eitaa logo
کانال رسمی سازمان دارالقرآن الکریم
17.9هزار دنبال‌کننده
9.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
44 فایل
کانال رسمی و اطلاع رسانی سازمان دارالقرآن الکریم پایگاه اطلاع رسانی: www.telavat.ir شماره تماس سازمان: ۰۲۱۶۶۹۵۶۱۱۰ آدرس: تهران.خیابان حافظ.پایین تر از طالقانی.خیابان رشت.شماره ۳۹
مشاهده در ایتا
دانلود
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 569 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ میگفتم: «آخه شما چرا اینقدر میترسید! خودتون که میدونید ما از عراق قویتریم. ما اینقدر حمله میکنیم و اونا نمیتونند حمله کنند. خودتان را جای این بچه ها بذارید، اینا تو این برف و سرما میجنگن و...» او هم خیلی با صراحت میگفت: «نه آقا! ما نمیتونیم خودمونو جای شما بذاریم، ما زندگی داریم، خانواده داریم!...» انگار که ما زندگی و خانواده نداشتیم! آنجا اردوگاه «شهید داوودآبادی» بود جایی که از یکسو به ارتفاعات سرگلو و از سوی دیگر به ارتفاعات گولان محدود میشد. قبلاً از هر دسته دو سه نفر آمده بودند تا در آن منطقه برای بچه های دسته خودشان چادر بزنند ولی نتوانسته بودند. به دلیل اینکه نزدیک نیم متر و در بعضی جاها یک متر برف روی زمین را گرفته بود. هوا سرد بود. فقط برای گروهان چادری زده بودند. آن هم چه چادری! از زیر چادر آب در عبور بود. بچه ها ویلان بودند. نزدیک پل نیروهای لشکر دیگری مستقر بودند. دو یا سه تا سوله هم بود که بعد فهمیدیم نیروهای اطلاعات آن لشکر آنجا مستقرند. به ما هم گفتند در یکی از سوله ها سر کنیم تا صبح فکری کنند. بین نیروهای ما «صمد قاسمپور» بود و «کریم محمدیان» با دوستش که خیلی شبیه کریم بود و من آنها را اشتباه میگرفتم. فکر میکردم برادرند اما نبودند، گاهی به شوخی میگفتند برادرند و بچه ها را سر کار می گذاشتند. من آنها را بدون نام فقط «برادر» صدا میزدم. حمید غمسوار هم با آنها بود. با هم به طرف سوله رفتیم. وقتی رسیدیم دیدیم سوله پر از آب است. از سقف سوله آب چکه نمیکرد بلکه لاینقطع جریان داشت. چاره دیگری نداشتیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 570 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ با مصیبت یک چراغ علاءالدین روشن کردیم تا شاید بتوانیم سر کنیم اما نشد. آب از یک طرف و سرما از یک طرف ما را از آنجا تاراند. آمدیم بیرون. سرما چنان بود که واقعاً اگر کسی مدتی بیحرکت میماند یخ میزد. میگفتند جلو هم همین طوریه. در همین شرایط ماشینهای سیمرغ هم با سروصدای زیاد از تپه های روبه رو بالا میرفتند. به جز سیمرغها و تویوتاها ماشین دیگری نمیتوانست از آنجا بالا برود. فکر کردیم برویم جلو اما بی فایده بود. همه جا مثل هم بود؛ برف، برف، آب و سرما! آنجا دو تا چادر بود. یکی مال تدارکات گردان و یکی مال گروهان که چادر گروهان مورد استفاده نبود. عده ای از نیروها را با ماشین جلوتر منتقل کردیم. ماشین دو سه بار که رفت و برگشت دستور رسید دیگر ماشینها حرکت نکنند چون عراقیها میشنوند. قرار شد بقیه نیروها صبح به ستون جلو بروند. من هم که با این ماشین بودم و وظیفه داشتم نیروها را جلو بکشم آنجا بین نیروهای گروهان ماندم. ساعت حدود دوازده شب بود اما هیچکس نمیتوانست استراحت کند، هر جا میرفتی شرشر آب بود و برف. فقط یک جا برای دراز کشیدن بود آن هم زیر سقف آسمان و روی برفها! از ترس دیده شدن نه میشد آتش روشن کرد و نه میشد روی زمین راحت گرفت. همه بچه ها آن شب را با مصیبت سر کردند. البته آتش عراقیها تا صبح فعال بود. گلوله های توپشان هم عقبتر از ما بر زمین میافتاد. ما هنوز درک درستی از موقعیت منطقه نداشتیم. صبح شد و در روشنایی روز دور و برمان را دیدیم. در جای دره مانندی در محاصره برفها بودیم. خبر رسید ماشینها دیگر نمیتوانند حرکت کنند چون بنزین ندارند. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 571 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ عقب آنقدر برف باریده بود که جاده بسته شده بود. آنجا هم جاده گل و لای بود و ماشینها اغلب می افتادند کنار رود. محمد تجلایی را همانجا دیدم که ماشینش بنزین تمام کرده و مانده بود. آمده بودم روی پل و رودخانه را نگاه میکردم. انگار از کنار آب نفت یا بنزین میرفت! به بچه ها گفتم: «این نفت از کجا قاطی میشه؟» نمیدانستند. فکر کردم اگر مسیر را ادامه بدهم به منشاء جریان بنزین میرسم. رسیدم پیش نیروهای اطلاعاتی یکی از لشکرها، آنها مجهز بودند و همه چیز داشتند. میخواستند صبحانه بخورند، مرا هم مهمان کردند. کمی صبحانه آبکی خوردم و حرف زدیم. بچه های ما شب قبل به نان و پنیرشان پاتک زده بودند و آنها هم از دست بچه ها عصبانی بودند. وقتی از آنها جدا شدم پشت مقرشان چرخیدم. آنجا یک تانکر ده یا دوازده هزار لیتری بود. نزدیکتر رفتم و سوراخی پیدا کردم که ظاهراً ترکش گلوله توپ یا خمپارهای آن را درست کرده بود. از سوراخ چیزی بیرون نشت میکرد ولی اطراف تانکر را برف گرفته بود و نمیشد فهمید چیست. حدس میزدم بنزین باشد، وقتی آنجا را پاک کردم جریان بنزین بیشتر شد. برگشتم پیش بچه های خودمان. چاقو و چوب آوردیم، چوب را تراش دادیم و دورش نخ بستیم و به زحمت این چوب را فرو کردیم در سوراخ تانکر تا جلوی نشت بنزین را بگیرد. بعد رفتم یک گالن آوردم وقتی رسیدم یکی از نیروهای آنها به طرفم آمد. ـ چی کار میکنی؟ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 572 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ـ میخوام بنزین بردارم. ـ نمیشه! ـ چرا نمیشه؟! ـ این بنزین مال ماست! ـ ببخشیدها! ولی این بنزین رو ما نگه داشتیم. داشت میرفت! آمدند نگاه کردند. تقریباً سه هزار لیتر از تانکر رفته بود و آنها فکر میکردند ما برداشته ایم. میگفتند اصلاً یک لیتر هم نمیدهیم. آتشی شده بودم. ـ بابا! من از کی تا حالا دارم رو این کار میکنم. با مصیبت سوراخ اینو گرفتیم، درستش کردیم که نریزه! ـ دستتون درد نکنه ولی یک لیتر هم نمیدیم! رفتند یک قفل و زنجیر آوردند و شیر تانکر را با قفل و زنجیر بستند و رفتند! ما هم دور شدیم. ـ باشه! خیال می‌کنین نمی‌تونم حریف شما بشم؟! رفتم چند گالن خالی برداشتم و با چند نفر آمدم سر وقت تانکر. رفتیم بالای تانکر. گالنها را از سر تانکر میبردیم تو و پر میکردیم. همین طوری گالنها را پر کردیم و سریع برگشتیم. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 573 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آنها هم به گمان خودشان به شیر تانکر قفل زده بودند! بنزینها را ریختیم توی باک ماشینها و کار بچه ها راه افتاد. حدود ساعت یازده برای ما صبحانه آوردند. بیرون نشستیم و صبحانه مان را خوردیم. در طول روز اصلاً نمیشد توی چادر ماند. مخصوصاً اگر میخواستی چراغی روشن کنی حرارت آن بالا میزد، برف روی چادر آب میشد و وضع بدتر! ساعت دوازده دستور حرکت صادر شد و بچه ها به ستون راه افتادند. شب قبل عده ای از نیروها را با ماشین برده بودند اما حالا همین مسافت را بچه ها خودشان باید میرفتند. راه خیلی طولانی نبود اما حرکت در کوه و میان آن برفها کار ساده ای نبود. یک جاده مارپیچ روی کوه زده بودند و ما هم سعی میکردیم بچه ها را از همین جاده بالا بکشیم. البته اگر مستقیم میرفتیم راه کوتاهتر میشد ولی حدود نیم تا یک متر برف بود. بهترین مسیر برای حرکت، جاده بود که برفش کمتر بود و تازه اگر تویوتایی هم میگذشت نگه میداشت تا تعدادی از بچه ها را بالا برساند. واقعاً شرایط سختی بود. از شب تا صبح پوتینها یا چکمه ها از پا در نیامده بود. در بیشتر کفشها آب نفوذ کرده بود و در آن سرما بعید نبود اگر پای کسی یخ بزند. با مکافات به مقر گردان حبیب رسیدیم. بچه ها باز هم آستینها را بالا زدند تا برفها را تمیز کنند و بتوانند چادر بزنند. زمین یخ زده بود و مجبور بودیم با کلنگ یخها را بشکنیم. این کار تا عصر طول کشید. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 574 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ چادرها را درست کردیم ولی زمین گِل بود و مجبور بودیم نایلون پهن کنیم. پتوها را روی نایلون پهن کردیم ولی زیاد توفیری نداشت و رطوبت بعد از نیم ساعت به پتوها رسید. طولی نکشید که پتوها خیسِ خیس شدند. یک بار دیگر مدل چادر را عوض کردیم. دور چادر را نایلون و پتو چیدیم و وسط چادر را کمی گود کردیم، آب می آمد و آنجا جمع میشد! بعد از ساعتی مجبور شدیم از وسط چادر کانال کوچکی به بیرون بزنیم که آب از آنجا بیرون بریزد. در واقع دور تا دور چادر جوی آب بود. این طوری اش را دیگر ندیده بودیم! البته در عین سختیها خیلی جمع باصفایی داشتیم. منطقه پر از آب بود، بالای کوه که میرفتیم میدیدیم از گوشه گوشه کوه آب بیرون زده. اگر جنگ نبود، چقدر آن صحنه ها دیدنی تر میشد. جایی که چادرها را برپا کرده بودیم تپه مانند بود. وقتی لازم میشد از یک چادر به چادر دیگر برویم پایمان لیز میخورد و با سه چهار تا معلق میرسیدیم پایین. چهار پنج روز یکسره برف بارید! برف آنقدر بارید که جاده منطقه با عقبه حدود سیزده روز بسته ماند! در آن مدت هیچ جیزی به ما نرسید، نه نفت و نه غذا. غذای ما از طریق بستهه ایی که هلیکوپترها در منطقه میریختند، تأمین میشد. وضع سختی بود. آدم چقدر میتوانست توی برف دوام بیاورد. معمولاً در عملیاتها نیروها حداکثر سه تا چهار روز قبل به منطقه میرفتند و بعد وارد عمل میشدند اما حالا همه برنامه ها به هم خورده بود و هیچ کار خاصی نمیشد انجام داد. بچه ها بیکار بودند و از زور بیکاری برای خودشان کار میتراشیدند. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 575 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مثلاً بعضی جاها را میکندند و به آب میرسیدند. برای این آبهای زیرزمینی لوله کشی هم کرده بودند، انصافاً آب زلالی بود وهمانجا ظرفها را میشستند. چند بار هم به دره رفتیم. آنجا سنگرهایی وجود داشت که نمیدانم از اول جنگ بود یا بعدها ساخته شده بود. معمولاً با صمد قاسمپور اینطرف و آنطرف میگشتیم. یکی از بچه های مخابرات که اهل کردستان بود و قد و قامت کوچکی داشت همراه ما بود. وقتی او را توی برف فرو میکردم فقط سرش میماند، صمد آقا هم از ما عکس میگرفت. در آن شرایط به یک عده بیشتر از بقیه سخت میگذشت، سیگاری های گردان از نظر سیگار در قحطی بودند! هلیکوپترها معمولاً برایمان نان و خرما میریختند و ما «قیساوا» درست میکردیم. جاده ما تا مقر نزدیک پل به کمک لودرها باز شده بود ولی جاده سید الشهدا بسته بود و تا دوازده سیزده روز بسته ماند. روزهای خسته کنندهای بود. تصمیم گرفتند برنامه ای بگذارند تا بچه ها در صبحگاه کوهنوردی کنند. خنده دار بود؛ مثلاً راه میافتادیم تا کمی پاهای بچه ها باز شود، کمی بعد چنان در برف فرو میرفتیم که حرکت غیر ممکن میشد. زیاد نمیشد در آن شرایط گشت چون بعضی جاها شکافها یا دره هایی بود که زیر بارش برف پنهان بودند و بعید نبود یک وقت زیر پای بچه ها دهان باز کنند. چندین بار پیش آمده بود بچه ها توی گودالهایی افتاده بودند. از سرگرمیهای سالم بچه ها در آن شرایط درست کردن گلوله برفی بود. گلوله کوچکی را روی برفها قِل میدادند و از کوه پایین میفرستادند. هواپیماهای عراقی چندین بار برای بمباران آمدند اما نمیتوانستند درست هدفگیری