eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
18.1هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
41 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻🔻 🌸 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🌸 🔷 بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ 🔷 🗯أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَو تٌ مِّنْ رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ (157) 🍁جزء 2 سوره بقره 🍂 ✍ ترجمه 💭آنانند كه برایشان از طرف پروردگارشان، درودها و رحمتهایى است و همانها هدایت یافتگانند. ⚡️نکته ها⚡️ كلمه «صلوات» از واژه ى «صلو» به معنى ورود در نعمت ورحمت است، بر خلاف واژه ى «صلى» كه به معناى ورود در قهر و غضب است. مانند: «تصلى ناراً حامیة» خداو ند بر مؤمنانى كه در مشكلات، صبر و مقاومت كردهاند، خود درود و صلوات مى فرستد؛ «صلوات من ربهم» ولى درباره مؤمنان مرفّه كه زكات اموالشان را مى پردازند، دستور مىدهد پیامبر صلى الله علیه وآله درود بفرستد. «صلّ علیهم» 🔢پيام ها 🔢 1⃣ خداوند، صابران را غرق در رحمت خاصّ خود مى كند. «علیهم صلوات» 2⃣ تشویق صابران از طرف خداوند، به ما مى آموزد كه باید ایثارگران و صابران و مجاهدان، در جامعه از كرامت واحترام خاصّى برخوردار باشند. «علیهم صلوات من ربّهم...» 3⃣ تشویق، از شئون ربوبیّت و لازمه تربیت است. «صلوات من ربهم» 4⃣ هدایت صابران، قطعى و مسلّم است. با آنكه در قرآن، هدایت یافتن بسیارى از انسان ها، تنها یك آرزو است؛ «لعّلهم یهتدون» ولى در مورد صابران، هدایت آنان قطعى تلقّى شده است. «اولئك هم المهتدون» 5⃣ هدایت، مراحلى دارد. با اینكه گویندگانِ «انّاللّه وانّاالیه راجعون» مؤمنان و هدایت شدگان هستند، ولى مرحله بالاتر را بعد از صبر و دریافت صلوات و رحمت الهى كسب مى كنند. «اولئك هم المهتدون» 👇👇👇 ✅ @telaavat
📸 صدو چهاردهمین جلسه هیئت امناء ،معاونین و مدیران سازمان دارالقرآن الکریم با حضور حجت الاسلام محمد قمی رییس سازمان تبلیغات اسلامی 👇👇👇 ✅ @telaavat
📸 صدو چهاردهمین جلسه هیئت امناء ،معاونین و مدیران سازمان دارالقرآن الکریم با حضور حجت الاسلام محمد قمی رییس سازمان تبلیغات اسلامی 👇👇👇 ✅ @telaavat
📸 صدو چهاردهمین جلسه هیئت امناء ،معاونین و مدیران سازمان دارالقرآن الکریم با حضور حجت الاسلام محمد قمی رییس سازمان تبلیغات اسلامی 👇👇👇 ✅ @telaavat
باران خیلی تند می آمد. بهم گفت « من می رم بیرون» گفتم « توی این هوا کجا می خوای بری؟» جواب نداد. اصرار کردم. بالاخره گفت « می خوای بدونی ؟ پاشو تو هم بیا. » با لندرور شهرداری راه افتادیم توی شهر. نزدیکی های فرودگاه یک حلبی آباد بود. رفتیم آنجا. توی کوچه پس کوچه هایش پر از آب و گل و شل. آب وسط کوچه صاف می رفت توی یکی از خانه ها. در خانه را که زد، پیرمردی آمد دم در. ما راکه دید، شروع کرد به بد و بی راه گفتن به شهردار. می گفت « آخه این چه شهردایه که ما داریم؟ نمی آد یه سری به مون بزنه، ببینه چی می کشیم. » آقا مهدی بهش گفت «خیله خب پدرجان. اشکال نداره. شما یه بیل به ما بده، درستش می کنیم؟» پیرمرد گفت « برید بابا شماهام! بیلم کجا بود. » از یکی از همسایه ها بیل گرفتیم. تا نزدیکی های اذان صبح توی کوچه، راه آب می کندیم. 🍃شهید یادگاران، ج۳ ص ۱۵ 👇👇👇 ✅ @telaavat
هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری غریب را دل سرگشته با وطن باشد 👇👇👇 ✅ @telaavat
