ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 503
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
به ناچار بچه ها جلیقه های نجات را پاره میکردند و از اسفنج مخصوص جلیقه ها که آدم را روی آب شناور نگه میداشتند زیر لباس غواصی در قسمت شکمشان میگذاشتند تا موقع حمل اسلحه و مهمات در آب فرو نروند و تعادل حفظ شود. این مراحل تمرین میخواست و بیشتر بچه ها مشغول این کار بودند.
ما کار آموزش غواصی را با این دو نفر از سر گرفتیم. قرار بود کار چهار پنج روز آموزش فشرده را در چند ساعت با این دو نفر کار کنیم. به هر کدام از بچه ها که اشاره کردم برای آموزش و تمرین با آن دو نفر بروند «نه» نگفتند هر چند همه به آن دو سه روز استراحت نیاز داشتند. بالاخره قرار شد سعید پیمانفر و رحیم باغبان به نوبت با آنها کار کنند.
آن شب در چادر فرماندهی آخرین توجیه برای کادر گردان انجام شد. در این حال فکرم پیش آن سه نفری بود که در خلوت آب و در آن سرمای آخرین روزهای پاییزی توی آب در حال تمرین بودند. واقعاً کار بچه ها ایثاری مضاعف بود.
در جلسه گردان طبق معمول از طرز جلو رفتن نیروها صحبت میشد. همیشه به ما تذکر میدادند: «نیروی اصلی تان را یکجا نگذارید. نیروهای وارد و اصلی تان را در جلو، وسط و عقب نیروها بگذارید. به نیروها تأکید کنید حتی اگر عطسه شان آمد نباید هیچ صدایی از آنها دربیاید. به هیچوجه نباید از آب خارج شوند و...» این حرفها برای چندمین بار مطرح میشد. طوری که همه به این باور رسیده بودیم که سرفه یا سروصدای یک نفر برابر است با قتل عام ده ها نفر!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 504
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
قرار بود برویم و با دوربین منطقه را دید بزنیم. به هر حال دیدن بهتر از ندیدن بود، هرچند کیفیت حمله در عقل نمی گنجید! به رغم همۀ نگرانیها، عمیقاً امیدوار بودم و این را به نیروها هم انتقال میدادم. در عین حال که می دانستم منطقه لو رفته و عبور بیش از ده گردان غواصی به نظرم محال می آمد. اما اطمینانی در من بود که تحفۀ عملیات بدر بود. در بدر بود که مطمئن شدم لطف و عنایت و یاری خدا با ماست و با خودم میگفتم که این بار هم مکر دشمن چاره میشود!
آن شب حدود ساعت یک جلسه تمام شد و به چادر برگشتم. عده ای از بچه ها خوابیده بودند اما چند نفر مثل حبیب و حسین از فکر آن سه نفری که بیرون در حال آموزش بودند، نمی توانستند بخوابند. سعید و رحیم باغبان بین خودشان قرار گذاشته بودند سعید نیمه شب برگردد و رحیم کار آموزش را ادامه دهد. دیدم سعید دارد می آید. رحیم هم آماده رفتن بود. نگاهشان کردم، داشتند از سرما می لرزیدند. به طرف آب رفتم. آن دو نفر هم کنار آب از سرما می لرزیدند اما هیچ جیزی نگفتند. من هم چیزی نگفتم فقط از سعید پرسیدم: «وضعشان چطوره؟»
ـ بهتر از من کار میکنند!
باور نکردم. خودم لباس غواصی پوشیدم. سعید هم به چادر نرفت و این بار همراه رحیم طرف آب رفتیم. از هجوم سرما قلبم میخواست از جا کنده شود. هنوز داخل آب نرفته لرزه به جانم افتاده بود اما اگر خودم وارد آب نمیشدم و فقط بچه ها را تماشا میکردم خوبیت نداشت! همه با هم وارد آب شدیم.
