eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.6هزار دنبال‌کننده
10هزار عکس
2.2هزار ویدیو
47 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸🔶صفحه 30 قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
4_473160698570998102.mp3
588.8K
💠 هر روز یک صفحه قرآن 🔸🔶 دلت❤️را به خدا بسپار... 📗 قرائت صفحه 30 قرآن 👇👇👇 ✅ @telaavat
🗓 تقویم روز 👇👇👇 🔸 چهارشنبه 🔸 ۲۶ دی سال ۱۳۹۷ هجری خورشیدی 🔸 ۹ جمادی‌الاول سال ۱۴۴۰ هجری قمری 🔸 ۱۶ ژانویه سال ۲۰۱۹ میلادی 📿 ذکر روز: ۱۰۰ مرتبه «یا حی یا قیوم» 🗒 مناسبت‌ها: 🔻فرار شاه خائن "محمدرضا پهلوی" از کشور در پی گسترش نهضت اسلامی ملت ایران (1357 ش) 🔻پیام 9 ماده‌ای حضرت امام خمینی (ره) برای ملت ایران (1357 ش) 🔻تصرف منطقه نوسود توسط اشغالگران بعثی در اوایل جنگ تحمیلی (1359 ش) 🔻حمله نیروهای چند ملّیتی به کشور عراق در پی اشغال کویت توسط رژیم بعث (1369 ش) 🔻شهادت "شمس‌الدین محمد بن حامد مَکی عاملی" معروف به "شهید اول"(786 ق) 🔻وفات "ابن غازی" ادیب و مورخ (919 ق) 🔻تولد "صدرالدین شیرازی" متفکر بزرگ اسلامی معروف به ملاصدرا (980 ق) 🔻رحلت "سیدابوتراب خوانساری" فقیه اصولی (1346 ق) 🔻آغاز مبارزات زیدیه 🔻رحلت عالم، خطیب و واعظ بزرگوار آیت‌الله "علی محدث زاده قمی" (1354 ش) 🔻مدیر باغ‌وحش تبریز را خرس خورد (1349 ش) 🔻نقشه سری مبارزه جهانی علیه ایران فاش شد (1355 ش) 🔻جنگ‌های شدیدی بین الوار و قوای نظامی به وقوع پیوست (1302 ش) 🔻آغاز تهاجم دو ساله امریکا به مکزیک (1846 م) 👇👇👇 ✅ @telaavat
امام على عليه السلام: اصلاح كردن نيكان با گرامى داشتن آنهاست، و اصلاح كردن بدكاران با تأديب(تنبيه) آنان استِصْلاحُ الأخيارِ بإكْرامِهِمْ، و الأشرارِ بتأديبِهِمْ 📚 ميزان الحكمه جلد1 صفحه 111 🆔 @telaavat
✨ جزء۲۶ سوره فتح✨ 🌟•••﷽•••🌟 إِنَّ الَّذِينَ يُبَايِعُونَكَ إِنَّمَا يُبَايِعُونَ اللَّهَ يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ ۚ فَمَنْ نَكَثَ فَإِنَّمَا يَنْكُثُ عَلَىٰ نَفْسِهِ ۖ وَمَنْ أَوْفَىٰ بِمَا عَاهَدَ عَلَيْهُ اللَّهَ فَسَيُؤْتِيهِ أَجْرًا عَظِيمًا 🌹 همانا مؤمنانی که (در حدیبیّه) با تو بیعت می‌کنند به حقیقت با خدا بیعت می‌کنند دست خداست بالای دست آنها، پس از آن هر که نقض بیعت کند بر زیان و هلاک خویش به حقیقت اقدام کرده و هر که به عهدی که با خدا بسته است وفا کند به زودی خدا به او پاداش بزرگ عطا خواهد کرد. ✍ اين آيه در بيعت رضوان بعد از نزول آيه آن و شرط شد كه ديگر اعتراض به پيغمبر ننمايند و تخلّف از فرمان او نكنند و به اين شرط خدا قبول فرمود توبه آنها را كه نقض عهد با خدا و پيغمبر ننمايند و در قرآنها مقدّم و مؤخّر تأليف شده حقير عرض ميكنم حال خوب معلوم ميشود حال استدلال اهل سنّت بآيه رضوان بر قبول توبه منافقين و رئيس آنها با آنكه معلوم است منافق مؤمن واقعى نيست و قبول توبه‌اش مانند قبول اسلامش ظاهرى است و خداوند از مؤمنين راضى ميشود نه از منافقين و از صدر و ذيل قضايا خوب واضح ميشود كه پيغمبر در تمام امور با آنها مدارا ميفرموده و اللّه اعلم بأسرارها. 👇👇👇 ✅ @telaavat
باز هم اي دختر ِ پيغمبر ِ اكرم بمان مَرهَم ِ دردِ علي ، اي دردِ بي مَرهَم بمان زندگيِّ رو به راهي داشتم چشمم زدند كوريِّ چشم ِ همه با شانه هايِ خم بمان دستهايِ تو شكستَش هم پناهِ مرتضاست تكيه گاهِ محكم ِ من پيش ِ من محكم بمان تو نباشي پيش ِ من اينها زمينم ميزنند اي علمدار ِ مدينه پايِ اين پرچم بمان این نفس هایِ شکسته قیمتِ جانِ من است زنده ام با یک دمت پس لطف کن یک دم بمان كم ببوس دستِ مرا دارم خجالت ميكشم من حلالت ميكنم اما تو هم يك كم بمان آب ها از آسياب افتاد خوبت ميكنم يار ِ هجده ساله ، هجده سالِ ديگر هم بمان رفته رفته كار ِ من دارد به خواهش ميكشد التماست ميكنم پيشم بمان پيشم بمان... علی اکبر لطیفیان #فاطمیه 👇👇👇 ✅ @telaavat
🌷 شنیده بودیم هر چند وقت یکبار عده‌ای را به زیارت می‌برند . این تنها احتمالی بود که می‌توانست این شادی را تفسیر کند . ناگهان در آن سکوت و بی‌ خبری از پشت در و پنجره صدای ناشناسی شنیده می‌شد که به زبان فارسی اما با لهجه عربی پشت سر هم می‌گفت : بخند ، بخند ، سرت بالا ! سرت بالا ! همدیگرو بغل کنید ! آفرین . بسیار کنجکاو شده بودیم و می‌خواستیم از این کلمات درهم و برهم متوجه داستان شویم . حلیمه که همیشه با صحبت‌های عادی‌اش همه ما را به خنده می‌انداخت ، گفت : بچه‌ها بیاید همدیگرو بغل بگیریم و سرمان را بالا نگه داریم و بخندیم شاید بفهمیم چه اتفاقی افتاده . شنیده بودم بچه‌ها کلمات فارسی را وارونه به عراقی‌ها یاد می‌دهند . به همین دلیل کلماتی را که می‌شنیدیم برایمان راهگشا نبود . درحال بحث و تحلیل دیده‌ها و شنیده‌هایمان بودیم که صدای نزدیک شدن نگهبان حاجی به قفس‌ مان را شنیدیم . سریع چادرهایمان را پوشیدیم و آماده نشستیم . وارد شد و به ما گفت : بیرون بیایید . من از ترس اینکه شاید بخواهند ما را به جای دیگری ببرند، نامه‌هایم را زیر چادرم قایم کردم و بیرون آمدم . کمی آن ‌طرف‌ تر از یک اتاقک حصیری که ما به آن آغل می‌گفتیم ، یک نیمکت گذاشته بودند و برای اینکه آغل پنهان باشد ، پتویی پشت نیمکت آویزان کرده بودند . در آن بیابان بی‌آب و علف یک گلدان درختچه نخل هم برای زیبایی و تزئین گذاشته شده بود و در کنار همه این‌ها مردی با یک لبخند به ما سلام کرد و خوش‌آمد گفت . از صدایش او را شناختیم . همان مردی بود که برادرها را به لبخند زدن و در آغوش گرفتن هم دعوت می‌کرد . او عکاس بود . ابتدا تمایلی به عکس گرفتن نشان ندادیم اما به تصور اینکه این عکس ممکن بود برای خانواده‌هایمان ارسال شود و این درختچه و نیمکت و پتو بتوانند نگرانی آنها را کم کنند ، به عکس گرفتن رضایت دادیم . عکاس گفت : - چادرهایتان را درآورید تا ازتان عکس بگیرم گفتیم : با چادر عکس می گیریم . در حالی که زیر لب غرولند می کرد گفت : من از چی اینها عکس بگیرم؟! لااقل دست هایتان را بیرون آورید ! ما از حرف هایش سر در نیاوردیم اما حلیمه که این جملات را خوب فهمیده بود برایمان ترجمه کرد . وقتی روی نیمکت نشستیم ، دوباره همان کلمات « خنده ، خنده ، سربالا ، بغل کنید آفرین » را تکرار کرد . ما بی اعتنا به آنجه می شنیدیم ، منتظر پایان این صحنه سازی ها بودیم . تازه فهمیدیم منظورش از « همدیگر را بغل کنید » این است که به هم نزدیک شوید . عکاس که عکس العملی از ما نمی دید دوباره و چند باره حرفش را تکرار می کرد ، وفتی مطمئن شد ما با همین چادرها عکس می گیریم ، مدام ما را جا به جا می کرد ؛ یا می گفت همه بنشینید یا می گفت همه بایستید . هرچه می گفت سر بالا ! ما سرمان را پایین می انداختیم . می گفت «خنده» ! ما اخم می کردیم ، آخرین بار که به مریم رو کرد و گفت : بغل کنید مریم از کنار من بلند شد و بالای سرم ایستاد . عکاس آن قدر عصبانی شده بود که اگر کاردش می زدی خونش در نمی آمد . مریم که دید عکاس حسابی به هم ریخته و به او گفت : حالا بخند! او هم بالاخره تصمیم گرفت چیدمان عکس را به خودمان بسپارد . عکس ها در چهار نسخه به ما داده شد و ما آماده بودیم این بار عکس هایمان را به نامه هایمان ضمیمه کنیم . بی صبرانه منتظر آمدن هیأت صلیب سرخ بودیم . آن‌ها این ‌بار به همراه دکتر هادی بیگدلی همسایه روزهای سخت زندان الرشید آمده بودند . ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat
شب های جمعه هاست که با رسم احترام از پشت بام خانه یمان تا حرم سلام ❤️ السلامُ علَى الحُسَینِ و عَلى عَلىِّ بْنِ الْحسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الحسَیْنِ و عَلى أصْحابِ الحُسَیْن ✅ @telaavat
🌷 او هم یکی دیگر از یادگارهای آن ‌جا بود . دیدنش ما را خیلی خوشحال کرد . هیئت صلیب سرخ در بدو ورود با دیدن آغل مشرف به در ورودی قفس بسیار متعجب شده بودند . هوا رو به سردی می‌رفت و آن حصار جلو ورود و تابش خورشید را می‌گرفت و سرما و رطوبت اتاق خیلی بیشتر احساس می‌شد . در رفتار هیومن شرمندگی و ناتوانی از اینکه هنوز پنجره با پرده‌ فولادی سر جایش بود ، بیداد می‌کرد و ما هم از آن ‌چه عیان و مشهود بود چیزی نگفتیم . دکتر بیگدلی نکات پزشکی و بهداشتی بسیار خوبی را توصیه کرد و برای امیدوار کردن ما خبر داد که قاطع دو موفق شده گزارش مفصلی از وضعیت بهداشتی ، غذایی و شکنجه‌های روحی و جسمی به صلیب سرخ بدهد . شاید بتوانیم به تغییر وضعیت نگهداری اسرا و اردوگاه امیدوار باشیم . این‌ بار همگی بیشتر از همیشه نامه داشتیم و نامه‌ها مفصل‌ تر بودند . حالا همه ، سیاسی و رمزی حرف زدن را یاد گرفته بودیم . اول از همه ، نامه برادرم کریم توجهم را جلب کرد که عکسی هم به همراه آن فرستاده بود . آن‌ها زیر عکس امام ایستاده و عکس گرفته بودند و اداره سانسور عراق برای آنکه بگوید ما هم خوب بلدیم و می‌فهمیم عکس را به اندازه دو بند انگشت با قیچی بریده بود . به همه خواهرها عکس را نشان دادم و خندیدیم . دشمنی با ما تا چه حد بود که تحمل دیدن عکس امام را حتی در یک عکس دیگر نداشتند . آن عکس یک بند انگشتی چه آسیبی به آن‌ها می‌زد؟ همراه نامه ‌ها عکس مائده و امیرحسین و حمزه و نیما و دیگر اعضای خانواده هم آمده بود . همین‌طور که خواهرها داشتند عکس‌های خودشان و عکس‌های مرا می‌دیدند مشغول خواندن نامه‌ کریم شدم . که یک بارہ اتاق دور سرم چرخید ، کلمات نامه مثل سیلی صورت مرا قرمز کرده و توان و قدرت راه رفتن را از من گرفته بود . نامه را دوباره خواندم به این امید که شاید اشتباه خوانده باشم ، به این امید که درست خواندن را از یاد برده باشم ، به این امید که سوادم نم کشیده باشد . خدا را شکر کردم که ساعت آزادباش است . با خودم گفتم اصلا" می روم زیر نور خورشید نامه را می خوانم ، به هوای دستشویی رفتن از جایم بلند شدم . مریم که مرادید گفت : - نامه رو کجا می بری؟ - می گیرمش زیر چادرم می خوام اونجا هم مشغول خواندن باشم . - بابا چه کارش دارید ، می خواد با خودش خلوت کنه. حرفها را با خنده و شوخی رد کردم و بیرون آمدم . دلم می خواست گریه کنم . دلم می خواست فریاد بزنم . دلم می خواست خودم را توی بغل فاطمه قایم کنم ، تا شاید اندکی از سرمای تنش را بگیرم و بعد به اوبگویم : - فاطمه جان من ھم درغم تو شریکم ، شهادت رمز پیروری ما و مزد جهاد فی سبیل الله است . علیرضا به حریم خلوت الهی وارد شده است . دیگر نمی توانستم به چشمهای فاطمه نگاه کنم . برای چندمین بار جمله ای را که در نامه کریم بود خواندم ؛ « نزدیک بهار که از کنار مجتمع ارش می گذشتم حجله دامادی جوانی رعنا نظرم را جلب کرد ، ایستادم و خواندم ، نوشته بود شهادت فرمانده دلاور علیرضا ناهیدی را به خانواده اش تبریک و تسلیت می گوییم » کلمات جلوی چشمانم رژه می رفت . ادامه دارد...✒️ 👇👇👇 ✅ @telaavat
🔸🔶صفحه 31 قرآن کریم 👇👇👇 ✅ @telaavat
4_473160698570998103.mp3
432.7K
💠 هر روز یک صفحه قرآن 🔸🔶 دلت❤️را به خدا بسپار... 📗 قرائت صفحه 31 قرآن 👇👇👇 ✅ @telaavat