eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.8هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
46 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
┅═══🍃✼🦋✼🍃═══┅ ⏮سوره انعام آيه 26 (بسم الله الرحمن الرحیم) ⤵️وَ هُمْ يَنْهَوْنَ عَنْهُ وَ يَنَْوْنَ عَنْهُ وَ إِن يُهْلِكُونَ إلاَّ أَنفُسَهُمْ وَ مَا يَشْعُرُونَ‏ ترجمه 🔻 ⤵️و آنان، مردم را از آن (پیامبر و قرآن) باز مى ‏دارند و خود نیز از آن دور و محروم مى‏ شوند، (ولى بدانند كه) جز خودشان را هلاك نمى‏ سازند، و(لى) نمى‏ فهمند. ┅═══🍃✼🦋✼🍃═══┅ نکته ها 🔻تفسیرنور☀️ ⤵️«یَنئَون» از ریشه‏ى «نأى»، به معناى دور كردن است. برخى از اهل سنت، در تفسیر خود این آیه را درباره ابوطالب دانسته و گفته‏ اند كه وى مردم را از آزار پیامبر نهى مى‏ كرد ولى خودش ایمان نمى‏ آورد و از مسلمان شدن دورى مى‏ جست و برخى آیات دیگر را هم در این باره مى‏ دانند (مثل توبه 113، قصص 56)، 🍁ولى به نظر پیروان مكتب اهل‏بیت، ابوطالب از بهترین مسلمانان است و دلایل ایمان ابوطالب پدر عزیز حضرت على‏ علیه السلام بسیار است كه به بعضى از آنها اشاره مى‏ كنم: 1- جملاتى كه شخص پیامبراكرم صلى الله علیه وآله و اهل‏ بیت‏ علیهم السلام درباره ایمان او فرموده‏ اند، بهترین دلیل بر ایمان اوست. 2-🎍 حمایت‏هاى بى‏ دریغ وى از پیامبر در شرائط بسیار سخت. 3- اقرارهاى ابوطالب كه در اشعار خود نسبت به پیامبر و رابطه خود با خدا دارد. 4- سفارش‏هاى او به همسر و فرزند و برادرش حمزه كه از اسلام و نماز و پیامبر حمایت كنند. 5 - حزن و اندوه فراوانى كه براى پیامبرصلى الله علیه وآله به خاطر فوت ابوطالب پیدا شد. 6 ابوبكر و عباس گواهى دادند كه ابوطالب هنگام مرگ، كلمات «لااله الاّاللّه و محمّد رسول اللّه» مى‏ گفت. 7- رسول خدا صلى الله علیه وآله بالاى منبر براى ابوطالب دعا كرد و جنازه‏ى او را تشییع نمود و به حضرت على علیه السلام دستور كفن كردن او را داد. تنها بر او نماز گذاشته نشد زیرا تا آن روز نماز میّت واجب نشده بود، چنانكه بر خدیجه هم نماز گزارده نشد. 8 - حضرت على علیه السلام در نامه‏اى به معاویه نوشتند كه بسیار فرق است میان پدر من ابوطالب با پدر تو ابوسفیان. 9-رسول خدا صلى الله علیه وآله فرمود: من در قیامت، شفیع پدر و مادر و عمویم ابوطالب هستم. 10-در حدیث مى‏ خوانیم كه خداوند به رسول خود وحى كرد كه آتش بر پدر و مادر و كفیل تو حرام است. 11- در مسلمان بودن فاطمه بنت‏ اسدعلیها السلام كه از زنان خوش سابقه و مهاجر است، شكّى نیست و اگر ابوطالب مسلمان نبود، هرگز رسول خداصلى الله علیه وآله اجازه نمى‏داد كه شوهر این زن، مردى بى‏ ایمان باشد. ┅═══🍃✼🦋✼🍃═══┅ پيام ها ⚡️📬 1- كفّار و مشركان، همواره در تلاش براى كارشكنى و بازداشتن مردم از گوش‏دادن به قرآن بودند. «و هم ینهون عنه...» 2- دورى از پذیرفتن حق، سبب به هلاكت انداختن خود انسان مى‏ شود. «و ما یهلكون الاّ انفسهم» 3- شعور واقعى، یافتن راه حقّ است و گم كردن راه حقّ و رهبر حقّ، از سوى هر كه باشد، بى‏ شعورى است. «و ما یشعرون» @telaavat 👈👈
1_35152542.mp3
18.69M
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨ یتیم مکه آقای جهان شد💫🌸 محمد سید پیغمبران شد ☺️💕 ای حسن خلقت بی بدیل... ای از تو عالم در عجب... 🎧حامد زمانی 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐 @telaavat
💝راه رسم زندگی پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم در کلام امیر المومنین علیه السلام  🌸➼‌┅═🌸═┅┅───┄🌸کلام امیر ✨فَتَأَسَّ بِنَبِيِّکَ الاَْطْيَبِ الاَْطْهَرِ ـ صَلَّى اللّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ ـ فَإِنَّ فِيهِ أُسْوَةً لِمَنْ تَأَسَّى، وَ عَزَاءً لِمَنْ تَعَزَّى. وَ أَحَبُّ الْعِبَادِ إِلَى اللّهِ الْمُتَأَسِّي بِنَبِيِّهِ، وَالْمُقْتَصُّ لاَِثَرِهِ 🔶(تو اى مسلمان)، به پيامبر پاک و پاکيزه ات ـ که درود خدا بر او و خاندانش باد ـ تأسّى جوى; زيرا در او سرمشقى است براى آن کس که مى خواهد تأسّى جويد و نسبتى است عالى براى کسى که بخواهد به او منسوب شود، محبوب ترين بندگان نزد خدا کسى است که به پيامبرش تأسّى کند و به دنبال او گام بردارد» 📘نهج البلاغه.خطبه ۱۶۰  🌸➼‌┅═🌸═┅┅───┄🌸 @telaavat
✅ "روی قبرم بنویسید اینجا مدفن کسی است که می خواست اسرائیل را نابود کند." 🌹٢١آبان سالروز شهادت پدر موشکی ایران سردار حاج حسن تهرانی مقدم گرامیباد 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🆔 @telaavat 👆👆👆
👈امشب از ساعت ۲بامداد تا اذان صبح هرکس حاجتی داره دعا کنه چون امشب بعداز۱۱۰۰سال ماه به دورخانه ی کعبه می چرخد ... 🔷دعای معراج یا سَیّدُ یا سَندُ یا صَمَدُ یا مَنْ لَهُ الْمُسْتَنَدُ اِجْعَلْ لی فَرَجاً وَ مَخْرَجاً مَمّا اَنا فیهِ وَاکْفِنی فِیهِ وَ اَعُوذُ بِکَ بِسْمِ اللهِ التّامّاتِ یا اَللهُ یا اَللهُ یا اَللهُ یا رَحْمنُ یا رَحْمن یارحمنُ یا رَحیمُ یا خالِقُ یا رازِقُ یا بارِیُ یا اَوَّلُ یا آخِرُ یا ظاهِرُ یا باطِنُ یا مالِکُ یا قادِرُ یا واهِبُ یا وَهّابُ یا تَوّابُ یا حَکیمُ یا سَمیعُ یا بَصیرُ یا غَفورُ یا رَحیمُ یا غافِرُ یا شَکُورُ یا عالِمُ یا عادِلُ یا کَریمُ یا رَحیمُ یا وَدودُ یا غَفورُ یا رَؤفُ یا وِتْرُ یا مُغیثُ یا مُجیبُ یا حَبیبُ یا مُنیبُ یا رَقیبُ یا مَعیدُ یا حافِظُ یا قابِضُ یا حَیُّ یا مُعینُ یا مُبینُ یا جَلیلُ یا جَمیلُ یا کَفیلُ یا وَکیلُ یا دَلیلُ یا حَیُّ یا قَیّومُ یا جَبّارُ یا غَفّارُ یا حَنّانُ یا مَنّانُ یا دَیّانُ یا غُفْرانُ یا بُرْهانُ یا سُبْحانُ یا مُسْتَعانُ یا سُلْطانُ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکَبّ‍‍ِرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا ‍وَفِیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا اَمینُ یا مُؤمِنُ یا مُتَکبِّرُ یا شَکُورُ یا عَزیزُ یا عَلیُّ یا وَفیُّ یا قَویُّ یا غَنیُّ یا مُحِقُّ یا مُعْطی یا آخِرُ یا اَحْسَنَ الْخالِقینَ یا خَیْرَالرّازِقینَ یا خَیْرَ الْغافِرینَ یا خَیْرَ الْمُحْسِنینَ یا خَیْرَ النّاصِرینَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ یا نُورَ السَّمواتِ وَ الْأرْضِ یا هادِیَ الْمُض‍‍ِلّینَ یا دَلیلَ الْمُتَحَیّرینَ یا خالِقَ کُلَّ شَیءٍ یا فاطِرَ السَّمواتِ والْأرْضِ یا هادِیَ الْمُضِلینَ یا مُفَتَّحَ الْأبْوابِ یا مُسَبِّبَ الْأسْبابِ یا رَفیعَ الدَّرَجاتِ یا وَلِیَّ الْحَسَناتِ یا غافِرَ الْخَطیئاتِ یا مُحیِیَ الْأمْواتِ یا ضاعِفَ الْحَسَناتِ یا دافِعَ الْبَلِیّات، اَللّهُمَّ اَحْفَظْ صاحِبِ هذَالدُّعاءِ مِنَ الطّاعُونِ وَالزَّلْزَلَهِ وَ الْفُجْاَهِ وَالْوَباء‍‍ِ وَ م‍‍ِنْ شَرَّ السُّلْطانِ الْجابِرِ وَ شَرَّ الْعَیْنِ السُّوء‍‍ِ وَ مِنْ شَرَّالْجَنَّ وَالْإنْسِ بِحَقَّ لا اِلهَ اِلاّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ بِحَقَّ حمعسق وَ بِحَقَّ مُحَمَّدِ الْمُصْطَفی وَ بِحَقَّ عَلِیَّ الْمُرْتِضی وَالْأئمَّهِ الْهُدی وَ بِحَقَّ اللُّوحِ وَالْقَلَمِ وَالْکُرْسِیَّ وَ الْعَرْشِ وَ بِحَقَّ فَسَیَکْفیکَهُمُ اللهُ وَ هُو السَّمیعُ الْعَلیمُ اللّهُمَّ اَحْفَظْ صاحِبِ هذَالدُّعاءِ مِنْ شَرَّ کُلَّ ذی شَرًّ وَ مِنْ شَرٌ طارِقٍ اللَّیْلِ وَ النَّهارِ وَ مِنْ شَرَّ والِدٍ وَ ما وَلَدَ وَ مِ‍نْ شَرَّ ما یَلِجُ فِی‌الأرْضِ وَ ما یَخْرِجُ مِنْها وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحیم اَللّهُمَّ احْفِظْ صاحِبِ هَذَاالدُّعا مِنْ شَرَّ الْأعْداءِ وَ مِنْ شَرَّ جَمیعَ الْمِحْنَهِ وَ الدّاءِ وَ مِنْ شَرَّ النَّفّاثاتِ فِی الْعُقَدِ وَ مِنْ شَرَّ حاسِدٍ اِذا حَسَدَ یا رَبَّ بِعِزَّ عِزَّتِکَ وَ الْقَهْرِ بِلُطْفِکَ وَ الرَّحْمَهِ رَحْمَتَکَ یا واهِبَ الْعَطایا یا دافِعَ الْبَلایا یا غافِرَ الْخطایا یا سَتّارَ الْعُیُوبِ یا نُورَ الْغُیُوبِ یا نُورَ الْقُلُوبِ یا حَبیبَ الْقُلُوبِ یا قاضِیَ الْحاجاتِ یا رَحْمنَ الدُّنْیا وَالْأخِرَهِ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ وَ بِحَقَّ اَلا اِلا اللهِ تُصیرُا الأمُورِ اَللّهُمَّ اَسْتَوْدِعُکَ نَفْسی وَ رُوحی وَ مالی وَ اَوْلادِی وَ جَمیعَ ما اَنْعَمْتَ عَلَیَّ فِی الدّینِ وَ الدُّنْیا وَ الْآخِرَهِ اِنَّهُ لا یُضیعُ صانیکَ یَصُونَکَ وَ مَحْفُوظَکَ وَ مَامُولَکَ وَ لا یُجیرُنی اَحَدٌ مِنْکَ وَ لَنْ اَجِدَ مِنْ دُونِهِ مُلْتَحَداً اَللّهُمَّ رَبَّنا اتِنا فِی الدُّنْیا حَسَنَهً وَ فِی الْآخِرَهِ حَسَنَهً وَ قِنا عَذابَ النّارِ وَ عَذابَ الْقَبرِ بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ وَ صلَّی اللهُ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِهِ اَجْمَعینَ الطّاهِرینَ وَ الأئِمَّهِ الْمَعْصُومینَ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً کَثیراً کَثیراً. اللهمَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين 🌸حضرت محمد(ص) فرمودند: هر کسی این دعا را بین مردم پخش کند گرفتاریهایش حل شود... ان شاءالله فقط امشب 🌙 @telaavat 👆👆👆
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 555 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فصل شانزدهم زهوار در رفته! رفته رفته زمزمه هایی شنیده میشد که مأموریت لشکر عاشورا از این به بعد در منطقه غرب خواهد بود. مرداد 1366 چند گردان از جمله گردان امام حسین به منطقه غرب رفتند و در منطقه سردشت در عملیات نصر 7 شرکت کردند. در این روزها ذهن من مدام مشغول بود. یاد حرفهای شهدا میافتادم. حرفهایی که در مورد جنگ بین بچه ها مطرح میشد، حالا واقعیت پیدا میکرد. جنگ داشت طولانی میشد و تا آن زمان نه عراق توانسته بود به طور جدی به ما صدمه بزند و نه ما توانسته بودیم با عملیاتهای بزرگ ضربه کاری به عراق بزنیم. علاوه بر این، تلفات عراق به کمک هم پیمانان خارجی و دشمنان جمهوری اسلامی ایران زود جبران میشد؛ هواپیماهای جدید، سلاحهای جدید و حتی نیروهای تازه نفس... در حالی که کمبود نیرو در بین ما محسوس بود. ما در جمع پایگاه این مسائل را مطرح کردیم که باید جای نیروهای از دست رفته را پر کرد اما جای خالی شهدا پر نمیشد. نیروهای پایگاه کسانی بودند که اکثراً سابقه جبهه و مجروحیت داشتند. بعضیها طوری زخمی شده بودند که نمیتوانستند کارایی زیادی داشته باشند. خود من واقعاً نمیتوانستم در جبهه یک شب خواب راحت داشته باشم. از یک طرف پشتم درد میکرد، از یک طرف شکمم! بعد از آن مجروحیتها، سالها بود با 70 درصد جانبازی و جنگ تمامعیار با زخمها و عفونتها زمان عزیمتم به وادی رحمت فرا رسیده بود نه خط مقدم جنگ و نه حتی زندگی خانوادگی! اما خدا چیز دیگری میخواست و من شاهد مظلومیت و غربت بچههای جنگ بودم، در حالی که نه میتوانستم شهر را تحمل کنم و نه تنم برای ماندن در جبهه یاری میکرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 556 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در سال 1360 زمانی که در کردستان بودم و هفده سالم بود، بالای هشتاد کیلو وزن داشتم اما در زمستان 1365 شده بودم پنجاه وپنج کیلو. اغلب اوقات ترکشها و عفونتهای پایان ناپذیر زخمها کلافه ام میکرد. اما دم نمیزدم و می ساختم. گاهی آنچه در شهر میدیدم تحملش سخت تر از درد زخمها بود. هر چه میگذشت حال و روز شهر با جبهه بیشتر فاصله میگرفت. اواخر تابستان 1366 زمزمه رسیدن گردان حبیب به پادگان شهید قاضی آمد. آن روزها در دزفول بودم، وسایل را پشت دو دستگاه تریلر گذاشتیم. نیروها هم با اتوبوسها حرکت کردند. به راننده ها دستور داده بودند بعد از شهر میانه دیگر توقف نکنند. اما بچه ها اصرار میکردند که اتوبوسها از داخل شهر بروند. آن وقت، هم میتوانستند چیزهایی را که لازم داشتند بخرند و هم ممکن بود از کاروان جدا شوند و سری به خانه بزنند. در اتوبوس صحبت از این بود که در پادگان شهید قاضی نمازمان کامل است یا شکسته؟ هر کس چیزی میگفت و بحث داغ بود. پادگان شهید قاضی هنوز تکمیل نشده بود و بعضی از ساختمانها نیمه کاره بودند، بعضی آب نداشتند، بعضی برق. مجبور بودیم شبها فانوس روشن کنیم. به محض اینکه در پادگان جابه جا شدیم گشتی در اطراف زدیم. دور تا دور پادگان با سیم خاردار محصور شده بود اما پشت پادگان، باغی در کنار تپه ای بود که دورش حصار نکشیده بودند. معبر خوبی برای در رفتن در روز مبادا بود! ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 557 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ورود و خروج نیروها از مسافت صد متری تا خود نگهبانی ممنوع بود و گفته بودند کسی نزدیک نشود. فاصله پادگان شهید قاضی تا تبریز نیم ساعت بود و همه دوست داشتند سری به تبریز بزنند اما چون قرار بود بعد از سه چهار روز به منطقه غرب برویم اجازه نمیدادند کسی از پادگان خارج شود. بعضی خانواده ها که فهمیده بودند لشکر به پادگان قاضی آمده برای دیدن بچه ها آمده بودند اما نگهبانی اجازه نمیداد نزدیکتر بیایند. آنها از دور به بچه ها دست تکان میدادند. همان شب بود که گفتند خانواده من هم