eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.7هزار دنبال‌کننده
9.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
46 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 555 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ فصل شانزدهم زهوار در رفته! رفته رفته زمزمه هایی شنیده میشد که مأموریت لشکر عاشورا از این به بعد در منطقه غرب خواهد بود. مرداد 1366 چند گردان از جمله گردان امام حسین به منطقه غرب رفتند و در منطقه سردشت در عملیات نصر 7 شرکت کردند. در این روزها ذهن من مدام مشغول بود. یاد حرفهای شهدا میافتادم. حرفهایی که در مورد جنگ بین بچه ها مطرح میشد، حالا واقعیت پیدا میکرد. جنگ داشت طولانی میشد و تا آن زمان نه عراق توانسته بود به طور جدی به ما صدمه بزند و نه ما توانسته بودیم با عملیاتهای بزرگ ضربه کاری به عراق بزنیم. علاوه بر این، تلفات عراق به کمک هم پیمانان خارجی و دشمنان جمهوری اسلامی ایران زود جبران میشد؛ هواپیماهای جدید، سلاحهای جدید و حتی نیروهای تازه نفس... در حالی که کمبود نیرو در بین ما محسوس بود. ما در جمع پایگاه این مسائل را مطرح کردیم که باید جای نیروهای از دست رفته را پر کرد اما جای خالی شهدا پر نمیشد. نیروهای پایگاه کسانی بودند که اکثراً سابقه جبهه و مجروحیت داشتند. بعضیها طوری زخمی شده بودند که نمیتوانستند کارایی زیادی داشته باشند. خود من واقعاً نمیتوانستم در جبهه یک شب خواب راحت داشته باشم. از یک طرف پشتم درد میکرد، از یک طرف شکمم! بعد از آن مجروحیتها، سالها بود با 70 درصد جانبازی و جنگ تمامعیار با زخمها و عفونتها زمان عزیمتم به وادی رحمت فرا رسیده بود نه خط مقدم جنگ و نه حتی زندگی خانوادگی! اما خدا چیز دیگری میخواست و من شاهد مظلومیت و غربت بچههای جنگ بودم، در حالی که نه میتوانستم شهر را تحمل کنم و نه تنم برای ماندن در جبهه یاری میکرد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 556 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در سال 1360 زمانی که در کردستان بودم و هفده سالم بود، بالای هشتاد کیلو وزن داشتم اما در زمستان 1365 شده بودم پنجاه وپنج کیلو. اغلب اوقات ترکشها و عفونتهای پایان ناپذیر زخمها کلافه ام میکرد. اما دم نمیزدم و می ساختم. گاهی آنچه در شهر میدیدم تحملش سخت تر از درد زخمها بود. هر چه میگذشت حال و روز شهر با جبهه بیشتر فاصله میگرفت. اواخر تابستان 1366 زمزمه رسیدن گردان حبیب به پادگان شهید قاضی آمد. آن روزها در دزفول بودم، وسایل را پشت دو دستگاه تریلر گذاشتیم. نیروها هم با اتوبوسها حرکت کردند. به راننده ها دستور داده بودند بعد از شهر میانه دیگر توقف نکنند. اما بچه ها اصرار میکردند که اتوبوسها از داخل شهر بروند. آن وقت، هم میتوانستند چیزهایی را که لازم داشتند بخرند و هم ممکن بود از کاروان جدا شوند و سری به خانه بزنند. در اتوبوس صحبت از این بود که در پادگان شهید قاضی نمازمان کامل است یا شکسته؟ هر کس چیزی میگفت و بحث داغ بود. پادگان شهید قاضی هنوز تکمیل نشده بود و بعضی از ساختمانها نیمه کاره بودند، بعضی آب نداشتند، بعضی برق. مجبور بودیم شبها فانوس روشن کنیم. به محض اینکه در پادگان جابه جا شدیم گشتی در اطراف زدیم. دور تا دور پادگان با سیم خاردار محصور شده بود اما پشت پادگان، باغی در کنار تپه ای بود که دورش حصار نکشیده بودند. معبر خوبی برای در رفتن در روز مبادا بود! ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 557 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ورود و خروج نیروها از مسافت صد متری تا خود نگهبانی ممنوع بود و گفته بودند کسی نزدیک نشود. فاصله پادگان شهید قاضی تا تبریز نیم ساعت بود و همه دوست داشتند سری به تبریز بزنند اما چون قرار بود بعد از سه چهار روز به منطقه غرب برویم اجازه نمیدادند کسی از پادگان خارج شود. بعضی خانواده ها که فهمیده بودند لشکر به پادگان قاضی آمده برای دیدن بچه ها آمده بودند اما نگهبانی اجازه نمیداد نزدیکتر بیایند. آنها از دور به بچه ها دست تکان میدادند. همان شب بود که گفتند خانواده من هم آمده اند جلوی پادگان. خودم را به نگهبانی رساندم اما مانعم شدند و گفتند قدغن است جلو بروی! به همان مسیری که صبح شناسایی کرده بودم رفتم. نیم ساعت طول کشید تا پادگان را از طریق باغ دور زدم و از بیرون جلوی نگهبانی رسیدم. حالا نگهبان مرا دیده و کنجکاو شده بود. ـ تو از کجا رفتی بیرون؟! ـ این دیگه به تو مربوط نیست! نگهبان مراقبم بود که موقع برگشتن از کجا خواهم برگشت. مدتی کنار خانواده بودم و وقتی از هم خداحافظی کردیم از شانس من آقا سیدفاطمی رسید. به او گفتم که نگهبان نمیگذارد بروم داخل! به نگهبانی دستور داد کاری به من نداشته باشند و راحت برگشتم. آنجا به هر گردانی یک سالن داده بودند که بعدها آن سالنها را به صورت چند اتاق درآوردند. با اینکه سالنها فاقد آب و برق بودند اما در هر حال بهتر از چادرها بودند مخصوصاً که هوا رو به سردی گذاشته بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 558 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از پنج شش روز حرکت کردیم به سمت «رحمانلو» در نزدیکی دریاچه ارومیه. مجبور بودیم چادر بزنیم چون قراربود زمستان را همانجا سر کنیم. رحمانلو اوایل جاده خوبی نداشت. اطرافش را کوهها و تخته سنگ های بزرگ احاطه کرده بودند و بچه ها گاهی به کوههای اطراف میرفتند. بعدها به کمک لودرها جادهای در منطقه احداث شد. هوا سردتر شده و در اطراف تبریز برف هم باریده بود. یک روز عصر در چادر فرماندهی با جلال زاهدی، حسن حسین زاده، فرج قلیزاده و چند نفر دیگر نشسته و مشغول صحبت بودیم. وسط چادر روی اجاق خوراکپزی بساط چایمان آماده بود. دور چادر را پتو بسته بودیم تا مانع ورود بیجواز هوای سرد توی چادر شویم. دو طرف چادر هم دو جعبه خالی مهمات بود که وسایلمان را در آنها گذاشته بودیم، همیشه کفشهامان را آنطرف جعبه ها در می آوردیم. در یک لحظه، صدای عجیبی آمد؛ صدای سقوط سنگ بزرگی که از بالای کوه غلتیده و پایین می آمد. کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد، فقط داد میزدند: «برید کنار!» از قضا همه ما در دو سوی چادر نشسته بودیم و وسط تقریباً خالی بود. ناگهان این سنگ بزرگ چادر را پاره کرد و رفت... انگار چادر را با چاقو به دو نیم کردند! چادر به هم ریخت و همه مضطرب بیرون دویدیم. این سنگ از کجا آمد؟ اگر به بچه ها میخورد چه میشد؟... معلوم شد دو نفر از نیروهای مشمول مثلاً شوخی کرده اند و سنگ را هل داده اند پایین... به لطف خدا به خیر گذشت. .✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 559 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ استقرار در رحمانلو برای نیروها هم خوب بود و هم بد! خوبی اش مسافت کوتاهش با تبریز بود که یک تا یک و نیم ساعت بیشتر تا تبریز فاصله نداشت و نیروها میتوانستند راحت با خانواده شان تماس بگیرند. بدی اش این بود که هر اتفاقی در رحمانلو میافتاد به خانواده ها هم منتقل میشد. مثلاً اگر از نقشه ای صحبت میشد خانواده ها از آن باخبر بودند. البته شرایط آنجا سختی خاص خودش را داشت. نیروهایی که به مناطق جنوب عادت کرده بودند حالا در غرب با مشکلات متعددی روبه رو بودند که مهمترین آنها سرمای منطقه بود. به نظر میرسید بهترین نیروهایی که