❤️ انسان سالم" ⇦ کينه نمي ورزد، ⇦ دوست مي دارد، ⇦ خجالت نمي کشد، ⇦ خود را باور دارد، ⇦ خشمگین نمیشود ⇦ و مهربان است... ❤️ ˝انسان سالم" ⇦ حرص نمي خورد، ⇦ همه چيز را کافي مي داند، ⇦ حسد نمي ورزد ⇦ و خود را لايق مي داند... ❤️ انسان سالم" ⇦ نيازي به رقص و پايکوبي ⇦ و تظاهر به خوشي ندارد، ⇦ زيرا شادکامي را در درون خويش ⇦ مي جويد و مي يابد... ❤️ "انسان سالم" ⇦ براي بزرگداشت خود احتياج به ⇦ تحقير ديگران ندارد، ⇦ زيرا خوب مي داند که هر انسان ⇦ تحفه الهي است... 👇👇👇 ✅ @telaavat
🌷 این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون و چند نفر دیگر گذاشتند. بچه‌هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش می‌کوبیدند. وقتی پاهایش را باز کردند، کلت روی شقیقه‌اش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانواده‌ات برسانند. آنقدر به سر عزیز ضربه زدند که به لکنت افتاد و دیگه نمی‌تونست حرف بزنه. خون از دهان و دل و روده‌اش بیرون می‌ریخت. آب به سر و صورتش زدند و گفتند: نطّیک فرصة اتوصی. اللیلة الرصاصة القاتلک سهمک. (بهت فرصت می‌دهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.) عزیز التماس می‌کرد و فرصت وصیت می‌خواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقی‌ها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد! در حالی که از دهان و حلقش خون می‌ریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آورده‌ام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید. وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود. دیدن این صحنه‌ها بسیار دردآور بود. فقط باید تحمل می‌کردیم. بر اساس ضربات زیادی که به سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج می‌شد و صبح همان روز، بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید. در حالی که برادرها هنوز آنجا بودند، بعد از ظهر همان روز ما را سوار خودروی امنیتی کردند و از آنجا بردند. سرگشته و بی‌قرار؛ با کوله‌باری از درد و شکنجه‌ی برادرانمان راهی مقصدی نامعلوم شدیم. این اولین باری بود که سوار ماشین امنیتی می‌شدم. شیشه‌هایش استتار بود. بعد از اولین وعده‌ی غذایی که با پنجه‌های خون‌آلود خورده بودم، وضعیت مزاجی‌ام سخت به هم ریخته و نا به سامان شده بود. یک سرباز عراقی کنار راننده نشست و دیگری آمد تا در کنار ما بنشیند. چون فاطمه و حلیمه ظریف‌تر بودند کنار هم نشستند تا سرباز با آن هیکل نتراشیده‌اش جا شود. بیست و هفتم مهر بود و به حساب همه سه روز تا پایان جنگ باقی بود اما بین ما و ایران کیلومترها فاصله افتاده بود. سربازی که کنار حلیمه و فاطمه نشسته بود از همان ابتدای مسیر چشمانش را بست. بیشتر از آنکه ادای آدم‌های خواب‌آلود را درآورد، ادای آدم‌های مرده را در می‌آورد. خودش را روی حلیمه ول می‌کرد. هرچه فاطمه و حلیمه بیشتر به هم می‌چسبیدند او پهن‌تر می‌نشست. چشم‌هایش را بسته بود که از چشم‌غره‌های ما در امان باشد. هرچه سر و صدا می‌کردیم کمتر نتیجه می‌گرفتیم. سرنشین جلویی هر پنج دقیقه پرده‌ی پشت راننده را کنار می‌زد و تمام دندان‌هایش را که چند تا از آنها را طلا گرفته بود به نمایش می‌گذاشت. مریم گفت: انگار هنرپیشه‌ی تبلیغ خمیردندان «کلگیت» است! با هر نمایش به او اشاره می‌کردیم که این سرباز مرده است اما اعتنایی نمی‌کرد. برای این که تکلیف خودمان را با او روشن کنیم سر و صدا راه انداختیم. فاطمه به شیشه‌ی پشت پنجره کوبید و هر کدام با عصبانیت فریاد زدیم. خودش را جمع و جور کرد و او هم شروع به فریاد زدن کرد. نه ما می‌فهمیدیم او چه می‌گوید و نه او می‌فهمید ما چه می‌گوییم. در بین راه سرباز مرده را با هنرپیشه‌ی تبلیغ خمیردندان کلگیت جابجا کردند. به حلیمه گفتم: می‌تونی از این آقای خوشحال بپرسی ما را دارن کجا می‌برن؟ حلیمه پرسید، اما هر بار که می‌پرسید آن آقای خوشحال فقط دندان‌هایش را نشان می‌داد. ماشین وارد یک ساختمان شد. ما را به اتاقی بردند و افسری با چند برگ کاغذ آمد و شروع به بازجویی کرد: شفتن البصرة الهسة؟ (تا به حال بصره را دیده اید؟) گفتم: نه قبلاً دیدم، نه الان، ولی متوجه شده‌ام اینجا بصره است. - یا هو المنتصر ابهای الحرب؟ (کی برنده‌ی این جنگ است؟) - ما نظامی نیستیم، نمی‌دانیم. تا حدودی فارسی می‌دانست. به زبان فارسی نیم‌بند ومخلوطی از عربی گفت: اینجا ایرانی زیاد است. دوست دارید اینجا زندگی کنید. - در ایران هم عرب زیاد است، اما هر کس دوست دارد در کشور خودش زندگی کند. - خمینی گفته است جنگ بر زنان واجب است؟ - ما نجنگیدیم، دفاع کردیم. - اگر نمی‌جنگید پس رمز «من زنده‌ام» چیست؟ - این رمز نیست، این خبر سلامتی است. ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat
#مولا_جانم❤️ آنان که گل وصال تو می‌بویند 🌷 در سهله و جمکران تو را می‌جویند 🍀 هنگام قنوت در مصلای نماز ❣ عجل لولیک الفرج می‌گویند 😢 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 #شبتون_مهدوی🌙 👇👇👇 ✅ @telaavat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸🔶صفحه 531قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
531.mp3
808.9K
🔸🔶تلاوت صفحه531 قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
🗓 تقویم روز 👇👇👇 🔸 چهارشنبه 🔸 ۴ مهرماه سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی 🔸 ۱۶ محرم سال ۱۴۴۰ هجری قمری 🔸 ۲۶ سپتامبر سال ۲۰۱۸ میلادی 📿 ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه «یا حی یا قیوم» 🗒 مناسبت‌ها: 🔻 تشكيل جلسه سازمان كنفرانس اسلامي در مورد جنگ ايران و عراق (1359 ش) 🔻اشغال بُستان توسط اشغالگران بعثي در روزهای آغازين جنگ (1359 ش) 🔻تأسيس بندر و منطقه آزاد تجاری در جزيره كيش (1365 ش) 🔻درگذشت استاد "عبدالكريم روشن تهرانی" عارف معاصر (1371 ش) 🔻امضای پيمان منع آزمايش های هسته ای توسط ايران (1375 ش) 🔻قرارداد بهره برداری از معادن مس سرچشمه کرمان با یک شرکت آمریکایی منعقد شد(1351ش) 🔻ایران و استرالیا قرارداد فرهنگی و بازرگانی امضاء کردند (1353ش) 🔻درگذشت «هما روستا» بازیگر پیشکسوت تئاتر، سینما و تلویزیون ( 1394 ش) 🔻تدوين تاريخ اسلامي در عهد خليفه ی دوّم (16 ق) 🔻شكست "امير عبدالقادر الجزايري" در برابر استعمارگران فرانسوی (1260 ق) 🔻درگذشت حاج "سيد مهدی خوانساری" عالم مسلمان (1391 ق) 🔻گشايش سومين مجلس قانونگذاری در ايران (1333ق) 🔻تأسيس اولين كليسای مسيحی به فرمان "كُنْسْتانْتين" امپراتور روم در اورشليم (330م) 🔻اختراع زبان بين المللي "اسپرانتو" توسط "لودويك زامنهوف" لغت شناس روسی (1887م) 🔻روز استقلال "زلاندنو" از استعمار انگلستان (1907م) 👇👇👇 ✅ @telaavat
امام باقر علیه السلام: ذرّه اى از تكبّر به درون دل كسى راه نيافت، مگر آن كه به همان اندازه از خردش كم شد، اندك باشد يا بسيار 📚 حلیة الاولیا، جلد3، صفحه180 👇👇👇 ✅ @telaavat
