امام على عليه السلام ـ در دعا ـ :
خداى من! چگونه تو را بخوانم در حالى كه نافرمانیت کرده ام!
و چگونه تو را نخوانم، در حالى كه تو را مى شناسم!
📚 بحارالأنوار ج 94 ص 121
👇👇👇
✅ @telaavat
🔻#تفسیر_نور🔻
🌸 اعوذ بالله من الشیطان الرجیم🌸
🔷 بسْمِ اللَّه الْرَّحْمَنِ الْرَّحِيمِ 🔷
🗯ولاَتَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِى سَبِيلِاللَّه أَمْوَتٌ بَلْأَحْيَآءٌ وَلَكِنْ لَّاتَشْعُرُونَ(154)
🍁جزء 2 سوره بقره 🍂
✍ ترجمه
💭و به آنها كه در راه خدا كشته مىشوند مرده نگوئید، بلكه آنان زنده اند، ولى شما نمىفهمید.
⚡️نکته ها⚡️
در جنگ بدر، چهارده نفر از مسلمانان به شهادت رسیدند كه شش نفر آنها از مهاجران و هشت نفر از انصار بودند. برخى از مردم مىگفتند: فلانى مُرد. این آیه نازل شد و آنان را از این تفكّر نهى كرد. شهدا، نه تنها نامشان یا آثار كارهایشان زنده و باقى است، بلكه یك زندگى واقعى برزخى دارند. زندگىاى كه در آن رزق و شادى و بشارت است، زندگى در جوار رحمت خدا كه در آن حزن وترس وجود ندارد. مشخّصات این زندگى، در تفسیر سوره آلعمران خواهد آمد. انشاءاللّه.
شهادت در راه خدا، شامل كشته شدن در میدان نبرد، ترور و سوءقصد دشمنان، كشته شدن مؤمنان در دفاع از جان و ناموس و مال، در هر مكان و زمان مىشود.
🔢پيام ها 🔢
1⃣نگرشهاى محدود مادّى را باید با ایمان به خدا و گفتههاى او تكمیل و تصحیح كرد. «لاتقولوا»
2⃣ تكالیف سخت، نیاز به پشتوانه اعتقادى و جبران خسارتها دارد. آرى، كسى كه بداند زنده است، به شهادت رو مىكند. «لاتقولوا... اموات بل احیاء»
3⃣ شهادت، زمانى ارزش دارد كه در راه خدا باشد. «فى سبیل اللَّه»
4⃣ پیكار در راه دین، از ارزشهاى والا در پیشگاه خداوند است. «یقتل فی سبیل اللَّه»
5⃣ روح، بعد از مرگ باقى است، هرچند جسم و بدن متلاشى شود. «احیاء»
6⃣ سرچشمه بسیارى از تحلیلها، ناآگاهى از واقعیّات است.«لاتقولوا، لاتشعرون»
👇👇👇
✅ @telaavat
نشست خبری رئیس سازمان دارالقرآن الکریم صبح امروز با حضور اصحاب رسانه برگزار شد.
👇👇👇
✅ @telaavat
در نشست خبری امروز استاد عباس سلیمی بعنوان دبیر کمیته قرآن ستاد دهه فجر معرفی و به بیان برنامه های این ستاد در چهلمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی پرداخت.
👇👇👇
✅ @telaavat
🔔صدقه
💠روزي حضرت رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) از شيطان پرسيدند :
اي ملعون چرا مانع از صدقه دادن مي شوي⁉️
🔥شيطان گفت: اي رسول خدا اگر اره اي بر سرم گذارند و مانند درخت اره ام كنند برايم راحت تر است از تحمل صدقه دادن اشخاص.
💠حضرت فرمودند: چرا از صدقه دادن مردم ناراحتي⁉️
🔥 شيطان جواب داد : در صدقه پنج خصلت است
1⃣ مال را زياد مي كند
2⃣ مريضان را شفا مي دهد
3⃣ بلاها را دفع مي كند
4⃣ صدقه دهندگان به سرعت از پل صراط عبور مي كنند
5⃣ بدون حساب وارد حساب مي شوندو عذابي برايشان نيست.
💠 رسول اكرم (صلی الله علیه و آله) پس از شنيدن اين سخنان از شيطان به او فرمودند: خدا عذابت را زياد کند.