میتوانستند در غرب وارد عمل شوند همین بچه های لشکر عاشورا بودند که از تبریز و ارومیه و سایر شهرهای آذربایجان بودند. هرچند نیروهای قدیمی لشکر هم سالها در جنوب مانده بودند و سرمای منطقه برای آنها هم غریب بود. در رحمانلو صبحها همیشه برنامه صبحگاه برگزار میشد. یکی از برنامه های خوب صبحگاه که از اول تا آخر جنگ اجرا میشد قرائت آیاتی از قرآن و ترجمه آن بود، همچنین وصیت نامه یک یا دو شهید که معمولاً از نیروهای لشکر عاشورا بودند خوانده میشد. همین برنامه مختصر خیلی به نیروها روحیه میداد. چون نیروها اغلب این شهدا را میشناختند و تأثیر وصایای آنها بیشتر بود. در وصیت شهدا نکات مشترک فراوانی بود: «جبهه ها را خالی نگذارید، امام را تنها نگذارید.» و دعوت به عبادت و نماز شب و جهاد و... در این بین وضع بعضی دسته ها دیدنی بود. بعضیها منظم و بعضیها هم قربانشان بروم یک طرف پیراهن زیرشلوار و یک طرف روی شلوار، اُورکت روی دوش و.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 560 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بعد از مراسم صبحگاه برنامه کوهنوردی داشتیم. آنجا برای دویدن جای مناسبی نبود در عوض هر روز برنامه کوهپیمایی انجام میشد. البته بعضیها هم از این مراسم استفاده کرده و جیم میشدند! در رفتن در آن منطقه، یعنی اینکه بروی شهر و غذایی بخوری یا میوه ای بخری یا به سلمانی و حمام بروی. من هم یکی از این فراریها بودم که بیشتر برای انجام این قبیل امور یک روز یا چند ساعت جیم میشدم؛ کافی بود وقتی بچه ها با ستون یک از کوه بالا میروند عقب بمانی و...! آن روزها بعد از شهادت علی پاشایی و حبیب رحیمی، جلال زاهدی مسئول گروهان شده بود و فرج قلیزاده معاونش. معاون دوم هم حسن حسین زاده بود. بعد از کربلای 5 آقا سیدفاطمی فرمانده تیپ شده بود، محمد سوداگر فرمانده گردان حبیب و مطلق معاون گردان شده بودند. در گروهان من با آنها میساختم و آنها با من! گاهی بچه های گروهان یکجا جمع میشدند و من هم برایشان حرف میزدم. مثل همیشه حرفهای من با خنده بچه ها همراه بود؛ یا به قیافه ام می خندیدند یا به حرفهایم! گاهی پیاده روی و کوهپیمایی را در شب هم انجام میدادیم. خط آهن تبریز ـ عجب شیر از نزدیکی رحمانلو میگذشت، سعی میکردند نیروها را به جایی دورتر از خط آهن ببرند که احتمال دیده شدن بچه ها کمتر شود. گاهی گردان ظهر حرکت میکرد و نزدیک شب بچه ها را دسته دسته رها میکردند تا راهشان را پیدا کنند و به چادرهایشان برگردند. بچه ها هم به منطقه آشنا شده بودند و معمولاً راحت برمی گشتند. این کارها تدابیری برای یافتن نقاط ضعف حرکت بود که نتیجه بخش هم بود. .✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 561 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در منطقه، کوه بلندی نزدیکی دریاچه ارومیه بود که از بالای آن از یک طرف تبریز و آذرشهر و از طرف دیگر بناب، عجب شیر و مراغه دیده میشد. دریاچه ارومیه هم از آن بالا دیدنی بود و اگر کسی چشمهایش مثل من سالم بود میتوانست از دیدن آن مناظر حسابی لذت ببرد! فاصله چادرها تا آن کوه بلند، چهار ساعت بود. میگفتند منطقه عملیاتی آتی شبیه این کوه است فقط صخره هایش بیشتر است. به همین دلیل، بیشتر کوهپیمایی ها روی این کوه انجام میشد. گاهی مانور هم برگزار میشد. تعدادی از نیروها بالا میرفتند و موضع میگرفتند و به بچه ها تیراندازی میکردند. این برنامه ها برای آمادگی نیروها خوب بود. بعضی از بچه ها در حین بالا رفتن از کوه تنگی نفس میگرفتند و میماندند. برای جنگ کوهستانی این آموزشها واجب بود. در آن منطقه بیشتر از ده مانور انجام شد در حالی که در دشت بیشتر از