eitaa logo
تبیان مازندران
1.6هزار دنبال‌کننده
64.4هزار عکس
5.2هزار ویدیو
133 فایل
کانال خبری اداره کل تبلیغات اسلامی مازندران دریافت اخبار و نظرات @tebyanmaz
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ دیدارهای جداگانه حجت الاسلام قمی ریاست سازمان تبلیغات اسلامی کشور با آیت الله محمدی لایینی ، نماینده ولی فقیه در استان، حسینی پور استاندار و آیت الله معلمی نماینده مردم مازندران در مجلس خبرگان و امام جمعه قائمشهر با همراهی حجت الاسلام حریزاوی قائم مقام سازمان ، حجت الاسلام شکریان معاون امور استانهای سازمان تبلیغات اسلامی کشور و حجت الاسلام شریف تبار مدیرکل جدید سازمان تبلیغات اسلامی مازندران 🔻 دی ماه ۱۴۰۰ ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
📿 «من برای رفتن به نماز جمعه، شاید به طور متوسط سه ساعت مطالعه میکنم و همیشه هم ناراضیم؛ به خاطر این‌که واقعاً سه ساعت وقت کمی است. به دلیل اشتغالات زیادی که همیشه داشتم، قبل از روز جمعه‌ای که می‌خواهم به نماز بروم، فرصت نمیکنم مطالعه کنم. روز جمعه از ساعت هشت صبح تا وقتی که به نماز میروم، مینشینم مطالعه میکنم؛ درعین‌حال احساس میکنم وقتِ بسیار کمی است. واقعاً جا دارد که یک خطبه‌ روز جمعه، هفت، هشت ساعت مطالعه پشت سر خودش داشته باشد.» ۱۳۶۸/۰۴/۱۲ ➕ «امروز جوان‌های ما درباره‌ی مسائل [مختلف] سؤالاتی دارند؛ چه سؤالات سیاسی، چه سؤالات دینی، چه سؤالات شخصی نسبت به ماها؛ باید بتوانیم این سؤالات را پاسخ بگوییم. بهترین جا هم نمازجمعه است.» ۱۳۹۸/۰۴/۲۵ 🌺 به مناسبت ۲۴ دی ۱۳۵۸ سالروز انتصاب آیت‌الله خامنه‌ای(حفظه‌الله) به امامت جمعه تهران ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
| از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی 2️⃣ نوجوان پرتلاش 💶 پدرم نهصد تومان بدهکار بود. به همین دلیل، هی به خانه کدخدا رفت‌وآمد می‌کرد که به نوعی حل کند. بدهي پدرم مرا از مادرم بیشتر نگران کرد. به خاطر ترس از به زندان افتاد پدرم، بارها گریه کردم. 📦 بالاخره، برادرم حسین تصمیم گرفت برای کارکردن به شهر برود تا شاید پولی برای دادن قرض پدرم پیدا کند. او با گريه مادرم بدرقه شد. رفت. پس از دو هفته بازگشت. کاری نتوانسته بود پیدا کند. حالا ترسم چندبرابر شده بود. تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی، قرض پدرم را ادا بکنم. پدر و مادرم هر دو مخالفت کردند. من، تازه، وارد چهارده سال شده بودم؛ آن هم یکی بچه ضعیف که تا حالا فقط رابُر را دیده بود. 🙏 اصرار زیاد کردم، با احمد و تاجعلی که مثل سه برادر بودیم، با هم قرار گذاشتیم. راهی شهر شدیم، با اتوبوس مهدی‌پور درحالی که یک لحاف، یک سارُق* نان و پنج تومان پول داشتم. مادرم مرا همراه یکی از اقواممان کرد. به او سفارش مرا خیلی نمود. 🚌 اتوبوس، شب به شهر کرمان رسید. اولین بار ماشین‌هایی به آن کوچکی می‌دیدم (فولکس و پیکان). محو تماشای آن‌ها بودم که اتوبوس روی میدان باغ ایستاد. همه پیاده شده بودند، جز ما سه نفر. با هم پیاده شدیم روی میدان، با همان لحاف‌ها و دستمال‌های بسته‌شده از نان و مغز پنیر. هاجوواج مردم را نگاه می‌کردیم، مثل وحشی‌هایی که برای اولین بار انسان دیده‌اند! ⚪ گوشه میدان نشستیم. از نگاه آدم‌هایی که رد می‌شدند و ما را نگاه می‌کردند، می‌ترسیدیم. مانده بودیم کجا برویم. خانه عبدالله تنها نشانی آشنای ما بود؛ اما من و آن دو، نه بلد بودیم سوار تاکسی شویم و نه آدرس می‌دانستیم. نوروز که مادرم ما را با او فرستاده بود و چند بار به شهر آمده بود، وارد. جلوی یک ماشین کوچک نارنجی را گرفت که به او «تاکسی» می‌گفتند. گفت: «تاکسی، تهِ خواجو.» 