🔻🔻 🌸 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🌸 🔷 بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ 🔷 🗯للرِّجَالِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَ لِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ وَلِلنِّسَآءِ نَصِيبٌ مِّمَّا تَرَكَ الْوَلِدَانِ وَالْأَقْرَبُونَ مِمَّا قَلَّ مِنْهُ أَوْ كَثُرَ نَصِيباً مَّفْرُوضاً (7) 🍁جزء 4 سوره نساء 🍁 ✍ ترجمه 💭براى مردان، از آنچه پدر و مادر ونزدیكان، (پس از مرگ) بر جاى گذاشته اند سهمى است، و براى زنان (نیز) از آنچه پدر و مادر وخویشاوندان بر جاى گذاشته اند، سهمى است، خواه (مقدار مال) كم باشد یا زیاد، سهمى معیّن و مقرّر است. 🔢پيام ها 🔢 1⃣زنان همانند مردان حقّ ارث دارند و دین، حافظ حقوق آنان است. «للرّجال نصیب... للنّساء نصیب» 2⃣ ارث، از اسباب مالكیّت است. «للرّجال نصیبٌ» 3⃣ خویشاوندى كه نزدیك تر است، در ارث مقدّم تر است. «الاقربون» 4⃣ تقسیم عادلانه ى میراث، مهمّ است ،نه مقدار آن.«قَلّ منه او كثر» 5⃣ سهم ارث، تغییر ناپذیر است. «نصیباً مفروضا» 👇👇👇 ✅ @telaavat
📖 آیه 64 از سوره مبارکه مائده 👇👇👇 ✅ @telaavat
درسی از شهید کاوه برای مسئولین 🌷🌷🌷حسن گفت: از مشهد زنگ زدند که خودم را سریع برسونم منزل، اگر اجازه بدین می‌خواستم دو سه روزی برم مرخصی. محمود با تعجب خیره شد و گفت: تو که می دونی عملیات داریم و دیگه مرخصی نباید بری. حسن من و منی کرد و گفت: پس شما اجازه میدین برم. محمود سرش را از روی پوشه‌ها بلند کرد و با نگاه معناداری گفت: من اجازه نمی‌دهم، بهتره بری سر مأموریت. حسن چند لحظه ساکت ماند، بعد نگاه ملتمسانه‌ای به من کرد و رفت بیرون. منظورش را فهمیدم، باید دست‌به‌کار می‌شدم، رو به محمود گفتم: آقا محمود! کارش واقعاً مهم بود، اجازه می‌دادید می‌رفت، زود برمی‌گشت. محمود گفت: تو پادگان خیلی‌ها می دونن که حسن برادرخانم منه، چند روز دیگه عملیات داریم. اگر کارش طول کشید و به عملیات نرسید، ممکنه تو ذهن بعضی‌ها این پیش بیاد که کاوه موقع عملیات برادرخانمش را فرستاد مرخصی تا سالم بمونه. گفتم: خودم ضمانتش را می‌کنم که به عملیات برسد. ناراحت گفت: من با کسی عقد اخوت نبستم، دوست هم ندارم که اعتقاداتم به خاطر همین کارها دچار لغزش بشه.🌷🌷🌷 فرمانده تیپ ۱۵۵ شهدا، یازدهم شهریورماه سال ۱۳۶۵ در سن ۲۵ سالگی در عملیات کربلای ۲ به شهادت رسید. 👇👇👇 ✅ @telaavat
🔵🔷🔹🔹🔹🔹🔹 🔷🔹🔹 🔹🔹 🔹 ✅سوء استفاده از خون حسین(ع) 📝عباسیان، با ادعای خونخواهی امام حسین(ع) و با شعارهایی مثل "یالثارات الحسین"، بر علیه حکومت اُمویان قیام کردند. عباسیان لباس‌های مشکی می‌پوشیدند و می‌گفتند: این لباس سیاه ، در عزای خاندان رسول‌الله و شهیدان کربلا است سرانجام زمانی که سَرِ خلیفه اموی را مقابل نخستین خلیفه عباسی قرار دادند، "ابوالعباس" سجده‌ای طولانی کرد و گفت: دیگر مرا از مرگ نیست چون در برابر خون حسین، دویست نفر از بنی‌امیه را کشتم. اما بعد از به دست گرفتن خلافت، در قتل عام و سخت‌گیری به فرزندان امام حسین علیه‌السلام، گوی سبقت را از امویان هم ربودند. کار به جایی رسید که یک بار در زمان منصور دوانیقی(سال۱۴۶ه.ق) یک بار در زمان هارون الرشید(سال ۱۹۳ه.ق) و چهار بار در زمان متوکل عباسی(بین سالهای ۲۳۳ تا۲۴۷ه.ق)؛ بارگاه مطهر امام حسین(ع) را تخریب و با خاک یکسان کردند! آنها بارگاه کسی را خراب کردند که مدعی او بودند! 📚مروج الذهب جلد ۳ ، صفحه 257 👇👇👇 ✅ @telaavat
