«پُر از رفتن»
با صدای هر پیام جدیدی مثل سنگی که قُلُپ بیفتد توی آب حواسم پرت می شود. دوباره وسوسه می شوم.نگاهی به تلفنم می اندازم.جلوی اسم مدعوین کم کم پر می شود.ولی من هنوز چیزی ننوشتم. اینکه چه ساعتی میرسم،برای هماهنگی محل اسکان. دوباره فکرها هجوم می آورند توی سرم.بخت و اقبالم اتصالی کرده.درست همین حالا باید این اتفاق می افتاد؟حس و حالم شده شبیه کارخانه دارهای ورشکسته. دوباره وسوسه می شوم اما عقلم می گوید حرفش را نزن.اصلا فکرش را هم نکن.
بلیط هواپیما گیرم نیامد. دیسک گردنم عود کرده و نمی توانم ده دوازده ساعت صندلی اتوبوس را تحمل کنم. کاش حداقل مسیر شیراز به تهران دریا بود با کشتی می رفتم....
یعنی اگر کشتی بود شب تا صبح می رسیدم؟!
مدعوین هنوز دارند پیام می گذارند. هوایی می شوم .
تلفنم را می گذارم روی سکوت.
توی حسینیه امام خمینی همان ردیف های اول قاتی جمعیت منتظر نشستم.می خواهم از فاصله نزدیک ببینمشان.قند توی دلم آب شده.تا چند دقیقه دیگر می رسند.حتما روایت امروز را بعدها برای نوه هایم تعریف می کنم.مجری دارد پشت میکروفون با مدعوین شعر تمرین می کند.روز تکریم مادران و همسران شهداست.....
خدا را چه دیدی!شاید یک روز من هم همسر یا مادر شهید بشوم.بالقوه استعدادش را دارم.دیدار امروز را باید به فال خیلی نیک بگیرم! کسی چیزی در گوش مجری می گوید.صدایش بلند نیست اما همه می فهمند که وقتش رسیده. گوش هایم دیگر صدایش را نمی شنود. چشم ها به پرده های آبی حسینیه امام خمینی دوخته شده.قلبم انگار توی سرم دارد می تپد.شقیقه هایم ضربان دارند.جمعیت چند ثانیه ای هست که ایستاده اند...
پرده ها کنار می رود و آقا با لبخندی رو به جمعیتِ بی قرار وارد حسینیه می شوند. بوی اشک و لبخند و بی قراری فضا را پر کرده.عبدالباسط درونم شروع می کند به خواندن:
يَوْمَ نَدْعُو كُلَّ أُنَاسٍ بِإِمَامِهِمْ...
..... ملت هنوز دارند پیام می گذارند. رشته توهماتم پاره می شود.من پُر از رفتنم... اما نمی توانم...
به قلم طیبه فرید
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتی این دفعه برگردی دامادیتو می بینم
برا دعای خوشبختیت، سر سجّاده می شینم.....
https://eitaa.com/tayebefarid
« بی وَتین ها»
زیر پست شهدای کرمان نوشته بود« در عوضش امنیت داریم!»
این تمام همت یک مرد بالغ بود در بزنگاه حادثه،شاید بالغ کلمه آگاهانه ای نباشد!بالاخره بلوغ لامصب یک جایی توی حرف زدن آدم خودش را نشان می دهد.از این همه بیرون گود ایستادن و حرف مفت زدن خون آدم به جوش می آید.زیر پیامش ملت عصبانی تا خورده بود فحش داده بودند اما بنظرم جوابش فحش نبود.یعنی فحش خیلی قبح کلامش را تقلیل می داد و از بار گناهش کم می کرد.بعضی حرف ها مفتشان هم گران است.خیلی گران. باید توجیه می شد که نوشتن بی جا هزینه دارد و اینکه کلمات هم می توانند بوی خیانت بدهند. با خبرِ حادثه بناکرده بود به عقده گشایی.برایش پیام گذاشتم که تو خودت درِ باغِ سبزی برای اسراییل!درِباغ سبز بودن یعنی شراکت در خون مردم.