یکی دو مانور انجام نمیشد. روزهای آخر اقامتمان در رحمانلو که رفته رفته بساطمان را برمیچیدیم تا به منطقه عملیاتی منتقل شویم هر روز به یک گردان احسان دادند؛ چلوکباب برگ مخصوص از یکی از چلوکبابیهای خوب تبریز که خیلی می چسبید. نوبت به گردان ما که رسید من غذای دسته مان را گرفتم، کمی بیشتر از نفرات دسته. آقا جلال دید و حسابی سرزنشم کرد که چرا زیاد میگیری و... گفتم: «باباجون! شما چه کار دارید آخه! برای شما که نگرفتم برای خودم گرفتم!» خوردن برگهای اضافی هم صفای خودش را داشت. شام و صبحانه روز بعد هم دلی از عزا درآوردم! آن روزها به جمع ما عده ای از نیروهای اطلاعات را هم داده بودند که حضور آنها هم لطف خاصی داشت. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 562 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ . مثلاً از یکی می پرسیدیم: «آقا شما کجا کار میکنید؟» و جواب میشنیدیم: «من مأمور شهرداری ام. از اول بازار تا اونجا که آب می یاد... اونجاها رو جارو میکشم!» ـ برادر! شما کجا هستید؟ ـ منم در اداره کشاورزیام. از دهات می یان و از ما دارو میگیرن! جالب این بود که بعضی از آنها رامیشناختیم و به شوخی میگفتیم: «خیلی خوب شد! همه جا آشنا داریم و بعد از جنگ کارمان زمین نمی ماند!» آنها همه در یک دسته که به نظرم دسته علیرضا سارخانی بود، جمع بودند و اتفاقاً دسته منظمی هم بودند. همه چیز حاکی از نزدیکی به آغاز عملیات بود. معمولاً از خوردنیها و مانورهای شبانه، نزدیکی عملیات احساس میشد. قبلاً هم چند مانور انجام شده بود و طرح مانور دیگری را ریخته بودند. در یکی از فرعیهای جاده ای که از کنار دریاچه ارومیه می گذشت کوه های بلندی قرار داشتند که محل مانور ما بودند. آن روز بعد از ناهار به همراه آقا جلال زاهدی به محل فرماندهی گروهان رفتیم. آقا محمد سوداگر آمده بود و در مورد مانور شب توضیح میداد؛ محل گروهانها، نحوه حرکت و... کادر گروهان هم باید نیروهای خودشان را توجیه میکردند. قرار بود بعد از تاریک شدن هوا حرکت کنیم. هوا سرد بود. خبری از برف نبود اما هوا سوز شدیدی داشت. وقتی از تپه ای شروع به بالا رفتن کردیم، باد با چنان سرعتی می وزید که نزدیک بود پرتمان کند پایین. ✅ @telaavat
فراخوان سازمان دارالقرآن الکریم برای حضور جامعه قرآنی در اجتماع بزرگ مردمی حمایت از امنیت،آرامش و افتدار کشور در تهران جامعه قرآنی کشور همراه و همصدا با اقشار مختلف امت اسلامی و همیشه در صحنه در اجتماع بزرگ مردمی حمایت از امنیت، اقتدار و آرامش کشورحضور خواهد یافت و به رسالت خود عمل خواهد کرد. وعده ما: دوشنبه 4 آذرماه ساعت 14.30 تهران-میدان انقلاب اسلامی ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 563 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گردان ما از کنار آب با ستون یک حرکت کرده بود و هر گروهانی باید به مسیر خودش میرفت. در کوهستان باید برای بالا رفتن از کوهی که دشمن بالای آن خانه کرده بود از شیارها حرکت میکردیم. دشمن هم بیکار نمی نشست و این شیارها را یا مین گذاری میکرد یا کمین میگذاشت. محور ما وسط دو گروهان دیگر بود. در حالی که داشتیم از شیار بالا می کشیدیم، انفجارها شروع شد. دوشکاها هم شروع به آتش کرده بودند. بچه ها اشتباه کرده بودند و انفجارها زمانی رخ میداد که نیروها داشتند از آن محل عبور میکردند. نمیدانم زمان بندی به هم خورده بود یا چه مشکل دیگری بود که لباس یکی دو نفر هم آتش گرفت که بچه ها زود خاموش کردند. به هر شکل آن مانور هم انجام شد و دیدیم در جنگ کوهستانی چه خبرها خواهد بود! در بازگشت قرار بود نیروها، ستون ستون به چادرهای خودشان برگردند. برگشتن هم