🌷 حلیمه بی‌قرار نادر بود و مرتب جویای حال او بود اما آنها با جواب‌های بی‌ربط، مغلطه می‌کردند. او ساک دستی‌اش را تقاضا کرد. گفتند: در ساک شما مواد مخدر بوده است و ما نمی‌توانیم آن را به شما برگردانیم. - این دیگه چه اتهامیه؟ چون نمی‌تونستند جرم سیاسی و نظامی به من ببندند، قصه برام درست کردند. حلیمه گفت: با این حساب یعنی من و نادر معتادیم. راه حلش اینه که شما از ما آزمایش بگیرید تا ثابت بشه. بعد از عبور از راهرویی باریک هر چهار نفرمان را در یک سلول بسیار کثیف و نمور و متعفن انداختند. تاریکی مطلق بود، مثل این بود که پرده‌ای سیاه بر چشمانمان کشیده‌اند. زمان می‌گذشت اما چشمانمان به تاریکی عادت نمی‌کرد؛ گویی همدیگر را گم کرده بودیم. شروع کردیم با دست اطرافمان را لمس کردن. ابتدا، شیشه‌ای را لمس کردم و آن را تکان دادم. فکر کردم شیشه‌ی آب زندانی قبلی است. خوشحال شدم. به دلیل اسهال بدنم به شدت بی‌آب شده بود. عطش داشتم. بدون تعارف به بقیه، شیشه را بالا بردم که سر بکشم اما از بوی تعفن آن متوجه شدم شیشه‌ی ادرار زندانی قبلی است. تمام بدنم از عرق سرد، خیس شده بود. سرم را تا آنجا که خم می‌شد در شکمم فرو برده بودم. اگرچه نیازهای فیزیولوژیک جزیی از طبیعت آدمی است اما احساس می‌کردم این اسهال لعنتی مرا از قله‌های بلند انسانی به زمین کشانده است. هرچه فریاد می‌زدیم و به در می‌کوبیدیم، کمتر نتیجه می‌گرفتیم. به جنون رسیده بودم، نمی‌خواستم شرمنده دوستانم شوم. تعفن و کثافت آن سیاهچال دست کمی از مستراح نداشت اما بالاخره حرمت آدمی فقط به لحظه‌های خصوصی و پنهانی‌اش است که جزیی از طبیعت اوست. گاه‌گاهی صدای فاطمه را می‌شنیدم که می‌گفت: راحت باش، چاره‌ای نیست، اسیریه دیگه. حلیمه می‌گفت: خدا لعنتشان کند. مریم فریاد می‌زد خواهرم مرد دکتر بیاورید. ناگهان سربازی در میان فریادها در را باز کرد. به جای یک نفر، هر چهار نفر بیرون پریدیم. یکباره با صدای نکره‌اش که بی‌شباهت به صدای آدمی بود همراه با قفل‌ها و گیره‌های آهنی در سلول را به هم پیچید و ما را توی سلول انداخت و در را بست. پشت هم می‌گفت: بالصبح، بالصبح افتح الباب (صبح، صبح در را باز می‌کنم) به ساعت نگاه کردم. تا صبح چهار ساعت دیگر مانده بود. ثانیه‌ها مثل کوه بر دوشم سنگینی می‌کرد. چطور چند ساعت را تاب بیاورم. دوباره سناریوی فریاد و به در کوبیدن را شروع کردیم. از پشت در فریاد زد: بس نفر واحد. (فقط یک نفر) بالاخره پایم را از آن خراب شده بیرون گذاشتم. عینک امنیتی بر چشمانم گذاشت و با زور و فشار اسلحه مرا در مسیر راهنمایی کرد. از سلول تا آنجایی که رفتم حدود دویست قدم فاصله داشت. چشم‌بند بر چشمانم بود اما باز هم سرم را به این طرف و آن طرف می‌چرخاندم تا شاید چیزی ببینم اگرچه از پشت این عینک جز تاریکی مطلق چیزی پیدا نبود. یک لحظه تصمیم گرفتم برای رهایی از این کوری خودم را از شر عینک خلاص کنم اما بیماری ترس بدتر از کوری بود؛ ترس از اینکه قبل از مقصد دوباره به مبدأ برگردانده شوم. ترس از مقصدی که نامعلوم و ناشناس بود، ترس از سربازی که نگهبان من بود. بوی تند و تیز مدفوع باران خورده، نزدیک شدن به مقصد را خبر می‌داد. درست می‌شنیدم؟ این بوی تعفن با زمزمه‌ی حزین و دلنشین دعای توسل همراه بود. این صدای یک ایرانی بود! نزدیک‌تر که شدم سعی کردم با سرفه او را متوجه حضور خود کنم. اما آنجا مقصد نبود. با هر قدمی که برمی‌داشتم روی کپه‌های نرمی پا می‌گذاشتم که مقصد را مفهوم و معلوم می‌کرد. پاهایم در فاضلاب فرو رفته بود. می‌خواستم از تقاضایم صرف نظر کنم اما وضع مزاجی‌ام اصلاً خوب نبود. بی‌صدا عینک را از روی چشمانم برداشت. مثل آدم کوری بودم که فقط تاریکی و روشنایی را تشخیص می‌دهد. سرباز گفت: روحی (برو) گفتم: کجا بروم؟ اینجا کجاست؟ توی یک راهروی کاملاً تاریک با دو ردیف سلول که ظاهراً یکی از سلول‌ها مقصد مورد نظر بود هیچ قدمی نمی‌توانستم بردارم اما از آن عینک لعنتی خلاص شده بودم. بی‌حرکت مانده بودم تا شاید چشمانم به تاریکی عادت کند و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم. به سمت صدا وارد راهرو شدم. نگهبان چراغ قوه‌اش را روی یکی از درها انداخت. در نیمه‌باز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب. یک پا به جلو می‌گذاشتم اما ناامیدتر به عقب برمی‌گشتم. از اتاقکی بدون تعبیه‌ی سنگ توالت برای قضای حاجت استفاده می‌شد که تمام کف آن پر از کثافت بود. پایم روی هر نرمی که می‌رفت انگار ادکلنی بود که می‌شکفت. گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم؛ چرک و خون و مدفوع؛ سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود. ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat
🌸ای بیقرار یار ،دعای فرج بخوان 🌸با چشم اشکبار ،دعای فرج بخوان 🌸عجّل علی ظهورک و یابن الحسن بگو 🌸پنهان و آشکار دعای فرج بخوان 👇👇👇 ✅ @telaavat
🔸🔶تلاوت صفحه532 قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
4_6037483519951766598.mp3
1.08M
🔸🔶تلاوت صفحه532 قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
🗓 تقویم روز 👇👇👇 🔸 پنجشنبه 🔸 ۵ مهرماه سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی 🔸 ۱۷ محرم سال ۱۴۴۰ هجری قمری 🔸 ۲۷ سپتامبر سال ۲۰۱۸ میلادی 📿 ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه «لا اله الا الله الملک الحق المبین» 🗒 مناسبت‌ها: 🔻 اشغال قصر شیرین، غرب دزفول و مناطق اطراف توسط دشمن بعثی در آغاز جنگ (1359 ش) 🔻نفوذ دشمن متجاوز به گیلانغرب (1359 ش) 🔻آغاز عملیات بزرگ ثامن‌الائمه و شکست حصر آبادان (1360 ش) 🔻رحلت فقیه و مرجع کبیر آیت‌الله "سید عبدالله شیرازی" زعیم حوزه علمیه مشهد (1363 ش) 🔻شهادت شهید سید علی موسوی (1360 ش) 🔻دولت اعلام کرد: در سال 1353 مجموعاً 7 میلیارد دلار به کشورهای خارج کمک کرده است. (1354 ش) 🔻درگذشت محرم بسیم، پدربزرگ سینمای ایران (1392 ش) 🔻وزارت اقتصاد ملی به دو وزارتخانه صنایع و معادن و بازرگانی تبدیل شد. (1334 ش) 🔻پیروزی سپاهیان نادرشاه در جنگ با عثمانی (1148 ق) 🔻درگذشت ادیب و عارف نامی "عبدالرحمن جامی" خاتم شعرای بزرگ ایران (898 ق) 🔻پیروزی ارتش آلمان علیه نظامیان شوروی در جریان جنگ جهانی دوم (1941 م) 🔻آغاز سلطنت رسمی "پترکبیر" امپراتور معروف روسیه (1689 م) 🔻آغاز به کار اولین راه‌آهن جهان در انگلستان (1825 م) 🔻اشغال "کابل" پایتخت افغانستان توسط گروه طالبان (1996 م) 🔻روز جهانی جهانگردی 👇👇👇 ✅ @telaavat
امام علی علیه السلام: تعليم نمىگيرد كسى كه تكبّر ورزد لا يتعلّم من يتكبّر 📚 غررالحکم، حدیث 10586 ✅ @telaavat
🍃 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🍃 ❤️ بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ ❤️ وَإِذَا حُيِّيْتُمْ بِتَحِيَّةٍ فَحَيُّواْ بِأَحْسَنَ مِنْهَآ أَوْ رُدُّوهَآ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَى كُلِّ شَىْءٍ حَسِيباً (86) 📖 جزء 5 سوره نساء ✍ ترجمه وهرگاه شما را به درودى ستایش گفتند، پس شما به بهتر از آن تحیّت گویید یا (لااقّل) همانند آن را (در پاسخ) باز گویید كه خداوند همواره بر هر چیزى حسابرس است. 🍃نکته ها🍃 مراد از «تحیّت»، سلام كردن به دیگران، یا هر امر دیگرى است كه با آرزوى حیات و سلامتى و شادى دیگران همراه باشد، همچون هدیه دادن. چنانكه وقتى كنیزى به امام حسن علیه السلام دسته گلى هدیه داد، امام او را آزاد كرد و در پاسخ سؤال مردم، همین آیه را قرائت فرمود. در اسلام، تشویق به سلام به دیگران شده، چه آنان را بشناسیم یا نشناسیم. و بخیل كسى شمرده شده كه در سلام بخل ورزد. و پیامبر به هر كس مى رسید حتّى به كودكان، سلام مى داد. در نظام تربیتى اسلام، تحیّت تنها از كوچك نسبت به بزرگ نیست، خدا، پیامبر و فرشتگان، به مؤمنان سلام مى دهند.