ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 529
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
فارسی حرف میزد و سعی داشت چیزهایی بفهمد. از منطقه میپرسید و دست بردار نبود. یکی از نیروهای اطلاعات آمد تا او را بیرون کند. گفت: «من پسرعموی ایشونم!» و مرا نشان داد. بلافاصله گفتم: «نه خیر! چه پسرعمویی؟! من تُرکم ولی این...» بچه های اطلاعات او را گرفتند و بردند. در بیمارستان معطل بودم و پرستارها طبق معمول می آمدند و میرفتند تا اینکه نوبت به عمل من رسید. با قیچی سراغم آمدند و گفتند: «باید لباساتو در بیاریم!» دادم درآمد: «چی کار میکنید؟!»
ـ باید لباساتو قیچی کنیم! با این دستت چطوری میخوای درشون بیاری؟!
ـ نه! هر طوری بشه درشون مییارم... شما قیمت اینارو نمیدونید!
ـ ول کن بابا! دستت درد میکنه ها!
در دلم میگفتم متوجه نیستند یک دست لباس غواصی با چه زحمتی به دست میhید. به هزار سختی به کمک آنها لباس غواصی را از تنم درآوردم و روانه اتاق عمل شدم.
وقتی به هوش آمدم علاوه بر زق زق دستم، پاهایم هم درد میکرد. معلوم شد تا آن لحظه کفشهای غواصیام را در نیاورده اند! یکی از بچه های اطلاعات را که در اتاق ما بود صدا زدم و خواستم کفش هایم را دربیاورد. آمد و هر چه کرد نتوانست. پاهایم ورم کرده و کفش غواصی محکم به پایم چسیبده بود. بنده خدا بعد از کلی تقلا رفت و یک نفر دیگر را هم آورد. این بار دو نفری هر چه زور زدند نتوانستند کفشها را در بیاورند! گفتم یک ظرف آب سرد بیاورند تا پاهایم را در آب بگذارم. آب سرد آوردند و پاهایم را در آب گذاشتم و بعد از چند دقیقه توانستند کفشها را در بیاورند. راحت شدم. میخواستند کفشها را توی سطل آشغال بیاندازند که نگذاشتم، گفتم: «اونارو بشورید، برام بیارید. میخوام اونا رو نگه دارم.»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 530
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دو روز از بستری شدنم میگذشت که به منزل پدرزنم تلفن کردم و گفتم که در تهران هستم. فردای آن روز من هم ملاقاتی داشتم؛ خانواده ام آمده بودند و همه نگران که چه بلایی سرم آمده. گفتم طوری نیست و فقط دستم زخمی شده اما واقعیت این بود که دستم عفونت کرده و از انگشتان تا بازویم سرایت کرده بود. همان روز خواستم مرا مرخص کنند. فکر کردم میروم تبریز و ادامه درمان را آنجا سر میگیرم. قبول کردند و همراه خانواده به تبریز برگشتم.
به تبریز رسیدم اما نمیخواستم در بیمارستان بخوابم. ترجیح میدادم در خانه استراحت کنم. قرار شد مرتب برای پانسمان بروم. هر روز «حمید رستمی» و «حبیب سیفی» دنبالم می آمدند و مرا برای پانسمان به درمانگاه سپاه در خیابان ارتش میبردند. آن روزها در درمانگاه شهید بهشتی پرستاری به اسم «اسماعیل فرهمند» بود که بچه ها به او جلاد اسماعیل میگفتند، چون یک ذره هم رحم نداشت. موقع پانسمان اگر میدید زخم چرک کرده، هر بلایی سر زخم میآورد تا چرک و عفونت را خارج کند. البته این کار را به نیت بهبودی مجروح میکرد و خیلی از بچه ها را از عوارض بعدی بعضی از زخمها نجات میداد ولی در حین پانسمان واقعاً پدر آدم درمی آمد! اولین بار موقع پانسمان، وقتی عفونت زخم را دید چنان دو دستی فشارش داد که از جا پریدم گویی به برق وصلم کرده باشند! روی زخم را با نوک قیچی باز کرد و پنبه ای توی زخم فرو کرد، آنقدر اینطرف و آنطرف فشار داد که از شدت درد از حال رفتم. تا آن روز سر هیچ پانسمانی بیهوش نشده بودم! رویم آب پاشیدند و کم کم به حال آمدم.
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️امروز پنجشنبه 9 آبانماه 1398
🌞 اذان صبح: 05:00
☀️ طلوع آفتاب:06:25
🌝 اذان ظهر: 11:48
🌑 غروب آفتاب: 17:11
🌖 اذان مغرب: 17:29
🌓 نیمه شب شرعی23:05
@telaavat
🍃✼🦋✼🍃
#تفسیرنور
⏪سوره انعام آيه 11
(بسم الله الرحمن الرحیم)
⤵️قُلْ سِيرُواْ فِى الْأَرْضِ ثُمَّ انظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ
ترجمه 🔻
⤵️(اى پیامبر! به آنان) بگو: در زمین بگردید، سپس بنگرید كه سرنوشت تكذیب كنندگان چگونه شد؟
┅═══🍃✼🦋✼🍃═══┅
نکته ها 🔻تفسیرنور☀️
⤵️فرمان «سیروا فى الارض» شش بار در قرآن آمده است. متأسّفانه كافران بیش از ما به این دستور عمل كردند و وجب به وجب كشورهاى اسلامى را كاوش كردند و از منابع، ذخایر، نقاط قوّت و ضعف، آثار فرهنگى، كتب خطى و هنرهاى مسلمانان آگاه شده و آنها را غارت كردند و مسلمانان در خواب غفلت ماندند.
┅═══🍃✼🦋✼🍃═══┅
پيام ها ⚡📬
1- سفرهاى علمى وآموزنده وعبرت آور، ستوده و نیكوست. «سیروا... ثمّ انظروا»
2- شكست و سقوط مخالفان حقّ حتمى است، اگر شك دارید، تاریخشان را بخوانید و با سفر، آثارشان را ببینید و عبرت بگیرید. «سیروا... ثم انظروا»
3-عوامل عزّت یا سقوط جوامع، قانونمند است. اگر عواملى مثل انكار و تكذیب حقّ در زمانى سبب هلاكت شد، در زمان دیگر هم سبب مى شود. «سیروا... انظروا»
4-یكى از عوامل سقوط تمدّنها، تكذیب انبیا است. «عاقبة المكذّبین»
5 - جلوههاى گذرا مهم نیست، پایان كار مهم است. «عاقبة المكذّبین»
@telaavat
👆👆👆
#شیخ_رجبعلی_خیاط
#اخلاص
یکی از شاگردان شیخ رجب علی خیاط میگوید: روزی خدمت شیخ عرضه داشتم: اگر اجازه دهید، با هم به زیارت حضرت رضا مشرّف شویم. شیخ فرمود: «اجازهام دست خودم نیست. » نخست فهم این مطلب برای من قدری سنگین بود که چرا ایشان میفرماید اجازهام دست خودم نیست. تا اینکه زمانی گذشت و فهمیدم بنده خدا غیر از اراده حق، رأیی از خود ندارد و کارهایش به اجازه و رضای اوست. پس از مدتی در محضر شیخ رجب علی درباره اخلاص و زیارت امام رضا (ع) بحث شد.
ایشان فرمود: «ما اگر برای خدا مشرّف شویم و جز رضای خدا چیزی در نظر نباشد، حضرت از این زائر پذیرایی دیگری خواهد کرد».
📚 کیمیای محبت
🔖 #توصیه_های_اخلاقی_علما
@telaavat 👈
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
اولین پنجشنبه ماه ربیع الاول و ياد درگذشتگان😔
💠 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ
🔸یاد بگیریم، از محبت دیشب پدر نگوییم
در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است😔
🔸یاد بگیریم، از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند😢
🌸✨در اولین پنجشنبه ماه ربیع الاول یاد کنیم
از پدران و مادران آسمانی با ذکر فاتحه و صلوات🌸
🥀روحشون قرین رحمت الهی
🆔 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 531
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به اسماعیل التماس میکردم، میگفتم: «تو را به خدا یواشتر!» او هم میگفت: «تو به خدا و پیغمبر و هر کس که قسمم بدهی من باز هم کاری را که باید بکنم میکنم. پس صبر کن.» با همه مجروحان همین طور بود. گاهی که برای پانسمان میرفتم و در نوبت مینشستم میدیدم مجروحانی که برای پانسمان میرفتند صدای ناله و گریه شان بلند میشد. اسماعیل اگر میدید ترکشی در زخم مانده او را پیش دکتر نمیفرستاد خودش با قیچی ترکش را بیرون میکشید! از دست من هم تکه ای از دستکش غواصی را بیرون کشید!
بعد از آن همه درد و جراحتی که در جنگ بر سرم آمده بود، دیگر تحمل پانسمان کردنهای اسماعیل را نداشتم. آن روزها خیلی زجر کشیدم. عفونت دستم شدید بود و داشت مرا از کار میانداخت. حاج حمید هر روز با ماشین می آمد و مرا به درمانگاه میبرد و این کار حدود یک ماه طول کشید. زخم کربلای 4 خیلی زجرم داد، گاهی در طول پانسمان چنان درد میکشیدم انگار چشمهایم آتش گرفته است.
در همین برنامه ها بودم که شیپور عملیات کربلای 5 دمیده شد. دوست داشتم در منطقه باشم خصوصاً که منطقه عملیاتی را میشناختم و تا حدودی نقشه را هم میدانستم. مرتب پیگیر خبرها بودم و در کنار اشک و آهی که هر روز در پی پانسمان دست مجروحم داشتم، خوشحال بودم. با آنچه از رسانه ها میشنیدم فکر میکردم که عملیات کربلای 5، شکست کربلای 4 را جبران کرده است.
در تبریز آنچه از عملیات بزرگ کربلای 5 میشنیدم از طریق اخبار بود تا اینکه بهتدریج از بچه هایی که در منطقه بودند، چیزهایی دستم آمد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 532
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بچه ها میگفتند وقتی گروهان غواصی از آب رد میشد درگیری شروع شده بود. یکی میگفته عقب برگردید و یکی دیگر نیروها را جلو میکشیده. سیدفاطمی هم از پشت با بیسیم میگفته جلو بروید اما باز بعضیها «اما» و «اگر» می آوردند. در نهایت دسته فرج قلیزاده به سده رسیده و ده تا پانزده نفر از سده گذشته و منطقه را گرفته بودند. بچه ها میگفتند آقا فرج در کنار «یوسف حقایی» که نیروی اطلاعات آن دسته بوده دلاورانه کار کرده بودند و یوسف حقایی همانجا شهید شده بود.
چند روز بعد رفته رفته شهدا به شهر بازآمدند. شهیدان عملیات کربلای 4 هم با شهدای کربلای 5 تشییع می شدند و تعداد شهدا زیاد بود. هر روز ده ها شهید در تبریز تشییع میشد؛ گاهی سی، گاهی چهل و حتی شصت شهید در یک روز از نیروهای گردان حبیب و امام حسین که در کربلای 5 حماسه ها خلق کرده بودند تشییع میشدند. فرمانده دلاور گردان امام حسین، مصطفی پیشقدم، هم بالاخره مزد زحمتهایش را گرفته و شهید شده بود. وادی رحمت هر روز غوغا بود. من در آن شرایط که دوست خاصی نداشتم و تنها بودم، بیشتر از هر جایی دوست داشتم در آن مکان مقدس باشم. با حسرت در تشییع جنازه بچه ها شرکت میکردم. بعضیها را میشناختم و در سوگشان میسوختم. بین شهدا، اصغر علیپور بدجوری منقلبم کرد، بالاخره در کربلای 5 خدا او را هم برای شهادت برگزید. او و یارانی چون احد مقیمی، اکبر پاشایی، حسن کربلایی، غلامرضا جشنی پور، پدرام شاکری و...
در وادی رحمت همیشه قبر امیر زیارتگاهم بود.
👇👇👇
✅ @telaavat