ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 321
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
همیشه در اتاق عمل سردم میشد، اما اولین بار بود که احساس کردم اتاق گرم است. سرپایی رفته بودم اتاق عمل و دیدم صورت یک نفر را داشتند بخیه میزدند. با اینکه رفتن به اتاق عمل برایم عادی شده بود اما دلهره داشتم. میدانستم برای ترمیم بینی و صورتم عمل خیلی سختی در پیش دارم. واقعاً هم آن طور شد و من زجری در آن عمل کشیدم که نگو و نپرس. بدنم به داروهای بیهوشی حساس بود و سخت بیهوش میشدم. متأسفانه وسط عمل به هوش آمدم، و هر چه کردند دوباره بیهوش نشدم که نشدم! دستمالی روی چشمهایم گذاشتند و به اجبار کارشان را ادامه دادند، صدای وسایل جراحی، صدای دکتر و کادر اتاق عمل در گوشم می پیچید. به من میگفتند: خیلی آدم مقاومی هستی... من اصلاً تکان نمیخوردم. فقط ثانیه ها را میشمردم که تمام شود این عمل عذاب آور! فکر میکردم آدم صد بار ترکش و گلوله بخورد یک ذره از این عذاب را نمیفهمد. آن شرایط حدود نیم ساعت طول کشید. از درد و اضطراب دیگر جانم به لب رسید، چنان زجری کشیدم انگار کفارۀ تمام گناهان کرده و نکرده را پس دادم... گوشتم را میبریدند و میدوختند... بالاخره تمام شد و مرا گذاشتند روی تخت دیگر. معلوم شد سه ساعت در اتاق عمل بوده ام. برعکس همۀ بیماران که وقتی از اتاق عمل می آیند درد و ناله شان شروع میشود من احساس میکردم راحت شده ام!
مرا در بخش مراقبتهای ویژه بستری کردند. طولی نکشید دکتر جراحم آمد نشست بالای سرم. عمل من نزدیک غروب تمام شده بود و دکتر تا صبح مراقبم بود و خونریزی شدیدم را کنترل میکرد. ظاهراً برای خودش هم نتیجه عمل من مهم بود. او با دلسوزی به من میرسید.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 322
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
من هم کتابی جلوی چشمم گرفته بودم تا کمی فکرم را از درد دور کنم. دم به ساعت دکتر حالم را می پرسید و من می گفتم: «خوبم!» تا صبح چند واحد خون تزریق کردند، با اینکه درد و خستگی ام زیاد بود اما حالم کمی تثبیت شد.
بالاخره صبح شد و فهمیدم از تبریز خانواده ام برای ملاقات آمده اند. بیچاره همسرم از وقتی وارد زندگی من شده بود بخشی از دیدارهایمان در بیمارستانها بود. او همراه پدر و برادرم آمده بود. از دیدن پدرم تعجب کردم چون تا آن روز در بیمارستان به دیدنم نیامده بود. ملاقاتیها آن روز نتوانستند زیاد بمانند چون خونریزی ام دوباره شروع شد و کادر پزشکی مجبور شدند اقدامات ویژه ای انجام دهند. روز بعد حالم بهتر شد و خانواده ام که برای ملاقات آمدند، برایم کباب آوردند. در آن شرایط چقدر آن کبابها چسبید.... با امیر و خانواده رفتیم به حیاط سرسبز بیمارستان. آنجا بود که فهمیدم آقاجان فقط برای دیدن من نیامده بلکه عقد و عروسی یکی از اقوام در تهران بوده و... سر شوخی باز شد. گفتم: «معلوم شد آقاجان چرا اومده دیدنم!» رابطه ام از اول با پدرم دوستانه بود؛ زورمان را به رخ هم می کشیدیم، کشتی میگرفتیم و... با اینکه موقع اعزام به بدرقه ام نمی آمد اما حاج خانم میگفت که همیشه به فکرت هست و شبها از فکر و خیال تو نمیخوابد.
در این میان ملاقاتی ثابت هر روزم، امیر بود که از صبح تا عصر در بیمارستان کنارم بود. حدود چهل شب در آن بیمارستان ماندم و امیر بزرگوارانه به دیدنم می آمد.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️امروز پنج شنبه 27 تیرماه 1398
🌞 اذان صبح: 04:14
☀️ طلوع آفتاب: 05:59
🌝 اذان ظهر: 13:10
🌑 غروب آفتاب: 20:21
🌖 اذان مغرب: 20:41
🌓 نیمه شب شرعی00:18
@telaavat
☘☘☘
🌸 امام صادق عليه السلام
💠 أوّلُ النَّظرَةِ لكَ ، والثّانِيَهُ علَيكَ ولا لَكَ ، والثّالِثَةُ فيها الهَلاكُ 💠
🔷 نگاهِ اول از آنِ توست 👀 ، نگاه دوم به زيان توست نه به سود تو 👁 👁 و نگاه سوم مايه هلاكت است 🔥🔷
📚 میزان الحکمه
✅ @telaavat👈
. ┄┉•🌸<❈🌸❈>🌸•┉┄
#تفسیرنور
⏮سوره بقره آيه 6
《بسم الله الرحمن الرحیم》
↩️إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُواْ سَوآءٌ عَلَيْهِمْ ءَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ
🔷ترجمه
↩️همانا كسانى كه كفر ورزیدهاند، براى آنها یكسان است كه هشدارشان دهى یا هشدارشان ندهى. آنها ایمان نخواهند آورد.
