند روز پیش مدیر یکی از مراکز آموزشی که از قضا آن جا مشغول تدریسم گلایه بچه های یکی از کلاس ها را داشت و از دستشان حسابی برزخ بود. می گفت بدترین کلاسند.از اولش خوب درس نمی خواندند،استاد خوب آوردم،اما مدام دنبال فرار از زیر بار مسئولیتند.از من می خواست تحولی درونشان ایجاد کنم که تکانی به خودشان بدهند. من با بچه های آن کلاس رابطه خوبی داشتم، بیشتر ساعت کلاس را با حال خوب می گذراندیم بارها سوالاتی پیش آمده بود که حاکی از تردید به ادامه مسیرشان بود. تحلیل هایی داشتند که دست دخالت آدم های دیگری در آن دیده می شد.نمی دانم چرا بی اختیار قصه کله مرغی آن روز تابستان توی ذهنم زنده شد.کی، کجا چه کار کرده بود که آن چند نفر اینقدر سرد و بی انگیزه بودند.ما آدم ها دانسته یا ندانسته قطّاع الطریقیم. راهزنی که شاخ و دُم ندارد. راهزن ها اموال آدم را می برند و برخی توی روان خلق الله چک بلامحل می کشند.ما فکر می کنیم کارهای بدمان خیلی مهم نیست.ما در نوع خودمان بارها مسیر زندگی آدم ها را با یک عبارت تغییر دادیم.امروز ترم اول تمام شد. برای ترم بعد باید کاری کنم. مدیرِ نگران دنبال عطری خواهر فریدون می گشت.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برادر و خواهر شهیدم چشم هایم در غم شما می بارند و اگر اشکم تمام شود ابرها می بارند و بر قبرتان یاسمن می روید..... https://eitaa.com/tayebefarid
«بی بی جُفتا» به قلم طیبه فرید
«بی بی جُفتا» همسایه دیوار به دیوارمان مَشتَلی (مشت علی) ریزنقش بود و سیاه،چشم های روشنی داشت. غالبا لیفه شلوارش را تا کمی قبل از جناق سینه اش بالا می کشید وتا چشمش به بچه ها می افتاد با شدت و حدّت خاصّی صدای گوسفند در می آورد.اسم زنش بی بی بود و اسم ننه زنش هم.«بی بی»همه اطلاعات اهالی کوچه از شناسنامه زن و مادر زن مشتلی بود.مادر و دختر یازده سال باهم اختلاف سن داشتند.گیس های هر دویشان نارنجی بود تنها تفاوتشان این بود که زن مشتلی شهری تر می پوشید.طی یک قرار داد نانوشته بین اهالی کوچه معروف شده بودند به بی بی جُفتا! یعنی یک جفت بی بی.سه تا دختر داشتند.اسم دختر های بزرگشان را یادم نیست، ربطی به حافظه من ندارد من در ویدیو چک آن کوچه، توی ذهنم حتی تعداد جرز میان دیوارها را بیاد می آورم! قبل از اینکه بیایند به کوچه ما رفته بودند خانه بخت.اسم دختر کوچکشان اما ملیحه بود.یکی شبیه گیسو کمند خودمان، یعنی خودشان. حالا نه به آن قشنگی اما خداییش خیلی دخترانه بود.او هم خیلی زود شوهر کرد و رفت. مانده بود تنها پسرشان بیژن وپرتقال های دارابی سر درخت.بیژن شبیه مخملِ خانه ی مادربزرگه بود.اصلا مو نمی زد. در و دیوار خانه مشتلی را کرده بود پر از عکس هنر پیشه های زن بالیوودی. از آن ها که صورت گرد و لب قلوه ای و خال سیاه دارند!با گیس های پرپشت تافته. هیچکس از اصل تناسب و هارمونی زوجین چیزی به بیژن نگفته بود.طفلک خودش هم هیچ شباهتی به شاهرخ خان نداشت. اتفاقا زد و یک روز بیژن توی خیابان عاشق منیجه شد. بی بیِ اول، می گفت منیجه. منیژه شبیه هندی ها بود. بیژن اما هنوز شبیه مخمل. خودش را کشت! نه اینکه واقعا بکشدها. گفته بود خودش را می کشد اگر منیجه را به او ندهند.یک جورهایی هم خیلی خودش را کشت.بالاخره بابای منیژه ترسید مخمل خَریّت کند و بدنامی اش بماند برای او این شد که رضایت داد.مخمل شاهرخ خان نبود اما تمنای خال سیاه داشت. با چند فقره خودکشی ساختگی ناموفق و کمی قِرِشمال بازی به مراد دلش رسید. توی دست اندازی بزرگ شدن از یک جایی به بعد از کوچه و خاطراتش دور ماندم. با مرگ بی بیِ اول وکمی بعد بی بیِ دوم امپراطوری مشتلی روبه ضعف و فروپاشی گذاشت.