به سادگی گفتنش نبود. موقعیت منطقه طوری بود که گویی صخره ها و سنگها روی شن هایی گسترده بودند. راه رفتن معمولی هم سخت بود. یک قدم که بالا برمیداشتی دو قدم پایین می آمدی. علاوه بر سروصدا حرکت مشکل بود. در طول مسیر از ستون جدا شدم، به خاطر مشکل بینایی و پایم نمیتوانستم پا به پای بقیه بروم. آقا جلال زاهدی کنارم بود و با هم میرفتیم. باد پرسوزی که میوزید وضعم را بدتر کرده بود. صورت و چشم نابینایم بدجوری اذیت میکرد، اصلاً نمیفهمیدم پایم را کجا میگذارم. انگار چشمم داشت سوراخ میشد. از اینطرف چون سابقه قفل شدن فک و دندانها را تجربه کرده بودم، میترسیدم با آن سرما باز دچار آن وضع شوم. آقا جلال که حال و روزم را میدید با بزرگواری از دستم گرفت و گفت: «آقا سید! بیا با هم بریم!» ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 564 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بدون تعارف دستم را به دستش سپردم و کمی سنگینی ام را روی دوشش انداختم. وضع کمی بهتر شد. آقا جلال به دلیل حرکت آهسته من دیرش شده بود. نیروها داشتند به چادرها میرسیدند و جلال باید قبل از آنها میرسید و برای بچه ها صحبت میکرد. گفت: «من میرم تو هم یواش یواش بیا پایین.» دوباره تنها شدم. آن مسیر را در روز و شرایط عادی در پنج دقیقه پایین می آمدم اما نیم ساعت طول کشید تا خودم را به بچه ها رساندم. در آن نیم ساعت هم سه، چهار دفعه زمین خوردم. سوز باد وضعم را به هم ریخته بود؛ مدام از چشمم آب میریخت و با توکل بر خدا در حالی که واقعاً زیر پایم را نمیدیدم می آمدم پایین. زمین خوردنهایم طوری بود که از زانوهایم خون می آمد. شده بودم عین سربازهای زهوار در رفته! تا رسیدم پیش بچه ها، آقا جلال آمد طرفم و وقتی دست و زانوان خونی ام را دید با ناراحتی گفت: «کاش وِلت نمیکردم. نمیدونستم تا این حد وضعت خرابه!» گفتم که طاقت هوای سرد را ندارم! فردای آن روز دوباره صورتم محل ترشح چرکها و دردهای تازه شد و فکم دوباره قفل! از گوشه چشمهایم هر روز چهل تا شصت قطره چرک بیرون می آمد. نمیدانم چرا در شب ترشحی در کار نبود اما روزها اذیت میشدم. شاید هم اثر سوز و سرمای شب بود که روز صدایش درمیآمد! دو سه روز بعد از مانور، قرار شد به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنیم. دوباره گردان حال و هوای دیگری گرفت. یکی به سلاحش میرسید، یکی نامه مینوشت، دیگری وصیتنامه. حالا دیگر رحمانلو شده بود نقطه عزیمت به صحنه درگیری. زمان حرکت هوا بد شد. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 565 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بچه ها میخواستند دسته عزاداری راه بیندازند و چون فاصله مان با تبریز کم بود، هر چه میخواستند میشد از تبریز تهیه کرد. آن روز هم برای دسته طبل آورده بودند. دسته های شاخسی قبل از عملیات همیشه طعم دیگری داشتند. از صبح زود دسته راه افتاده بود چون باید تا یازده همه چیز جمع میشد و ما حرکت میکردیم. فیلمبردارها هم حسابی مشغول بودند. از تبریز حدود بیست نفر از روحانیون و مسئولان برای بدرقه ما آمده بودند. آن روز یادم هست امام جمعه تبریز و استاندار و عده ای از دادستانی و جاهای دیگر آمده بودند. ظاهراً چکمه های آقای ملکوتی، امام جمعه وقت تبریز، آنجا جابه جا پوشیده شده بود چون همه چکمه می پوشیدند و منطقه گِلی بود. یکی از مسئولان دانسته یا ندانسته حرفی گفته بود که ناراحتی ما بیشتر شده بود! تا آنجا دل خوشی از اغلب مسئولان نداشتیم. در مقابل یکی از روحانیان به نام آقای «رضایی» که پدر دو شهید بود، قرآن به دست گرفته بود و بچه ها را با محبت از زیر قرآن رد میکرد. فیلمبردارها مشغول