👇👇👇
✅ @telaavat
﷽
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
🖼️امروز جمعه 26 مهرماه 1398
🌞 اذان صبح: 04:49
☀️ طلوع آفتاب:06:13
🌝 اذان ظهر: 11:44
🌑 غروب آفتاب: 17:26
🌖 اذان مغرب: 17:44
🌓 نیمه شب شرعی23:07
@telaavat
☘امام هادی علیه السلام:
بدان كه اگر قبر عبد العظيم در شهر خودتان را زيارت كنى ، همچون كسى باشى كه حسين بن على را زيارت كرده باشد
📚ميزان الحكمه جلد5 صفحه 128
اگر نتونستیم اربعین به زیارت امام حسین علیه السلام برویم، به نیت این روز به زیارت امامزادگان یا مزار افراد صالح یا دیدار افراد صالح برویم...
☘امام كاظم عليه السلام:
هر كه نتواند قبرهاى ما را زيارت كند، قبور برادرانِ صالح ما را زيارت نمايد
مَن لَم يَستَطِعْ أن يَزُورَ قُبُورَنا فَلْيَزُرْ قُبُورَ صُلَحاءِ إخوانِنا
📚ميزان الحكمه جلد5 صفحه 129
☘امام صادق عليه السلام:
هر كه قادر به زيارت ما نيست، دوستان صالح ما را زيارت كند، كه ثواب زيارت ما برايش نوشته مى شود
مَن لَم يَقدِرْ على زِيارَتِنا فَلْيَزُرْ صالِحِي مَوالِينا، يُكتَبْ لَهُ ثَوابُ زِيارَتِنا
📚ميزان الحكمه جلد5 صفحه 129
🆔 @telaavat
👆👆👆
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃
به رسم عاشقی میخوانیم:
دعای فرج حضرت حجة ابن الحسن( عج )
بسم الله الرّحمن الرّحیم
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَهَ السَّاعَهَ السَّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِین
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 🍃🌼🍃🌼🍃
✅ @telaavat👈
#داستانک
🌿رﻭﺯﯼ ﻋﻤﺮ به حضرت على(علیه السلام)گفت:
ﯾﺎ ﻋﻠﯽ ﺍﮔﺮ ﺣﻖ ﻣﯿﮕﻮﯾﯽ بگو من امروز ﻧﻬﺎﺭ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ⁉️
🌿ﺍﻣﺎﻡ فرمودند:
ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ
🌿ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ.سپس ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ. ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ!
🌿ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺪ ﻧﻬﺎﺭ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺮﻭﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ.
🌿ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﺭﻭﺍﻥ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﻧﻬﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺎ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻄﺒﺦ ﮐﻤﮏ ﮐﻦ،
🌿ﻋﻤﺮ ﻭﻗﺖ ﻧﻬﺎﺭ ﻓﻬﻤﯿﺪ ﮐﻪ ﻏﺬﺍ ﺷﯿﺮﺑﺮﻧﺞ ﺍﺳﺖ،ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﻭﺩ،ﮐﺎﺭﻭﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺷﮏ ﺑﺮﺩﻧﺪﮐﻪ ﺩﺭﻭﻥ ﻏﺬﺍﯾﺸﺎﻥ ﺳﻢ ﻧﺮﯾﺨﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﻭﮔﻔﺘﻨﺪ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﺬﺍ ﺑﺨﻮﺭﯼ!
🌿ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮐﺘﮏ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺧﻮﺭﺩ،ﻭ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺧﻮﺭﺩ....
🌿ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ...
ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻪ ﻭﯼ ﮔﻔﺖ: بلاخره برای ناهارﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩی؟
🌿ﻋﻤﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺎﺷﻢ ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺍﻡ....
ﺍﻣﺎﻡ فرمود:ﭼﺮﺍ هم ﻧﻬﺎﺭ را ﺷﯿﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺧﻮﺭﺩﯼ ﻭ ﻫﻢ ﮐﺘﮏ.
🌿ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ. ﮐﺘﮏ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻬﺎﺭ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩی!
📚مستدرک الوسائل
@telaavat
👆👆👆
4_5917749345091846488.mp3
2.93M
جاده به جاده...پای پیاده...
جاموندم اما...زائر زیاده...
این غم کم نیست...