(به آداب سلام در روایات مراجعه شود). 📡پيام ها 📡 1⃣ رابطه ى عاطفى خود را نسبت به یكدیگر گرم تر كنید. «فحیّوا باَحسن» 2⃣ ردّ احسانِ مردم نارواست، باید آن را پذیرفت و به نحوى جبران كرد. «حیّوا باحسن منها» 3⃣ پاسخ محبّت ها و هدایا را نباید تأخیر انداخت. حرف فاء در كلمه «فحیوا» 4⃣ پاداش بهتر در اسلام استحباب دارد. «فحیّوا باحسن منها» 5⃣ در پاسخ نیكى هاى دیگران، ابتدا به سراغ پاسخ بهتر روید، اگر نشد، پاسخى مشابه. «باحسن منها او ردّوها» 6⃣ در جنگ هم اگر دشمن پیشنهاد صلح كرد، شما با رحمت بیشترى بپذیرید، یا مقابله به مثل آن را بپذیرید. «حییتم بتحیّة فحیّوا باحسن منها» 7⃣ از تحیّت هاى بى جواب نگران باشید، كه اگر مردم پاسخ ندهند، خداوند حساب آن را دارد و نه عواطف مردم را بى جواب گذارید، كه خداوند به حساب شما مى رسد. «انّ اللّه كان على كلّ شیىء حسیباً» 👇👇👇 ✅ @telaavat
•✦✧✾✧✦• در پنجشنبه ماه محرم به یاد همه‌ی گذشتگان به مولایمان سلام دهیم السلام علی الحسین(ع) وعلی علی ابن الحسین(ع) و علی اولاد الحسین(ع) و علی اصحاب الحسین(ع) 👇👇👇 ✅ @telaavat
🔆متن شبهه ✍ ... ️یکی از کارهایی که به دنبال تضعیف موضوع انتظاراست و متاسفانه برخی از ما هم فریب آن را خوردیم این پیام بود: "منتظران مهدی به هوش که حسین را منتظرانش کشتند" !!! 🔆 پاسخ شبهه 1⃣ آنان که کمر همت به قتل مولا بستند، منتظرانش نبودند. بلکه دشمنان قسم خورده ی امام حسين عليه السلام و پدر بزرگوارشان امیرالمؤمنین علیه السلام بودند. 2⃣بهترین شاهد بر شیعه نبودن آن ها، سخنان امام حسين عليه السلام در ظهر عاشورا می باشد؛ وقتی از آن ها می پرسد که: "برای چه می خواهید من را بکشید؟ آیا من حرام خدا را حلال کرده ام و مرتکب گناهی شده ام؟" 3⃣آن ها در پاسخ مولا گفتند: "ما از روی بغض و كينه ای كه با پدرت علی بن ابيطالب داريم با تو به جنگ و نبرد برخاسته ايم". 📚ينابيع المودة، ص ۳۴۶ آری، آن ها منتظر سیدالشهداء نبودند؛ بلکه مردمانی بودند که امامشان شمر و یزید و معاویه بود. افرادی که دانسته و ندانسته بر اين طبل می ‌كوبند که آهای : ((منتظران مهدی ! حسین را منتظرانش کشتند )) و این ادعای وهابیت را با نیت خیرخواهانه برای دیگران می فرستند، نه انتظار را شناخته‌ اند و نه دشمنان امام حسين عليه السلام را . 👇👇👇 ✅ @telaavat
🌷 وقتی از آن اتاق کثیف به سلولم برگشتم نفس راحتی کشیدم. سلول برایم کاخ شده بود. آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم. بار دوم هنوز زمزمه‌ی دعا شنیده می‌شد. مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است. برای این که او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سرباز پرسیدم: اینجا چراغ نداره؟ خیلی تاریکه؟ سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیة (خفه شو مجوس) با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند. وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است. مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینه‌های چندبعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشم‌هایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند. شخص دیگری هم در گوشه‌ای مشغول نماز بود. حیرت‌زده به او نگاه کردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را می‌شناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز می‌خوانند با ما می‌جنگند. باورم نمی‌شد در چند قدمی آن سلول‌های مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمه‌ها حاصل این قصرها و آن ناله‌ها حاصل این قهقهه‌های مستانه بود، هر دو نماز می‌خواندند و خدا را می‌پرستیدند اما این کجا و آن کجا؟ شدت دل‌پیچه اجازه نمی‌داد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم. در حالی که دلم را گرفته و به خود می‌پیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئزکننده‌ی کفش و شلوار آلوده وارد شدم. حالت رقت‌انگیزی داشتم. خنده‌های تحقیرآمیز آنها از دردی که می‌کشیدم تلخ‌تر و گزنده‌تر بود. به زبان فارسی- کُردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن می‌گوید؟ شما با چه زبانی با خدا سخن می‌گویید؟ محمد (ص) و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمده‌اید ما را مسلمان کنید؟ جواب من فقط سکوت بود و سکوت. دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آورده‌ای دختر خمینی؟ بوی انقلاب می‌دهی! بوی تعفن کفش‌هایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینی‌هایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفته‌ام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمی‌توانستم روی پا بایستم. نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. می‌گفتند: شما نماز می‌خوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمده‌اید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام می‌فرستد. او می‌خواهد کشور ما را به هم بریزد، تو چه می‌گویی دختر خمینی؟ توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم می‌پیچیدم و نمی‌دانستم قرار است کی از این محکمه‌ی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم. تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح می‌شنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمی‌آوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود. کم‌آبی همه‌ی وجودم را بی‌رمق و ناتوان کرده بود. ثانیه‌ها به سختی عبور می‌کردند. دل‌پیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین می‌کوبید. بعد از این همه سؤال بی‌جواب و سرپا ایستادن، وقتی حس می‌کردم بند بند استخوان‌هایم دارند از هم جدا می‌شوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست. با تمسخر پرسید: شنو وجعک بنت الخمینی؟ (دردت چیه بنت الخمینی؟) برای اینکه بیشتر از این آنجا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم: دردی ندارم. دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها. (ببریدش) وقتی به سلول برگشتم خواهرها خیلی نگران شده بودند. بالافاصله فاطمه پرسید: حالت خوبه؟ درمانگاه بیرون از اینجا بود، با ماشین بردنت؟ گفتم: نه پشت همین سیاهچال‌ها یک عمارت آینه‌کاری درست کرده‌اند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض و مجروحین آنجا نشسته بودند. این امامزاده شفا که نمی‌دهد کور هم می‌کند. اسم داروها را در همان مدت کوتاهی که در مرکز امداد جبهه (مدرسه‌ی کودکان استثنایی) با خانم عباسی کار می‌کردم، یاد گرفته بودم اما باز هم از فاطمه پرسیدم: این قرص ریزها همان لوموتیل است؟ نفری یکی از اینها بخوریم. گفت: اینها که آب نبات نیست تقسیمش می‌کنی، تمام آب بدنت رفته، باید هر چهار تا را با هم بخوری. ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat