eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.6هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
47 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸کلام امیر 🔷شرح خطبه هفدهم نهج البلاغه توسط استاد محمد رضا رنجبر ✨إِلَى اللَّهِ أَشْكُو مِنْ مَعْشَرٍ يَعِيشُونَ جُهَّالًا وَ يَمُوتُونَ ضُلَّالًا، لَيْسَ فِيهِمْ سِلْعَةٌ أَبْوَرُ مِنَ الْكِتَابِ إِذَا تُلِيَ حَقَّ تِلَاوَتِهِ، وَ لَا سِلْعَةٌ أَنْفَقُ بَيْعاً وَ لَا أَغْلَى ثَمَناً مِنَ الْكِتَابِ إِذَا حُرِّفَ عَنْ مَوَاضِعِهِ، وَ لَا عِنْدَهُمْ أَنْكَرُ مِنَ الْمَعْرُوفِ وَ لَا أَعْرَفُ مِنَ الْمُنْكَر. 🔷به خدا شکایت می کنم از مردمی که در جهالت زندگی می کنند و با گمراهی می میرند. در میان آنها ، کالایی خوارتر از قرآن نیست اگر آن را آنگونه که باید بخوانند ، و متاعی سود آورتر و گرانبهاتر از قرآن نیست اگر آن را تحریف کنند ، و در نزد آنان ، چیزی زشت تر از معروف و نیکوتر از منکر نمی یاشد   📚نهج البلاغه.شرح_خطبه ۱۷ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 511 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خیال میکردم نفر اولی هستم که مسجد را ترک میکنم اما بیرون که آمدم دیدم غوغاییست! دور و بر مسجد، لای درختچه ها، هر طرف بچه ها تنها یا دو سه نفری خلوت کرده بودند، نخلستان پر از گریه بود. صدای نوحه از مسجد پخش میشد. مراسم به طول کشید. شاید سه چهار ساعت آن عزاداری ادامه داشت اما بچه ها در حال خود بودند. فکر میکنم آن شب هیچکس تا صبح نخوابید؛ بعد از عزاداری تازه دیدارها پا گرفت. بچه های دسته با هم به چادر دسته دیگر میرفتند. دیگر امکان نداشت آن جمع با هم باشد. دسته ها با چای از همدیگر پذیرایی میکردند و هنوز هم حنا گذاشتنها ادامه داشت. آن شب در چهره بعضی از بچه ها چیز دیگری میشد دید؛ چهره حمید غمسوار عجیب روشن شده بود انگار یک ماه در صورتش روئیده باشد. من این قیافه ها را در لحظه های رفتن کم ندیده بودم. میدانستم این حالتها و قیافه ها زمانی دیده میشود که کسی همه چیزش را در اختیار خدا گذاشته و صادقانه میرود. حمید با اینکه مدتی با دوستش سر کرده بود اما کمترین تأثیری از دوستش نگرفته بود. دوستش همانجا سراغم آمد. ـ آقا سید! آگه امکان داره من با شما نیام! ـ اشکالی نداره! منتظر این لحظه بودم. مثل او در جبهه کم بودند، اما جبهه خالی از آنها نبود. حالا لابد حمید هم به حرف من میرسید که چند بار گفته بودم: «تو و این رفیقت به هم نمیخورین... راهتون از هم جداست!» به چادرمان آمدم. همه در حال خواندن نمازشب بودند. دلم از گرسنگی ضعف میرفت. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 512 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سماور را روشن کردم. چون چیزهای آبکی میخوردم زود زود گرسنه میشدم. بعد از روشن کردن سماور یکی از شیشه های عسل را گذاشتم روی سماور تا کمی نرم شود. یکدفعه شیشه افتاد داخل کورۀ سماور! هر چه کردم نتوانستم درش بیاورم. همه در حال نمازشب بودند. با همان دندانهای کلید شده میگفتم: «بابا! بسه دیگه! نماز نخونید! بیایین عسل منو از این تو در بیارین!» با سروصدایم یکی دو نفر نمازشان را تمام کردند. حبیب رحیمی که سر نماز مدام اشک میریخت آمد و گفت: «سید این کارای تو تمومی نداره‌ها!» جانمازش را هم مثل همیشه توی جیبش گذاشت. بالاخره عسل را درآوردند و کمی خوردم چون میخواستم تا صبح همپای بچه ها بیدار بمانم. حدود ساعت سه نیمه شب بود. بعد از نمازشب همه بچه های دسته را صدا کردم که یکجا جمع شوند. جمع عجیبی بود آن جمع! در همان حال که به سختی تکلم میکردم از بچه ها عذرخواهی کردم. به خاطر همه دردسرهایی که داده بودم، سختگیریها و اذیتهایی که داشتم و... شانه ها از شدت گریه میلرزید. بچه ها فانوسها را خاموش کردند و باز مجلس دیگری آغاز شد... دیگر نوحه خوانی در کار نبود، هر کس کلمه ای میگفت، یکی از دوست مفقودش... از حسرتها، امیدها و آرزوهاشان، انگار زمان و مکان مفهومشان را گم کرده و فقط به صدای نالۀ جان غواصها گوش میدادند. خودم هم دیگر سید نورالدین همیشگی نبودم. سابقه نداشت نیروها را جمع کنم، حرف بزنم، عذرخواهی کنم، تشکر کنم به خاطر همه زحمتهاشان و حلالیت بخواهم. حالی داشتم که فکر میکردم دیگر رفتنی هستم. 👇👇👇 ✅ @telaavat
﷽ 🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍 🖼️امروز سه‌شنبه 30 مهرماه 1398 🌞 اذان صبح: 04:52 ☀️ طلوع آفتاب:06:16 🌝 اذان ظهر: 11:49 🌑 غروب آفتاب: 17:22 🌖 اذان مغرب: 17:40 🌓 نیمه شب شرعی23:07 @telaavat
💠 امام علی علیه السّلام فرمودند: 🔺طوبَي لِمَن شَغَلَهُ عَيبُهُ عَن عُيُوبِ النَّاسِ. 🔻خوشا به حال آن كس كه عيب خودش، او را از پرداختن به عيب هاي مردم باز دارد. 📚نهج البلاغة، خطبة 176 ✅ @telaavat
🍃✼🌷✼🍃 ⏪سوره مائده آيه 118 (بسم الله الرحمن الرحیم) ⤵️إِن تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبَادُكَ وَ إِن تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ‏ ترجمه🔻 ⤵️(عیسى گفت: خدایا!) اگر عذابشان كنى، پس آنان بندگان تو هستند و اگر آنان را بیامرزى، پس همانا تو خود توانمند و حكیمى. ┅═══🍃✼🌷✼🍃═══┅ نکته ها🔻تفسیرنور☀️ ⤵️حضرت عیسى در پاسخ خداوند كه فرمود: آیا تو به مردم گفتى من و مادرم را خدا بگیرد؟ با جدا كردن خود از مرد و اینكه تنها خداوند مالك آنان است، فرمود: در گرایشهاى شرك‏آلود امّت خود نقشى نداشته است. 🌾به روایت ابوذر، پیامبر اكرم‏ صلى الله علیه وآله شبى تا صبح در ركوع و سجود این آیه را تلاوت مى ‏نمود. 🌷 از آن حضرت سؤال كردم چگونه بود كه تا صبح این آیه را تلاوت فرمودید. حضرت فرمود: از خداوند طلب شفاعت براى امّتم مى‏كردم و خداوند سرانجام آن را به من داد و امّتم در صورتى كه شرك نورزند، به آن نائل خواهند شد. 🌾در روایتى دیگر آمده است وقتى حضرت این آیه را تلاوت فرمود، دستان مبارك را بلند كرده و با حال گریه فرمود: «اللّهم امّتى» وبه امّت خود دعا مى‏كرد. 🍃خداوند جبرئیل را بر حضرت فرستاد و فرمود: «انّا سنرضیك فى امّتك و لا نسوئك» ما تو را خشنود خواهیم كرد و نمى‏‌گذاریم ناراحت شوى. ┅═══🍃✼🌷✼🍃═══┅ پيام ها ⚡📬 1- انبیا، تسلیم پروردگارند. «ان تعذّبهم... و ان تغفر لهم» از كار خدا نمى‏توان سؤال كرد: «لایسئل عمّا یفعل» 2- عذاب ویا آمرزش مشركان بدست خداست. «ان تعذّبهم...و ان تغفر لهم» 3- انبیا، مقام شفاعت دارند، ولى گاهى گناه و جرم در حدّى است كه آنان نیز پاى خود را كنار مى‏ كشند. «ان تعذّبهم فانّهم عبادك» 4- قهر یا مهر خداوند، بر اساس عزّت و حكمت است. «انت العزیز الحكیم» 🍃 @telaavat
✍ پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت. در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد.‌ به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم‌خيس و گلى شد برگشت لباس را عوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟ 💥جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان او را بخشيدم.» براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت: «تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.» ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد: «تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم» كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم. براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى! 🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷🌴🌷 @telaavat 👈👈
🌼کلام امیر 💠دنياپرستان بر متاع پست دنيا هجوم آوردند، و براى به دست آوردن حرام يورش آورده يكديگر را پس زدند، نشانه بهشت و جهنّم براى آنان بر افراشته، اما از بهشت روى گردان و با كردار زشت خود به طرف آتش روى آوردند، پروردگارشان آنان را فراخواند امّا پشت كرده، فرار كردند، و شيطان آنان را دعوت كرد، پذيرفته به سوى او شتابان حركت كردند. 📚نهج البلاغه.خطبه ۱۴۴ ✅ @telaavat
📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖📖 📖✂️ برشی از یک کتاب وای به حال ما در این عصر ، در عصر علم ، در ، در ، در عصری که برای اسلام اینهمه مخالف خوانی ها هست و روزی نیست که در روزنامه ها و مجلات ، انسان یک چیزی بر علیه اسلام نبیند یا در مقالات رادیویی یک گوشه ای نشنود . چرا روزنامه ها درباره کلمه جوّ درست کرده اند ؟!(اشاره به رژیم پهلوی) در چنین عصری باید بلد باشی حرف خودت را خوب بزنی ، استدلال کنی . اگر در شرایط گذشته شرایط سخت و سنگینی داشت ، در زمان ما آن شرایط ده برابر و صد برابر شده است . 📚 حماسه حسینی ، مرتضی مطهری ، ص ۴۱۴ @telaavat 👆👆👆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 513 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یقین داشتم دیگر برنخواهم گشت. این بود که نمیخواستم حرفی در سینه ام بماند. تصمیم گرفته بودم وصیتنامه ام را هم تازه کنم اما باز هم نتوانستم. بعد از آن همه گریه خسته شده بودم و فقط به بچه ها نگاه میکردم؛ به چهره هاشان، به قامت قشنگ شان، به انگشتان حنا گرفته شان، به خنده و گریه شان، به لهجه و شوخی هاشان، به نماز و قرآنشان... چه شبی بود آن شب... آن شب استثنایی به صبح رسید. شبی که نمونه اش را تا پایان جنگ دیگر تجربه نکردم. نه هرگز مثل بچه های نمونه آن دسته غواصی در عملیات کربلای 4 دور هم جمع شدند و نه شرایط آموزش و... مثل آن زمان شد. صبح اولین کارمان جمع کردن وسایل و بسته بندی و تحویل آن به تعاون بود؛ کاری که همیشه برایم پر از غصه بود. بچه های تازه وارد به اندازه ما به تحویل وسایل حساس نبودند. من از دور به صف بچه ها نگاه میکردم و فکر میکردم کدام یک از این وسایل را تعاون دیگر به این دست ها پس نخواهد داد؟ بیشتر وقتها این وسایل بعد از شهادت، اسارت یا مجروحیت بچه ها به شهر آورده و تحویل خانواده ها میشد. وسایل را موقع تحویل باز کرده و لیست برداری میکردند. آنچه در همۀ بسته ها مشترک بود: قرآن، لباس و نوار نوحه بود. بعضی از بچه های قدیمی هم جعبه های خالی مهمات را که به عنوان کمد استفاده میکردند، قفل میکردند و به تعاون تحویل میدادند. اینها کسانی بودند که روزگار زیادی را در جبهه ها بودند و مثل خانه که هر کس وسایل شخصی اش را جایی نگه میدارد، در گوشه ای از سنگر کمدشان را نگه میداشتند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 514 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ از این طرف چادرها را جمع و جای گردان را مرتب کردیم. هر کس آخرین کارهایش را انجام میداد تا ماشینها از راه برسند. قبلاً برای انتقال به خط از کامیون و کمپرسی استفاده میشد اما ظاهراً این قضیه هم لو رفته بود. بنابراین، برای انتقال نیرو تریلی آورده بودند. بچه ها تجهیزاتشان را آماده کرده و در حال سوار شدن پشت تریلی بودند. هر گروهان سوار یک تریلی شد. من جزء آخرین نفراتی بودم که سوار شدم. بعد نوبت به کشیدن چادر پشت تریلی رسید. واقعاً نشستن پشت تریلی هنر میخواست. ارتفاع چادر از کف تریلی کمتر از یک متر بود و بچه ها باید در آن فضای کوچک جمع و جور میشدند. باز سروصدای بچه ها بلند شد. ـ وای خفه شدم! کی می‌رسیم؟! ـ این چیه رفت تو کمرم؟! ـ برادر! بی‌زحمت اسلحه تو بکش کنار! واقعاً در آن فضای بسته نمیشد نفس کشید. مخصوصاً بچه هایی که قبل از همه سوار شده بودند و جلوی تریلی بودند جایشان تنگ تر بود. به اجبار با سمبه و چاقو چادر را سوراخ کردیم تا کمی هوا بیاید که خیلی نافع بود. در تاریکی پشت تریلی حرفهای بامزه و خنده داری هم شنیده میشد. ـ دایی! ـ بله؟! ـ یه چای سیاه بده بخوریم! بچه ها حاج رضا داروئیان را دایی صدا میکردند. او مسئول سماور بود و اغلب همه از او چای میخواستند، حالا هم شوخی بچه ها گل کرده بود و سربه سر هم میگذاشتند. 👇👇👇 ✅ @telaavat