🚕 تاکسی ما چهار نفر را سوار کرد. به سمت خواجو راه افتاد. کمتر چند دقیقه آخرین نقطه شهر کرمان بودیم. از تاکسی پیاده شدیم و بر اساس راه‌بلدیِ نوروز به سمت خانه عبدالله راه افتادیم. به سختی می‌توانستم کوله‌ام را حمل کنم. به هر صورت به خانه عبدالله رسیدیم. سه چهار نفر دیگر هم از همشهری‌ها آنجا بودند. 🌺 عبدالله به خوبی استقبالمان کرد. با دیدن عبدالله سعدی گُل از گلمان شکُفت. بوی همشهری‌ها، بوی مادرم، فامیلم، بوی ده را استشمام کردم و از غربت بیرون آمدم. 😟 همه معتقد بودند کسی به من و تاجعلی کار نمی‌دهد. احمد در خانه یک مهندس مشغول به کار شد. شب، سیری نان و ماست خوردیم و از فردا صبح شروع به گشت برای کار کردم. علیجان که زودتر آمده بود، راهنمای خوبی بود. در هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاه را می‌زدم و سؤال می‌کردم: «آیا کارگر نمی‌خواید؟» همه یک نگاهی به قد کوچک و جُثّه نحيف من می‌کردند و جواب رد می‌دادند. 🏫 آخر، در یک ساختمان درحال ساخت وارد شدم. چند نوجوان و جوان سیاه‌چُرده (سبزه) مثل خودم، اما زبل و زرنگ، مشغول کار بودند. یکی با استَمبُلی سیمان درست می‌کرد. آن یکی با سیمان را حمل می‌کرد. دیگری آجر می‌آورد دم دست. نوجوان دیگری آن‌ها را به فرمان اوستا بالا می‌انداخت. استادعلی، که صدازدن بچه‌ها فهمیدم نامش «اوستا علی» است، نگاهی به من کرد و گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - چند سالته؟ گفتم: «سیزده سال.» - مگه درس نمیخونی؟ - ول کردم. - چرا؟ - پدرم قرض دارد. 🥺 اشک در چشمانم جمع شد. منظره دست‌بندزدن به دست پدرم، جلوی چشمم آمد. اشک بر گونه‌هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم: «آقا، تو رو خدا، به من کار بدید!» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت: «میتونی آجر بیاری؟» گفتم: «بله.» گفت: «روزی دو تومان بهت میدم، به‌شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده‌ام. اوستا صدایش را بلند کرد: «فردا صبح ساعت هفت، بیا سر کار.» گفتم: «فردا اوستا؟» یادم آمد شهری‌ها به «صبح» می گویند «فردا». گفتم: «چشم.» خوشحال به سمت خانه عبدالله، استراحتگاه محلی‌ها، راه افتادم. خبر کار پیداکردن را به همه دادم. ☀️ صبح راه افتادم. نیم ساعت زودتر از موعد اوستا هم رسیدم. کسی نبود. پس از بیست دقیقه، یکی دیگر از شاگردها آمد. کم‌کم سروكله اوستا پیدا شد. شروع کردم به آوردن آجرها از پیاده‌رو به داخل ساختمان. دست‌های کوچک من قادر به گرفتن یک آجر هم نبود! به هر قیمتی بود، مشغول شدم. نزدیکی‌های غروب، اوستا دو تومان داد و گفت: «صبح دوباره بیا.» ❤️ ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
✅انتخاب حجت الاسلام هادی نوریر روحانی مستقر شهرک شهید سلیمانی نکا به عنوان عضو هیئت اجرایی و دبیر موسسه ملی خیریه امامان محلات کل کشور 🔻روابط عمومی تبلیغات اسلامی استان مازندران این انتخاب را به ایشان تبریک و از درگاه قادر متعال ، آرزوی توفیق روزافزون برای ایشان مسئلت می نماید . ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
✅ جلسه امامان محله شهری با هدف آسیب شناسی در محلات 🗓 ٢٣ دی ۱۴۰۰ ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