#زمزمه
#حاج_میثم_مطیعی
⚫⚫⚫
@telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 505
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گفتم که از عرض رودخانه عبور کنند حرکت در عرض رود کارون سخت بود چون سرعت و فشار آب غواص را از مسیر منحرف میکرد و این انحراف گاه تا بیست و پنج متر هم می رسید. برای همین تأثیر قدرت و سرعت در فین زدن هنگام عبور از عرض رودخانه مشخص میشد. باید آنقدر سریع و محکم فین میزدیم که بر سرعت آب غلبه میکردیم. در نور کمرنگ مهتاب نگاه میکردم و میدیدم که رحیم و سعید از آن دو نفر عقب ماندند. آب آنها را به اینطرف و آنطرف میکشید اما آن دو نفر از شدت اشتیاقی که داشتند غواصی را خوب یاد گرفته بودند و بعد از آن همه تمرین، در دل سرد شب به زیبایی پیش میرفتند. واقعاً دلم از آن همه شور و شوقی که در آنها میدیدم به وجد آمده بود؛ اراده میتواند آدم را به کجاها برساند؟... به هم رسیدیم و دیدم می خواهند بیشتر کار کنند. «خسته نباشین...» گفتم و به طرف چادرها برگشتم. ساعت به دو و نیم شب رسیده بود و اذان ساعت پنج و نیم صبح بود. روی هم رفته فقط سه ساعت وقت استراحت داشتم. قرار شد بعد از نماز صبح دوباره برای تمرین با آن دو نفر بروم.
آن روز حال بچه ها دیدنی بود. آن دو نفر دوباره به تمرین غواصی رفتند. بیرون آب هر کس به کاری مشغول بود؛ یکی نامه مینوشت، یکی وصیت نامه! آخرین سفارشها، آخرین تقاضاها، آخرین معامله با دنیا... یکی تجهیزاتش را آماده میکرد، یکی حرفهایش را روی نوار ضبط میکرد، چند نفر دور هم نشسته و با هم حرف میزدند، آن طرف بچه های گروهان اصغر علی پور در حال آموزش و تمرین جنگ کانال بودند. عده ای پی حنا بودند و من حنا را دست رضا داروئیان دیدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران
📖 شماره صفحه: 506
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نمیدانم از کجا آورده بود ظاهراً از قبل به فکر حنای شب حمله بود و حالا داشت آن را پخش میکرد. بچه ها آنقدر به ریزهک اریها توجه داشتند که حتی پشم آورده بودند! شنیده بودم بعد از گذاشتن حنا، اگر دور انگشتان پشم بپیچی، خوب میگیرد.
همه خبر داشتند قرار است آن شب «حاج علی اصغر زنجانی» به گردان بیاید؛ مداح نابینایی که خود پدر شهید بود و الحق سوز و صفا را با هم داشت و همه رزمنده ها عاشق مداحی او بودند. همه با اشتیاق منتظرش بودیم.
طبق قرار با آن دو نفر به طرف آب رفتم. آنها از دل و جان کار میکردند. در طول روز آب فقط کمی گرمتر میشد. آنها بدون یک کلمه حرف وارد آب شدند تا آخرین تمرینشان را انجام دهند. بیشتر بچه ها مرا به عنوان یک فرد سختگیر می شناختند. مثل آقا فرج، که مسئول دسته دیگر غواصی بود، نبودم. به بچه ها خیلی سخت میگرفتم و به قول بعضیها انگار دلم از سنگ بود، اما در همان شرایط وقتی لرزیدن دست بچه ها را میدیدم یا صدای به هم خوردن دندانهایشان را می شنیدم، دلم میلرزید. میلرزید و به رو نمی آوردم. آن روز وقتی آن دو نفر را که غواصانی ماهرشده بودند، از آب بیرون می آوردم قدرت درآوردن لباسشان را نداشتند. بچه ها آمدند و لباس این دو نفر را عوض کردند. مدام به خودم میگفتم اگر قرار است ما راه را برای نیروهای پشت سرمان باز کنیم، چه بهتر که سخت آموزش ببینیم تا بهتر عمل کنیم و به هدفمان برسیم.
👇👇👇
✅ @telaavat