آمده اند جلوی پادگان. خودم را به نگهبانی رساندم اما مانعم شدند و گفتند قدغن است جلو بروی! به همان مسیری که صبح شناسایی کرده بودم رفتم. نیم ساعت طول کشید تا پادگان را از طریق باغ دور زدم و از بیرون جلوی نگهبانی رسیدم. حالا نگهبان مرا دیده و کنجکاو شده بود. ـ تو از کجا رفتی بیرون؟! ـ این دیگه به تو مربوط نیست! نگهبان مراقبم بود که موقع برگشتن از کجا خواهم برگشت. مدتی کنار خانواده بودم و وقتی از هم خداحافظی کردیم از شانس من آقا سیدفاطمی رسید. به او گفتم که نگهبان نمیگذارد بروم داخل! به نگهبانی دستور داد کاری به من نداشته باشند و راحت برگشتم. آنجا به هر گردانی یک سالن داده بودند که بعدها آن سالنها را به صورت چند اتاق درآوردند. با اینکه سالنها فاقد آب و برق بودند اما در هر حال بهتر از چادرها بودند مخصوصاً که هوا رو به سردی گذاشته بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 558 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از پنج شش روز حرکت کردیم به سمت «رحمانلو» در نزدیکی دریاچه ارومیه. مجبور بودیم چادر بزنیم چون قراربود زمستان را همانجا سر کنیم. رحمانلو اوایل جاده خوبی نداشت. اطرافش را کوهها و تخته سنگ های بزرگ احاطه کرده بودند و بچه ها گاهی به کوههای اطراف میرفتند. بعدها به کمک لودرها جادهای در منطقه احداث شد. هوا سردتر شده و در اطراف تبریز برف هم باریده بود. یک روز عصر در چادر فرماندهی با جلال زاهدی، حسن حسین زاده، فرج قلیزاده و چند نفر دیگر نشسته و مشغول صحبت بودیم. وسط چادر روی اجاق خوراکپزی بساط چایمان آماده بود. دور چادر را پتو بسته بودیم تا مانع ورود بیجواز هوای سرد توی چادر شویم. دو طرف چادر هم دو جعبه خالی مهمات بود که وسایلمان را در آنها گذاشته بودیم، همیشه کفشهامان را آنطرف جعبه ها در می آوردیم. در یک لحظه، صدای عجیبی آمد؛ صدای سقوط سنگ بزرگی که از بالای کوه غلتیده و پایین می آمد. کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد، فقط داد میزدند: «برید کنار!» از قضا همه ما در دو سوی چادر نشسته بودیم و وسط تقریباً خالی بود. ناگهان این سنگ بزرگ چادر را پاره کرد و رفت... انگار چادر را با چاقو به دو نیم کردند! چادر به هم ریخت و همه مضطرب بیرون دویدیم. این سنگ از کجا آمد؟ اگر به بچه ها میخورد چه میشد؟... معلوم شد دو نفر از نیروهای مشمول مثلاً شوخی کرده اند و سنگ را هل داده اند پایین... به لطف خدا به خیر گذشت. .✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 559 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ استقرار در رحمانلو برای نیروها هم خوب بود و هم بد! خوبی اش مسافت کوتاهش با تبریز بود که یک تا یک و نیم ساعت بیشتر تا تبریز فاصله نداشت و نیروها میتوانستند راحت با خانواده شان تماس بگیرند. بدی اش این بود که هر اتفاقی در رحمانلو میافتاد به خانواده ها هم منتقل میشد. مثلاً اگر از نقشه ای صحبت میشد خانواده ها از آن باخبر بودند. البته شرایط آنجا سختی خاص خودش را داشت. نیروهایی که به مناطق جنوب عادت کرده بودند حالا در غرب با مشکلات متعددی روبه رو بودند که مهمترین آنها سرمای منطقه بود. به نظر میرسید بهترین نیروهایی که میتوانستند در غرب وارد عمل شوند همین بچه های لشکر عاشورا بودند که از تبریز و ارومیه و سایر شهرهای آذربایجان بودند. هرچند نیروهای قدیمی لشکر هم سالها در جنوب مانده بودند و سرمای منطقه برای آنها هم غریب بود. در رحمانلو صبحها همیشه برنامه صبحگاه برگزار میشد. یکی از برنامه های خوب صبحگاه که از اول تا آخر جنگ اجرا میشد قرائت آیاتی از قرآن و ترجمه آن بود، همچنین وصیت نامه یک یا دو شهید که معمولاً از نیروهای لشکر عاشورا بودند خوانده میشد. همین برنامه مختصر خیلی به نیروها روحیه میداد. چون نیروها اغلب این شهدا را میشناختند و تأثیر وصایای آنها بیشتر بود. در وصیت شهدا نکات مشترک فراوانی بود: «جبهه ها را خالی نگذارید، امام را تنها نگذارید.» و دعوت به عبادت و نماز شب و جهاد و... در این بین وضع بعضی دسته ها دیدنی بود. بعضیها منظم و بعضیها هم قربانشان بروم یک طرف پیراهن زیرشلوار و یک طرف روی شلوار، اُورکت روی دوش و.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 560 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از مراسم صبحگاه برنامه کوهنوردی داشتیم. آنجا برای دویدن جای مناسبی نبود در عوض هر روز برنامه کوهپیمایی انجام میشد. البته بعضیها هم از این مراسم استفاده کرده و جیم میشدند! در رفتن در آن منطقه، یعنی اینکه بروی شهر و غذایی بخوری یا میوه ای بخری یا به سلمانی و حمام بروی. من هم یکی از این فراریها بودم که بیشتر برای انجام این قبیل امور یک روز یا چند ساعت جیم میشدم؛ کافی بود وقتی بچه ها با ستون یک از کوه بالا میروند عقب بمانی و...! آن روزها بعد از شهادت علی پاشایی و حبیب رحیمی، جلال زاهدی مسئول گروهان شده بود و فرج قلیزاده معاونش. معاون دوم هم حسن حسین زاده بود. بعد از کربلای 5 آقا سیدفاطمی فرمانده تیپ شده بود، محمد سوداگر فرمانده گردان حبیب و مطلق معاون گردان شده بودند. در گروهان من با آنها میساختم و آنها با من! گاهی بچه های گروهان یکجا جمع میشدند و من هم برایشان حرف میزدم. مثل همیشه حرفهای من با خنده بچه ها همراه بود؛ یا به قیافه ام می خندیدند یا به حرفهایم! گاهی پیاده روی و کوهپیمایی را در شب هم انجام میدادیم. خط آهن تبریز ـ عجب شیر از نزدیکی رحمانلو میگذشت، سعی میکردند نیروها را به جایی دورتر از خط آهن ببرند که احتمال دیده شدن بچه ها کمتر شود. گاهی گردان ظهر حرکت میکرد و نزدیک شب بچه ها را دسته دسته رها میکردند تا راهشان را پیدا کنند و به چادرهایشان برگردند. بچه ها هم به منطقه آشنا شده بودند و معمولاً راحت برمی گشتند. این کارها تدابیری برای یافتن نقاط ضعف حرکت بود که نتیجه بخش هم بود. .✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 561 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در منطقه، کوه بلندی نزدیکی دریاچه ارومیه بود که از بالای آن از یک طرف تبریز و آذرشهر و از طرف دیگر بناب، عجب شیر و مراغه دیده میشد. دریاچه ارومیه هم از آن بالا دیدنی بود و اگر کسی چشمهایش مثل من سالم بود میتوانست از دیدن آن مناظر حسابی لذت ببرد! فاصله چادرها تا آن کوه بلند، چهار ساعت بود. میگفتند منطقه عملیاتی آتی شبیه این کوه است فقط صخره هایش بیشتر است. به همین دلیل، بیشتر کوهپیمایی ها روی این کوه انجام میشد. گاهی مانور هم برگزار میشد. تعدادی از نیروها بالا میرفتند و موضع میگرفتند و به بچه ها تیراندازی میکردند. این برنامه ها برای آمادگی نیروها خوب بود. بعضی از بچه ها در حین بالا رفتن از کوه تنگی نفس میگرفتند و میماندند. برای جنگ کوهستانی این آموزشها واجب بود. در آن منطقه بیشتر از ده مانور انجام شد در حالی که در دشت بیشتر از یکی دو مانور انجام نمیشد. روزهای آخر اقامتمان در رحمانلو که رفته رفته بساطمان را برمیچیدیم تا به منطقه عملیاتی منتقل شویم هر روز به یک گردان احسان دادند؛ چلوکباب برگ مخصوص از یکی از چلوکبابیهای خوب تبریز که خیلی می چسبید. نوبت به گردان ما که رسید من غذای دسته مان را گرفتم، کمی بیشتر از نفرات دسته. آقا جلال دید و حسابی سرزنشم کرد که چرا زیاد میگیری و... گفتم: «باباجون! شما چه کار دارید آخه! برای شما که نگرفتم برای خودم گرفتم!» خوردن برگهای اضافی هم صفای خودش را داشت. شام و صبحانه روز بعد هم دلی از عزا درآوردم! آن روزها به جمع ما عده ای از نیروهای اطلاعات را هم داده بودند که حضور آنها هم لطف خاصی داشت. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 562 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . مثلاً از یکی می پرسیدیم: «آقا شما کجا کار میکنید؟» و جواب میشنیدیم: «من مأمور شهرداری ام. از اول بازار تا اونجا که آب می یاد... اونجاها رو جارو میکشم!» ـ برادر! شما کجا هستید؟ ـ منم در اداره کشاورزیام. از دهات می یان و از ما دارو میگیرن! جالب این بود که بعضی از آنها رامیشناختیم و به شوخی میگفتیم: «خیلی خوب شد! همه جا آشنا داریم و بعد از جنگ کارمان زمین نمی ماند!» آنها همه در یک دسته که به نظرم دسته علیرضا سارخانی بود، جمع بودند و اتفاقاً دسته منظمی هم بودند. همه چیز حاکی از نزدیکی به آغاز عملیات بود. معمولاً از خوردنیها و مانورهای شبانه، نزدیکی عملیات احساس میشد. قبلاً هم چند مانور انجام شده بود و طرح مانور دیگری را ریخته بودند. در یکی از فرعیهای جاده ای که از کنار دریاچه ارومیه می گذشت کوه های بلندی قرار داشتند که محل مانور ما بودند. آن روز بعد از ناهار به همراه آقا جلال زاهدی به محل فرماندهی گروهان رفتیم. آقا محمد سوداگر آمده بود و در مورد مانور شب توضیح میداد؛ محل گروهانها، نحوه حرکت و... کادر گروهان هم باید نیروهای خودشان را توجیه میکردند. قرار بود بعد از تاریک شدن هوا حرکت کنیم. هوا سرد بود. خبری از برف نبود اما هوا سوز شدیدی داشت. وقتی از تپه ای شروع به بالا رفتن کردیم، باد با چنان سرعتی می وزید که نزدیک بود پرتمان کند پایین. ✅ @telaavat
فراخوان سازمان دارالقرآن الکریم برای حضور جامعه قرآنی در اجتماع بزرگ مردمی حمایت از امنیت،آرامش و افتدار کشور در تهران جامعه قرآنی کشور همراه و همصدا با اقشار مختلف امت اسلامی و همیشه در صحنه در اجتماع بزرگ مردمی حمایت از امنیت، اقتدار و آرامش کشورحضور خواهد یافت و به رسالت خود عمل خواهد کرد. وعده ما: دوشنبه 4 آذرماه ساعت 14.30 تهران-میدان انقلاب اسلامی ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 563 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گردان ما از کنار آب با ستون یک حرکت کرده بود و هر گروهانی باید به مسیر خودش میرفت. در کوهستان باید برای بالا رفتن از کوهی که دشمن بالای آن خانه کرده بود از شیارها حرکت میکردیم. دشمن هم بیکار نمی نشست و این شیارها را یا مین گذاری میکرد یا کمین میگذاشت. محور ما وسط دو گروهان دیگر بود. در حالی که داشتیم از شیار بالا می کشیدیم، انفجارها شروع شد. دوشکاها هم شروع به آتش کرده بودند. بچه ها اشتباه کرده بودند و انفجارها زمانی رخ میداد که نیروها داشتند از آن محل عبور میکردند. نمیدانم زمان بندی به هم خورده بود یا چه مشکل دیگری بود که لباس یکی دو نفر هم آتش گرفت که بچه ها زود خاموش کردند. به هر شکل آن مانور هم انجام شد و دیدیم در جنگ کوهستانی چه خبرها خواهد بود! در بازگشت قرار بود نیروها، ستون ستون به چادرهای خودشان برگردند. برگشتن هم به سادگی گفتنش نبود. موقعیت منطقه طوری بود که گویی صخره ها و سنگها روی شن هایی گسترده بودند. راه رفتن معمولی هم سخت بود. یک قدم که بالا برمیداشتی دو قدم پایین می آمدی. علاوه بر سروصدا حرکت مشکل بود. در طول مسیر از ستون جدا شدم، به خاطر مشکل بینایی و پایم نمیتوانستم پا به پای بقیه بروم. آقا جلال زاهدی کنارم بود و با هم میرفتیم. باد پرسوزی که میوزید وضعم را بدتر کرده بود. صورت و چشم نابینایم بدجوری اذیت میکرد، اصلاً نمیفهمیدم پایم را کجا میگذارم. انگار چشمم داشت سوراخ میشد. از اینطرف چون سابقه قفل شدن فک و دندانها را تجربه کرده بودم، میترسیدم با آن سرما باز دچار آن وضع شوم. آقا جلال که حال و روزم را میدید با بزرگواری از دستم گرفت و گفت: «آقا سید! بیا با هم بریم!» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 564 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدون تعارف دستم را به دستش سپردم و کمی سنگینی ام را روی دوشش انداختم. وضع کمی بهتر شد. آقا جلال به دلیل حرکت آهسته من دیرش شده بود. نیروها داشتند به چادرها میرسیدند و جلال باید قبل از آنها میرسید و برای بچه ها صحبت میکرد. گفت: «من میرم تو هم یواش یواش بیا پایین.» دوباره تنها شدم. آن مسیر را در روز و شرایط عادی در پنج دقیقه پایین می آمدم اما نیم ساعت طول کشید تا خودم را به بچه ها رساندم. در آن نیم ساعت هم سه، چهار دفعه زمین خوردم. سوز باد وضعم را به هم ریخته بود؛ مدام از چشمم آب میریخت و با توکل بر خدا در حالی که واقعاً زیر پایم را نمیدیدم می آمدم پایین. زمین خوردنهایم طوری بود که از زانوهایم خون می آمد. شده بودم عین سربازهای زهوار در رفته! تا رسیدم پیش بچه ها، آقا جلال آمد طرفم و وقتی دست و زانوان خونی ام را دید با ناراحتی گفت: «کاش وِلت نمیکردم. نمیدونستم تا این حد وضعت خرابه!» گفتم که طاقت هوای سرد را ندارم! فردای آن روز دوباره صورتم محل ترشح چرکها و دردهای تازه شد و فکم دوباره قفل! از گوشه چشمهایم هر روز چهل تا شصت قطره چرک بیرون می آمد. نمیدانم چرا در شب ترشحی در کار نبود اما روزها اذیت میشدم. شاید هم اثر سوز و سرمای شب بود که روز صدایش درمیآمد! دو سه روز بعد از مانور، قرار شد به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنیم. دوباره گردان حال و هوای دیگری گرفت. یکی به سلاحش میرسید، یکی نامه مینوشت، دیگری وصیتنامه. حالا دیگر رحمانلو شده بود نقطه عزیمت به صحنه درگیری. زمان حرکت هوا بد شد. ✅ @telaavat