بودند و یکی شان به من گیر داده بود و میخواست مصاحبه کند. وضع صورت و قفل شدن دهان من خبرنگاران را وسوسه میکرد! در حالی که هیچکس نمیتوانست گرفتاری ام را درک کند، آن روزها بچه هایی که به تبریز میرفتند از شهر برایم شیر میخریدند تا با آن تغذیه کنم. ساعت از یازده گذشته بود و ما هنوز جابه جا نشده بودیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 566 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ سوار شدن چهل نفر نیرو با کوله پشتی و اسلحه و جابه جا کردن آنها در اتوبوس زمانبر بود. باران شدیدی می بارید. مسئولان در ماشینهای خودشان کنار نیروها نشسته بودند و میخواستند ما را بدرقه کنند که کردند و برگشتند! ما هم از رحمانلو خداحافظی کردیم و به طرف بوکان راه افتادیم. از بوکان که رد شدیم به طرف روستایی در آن نزدیکی رفتیم. سپاه در آن روستا پایگاهی داشت که از قبل تریلیها و کمپرسیها آنجا آمده و منتظر ما بودند. قرار بود آنجا سوار کمپرسیها شده و باقی راه را با آنها برویم. سرمای هوا بعد از بوکان چند برابر شده بود. وقتی از اتوبوسها پیاده شدیم آنقدر سرد بود که معلوم بود وارد یک منطقه کوهستانی و سرد شده ایم. ساعت سه بعد از ظهر بود. یک ساعت به بچه ها وقت داده شده بود تا نماز بخوانند و ناهار بخورند. جای مناسبی هم نبود؛ یک اتاق برای یک گردان! اغلب بچه ها نمازشان را بیرون میخواندند. آن پایگاه وسط ده بود و نیروهای پایگاه نمی گذاشتند تا زمانی که ما آنجاییم اهالی به پایگاه نزدیک شوند. ظاهراً دو روز قبل هم در منطقه درگیری شده بود. درگیریهای کردستان هنوز تمام نشده بود. البته مردم برخورد بدی نداشتند، به ما روی خوش نشان میدادند و میخواستند بپرسند که از کجا آمده ایم و به کجا میرویم. بالاخره یک تریلی به گروهان ما دادند و بچه ها آماده حرکت شدند. پشت این تریلی را به ارتفاع یک متر با چادر پوشانده بودند. سوار شدن و تاب آوردن در آن شرایط خیلی سخت بود، قبلاً هم تجربه اش کرده بودیم اما چاره ای نبود. من هم به عنوان مسئول نیروهای آن تریلی جلو پیش راننده نشسته بودم. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 567 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راننده ترک و اهل تاکستان بود. از من پرسید: «کجا میریم؟» گفتم: «مگه به تو نگفتن کجا میریم؟» ـ چرا گفتن... اونجا جای خوبیه؟ ـ بله! خیلی خوبه! ـ اونجا با عراق چقدر فاصله داره! ـ فاصله مون زیاده! نترس! قبلاً به ما گوشزد کرده بودند به راننده ها نگوییم برای چه و کجا میرویم. ساعت حدود چهار بود که ماشین راه افتاد و موقع اذان مغرب رسیدیم به بانه. وضع طوری بود که کسی از اهالی با دیدن تریلی نمیتوانست بفهمد بار این تریلی یک گروهان بسیجی است. بچه ها واقعاً مردانه آن شرایط را تحمل میکردند. در حالی که برف زمین را پوشانده بود و سوز هوا به کف و بدنه آهنی تریلی میزد. حتی از فکر اینکه بچه ها آن پشت چه میکشند، یخ میزدم! من که جلو نشسته بودم با وجود روشن بودن بخاری باز هم سردم بود! به جاده سید الشهدا که جاده تأمین بود، رسیدیم. جاده شیب تندی داشت. به نظرم حدود یک ساعت ماشین از سرازیری پایین میرفت، در حالی که در آسمان منطقه میشد منورهایی را که عراقیها میزدند، دید. راننده از من پرسید: «اونا چیان؟» ـ منور! ـ منورا رو عراقیها میزنن یا ایرانیها! ـ نه! بچه های خودمون هستن! دارن مانور میدن! ـ پس چرا شب مانور میدن؟! ـ خُب مانور رو که روز نمیشه انجام داد! باید شب باشه... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 568 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ برای اینکه نترسد، گفتم با خط خیلی فاصله داریم. خوشبختانه او هم اطلاعاتی از منطقه نداشت و حرفهایم را بهر احتی می پذیرفت. از قضا آن روز اوضاع خراب بود؛ در مسیر میدیدم که تریلی چپ کرده، ایفا و لودر هم چپ کرده بودند. آن جاده خاکی شلوغ و پر تردد بود. چند گردان قبل از ما عازم منطقه شده بودند و قرار بود بعد از ما هم نیروهای دیگری بیایند. به پل سید الشهدا که رسیدیم فاصله مان با ماشینهای جلویی کمتر شده بود. در راه دژبانهایی هم بودند که قبلاً با آنها هماهنگ شده بودند و ما را هدایت میکردند. جلوتر به پل دیگری رسیدیم؛ پل کوچکی که زیرش لوله های سیمانی گذاشته بودند و رودخانه پرآبی جریان داشت. اطراف آن پل جنگل بود. با گذر از پل که تقریباً شش هفت کیلومتر با پل سید الشهدا فاصله داشت، به منطقه لشکر عاشورا میرسیدیم. از آنجا رد شدیم و در شیب دره که محل استقرارمان بود، ایستادیم. راننده تریلی گفت که امشب میماند و صبح برمیگردد. میخواست بارنامه اش را بدهد تا امضا کنند و برای این کار هم باید صبح دنبال مسئول میگشت. به او گفتم آنجا نمانَد. پرسید: «چرا نمانم؟» ـ اگر اینجا بمونی ممکنه تا صبح یه بلایی سر ماشینت بیاد، فاصله ما با عراقیها یکی دو کیلومتر بیشتر نیست! تا این را شنید سریع ماشین را برگرداند و جانش را با ماشینش برداشت و رفت. برایم جالب بود. در طول راه با آن راننده حرف میزدم. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 569 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میگفتم: «آخه شما چرا اینقدر میترسید! خودتون که میدونید ما از عراق قویتریم. ما اینقدر حمله میکنیم و اونا نمیتونند حمله کنند. خودتان را جای این بچه ها بذارید، اینا تو این برف و سرما میجنگن و...» او هم خیلی با صراحت میگفت: «نه آقا! ما نمیتونیم خودمونو جای شما بذاریم، ما زندگی داریم، خانواده داریم!...» انگار که ما زندگی و خانواده نداشتیم! آنجا اردوگاه «شهید داوودآبادی» بود جایی که از یکسو به ارتفاعات سرگلو و از سوی دیگر به ارتفاعات گولان محدود میشد. قبلاً از هر دسته دو سه نفر آمده بودند تا در آن منطقه برای بچه های دسته خودشان چادر بزنند ولی نتوانسته بودند. به دلیل اینکه نزدیک نیم متر و در بعضی جاها یک متر برف روی زمین را گرفته بود. هوا سرد بود. فقط برای گروهان چادری زده بودند. آن هم چه چادری! از زیر چادر آب در عبور بود. بچه ها ویلان بودند. نزدیک پل نیروهای لشکر دیگری مستقر بودند. دو یا سه تا سوله هم بود که بعد فهمیدیم نیروهای اطلاعات آن لشکر آنجا مستقرند. به ما هم گفتند در یکی از سوله ها سر کنیم تا صبح فکری کنند. بین نیروهای ما «صمد قاسمپور» بود و «کریم محمدیان» با دوستش که خیلی شبیه کریم بود و من آنها را اشتباه میگرفتم. فکر میکردم برادرند اما نبودند، گاهی به شوخی میگفتند برادرند و بچه ها را سر کار می گذاشتند. من آنها را بدون نام فقط «برادر» صدا میزدم. حمید غمسوار هم با آنها بود. با هم به طرف سوله رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم سوله پر از آب است. از سقف سوله آب چکه نمیکرد بلکه لاینقطع جریان داشت. چاره دیگری نداشتیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 570 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مصیبت یک چراغ علاءالدین روشن کردیم تا شاید بتوانیم سر کنیم اما نشد. آب از یک طرف و سرما از یک طرف ما را از آنجا تاراند. آمدیم بیرون. سرما چنان بود که واقعاً اگر کسی مدتی بیحرکت میماند یخ میزد. میگفتند جلو هم همین طوریه. در همین شرایط ماشینهای سیمرغ هم با سروصدای زیاد از تپه های روبه رو بالا میرفتند. به جز سیمرغها و تویوتاها ماشین دیگری نمیتوانست از آنجا بالا برود. فکر