انگار که به تریج قبایش بر بخورد پیام گذاشت که «من فقط هدفم دفاع از مردم عادیه!» اینکه راست می گفت و یا اصلا چه کسی چنین رسالتی به او داده بود و یاچطور با شماتتِ امنیت کشور می خواست به این هدف برسد بماند. نقاش بود. پیجش را دیدم. از هر نوع خزنده و پرنده و چرنده ای که توانسته بود کشیده بود.اما دریغ از یک پست حرف حساب!دریغ از یک نیمچه حرکت اجتماعی موثر در راه وطن و مردم عادی که سنگشان را به سینه می زد.انگار او هیچ جایِ ایران نبود. هیچکسِ این آب و خاک نبود.توی زیستِ فردی اش به کُمای عمیق رفته بود وتنها علائم حیاتی اش این بود که بیاید زیر پست حادثه کرمان توی زمین دشمن در اینستاگرامِ بی در و پیکر با طنازی بنویسد« در عوضش امنیت داریم!» امنیتی که وقتی او خواب بود مصطفی صدر زاده ها برایش جان داده بودند،جانباز هفتاد درصدی مثل حاج قاسم که وقت استراحتش بود خودش را برای آن به آب و آتش زده بود.امنیتی که از نظر او نبود اما در نبودش فرصت کرده بود با آرامش خیال سیس هنری بگیرد و پشت پنجره اتاقش غرق در موسیقی بی کلامِ مورد علاقه اش، پالت رنگ را خالی کند روی بوم.
امنیتی که نبود اما زیر سایه اش زندگی می کرد.
بی وَتین ها*...
*پ. ن: وتین رگی که دل بدان آویخته است که هرگاه پاره گردد صاحبش می میرد.
به قلم طیبه فرید
#جهاد_تبیین
#کرمان
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«بی وَتَن ۲»
بی وَتَنی یه فرایند تدریجیه!
اولش با من خیر وشر هیچکیو نمیخوام به من چه شروع میشه! بعدش با تکرار طوطی وار رفراندوم رفراندوم ،با سر چوب زدن شال به بهانه مبارزه با قانون حجاب اجباری،با رقصیدن و لب گرفتن جلو ماشینایی که سر چار راه جلوشونو گرفتن به بهانه آزادی، شکنجه جوون مدافع امنیت و پریدن روی سینه ش تا دنده هاش بشکنه و نفسش بند بیاد به بهانه اعتراض...
رفیق!
معلومه مار بخوری افعی میشی!
اوناکه به موارد بالا رضایت داشتن برای خون زن و بچه های شهید کرمان کف زدن و سوت کشیدن!
اگر میشناسیدشون ازشون دور باشید.اینا خیلی ترسناکن! بی وَتَنا ورژن شهری داعشن.
به قلم طیبه فرید
#جهاد_تبیین
#کرمان
#فتنه
https://eitaa.com/tayebefarid
اندر احوالات عالم مجاز....
دلنوشته های طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://virasty.com/tayebefarid
«سلسله جبال الدحدوح»
برای کسانی که غزه بخشی از زندگیشان است وائل چهره ای دوست داشتنی و نام آشناست.با شروع جنگ او با جلیقه خبرنگاری اش در تمام صحنه ها حاضر بود،پا به پای مردم در کنار خرابه ها ،در کنار پیکر شهدا و مجروحین و کودکان یتیمی که پدرانه آن ها را در آغوش می کشید. اما از یک جای داستانش او دیگر یک خبرنگار نبود .او چهره مقاومت مردمی فلسطین بود در رسانه های غرب .بدون تردید اگر حضور مردانه وائل و دوستانش زیر بمباران های غزه نبود اخباری از مقاومت مردم فلسطین به دست انسان های آزادیخواه غرب و اروپا نمی رسید و رسانه های عبری با نیرنگ و فریب همه این جنایت ها را وارونه نشان می دادند.چندی پیش حین گزارش، خبر شهادت جمعی از افراد خانواده الدحدوح در اردوگاه النصیرات به وائل رسید اما او مردانه ایستاد و همچنان صدا و تصویر مقاومت بود.چند هفته قبل زخمی شد و هنوز آثار جراحت در بدنش بود که دوباره به میدان برگشت.حمزه پسر وائل که او هم مثل پدر صدای مقاومت بود دیروز به شهادت رسید.زخم های آقای الدحدوح هنوز خشک نشده!او با جلیقه خبرنگاری که این روزها لباس رزم اوست بر بالای پیکر فرزندش حاضر شد.دوربین ها وائل را نشان دادند در حالی که می گفت خدا از ما قبول کند و دل هایمان را به هم نزدیک.او بر بالای پیکر حمزه آینه ی زخم و غرور غزه بود.آینه زخم و غرور.....