👇👇👇
✅ @telaavat
✳️حجت الاسلام انصاریان:
🔷حکایتی شنیدنی
👈شاید ۲۰ سال پیش یا بیشتر، آنوقت شهرداری در خیابان بالا در آن ساختمان شانزده طبقه بود. چندنفر کارشان گیر بود و به ناحق هم به آنها گیر داده بودند. یک پرونده ساختمانی برای کار خیر میساختند، ۹ماه بود که امضا نمیکردند، زمینه امضا هم داشت؛ نه تخلف ساختمانی داشتند، نه عوارضی بدهکار بودند، همهچیز آنها درست بود و امضا نمیکردند.
🔷پیش من آمدند و گفتند: آقا، شهردار را میشناسی؟ گفتم: نه! گفتند: ما چنین گرفتاری برای یک کار خیری داریم. گفتم: من با شما میآیم. آنوقتها هنوز یکبار هم مرا فیلم نکرده بودند که حالا به اطلاعات اداره بروم، قیافه من را ببیند و بگوید همین آقایی است که او را فیلم میکنند! من را نمیشناخت، گفتم: آقای شهردار هست؟ گفت: بله! گفتم: کجاست؟ گفت: طبقه شانزدهم. گفتم: زنگ بزن، من میخواهم پیش او بروم. گفت: از کجا آمدهای؟ چه راحت! اهل کجا هستی؟ گفتم: اهل خاک! ـ آدرس قرآنی به او دادم ـ گفت: شما برای چه نهادی هستی؟ گفتم: نهاد ابیعبدالله الحسین(ع)، من نهاد مهاد نمیدانم چیست! گفت: حالا من تلفن میزنم، چه بگویم؟ به او بگویم چه کسی آمده است؟ گفتم: بگو یک روضهخوان آمده است.
🔶اتفاقاً این حرف گرفت و تا تلفن زد، گفت: آقا، یک شیخی آمده است، الآن هم میخواهد شما را ببیند. به او میگویم اهل کجایی، میگوید خاک؛ از چه نهادی هستی، میگوید نهاد ابیعبدالله(ع) ـ حالا صدای او در تلفن میآمد ـ گفت: در جا بفرست بیاید، این آدم دیدنی است! مثل اینکه از قوانین خیلی بیخبر است و آدم خیلی صاف و سادهای است. بیاید اصلاً ما ببینیم. رفتم، در اتاق را که باز کردم، تا من را دید، از پشت صندلی بیرون آمد، من را بغل گرفت و گفت: من بزرگشده منبرهای دهه عاشورا و ماه رمضان هستم، برای چه آمدهای؟ میگفتی من به خانهتان میآمدم. گفتم: من کاری ندارم، این بنده خداها گرفتارند و یک امضا میخواهند که ۹ماه میروند و میآیند!
🌼ائمه ما چهکار کردهاند در حق آنهایی که مردم را میبرند میآورند! اهلبیت(ع) میگویند این آدمها را در قیامت در جهنم میاندازند، بعد به خدا میگویند: کار ما خیلی سنگین نبوده است، پس چرا ما را به اینجا آوردهای؟ خطاب میرسد: دربیایید!
🔶امیرالمؤمنین(ع) میفرمایند: هزار سال آخرتی طول میکشد تا لب جهنم میآیند و میخواهند دربیایند که به ملائکه خطاب میرسد: در سینهاش بزنید و سر جایش برگردانید. پنج-ششبار اتفاق میافتد، حالا چندهزار سال میکشد، نمیدانیم! در آخر برمیگردد و میگوید: خدایا! من را مسخره میکنی؟ میگویی بالا بیا و دوباره مرا با کله پرت میکنی! آنجا خطاب میرسد: تو بندگان من را در دنیا مسخره کردی، یعنی من را مسخره کردی؛ برو و بیا! خدایا! ما را حفظ کن که از کوره درنرویم و در سیاست و اینها برویم، تنها حرف خودش را بزنیم.
همان روز امضا کرد و پرونده را داد، آن کار خیر هم سرپا شد.
👇👇👇
✅ @telaavat
#دختر_شینا
قسمت :صدونوزدهم
آتش دشمن آن قدر زیاد بود که دیگر کاری از دست ما برنمی آمد. به آن هایی که سالم مانده بودند، گفتم برگردید. نمی دانی لحظه آخر چقدر سخت بود؛ وداع با بچه ها، وداع با ستار.»
یک لحظه سرش را روی فرمان گذاشت. فریاد زدم: «چه کار می کنی؟! مواظب باش!»