❤️ گفتم به مهدی بر من عاشق نظر کن گفتا تو هم از معصیت صرف نظر کن گفتم به نام نامیت هر دم بنازم گفتا که از اعمال نیکت سرفرازم گفتم که دیدار تو باشد آرزویم گفتا که در کوی عمل کن جستجویم 💔 ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣بهترین مردم نافع‌ترین آنهاست برای مردم . آیت الله حق‌شناس( ره) ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
| از چیزی نمی‌ترسیدم 💌 برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی 3️⃣ خودساخته 🌙 شب، در خانه عبدالله، تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی‌توانم این کار را ادامه بدهم. باید به دنبال کار دیگری باشم. یک بار پول هایم را شمردم. تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادرم افتادم و خواهران و برادرانم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم. در حالت گریه به خواب رفتم. 📿 صدای اذان بلند شد. از دوران کودکی نماز می خواندم؛ اگرچه خیلی از قواعد آن را درست نمی‌دانستم. صدای نماز پدرم یادم است، همراه با دعای پس از سجده که پیوسته زمزمه می کرد: الهی به عزتت و جلالت، خوارم مکن به جرم گُنَـه شرمسارم مکن مرا شرمساری به روی تو هست مکن شرمسارم مرا پیشِ کس 🤲 نماز خواندم. به ياد زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» دهمان افتادم. از او طلب کردم و نذر کردم: اگر کار خوبی گیرم آمد، یک کله قند داخل زیارت بگذارم. ☀️ صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر در بازی می‌رسیدیم سرک می کشیدیم: «آقا، کارگر نمی‌خوای؟» همه یک نگاهی به ما دو تا می‌کردند: مثل دو تا کره شیرنخورده، ضعیف و بدون ریخت! می‌گفتند: «نه!» یک کبابی گفت: «یک نفرتان را می‌خواهم، با روزی چهار تومان.» تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود، هر دویمان مثل طفلان مسلم به هم نگاه کردیم. گریه‌ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید. راه افتادم. تا آخر خیابان به عقب سرم نگاه می‌کردم. نمی‌خواستم آدرس او را گم کنم. تاجعلی گریه می‌کرد. صدا زد: «قاسم، رفيق...» ادامه حرفش را نشنیدم. ❓ مجدد، پرس و جو شروع شد. حالا سه روز بود از صبح تا شب به هر در بازی سر می‌زدم. بعضی درها که یادم می‌رفت، چند بار سؤال می‌کردم. 🛎 رسیدم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. یکی یکی سؤال کردم. اول قبول می‌کردند. بعد از یک ساعت رد می‌کردند! به آخر خیابان رسیدم. از پله‌های یک ساختمان بالا رفتم. صدای همهمه زیادی می‌آمد. بوی غذا آن‌چنان پیچیده بود که عن‌قريب(نزدیک) بود بیفتم. سینی‌های غذا روی دست یک مرد میان‌سال، تندتند جابه‌جا می‌شد، مرد چاقی پشت میز نشسته بود و پول می‌شمرد: یک دسته پول! محو تماشای پول‌ها بودم و شامه‌ام مست از بوی غذا. 🔺 مرد چاق نگاهی کرد. با قدری تندی سؤال کرد: «چه کار داری؟» با صدای زار گفتم: «آقا، کارگر نمی‌خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه‌ام گرفت. چهره مرد عوض شد. گفت: «بیا بالا.» از چند پله کوتاه آن بالا رفتم. با مهربانی نگاهم کرد. گفت: «اسمت چیه؟» گفتم: «قاسم.» - فامیلی‌ت؟ - سلیمانی - مگه درس نمی‌خونی؟ - چرا آقا؛ ولی می‌خوام کار هم بکنم. 🔊 مرد صدا زد: «محمد، محمد، آمحمد.» مرد میان‌سالی آمد. گفت: بله، حاجی.» گفت: «یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آورد. اولین بار بود می‌دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلو خورشت سبزی می‌گویند. گفت: «بگذار جلوی این بچه.» 🍽 طبع عشایری‌ام و مناعت‌طبع(عزت نفس) پدر و مادرم اجازه نمی‌داد این جوری غذا بخورم. گفتم: «نه، ببخشید. من سیرم.» درحالی که از گرسنگی و خستگی، نای حرکت نداشتم. حاجی که بعداً فهمیدم حاج محمد است، با محبت خاصی گفت: «پسرم، بخور.» ظرف غذا را که تا ته خوردم و یک نوشابه پِپسی که در شهر دیده بودم راسر کشیدم. 🌺 حاج محمد گفت: «می‌تونی کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا بخوری. روزی پنج تومان به تو می‌دهم. اگر خوب کار کردی، حقوقت را اضافه می‌کنم.» برق از چشمانم پرید. از زیارت «سید خوشنام، پیر خوشنام» تشکر کردم که مشکلم را حل کرد. ❤️ ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
⭕️ضمن عرض سلام محضر شریف اعضای محترم کانال تبیان مازندران ، مدیریت کانال در نظر دارد برش‌هایی از زندگی‌نامه خودنوشت حاج‌قاسم سلیمانی به عنوان که در واقع نوشته خود حاج قاسم و ویژه ایام نوجوانی این بزرگوار است ) را در کانال بارگذاری کند ، عزیزان ضمن مطالعه ، می توانند در نشر آن سهیم باشند تا همه ی ما بتوانیم در معرفی قهرمانان ایران عزیز قدمی برداریم . البته نا گفته نماند تا الان 3 قسمت آن در کانال بارگذاری شده است . 🌷با شهدا محشور شوید . ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه آنلاینه....🥰 این ارتباط ماست که قطع و وصل میشه🥺 این نماهنگ کاری است از کانون فرهنگی تبلیغی سبک زندگی اسلامی وابسته به اداره تبلیغات اسلامی ساری ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
دیدار اعضای شورای هیئات مذهبی و کانون مداحان بندپی شرقی با حجت‌الاسلام علیجان زاده ریاست سازمان تبلیغات اسلامی بندپی شرقی جهت رایزنی برای برگزاری کارگاه آموزشی مداحان و هیئات مذهبی شرقی ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
⭕️ جلسه پرسنلی هفتگی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان بابل با حضور حجت الاسلام علی تبار رئیس اداره تبلیغات اسلامی شهرستان بابل و همکاران اداری شنبه ۲۵ دیماه ۱۴۰۰ روابط عمومی اداره تبلیغات اسلامی شهرستان بابل ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
همزمان با ایام شهادت حضرت (س) تعداد 1000 بسته کالا کمک معیشتی توسط خیرین تهیه و بین نیازمندان توزیع گردید. قابل ذکر هست مبلغ هر بسته 500 هزار تومان شامل :برنج ،روغن، حبوبات، ماکارونی، سویا، مرغ و گوشت که ارزش کل‌ بسته ها 500 میلیون تومان محاسبه گردیده است. ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
سخنرانی حجت الاسلام در مراسم تهیه 1000 بسته کالا کمک معیشتی که توسط خیرین همزمان با ایام شهادت حضرت (س)تهیه و بین نیازمندان توزیع شد . ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand
همزمان با ایام شهادت حضرت (س) تعداد ۵۵ بسته کالا کمک معیشتی توسط هیئت (ع) که از هیئات فعال تهیه و بین نیازمندان روستای توزیع گردید. قابل ذکر هست مبلغ هر بسته ۴۵۰ هزار تومان شامل :برنج ،روغن، حبوبات، ماکارونی، سویا، مرغ و گوشت که ارزش کل‌ ۵۵ بسته ۲۵ میلیون تومان محاسبه گردیده است. روابط عمومی (علیه السلام) و پایگاه های مقاومت بسیج و خانه قرآن کوثر (س) شورکا @shurka_org ✅ با ما همراه شوید... 🔴 کانال ایتا | تبیان مازندران https://eitaa.com/tebyanmazand