واگر از تو درباره وائل پرسیدند بگو:
وائل نام بلندترین قله سلسله جبال دحدوح است در غزه.
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://virasty.com/tayebefarid
ای شما!
ای تمام عاشقان ِ هر کجا!
از شما سوال میکنم:
نام یک نفر غریبه را
در شمار نامهایتان اضافه میکنید؟
قیصر امین پور
https://eitaa.com/tayebefarid
https://virasty.com/tayebefarid
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«اَندر خُماری فِسمولوژی»
به قلم طیبه فرید
«اَندَر خُماری فِسمولوژی»
شما نمی دانید درباره کی صحبت می کنم.راستش خودم هم از نزدیک ندیده بودمش.فقط اسمش را شنیده بودم.می گذارم آخر روایتم اسمش را می گویم که ضربه محکمی بر دهان یاوه گو....عه ببخشید یعنی ضربه محکمی برای پایان بندی ام باشد.ظهر پنج شنبه چندم آذر در جلسه حوزه هنری تهران اساتید نویسنده قرار بود هر کدام خیلی کوتاه تجربیاتشان را بگویند. نوبت که به او رسید کنایتاً به شیوه رقابت های ناهنجارانه بین اهالی قلم اعتراض کرد.تمثیلات هنر آدم های زرنگیست که یکجوری یکدستی می زنند که نفهمی از کجا خوردی. انگاربرخی رقابت کرده بودند،رقابتی که عین آدمنبوده.نقل مسابقه میان اسب ها بود و اینکه هیچ کس بین خرها رقابت نمی گذارد.فقط توجه داشته باشید که خر اساسا فحش نیست اسم یکی از مخلوقات خداست.اصلا چرا خر باید فحش باشد؟! چرا ما وقتی از کسی عصبانی هستیم می گوییم فلانی خر است؟البته من خودم یادم نیست به کسی گفته باشم خیلی خری اما خیلی شنیده ام.
گوش هایم را تیز و چشمهایم را ریز کردم .همه ریسه رفته بودند.باورشان نمی شد توی یک جلسه رسمی یک نفر چنین تمثیلی استفاده کند.بعضی ها رو به انفجار و ترکیدن بودند.حرف هایش بوی واقعیت می داد،ما آدم ها با رفتارهایمان گاهی به بعضی موجودات تنه می زنیم.استدلالش مثل لبه چاقوی تیزی بود که برود زیر در شیشه کمپوتِ سیب و فِسَّش در بیاید.
آن روز توی آن سالن جمع و جور ،دور آن میز مستطیل بزرگ همه ریسه رفته بودند واو با بیان ظریفی حکایت خریت را تبیین می کرد،خریت از مشتقات خر است اما برخلافِ فحش ....عه نه ببخشید برخلاف خر فحش است.اینکه ما آدمیم ،آدم ها مبتنی بر منطق ارسطویی حیوانات ناطقند و نباید همدیگر را بجوند.هیچ جای دنیا بین خرها مسابقه نمی گذارند،اما بین اسب ها چرا.خرها درکی از رقابت ندارند. به پر و پاچه هم می پیچند،یال و کوپال هم را گاز می گیرند،اما اسب ها نجیب و محترمند.راه خودشان را می روند.
حرف هایش که تمام شد بعضی ها پانکراسشان نخکش شده بود،بعضی ها پَر پَر شده بودند،بعضی ها قولنج روحشان شکسته بود من هم جزو متحیّرها بودم.خودش نمی دانست اما خرهای تمثیلاتش لگد انداخته بودند به یافته هایم.گاهی خوبست آدم سرعتش را کم کند.می خواهی به کجا برسی؟!
همان تمثیل ده دقیقه ای با حواشی اش کار یکمنبر یک ساعته را کرده بود.ما آدمیم و شیر خام خوردیم!لازم است گاهی لگدی رشته ی توهماتمان را پاره کند که یابو برمانندارد.
ظاهرصحبتش همین حرف های طنز و چیزکی بود اما تن ابن عربی در گور لرزید.اینجا پایان بندی روایت است و من اسمش را نمی گویم تا در خُماری اش بمانید.فقط کتاب« بی نام پدر را بخوانید».
همین
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
https://virasty.com/tayebefarid