. .┄┉•🌸<❈🌸❈>🌸•┉┄
🔷نکته ها
🌴«كفر»، به معناى پوشاندن و نادیده گرفتن است. به كشاورز و شب، كافر مى گویند. چون كشاورز دانه و هسته را زیر خاك مى پوشاند و شب فضا را در برمى گیرد.
🍂كفران نعمت نیز به معنى نادیده گرفتن آن است. شخص منكر دین، به سبب اینكه حقایق و آیات الهى را كتمان مى كند و یا نادیده مى گیرد، كافر خوانده شده است.
🌴قرآن، بعد از متّقین، گروهى از كفّار را معرّفى مى كند. آنها كه در گمراهى و كتمانِ حقّ، چنان سرسختند كه حاضر به پذیرش آیات الهى نیستند و در برابر دعوت پیامبران، زبان قال و حالشان این بود: «سواء علینا أوَعَظتَ ام لم تكن من الواعظین»براى ما وعظ و نصیحت تو اثرى ندارد، فرقى ندارد كه پند دهى یا از نصیحت دهندگان نباشى.
🌴اگر زمینه مساعد ومناسب نباشد، دعوت انبیا نیز مؤثّر واقع نمى شود.
🌈باران كه در لطافت طبعش، خلاف نیست
🌈در باغ لاله روید و در شورهزار، خَس
. .┄┉•🌸<❈🌸❈>🌸•┉┄
🔷پيام ها ⚡️📨
🍂1- لجاجت و عناد و تعصّب جاهلانه، انسان را جماد گونه مى كند. «سواء علیهم»
🌴 2- روش تبلیغ براى كفّار، انذار است. اگر انذار و هشدار در انسان اثر نكند، بشارت و وعده ها نیز اثر نخواهند كرد. «سواء علیهم ءانذرتهم ام لم تُنذرهم»
🍂 3- انتظار ایمان آوردنِ همه ى مردم را نداشته باشید. «...لا یؤمنون»
🌴 در آیه ى 103 سوره یوسف مى فرماید: «وما اكثر النّاس ولو حَرصتَ بمؤمنین» هر چند آرزومند و حریص باشى، بسیارى از مردم ایمان نخواهند آورد.
🆔 @telaavat
🌷🕊🌷
🕊🌷
🌷
وصیت نامه📝
شهید مدافع حرم مهدی ثامنی راد🌹
با عرض سلام محضر مبارک حضرت ولی عصر امام زمان (عج) و روح پرفتوح حضرت امام خمینی (ره) و شهدای صدر اسلام تا به حال و رهبر معظم انقلاب و فرمانده کل قوا حضرت امام خامنه ای و خانواده و دوستان عزیزم.
حضور و توفیق اینجانب به این سرزمین امام زمان (عج) و خدمت کردن در این راه مقدس که یک اعلام حکم جهاد از جانب ولی امر مسلمین اعلام شده است، بسیار خوشایند است.
تقدیر چگونه باشد، خدا می داند، ولی وظیفه و شرع را باید عمل نمود و این چند جمله را که در موضوعات مختلفی آن را بیان می دارم و به این مصحف می نگارم.
دوستان و هم رزمان من، سلام؛
آن چه از این خلقت به این حقیر اثبات شده است، این بود که هیچ چیز را بهتر از این ندیدم که دوستان، صداقت دینی داشته باشند و کاری به این ناملایماتی که اتفاق می افتد در بین افراد، سازمان و جامعه نداشته باشند.
ما باید سعی کنیم کار و وظیفه خود را به نحو احسن و آن طوری که وظیفه ما است، انجام دهیم و سعی کنیم در حیطه کاری خود پیشرفت کنیم و یک فردی دارای معلومات عالی باشیم و بدانید که ما باید با کسب تجربه افرادی مفید باشیم برای حفظ و حراست و نگهداری اسلام.
برادران من، خود را دست کم نگیرید. دنیا و ابرقدرت های دنیا از لباس سبز ما و اسم ما می ترسند و آن هم به خاطر ایمان درون قلب شما دوستان است. خود را کوچک نشمارید.
بدانید که ما الگویی همچون اباعبدالله الحسین (ص) و ابوالفضل العباس (س) داریم. ما علی اکبر و علی اصغر داریم.