کردیم برویم جلو اما بی فایده بود. همه جا مثل هم بود؛ برف، برف، آب و سرما! آنجا دو تا چادر بود. یکی مال تدارکات گردان و یکی مال گروهان که چادر گروهان مورد استفاده نبود. عده ای از نیروها را با ماشین جلوتر منتقل کردیم. ماشین دو سه بار که رفت و برگشت دستور رسید دیگر ماشینها حرکت نکنند چون عراقیها میشنوند. قرار شد بقیه نیروها صبح به ستون جلو بروند. من هم که با این ماشین بودم و وظیفه داشتم نیروها را جلو بکشم آنجا بین نیروهای گروهان ماندم. ساعت حدود دوازده شب بود اما هیچکس نمیتوانست استراحت کند، هر جا میرفتی شرشر آب بود و برف. فقط یک جا برای دراز کشیدن بود آن هم زیر سقف آسمان و روی برفها! از ترس دیده شدن نه میشد آتش روشن کرد و نه میشد روی زمین راحت گرفت. همه بچه ها آن شب را با مصیبت سر کردند. البته آتش عراقیها تا صبح فعال بود. گلوله های توپشان هم عقبتر از ما بر زمین میافتاد. ما هنوز درک درستی از موقعیت منطقه نداشتیم. صبح شد و در روشنایی روز دور و برمان را دیدیم. در جای دره مانندی در محاصره برفها بودیم. خبر رسید ماشینها دیگر نمیتوانند حرکت کنند چون بنزین ندارند. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 571 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عقب آنقدر برف باریده بود که جاده بسته شده بود. آنجا هم جاده گل و لای بود و ماشینها اغلب می افتادند کنار رود. محمد تجلایی را همانجا دیدم که ماشینش بنزین تمام کرده و مانده بود. آمده بودم روی پل و رودخانه را نگاه میکردم. انگار از کنار آب نفت یا بنزین میرفت! به بچه ها گفتم: «این نفت از کجا قاطی میشه؟» نمیدانستند. فکر کردم اگر مسیر را ادامه بدهم به منشاء جریان بنزین میرسم. رسیدم پیش نیروهای اطلاعاتی یکی از لشکرها، آنها مجهز بودند و همه چیز داشتند. میخواستند صبحانه بخورند، مرا هم مهمان کردند. کمی صبحانه آبکی خوردم و حرف زدیم. بچه های ما شب قبل به نان و پنیرشان پاتک زده بودند و آنها هم از دست بچه ها عصبانی بودند. وقتی از آنها جدا شدم پشت مقرشان چرخیدم. آنجا یک تانکر ده یا دوازده هزار لیتری بود. نزدیکتر رفتم و سوراخی پیدا کردم که ظاهراً ترکش گلوله توپ یا خمپارهای آن را درست کرده بود. از سوراخ چیزی بیرون نشت میکرد ولی اطراف تانکر را برف گرفته بود و نمیشد فهمید چیست. حدس میزدم بنزین باشد، وقتی آنجا را پاک کردم جریان بنزین بیشتر شد. برگشتم پیش بچه های خودمان. چاقو و چوب آوردیم، چوب را تراش دادیم و دورش نخ بستیم و به زحمت این چوب را فرو کردیم در سوراخ تانکر تا جلوی نشت بنزین را بگیرد. بعد رفتم یک گالن آوردم وقتی رسیدم یکی از نیروهای آنها به طرفم آمد. ـ چی کار میکنی؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 572 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ میخوام بنزین بردارم. ـ نمیشه! ـ چرا نمیشه؟! ـ این بنزین مال ماست! ـ ببخشیدها! ولی این بنزین رو ما نگه داشتیم. داشت میرفت! آمدند نگاه کردند. تقریباً سه هزار لیتر از تانکر رفته بود و آنها فکر میکردند ما برداشته ایم. میگفتند اصلاً یک لیتر هم نمیدهیم. آتشی شده بودم. ـ بابا! من از کی تا حالا دارم رو این کار میکنم. با مصیبت سوراخ اینو گرفتیم، درستش کردیم که نریزه! ـ دستتون درد نکنه ولی یک لیتر هم نمیدیم! رفتند یک قفل و زنجیر آوردند و شیر تانکر را با قفل و زنجیر بستند و رفتند! ما هم دور شدیم. ـ باشه! خیال می‌کنین نمی‌تونم حریف شما بشم؟! رفتم چند گالن خالی برداشتم و با چند نفر آمدم سر وقت تانکر. رفتیم بالای تانکر. گالنها را از سر تانکر میبردیم تو و پر میکردیم. همین طوری گالنها را پر کردیم و سریع برگشتیم. ✅ @telaavat