پیرمرد خانه اش را با پرتقال های سر درخت های توی باغچه فروخت به دشتستانی ها.دشتستانی ها هم خانه را کم و بیش کوبیدند و از اول ساختند.تنها قابی که از خانه بی بی جُفتا توی حافظه کوچه باقی مانده بود پرتقال های سر شاخه های بالای درخت بود! و خاطره پسری که برای رسیدن به خال سیاه هندی هیچ توجهی به مخملیّت خودش نداشت، و تا می توانست دست و پا زد و آخرش به مراد رسید،البته مراد که نه!منیجه. «و در قرشمال بازی بیژن نشانه ای بود برای صاحبان خرد». والسلام طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زبان زمین» به قلم طیبه فرید
«زبانِ زمین» ده دقیقه ای از شروع بحث نگذشته بود، درست وسط موضوع گفت وگو نویسی در طبقه سوم ساختمان قدیمی حوزه هنری. زمین انگار برای تفهیم بیشتر مطلب، شروع کرد به گفت و گو!ببخشید لرزیدن.انگار دیالوگ های جدی داشت.لحنش تند بود اما خانه خراب کن نه. یکی از دهه هشتادی های کلاس از ترس داشت رنگ به رنگ می شد.همانی که می خواستم معرفی اش کنم برای امر خیر.یادم باشد بگویم چقدر نازک نارنجی است.سوزن کلاسمان توی سال هشتاد ودو گیر کرده. چندتایی هستند. شیطان درونم میگوید بروم همه شان را معرفی کنم.دو نفر از بچه ها همان وسط، صندلی ها را جا به جا می کنند ونماز آیاتشان را میخوانند. با وضو آمده اند سر کلاس.دلم می خواهد بگویم ای ول دارید. اما نگفتم.حالا این جا برایشان می نویسم «ای ول دارید!» تلفن هایمان مدام زنگ می خورد.همه شهر با خبر شدند موضوع بحث گفت وگوست. بحثمان را ادامه می دهیم.وسط نبایدهای دیالوگ نویسی دوباره زمین جوش می آورد،انگار دیالوگ قبلی قانعش نکرده.لحنش این بار شدیدتر است. آن هشتاد و دویی نازک نارنجی، در مرحله پس افتادن است که زمین ساکت می شود.این آدم با آدم قبل از کلاس فرق دارد.تعادل ثانویه اش شبیه تراکنش ناموفق است. اینجاست که تجربه زیست عمودی خودش را نشان می دهد. زندگی در لحظه، روی هوا. موقع زلزله نه راه پیش داری و نه پس. مرگ هم که امر محتومیست. گریزی نیست.دست و پا زدن فایده ای ندارد. اگر قرار باشد بمیری می میری، همه چیز بستگی به زمین دارد که لحنش چقدر عصبانی باشد ودیالوگ هایش چه میزان پیش برنده . توی لرزش دوم،دخترها بیشتر می ترسند.و من بی هیچ تلاشی ذهنم می رود سمت حوادث غزه، زن ها و بچه هایی که ساعت ها را با ترس سپری می کنند،عجب زندگی جانکاهی.با خودم مرور می کنم. فرض کن موشکی از پنجره بیاید داخل ومستقیم بنشیند توی دیوار مقابل و منفجر شود و تکه های ترکش و آجر وآهن و سیمان و عناصر ساختمان باهم بریزد روی سرت،توی مجاری تنفسی ات خاک و دود و سیمان و ماسه برود زیر پایت خالی شود و زیر قطعه های بزرگ دیوار مدفون شوی! قولنج یک عمرِ استخوان هایت، زیر تکه های بزرگ آوار و بتن بشکند و.... فقط شانس بیاوری فی المجلس بمیری و زجر نکشی! زمین حرف داشت، دوبار ظرف همین چند ثانیه مفید ومختصر و پیش برنده.درس امروزمان همین بود،مرحبا بناصرنا.زمین آمد مختصر گفت و رفت. دیالوگ باید پیش برنده باشد،کوتاه باشد،روتین و روزمره نباشد،لحن داشته باشد عینِ دیالوگ حسام بیگ توی روزی روزگاری باشد آنجا که می گفت: «ایی دوروغو که میگی راسَن» دل تنگِ زمین حرف دارد.گاهی توی دیالوگ هایش تن آدم را می لرزاند تا قصه زندگی را پیش ببرد. البته اگر انسان بخواهد که پیش برود. طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
آن را که به زلف تو دل آویخته باشد گر ملک جهانش رود از دست غمی نیست..... https://eitaa.com/tayebefarid
«پَسا یَلدا» دیدم آن قدر سَمَن دارید که منِ یاسمن داخلش گُمَم.گفتم چند خطی برایتان بنویسم که من آمدم اما انگار نبودید و همان حکایت حدیث حاضرِ غائب و اینجور صحبت ها!جدی جدی حواستان نیست یا الکی خودتان را سرگرم کردید که حواستان نباشد؟سه ماه آزگار برگریزان کردم.چیزی سر شاخه توت ها و چنارها نماند،کلی عکس یادگاری گرفتید و خرشت خرشت توی پیاده روها روی برگ هایی که هر ورقشان دفتری بود معرفت کردگار راه رفتید،اما باز هم حواستان جای دیگری بود ابرها خواستند ببارند دستور از بالا رسید نبارید! آدم ها خوابشان خیلی عمیق شده. باران بیدارشان نمی کند.بگذار نباریدن بیدارشان کند! نباریدن! شاید شما باران را نمی شناسید! چون نباریدنش باید بیدارتان می کرد.عجالتا دو دستی زمستان را بچسبید و حواستان به او باشد. اگر او هم مامور باشد، معذور است عمر بهار کوتاهست و شما می مانید و تابستانی که با آن اخلاق تند و تیزش همه را تلافی می کند.... به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوچه پر از رد قدم های توست پشت همین پنجره می خوانمت..... دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«زخم های خوب نشدنی» به قلم طیبه فرید
زخم های خوب نشدنی «آب را جيره بندي کرده ايم . نان را جيره بندي کرده ايم.عطش همه را هلاک کرده. همه را جز شهداء که حالا کنار هم در انتهاي کانال خوابيده اند» خدا رحمتش کند.فرکانس صدای امیر حاج امینی هیچوقت توی کانال های مغزم کَم نمی شود.دوست دارم بگویم کجایی که ببینی وسط این توسعه زدگی،حسّ زندگی را هم جیره بندی کرده ایم.روحمان سوراخ سوراخ شده. از دی ماه بدم می آید.کاش دستی از آستین غیب پیدا می شد و از بین روزشمارهای دنیا صفحات دی ماهش را می کَند. آن اول ها فقط بیست و هفتمش را دوست نداشتم اما حالا اولش را، وسطش را ، آخرش را، صبحش را عصرش را سحرش را همه اش را دوست ندارم.دی ماه پر از زخم های کاریست. سی سال قبل از اینکه به دنیا بیایم یک سحر سرد لعنتی با کسی که شبیه انسان کامل بود تا جوخه اعدام رفتم. صدای خِش خِش دمپایی اش وقتی داشت از راهروی زندان به سمت جوخه می رفت را به وضوح می شنیدم.حتی داغی و سوزش گلوله هایی که نشست توی تنش و بخار الله اکبر آخری که از دهانش بیرون آمد .نواب برایم آشنا بود. کِی وکجا دیده بودمش نمی دانم.این صحنه با کمی تغییر یک بار دیگر در سیزده دی برایم تکرار شد.سیزده دی که حاج قاسم را از ما گرفتند، و ابو مهدی را.زخم عمیقی که هیچوقت جایش خوب نشد.هرچند که پُر شد!دیروز از پیش از ظهر حالم منقلب بود. بی هیچ دلیلی، بی هیچ حاشیه ای.روحم شده بود عین آسمان روزهای ابری بی باران.پر از ابرهای متراکم بغض دارِ بلاتکلیف.عصر کلاس داشتم . دم مغرب گوشی ام را روشن کردم.... شهادت مستشار نظامی ایران سید رضی موسوی در سوریه.از بعد شهادت حاج قاسم مشکی اش را در نیاورده بود. حاج قاسم به او گفته بود «سید تو پیر شدی باید شهید شی.» وعده حاج قاسم صادق بود.شهید شد.... تمدن سازی شهید بزرگ می خواهد.باز هم می خواهد. خیلی وقت است وعده های انتقام سخت آقای امیر عبداللهیان قانعم نمی کند.ابعاد انتقام سخت باید خیلی بزرگ تر از این وعده وعیدها باشد حالا که این زخم ها خوب شدنی در کارشان نیست. به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«من پر از رفتنم» به قلم طیبه فرید
«پُر از رفتن» با صدای هر پیام جدیدی مثل سنگی که قُلُپ بیفتد توی آب حواسم پرت می شود. دوباره وسوسه می شوم.نگاهی به تلفنم می اندازم.جلوی اسم مدعوین کم کم پر می شود.ولی من هنوز چیزی ننوشتم. اینکه چه ساعتی میرسم،برای هماهنگی محل اسکان. دوباره فکرها هجوم می آورند توی سرم.بخت و اقبالم اتصالی کرده.درست همین حالا باید این اتفاق می افتاد؟حس و حالم شده شبیه کارخانه دارهای ورشکسته. دوباره وسوسه می شوم اما عقلم می گوید حرفش را نزن.اصلا فکرش را هم نکن. بلیط هواپیما گیرم نیامد. دیسک گردنم عود کرده و نمی توانم ده دوازده ساعت صندلی اتوبوس را تحمل کنم. کاش حداقل مسیر شیراز به تهران دریا بود با کشتی می رفتم.... یعنی اگر کشتی بود شب تا صبح می رسیدم؟! مدعوین هنوز دارند پیام می گذارند. هوایی می شوم . تلفنم را می گذارم روی سکوت. توی حسینیه امام خمینی همان ردیف های اول قاتی جمعیت منتظر نشستم.می خواهم از فاصله نزدیک ببینمشان.قند توی دلم آب شده.تا چند دقیقه دیگر می رسند.حتما روایت امروز را بعدها برای نوه هایم تعریف می کنم.مجری دارد پشت میکروفون با مدعوین شعر تمرین می کند.روز تکریم مادران و همسران شهداست..... خدا را چه دیدی!شاید یک روز من هم همسر یا مادر شهید بشوم.بالقوه استعدادش را دارم.دیدار امروز را باید به فال خیلی نیک بگیرم! کسی چیزی در گوش مجری می گوید.صدایش بلند نیست اما همه می فهمند که وقتش رسیده. گوش هایم دیگر صدایش را نمی شنود. چشم ها به پرده های آبی حسینیه امام خمینی دوخته شده.قلبم انگار توی سرم دارد می تپد.شقیقه هایم ضربان دارند.جمعیت چند ثانیه ای هست که ایستاده اند... پرده ها کنار می رود و آقا با لبخندی رو به جمعیتِ بی قرار وارد حسینیه می شوند. بوی اشک و لبخند و بی قراری فضا را پر کرده.عبدالباسط درونم شروع می کند به خواندن: يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ... ..... ملت هنوز دارند پیام می گذارند. رشته توهماتم پاره می شود.من پُر از رفتنم... اما نمی توانم... به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتی این دفعه برگردی دامادیتو می بینم برا دعای خوشبختیت، سر سجّاده می شینم..... https://eitaa.com/tayebefarid
«بی وَتین ها» به قلم طیبه فرید
« بی وَتین ها» زیر پست شهدای کرمان نوشته بود« در عوضش امنیت داریم!» این تمام همت یک مرد بالغ بود در بزنگاه حادثه،شاید بالغ کلمه آگاهانه ای نباشد!بالاخره بلوغ لامصب یک جایی توی حرف زدن آدم خودش را نشان می دهد.از این همه بیرون گود ایستادن و حرف مفت زدن خون آدم به جوش می آید.زیر پیامش ملت عصبانی تا خورده بود فحش داده بودند اما بنظرم جوابش فحش نبود.یعنی فحش خیلی قبح کلامش را تقلیل می داد و از بار گناهش کم می کرد.بعضی حرف ها مفتشان هم گران است.خیلی گران. باید توجیه می شد که نوشتن بی جا هزینه دارد و اینکه کلمات هم می توانند بوی خیانت بدهند. با خبرِ حادثه بناکرده بود به عقده گشایی.برایش پیام گذاشتم که تو خودت درِ باغِ سبزی برای اسراییل!درِباغ سبز بودن یعنی شراکت در خون مردم. انگار که به تریج قبایش بر بخورد پیام گذاشت که «من فقط هدفم دفاع از مردم عادیه!» اینکه راست می گفت و یا اصلا چه کسی چنین رسالتی به او داده بود و یاچطور با شماتتِ امنیت کشور می خواست به این هدف برسد بماند. نقاش بود. پیجش را دیدم. از هر نوع خزنده و پرنده و چرنده ای که توانسته بود کشیده بود.اما دریغ از یک پست حرف حساب!دریغ از یک نیمچه حرکت اجتماعی موثر در راه وطن و مردم عادی که سنگشان را به سینه می زد.انگار او هیچ جایِ ایران نبود. هیچکسِ این آب و خاک نبود.