این خاندان عصمت و طهارت، از کودک شش ماهه برای ما الگو قرار دادند تا پیرمردی هم چون حبیب ابن ظاهر.
پس بدانید که ادامه دادن راهی هم چون این بزرگواران، راه به شهادت و رسیدن به معبود حقیقی است.
⚡قسمت اول
🌹تاریخ تولد: ۲۲ بهمن ۱۳۶۱
🌷تاریخ شهادت: ۲۲ بهمن ۱۳۹۴
🌷محل شهادت: سوریه
🌺شادی روح شهید صلوات
@telaavat
🍃🍃🍃
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 323
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در بیمارستان همیشه از آمپول بیزار بودم. مخصوصاً از سوزنهای کلفتی که وارد رگ میکردند و تا چند روز تزریقات را از آن طریق انجام میدادند. همیشه در بیمارستانها به نماینده بنیاد شهید پول میدادم که «تو رو خدا برای من از سر سوزنهای کوچک بگیرید» آنها با خنده می گفتند: «خودمون می آریم. حالا چرا قسم میدی؟!» برای بعضیها خنده دار بود که آنقدر از آمپول می ترسیدم و آن همه زخم به تن داشتم!
امیر اغلب برایم جگر میخرید و وضع تغذیه ام خوب بود اما هر روز باید تعداد زیادی قرص خورده و آمپول میزدم. آن روزها سریال معروف «سلطان و شبان» را میداد که مردم از آن خوششان می آمد اما من خاطرۀ بدی از آن دارم؛ قسمت آخر سریال بود. پرستارها دور تلویزیون جمع شده بودند که ببینند آخر ماجرا چه میشود؟! من هر شش ساعت دو تا آمپول داشتم که واقعاً تحمل آنها مصیبت بود. با تزریق آنها چنان میسوختم انگار رگهایم آتش گرفته. از شانس من آن شب پرستاری کشیک بود که هم اخلاقش بد بود و هم آمپول زدنش. این خانم آمد تا آمپولهای وریدی مرا بزند اما عجله داشت و معلوم بود میخواهد برود تماشای سریال. دید سِرُم مرا باز کرده اند و او باید از نو رگ گیری کند، کمی غر زد اما من زیاد محلش نگذاشتم. کمی از کاکل هایش را بیرون می گذاشت و رعایت مجروحان را نمیکرد. میخواستم زود کارش را بکند و برود. بازویم را بست و دو بار سوزن را وارد کرد ولی نشد. این کار تا پنج بار تکرار شد. اعصابم به هم ریخته بود. آمد سراغ دست دیگرم، عوض اینکه من اعتراض کنم او شروع کرد که: «ای بابا! از کی معطلیم دو تا آمپول به این بزنیم، حالا فیلم هم تموم میشه!»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 324
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بدم آمد. دیدم اصلاً مریض برایش ارزش ندارد. سوزن را از دستش گرفتم و پرت کردم و سرش داد زدم که: «گمشو... دیگه اینجا نیا! آگه بیایی قلم پاتو میشکنم!» او رفت و پرستار دیگری آمد اما من کفری شده بودم. گفتم: «درو ببندید. کسی نیاد! اصلاً نمیذارم کسی آمپول به من بزنه. جای این هشت تا سوزن رو هم صبح به دکتر نشون میدم ببینم مریض به اندازۀ یه فیلم ارزش نداره؟!» آن شب نتوانستند آرامم کنند.
صبح دکتر آمد. آدم خیلی خوبی بود. به آرامی گفت: «شنیدم دیشب آمپولاتو نزدی! تو که استقامتت زیاده چرا آمپولاتو نزدی...» ماجرا را گفتم و تأکید کردم که اینها مرا عصبانی نکرد بلکه حرف خانم اعصابم را ریخت به هم که میگفت: «الآن فیلم تموم میشه!» دکتر ناراحت شد. پرستار را توبیخ کرد و به بخش دیگری فرستاد. آن پرستار بعداً آمده بود سراغم، گفتم: «من کاره ای نیستم و یک مریضم. تقصیر خودتان است که برایتان فیلم مهمتر از مریضه.» خلاصه سریال سلطان و شبان برای همیشه یاد من ماند چون بدجوری سوزنش را خوردم!
گذشته از اینها بیمارستان فاطمه زهرا(س) خیلی جای خوبی بود. هم به خاطر اسمش، هم به خاطر پزشک خوبی که عملم کرد. عملی که روی من کردند اولین عمل از آن نوع خاص بود، برای همین زیاد مواظب من بودند. دو سه روز بعد از عمل، خانم کروبی که مسئول کمیسیون پزشکی جانبازان بود به بیمارستان آمد. او به دیدن همه جانبازان رفته بود، به اتاق ما هم آمد. دکتر عمل مرا به ایشان توضیح داد و او حالم را پرسید و دلداری داد که عملم خوب شده و بهتر میشوم.
.ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat