eitaa logo
🇮🇷🚩تذڪــرة الشهــدا🚩🇮🇷
201 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
990 ویدیو
10 فایل
به نام خدایی که خیرالناصرین است شهدا را به یــــــــاد بسپاریم نه خــــــــاڪ در اینجاشما مهمان حضرت زهرا و شهدا هستید برای زمینه سازی ظهور بقیة الله #اللهــم‌عجـل‌لـولیک‌الفــرج ارتباط با ادمین @yazahra_m
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋💐خاطره ای از زبان همسر گرامی شهید محمدخانی 🌿مرام‌های خاص زیاد داشت اما بعضی چیزها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمز ها این بود : محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشم خورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی وگرنه ...                                  قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکس ها هم نو میشد ؛ یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکس های بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد. با این حال ولی همیشه یک پوستر تکراری بود ؛ قدیمی بود؛ و نه نو میشد و نه قرار بود سایزش عوض شود و آنهم تمثال شهید مبارزه با اشرار جنوب شرق کشور "محمد عبدی" بود. خیلی دوست داشت مثل محمد عبدی باشد.همیشه از خنده های لحظه های اخرش و حین شهادت محمد عبدی میگفت ؛ وقتی فهمیدم اسم جهادی محمدحسین خودمان عمارعبدی، است اصلا جا نخوردم ولی زمانی که عکس صورتش را در معراج شهدای تهران دیدم ؛ با آن لبخند ملیح آن موقع باورم شد *:* تا در طلب گوهر کانی کانی تا در هوس لقمه نانی نانی این نکته ی رمز اگر بدانی دانی 💥هرچیز که در جستن آنی، آنی 🌹 🕊 https://eitaa.com/tazkeratoshohada
♥️واکنش سردار شهید سلیمانی به شهادت محمد حسین محمد خانی 🔹پس از شهادت محمدحسین محمد خانی، شهید سلیمانی با کلمات مقتدرانه او را اینگونه توصیف کرد: ⚡«رشادت‌ها و شجاعت‌های شهید عمار مانند همت بود، عمار مثل پسرم بود، همیشه برایش صدقه می‌گذاشتم و می‌گفتم مراقب خودت باش.. https://eitaa.com/tazkeratoshohada
📚معرفی کتاب از شهید محمدحسین محمدخانی: 《قصه دلبری》 شهید محمدخانی به روایت همسر این کتاب مخاطب را غافلگیر میکند.... قصه دلبری، روایت نو، جوان پسند و متفاوت از عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم محمدخانی است.... https://eitaa.com/tazkeratoshohada
✅گزیده ای از کتاب قصه دلبری: ✨شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر 🌷از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده. آمد اتاق بسیج خواهران و پشت به ما و رو به دیوار نشست . آن دفعه را خودخوری کردم . دفعه بعد رفت کنار میز که نگاهش به ما نیفتد. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند بلند اعتراضم را به بچه ها گفتم . به در گفتم تا دیوار بشنود . زور می زد جلوی خنده ش را بگیرد . معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود . هر موقع می رفتیم آنجا می پلکیدن زیر زیرکی می خندیدیم و می گفتیم : بچه ها بازم دار و دسته ی محمد خانی . بعضی از بچه های بسیج با سبک و سیاق و کار و کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف . معروف بود به تندروی کردن و متحجر بودن . از او حساب می بردند ، برای همین ازش بدم میومد. فکر می کردند از این آدم های خشک مقدسه از آن طرف بام افتاده است... https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️ماجرای خواستگاری شهید محمدحسین محمدخانی ▫️در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند ▫️گر تو نمی پسندی تغییر کن قضا را https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
24.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥مستند از آسمان/شهید والامقام محمدحسین محمدخانی شادی روح پاک شهدا از صدر اسلام تاکنون صلوات💐 https://eitaa.com/tazkeratoshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 ✅ فصل دهم 💥 سفره را که انداختند و ناهار را آوردند، یک‌دفعه بغضم ترکید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می‌خواست صمد خودش پیش مهمان‌هایش بود و از آن‌ها پذیرایی می‌کرد. با خودم فکر کردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند. 💥 وقتی ناهار را کشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق‌ها که به بشقاب‌های چینی می‌خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و کنارم نشست و در گوشم گفت: « خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید. » مهمان‌ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن‌داداش‌هایم رفتند و ظرف‌ها را شستند. اما صمد نیامد. عصر شد. مهمان‌ها میوه و شیرینی‌شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج‌آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد. 💥 هوا کم‌کم داشت تاریک می‌شد، مهمان‌ها بلند شدند، خداحافظی کردند و رفتند. شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده کرد. خدیجه سفره را انداخته بود که در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن‌ها نبود. با نگرانی پرسیدم: « پس صمد کو؟! » خواهرم کنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: « ظهر از این‌جا رفتیم رزن. دکتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دکتر با چندتا آمپول و قرص، خونِ دماغِ گرچی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: « شما ماشین را بردارید و بروید. من که باید فردا صبح برگردم. این چه کاری است این همه راه را بکوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج‌شنبه‌ی هفته‌ی بعد برمی‌گردم. » 💥 پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می‌ترکیدم. بعد از شام همه رفتند. شیرین جان می‌خواست بماند. به زور فرستادمش برود. گفتم: « حاج‌آقا تنهاست. شام نخورده. راضی نیستم به خاطر من تنهایش بگذاری. » وقتی همه رفتند، بلند شدم چراغ‌ها را خاموش کردم و توی تاریکی زارزار گریه کردم. 💥 حالا دو تا دختر داشتم و کلی کار. صبح که از خواب بیدار می‌شدم، یا کارهای خانه بود یا شست‌وشو و رُفت‌و‌روب و آشپزی یا کارهای بچه‌ها. زن‌داداشم نعمت بزرگی بود. هیچ وقت مرا دست‌تنها نمی‌گذاشت. یا او خانه‌ی ما بود، یا من خانه‌ی آن‌ها. خیلی روزها هم می‌رفتم خانه‌ی حاج‌آقایم می‌ماندم. 💥 اما پنج‌شنبه‌ها حسابش با بقیه‌ی روزها فرق می‌کرد. صبح زود که از خواب بیدار می‌شدم، روی پایم بند نبودم. اصلاً چهارشنبه‌شب‌ها زود می‌خوابیدم تا زودتر پنج‌شنبه شود. از صبح زود می‌رُفتم و می‌شستم و همه جا را برق می‌انداختم. بچه‌ها را ترو تمیز می‌کردم. همه چیز را دستمال می‌کشیدم. هر کس می‌دید، فکر می‌کرد مهمان عزیزی دارم. صمد مهمان عزیزم بود.  غذای مورد علاقه‌اش را بار می‌گذاشتم. آن‌قدر به آن غذا می‌رسیدم که خودم حوصله‌ام سر می‌رفت. گاهی عصر که می‌شد، زن‌داداشم می‌آمد و بچه‌ها را با خودش می‌برد و می‌گفت: « کمی به سر و وضع خودت برس. » 💥 این‌طوری روزها و هفته‌ها را می‌گذراندیم. تا عید هم از راه رسید. پنجم عید بود و بیشتر دید و بازدیدهایمان را رفته بودیم. صبح که از خواب بیدار شدیم، صمد گفت: « می‌خواهم امروز بروم. » بهانه آوردم: « چه خبر است به این زودی! باید بمانی. بعد از سیزده برو. » گفت: « نه قدم، مجبورم نکن. باید بروم. خیلی کار دارم. » گفتم: « من دست‌تنهام. اگر مهمان سرزده برسد، با این دو تا بچه کوچک و دستگیر چه‌کار کنم؟ » گفت: « تو هم بیا برویم. » جا خوردم. گفتم: « شب خانه‌ی کی برویم؟ مگر جایی داری؟! » گفت: « یک خانه‌ی کوچک برای خودم اجاره کرده‌ام. بد نیست. بیا ببین خوشت می‌آید. » گفتم: « برای همیشه؟ » خندید و با خونسردی گفت: « آره. این‌طوری برای من هم بهتر است. روز به روز کارم سخت‌تر می‌شود و آمد و رفت هم مشکل‌تر. بیا جمع کنیم برویم همدان. » 🔰ادامه دارد... https://eitaa.com/tazkeratoshohada