توی زیستِ فردی اش به کُمای عمیق رفته بود وتنها علائم حیاتی اش این بود که بیاید زیر پست حادثه کرمان توی زمین دشمن در اینستاگرامِ بی در و پیکر با طنازی بنویسد« در عوضش امنیت داریم!» امنیتی که وقتی او خواب بود مصطفی صدر زاده ها برایش جان داده بودند،جانباز هفتاد درصدی مثل حاج قاسم که وقت استراحتش بود خودش را برای آن به آب و آتش زده بود.امنیتی که از نظر او نبود اما در نبودش فرصت کرده بود با آرامش خیال سیس هنری بگیرد و پشت پنجره اتاقش غرق در موسیقی بی کلامِ مورد علاقه اش، پالت رنگ را خالی کند روی بوم. امنیتی که نبود اما زیر سایه اش زندگی می کرد. بی وَتین ها*... *پ. ن: وتین رگی که دل بدان آویخته است که هرگاه پاره گردد صاحبش می میرد. به قلم طیبه فرید دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
«بی وَتَن ۲» بی وَتَنی یه فرایند تدریجیه! اولش با من خیر وشر هیچکیو نمیخوام به من چه شروع میشه! بعدش با تکرار طوطی وار رفراندوم رفراندوم ،با سر چوب زدن شال به بهانه مبارزه با قانون حجاب اجباری،با رقصیدن و لب گرفتن جلو ماشینایی که سر چار راه جلوشونو گرفتن به بهانه آزادی، شکنجه جوون مدافع امنیت و پریدن روی سینه ش تا دنده هاش بشکنه و نفسش بند بیاد به بهانه اعتراض... رفیق! معلومه مار بخوری افعی میشی! اوناکه به موارد بالا رضایت داشتن برای خون زن و بچه های شهید کرمان کف زدن و سوت کشیدن! اگر میشناسیدشون ازشون دور باشید.اینا خیلی ترسناکن! بی وَتَنا ورژن شهری داعشن. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid
اندر احوالات عالم مجاز.... دلنوشته های طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://virasty.com/tayebefarid
«سلسله جبال الدحدوح» برای کسانی که غزه بخشی از زندگیشان است وائل چهره ای دوست داشتنی و نام آشناست.با شروع جنگ او با جلیقه خبرنگاری اش در تمام صحنه ها حاضر بود،پا به پای مردم در کنار خرابه ها ،در کنار پیکر شهدا و مجروحین و کودکان یتیمی که پدرانه آن ها را در آغوش می کشید. اما از یک جای داستانش او دیگر یک خبرنگار نبود .او چهره مقاومت مردمی فلسطین بود در رسانه های غرب .بدون تردید اگر حضور مردانه وائل و دوستانش زیر بمباران های غزه نبود اخباری از مقاومت مردم فلسطین به دست انسان های آزادیخواه غرب و اروپا نمی رسید و رسانه های عبری با نیرنگ و فریب همه این جنایت ها را وارونه نشان می دادند.چندی پیش حین گزارش، خبر شهادت جمعی از افراد خانواده الدحدوح‌ در اردوگاه النصیرات به وائل رسید اما او مردانه ایستاد و همچنان صدا و تصویر مقاومت بود.چند هفته قبل زخمی شد و هنوز آثار جراحت در بدنش بود که دوباره به میدان برگشت.حمزه پسر وائل که او هم مثل پدر صدای مقاومت بود دیروز به شهادت رسید.زخم های آقای الدحدوح‌ هنوز خشک نشده!او با جلیقه خبرنگاری که این روزها لباس رزم اوست بر بالای پیکر فرزندش حاضر شد.دوربین ها وائل را نشان دادند در حالی که می گفت خدا از ما قبول کند و دل هایمان را به هم نزدیک.او بر بالای پیکر حمزه آینه ی زخم و غرور غزه بود.آینه زخم و غرور..... واگر از تو درباره وائل پرسیدند بگو: وائل نام بلندترین قله سلسله جبال دحدوح است در غزه. به قلم طیبه فرید https://eitaa.com/tayebefarid https://virasty.com/tayebefarid
ای شما! ای تمام عاشقان ِ هر کجا! از شما سوال می‌کنم: نام یک نفر غریبه را در شمار نامهای‌تان اضافه می‌کنید؟ قیصر امین پور https://eitaa.com/tayebefarid https://virasty.com/tayebefarid