زود سرش را از روی فرمان برداشت. گفت: «شب عجیبی بود. اروند جزر کامل بود. با حمید حسین زاده دونفری باید برمی گشتیم. تا زانو توی گل بودیم. یک دفعه چشمم افتاد به کشتی سوخته ای که به گل نشسته بود. حالا عراقی ها ردّ ما را گرفته بودند و با هر چه دم دستشان بود، به طرفمان شلیک می کردند. گلوله های توپ کشتی را سوراخ سوراخ کرده بود. از داخل آن سوراخ ها خودمان را کشاندیم تو. نزدیک های صبح بود. شب سختی را گذرانده بودیم. تا صبح چشم روی هم نگذاشته بودیم. جایی برای خودمان پیدا کردیم تا بتوانیم دور از چشم دشمن یک کمی بخوابیم. نیرویی برایمان نمانده بود. حسابی تحلیل رفته بودیم.»
گفتم: «پس دلهره من و مادرت بی خودی نبود. همان وقتی که ما این قدر دلهره داشتیم، ستار شهید شده بود و تو زخمی.»
انگار توی این دنیا نبود. حرف های من را نمی شنید. حتی سر و صدای بچه ها و شیطنت هایشان حواسش را پرت نمی کرد. همین طور پشت سر هم خاطراتش را به یاد می آورد و تعریف می کرد.
از صبح چهارم دی توی کشتی بودیم؛ بدون آب و غذا. منتظر شب بودیم تا یک طوری بچه ها را خبر کنیم. شب که شد، من زیرپوشم را درآوردم و طرف بچه های خودمان تکان دادم. اتفاقاً نقشه ام گرفت. بچه های خودی مرا دیدند. گروهی هم برای نجاتمان آمدند، اما آتش دشمن و جریان آب نگذاشت به کشتی نزدیک بشوند.
رو کرد به من و گفت: «حسین آقای بادامی را که می شناسی؟!»
گفتم: «آره، چطور؟!»
گفت: «بنده خدا بلندگویی را گذاشته بود جلوی رود و طوری که صدایش به ما برسد، دعای صباح را می خواند. آنجا که می گوید یا ستارالعیوب، ستار را سه چهار بار تکرار می کرد که بگوید ستار! ما حواسمان به تو است. تو را داریم یک بار هم به ترکی خیلی واضح گفت منتظر باش، شب برای نجاتتان به آب می زنیم.»
خندید و گفت: «عراقی ها از صدای بلندگو لجشان گرفته بود. به جان خودت قدم، دوهزار خمپاره را خرج بلندگو کردند تا آن را زدند.»
گفتم: «بالاخره چطور نجات پیدا کردی؟!»
گفت: «شب ششم دی ماه بود. نیروهای 33 المهدی شیراز به آب زدند. بچه های تیز و فرز و ورزیده ای بودند. آمدند کنارکشتی و با زیرکی نجاتمان دادند.»
دوباره خندید و گفت: «بعد از اینکه بچه ها ما را آوردند این طرف آب. تازه عراقی ها شروع کردند به شلیک. ما توی خشکی بودیم و آن ها کشتی را نشانه گرفته بودند.»
کمی که گذشت، دست کرد توی جیبش؛ قرآن کوچکی که موقع رفتن توی جیب پیراهنش گذاشته بودم، در آورد و بوسید. گفت:« این را یادگاری نگه دار.»
قرآن سوراخ و خونی شده بود. با تعجب پرسیدم:«چرا این طوری شده؟!»
دنده را به سختی عوض کرد. انگار دستش نا نداشت. گفت: «اگر این قرآن نبود الان منم پیش ستار بودم. می دانم هر چی بود، عظمت این قرآن بود. تیر از کنار قلبم عبور کرد و از کتفم بیرون آمد. باورت می شود؟!»
قرآن را بوسیدم و گفتم:«الهی شکر. الهی صد هزار مرتبه شکر.»
زیر چشمی نگاهم کرد و لبخندی زد. بعد ساکت شد و تا همدان دیگر چیزی نگفت؛ اما من یک ریز قرآن را می بوسیدم و خدا را شکر می کردم.
همین که به همدان رسیدیم، ما را جلوی در پیاده کرد و رفت و تا شب برنگشت. بچه ها شام خورده بودند و می خواستند بخوابند که آمد؛ با چند بسته پفک و بیسکویت. نشست وسط بچه ها. آن ها را دور و بر خودش جمع کرد. با آن ها بازی می کرد.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
439.mp3
1.13M
🔸🔶 قرائت صفحه 439 قرآن کریم
👇👇👇
✅ @telaavat