کنند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 576 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ پدافندهای ما فعال بودند و در طول مدتی که آنجا بودیم اتفاقی برای ما نیفتاد. آن روزها صبحها من و صمد قاسمپور با هم میگشتیم. صمد آقا در لشکر آدم کوچکی نبود اما خودش را از بچه ها جدا نمیکرد، با هم میرفتیم پای کوه. کنار باریکه آب تمیزی که از لای سنگها جاری بود، چنان آب گوارایی بود که روح را تازه میکرد. یک روز دوستان سیگاری برای تهیه سیگار میرفتند، من هم همراهشان شدم، حدود سیزده کیلومتر پیاده رفتیم تا به یک روستای کردنشین رسیدیم و از آنها سیگار خریدیم. یک بسته سیگار همای کوچک به قیمت صد تومان! مردم آن روستای عراقی که در طول جنگ دست ما افتاده بود زندگی عادی خود را میکردند منتها همه مردانشان مسلح بودند. تعدادی از نیروهای قرارگاه رمضان هم نزدیک آن ده مقر داشتند. رفت و برگشت ما از صبح تا بعد از ظهر طول کشید. به خاطر سیگار، بعضیها چه مرارتها که نکشیدند! یک سیگار را سه نفری میکشیدند و هر روز یکی سهمشان بود. یک روز ندا آمد که فردا باید به خط بروید. باید روز این کار را میکردیم. آن هم روزی که هوا مه آلود نبود. یک روز که شرایط مساعد بود راه افتادیم. مهدیقلی رضایی از نیروهای اطلاعات همراهمان بود. او که از السابقون بود در کربلای 5 به شدت مجروح شده بود. یک پایش خم نمی شد و می لنگید اما در آن کوهستان سرد با نیروهای اطلاعات لشکر همراه بود. میانه خوبی با هم داشتیم و هر سؤالی در مورد منطقه داشتیم از او میپرسیدیم. آنجا مهدیقلی توضیح میداد عراقیها بالای «قامیش» هستند و مسلط بر ما. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 577 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ اینطرف، شهر ماووت عراق بود که در عملیات نصر 4 آزاد شده بود؛ ساختمانهای قشنگی داشت و یکی از ساختمانهای بزرگش پایگاه منافقان بود که تخلیه شده بود. آنجا رفت و آمد کم بود. بعضی شبها نیروهای ما میرفتند. آنجا فقط قسمتهایی که به شکل شیار و دره بود از آتش و دید دشمن مصون بود. بچه های اطلاعات مسیرهایی را برای بالا رفتن از ارتفاعات بلند قامیش پیدا کرده بودند منتها منطقه واقعاً جای بدی بود. دشمن هر جا را که میدید میزد. ماشینها هم تا حدی میتوانستند جلو بروند. در روز از ترس دید دشمن و در شب با مکافات؛ با چراغ خاموش و به دنبال یک نفر که راه را نشانشان میداد. پایین قامیش رودخانه بزرگی در جریان بود که میگفتند «قلعه چولان» است. بچه های اطلاعات میگفتند روی قلعه چولان پل خواهیم زد تا شما بتوانید عبور کنید. براساس گفته های آنها باید یک شب تا روز حرکت میکردیم تا به پای قامیش برسیم. کار در آن منطقه سخت به نظر میرسید اما با بارش برف همه چیز متوقف شده بود. از اردوگاه شهید داوودآبادی جاده ای به طرف خط خودمان زده بودند و جاده در قسمتی از مسیر به کوه خورده بود. لودرها قسمتی از کوه را کنده بودند و آنجا آبی از دل کوه بیرون زده بود، مثل چاه های عمیقی که در شهرها میزنند و به آب میرسند. آب صاف بود و زلال؛ سراسر منطقه به برکت همین آبهای زیرزمینی و بارش مداوم برف و باران طبیعت بکری داشت. منطقه پر بود از درختان گردو و گاهی انگور. آبهایی که از زمین بیرون میآ مدند چنان تمیز و فراوان بودند که هم خودمان میخوردیم، هم ظرفها و وسایلمان را می شستیم و هم ماشینمان را. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 578 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ در قسمتی از منطقه آب سطح جاده را پوشانده بود اما عمقش کم بود و ماشین میتوانست از جاده آبی بگذرد. منظره آن جاده و چشمه را تا آن موقع هیچ جای دیگری ندیده بودم. علاوه بر رودخانه بزرگ و پرآب قلعه چولان، چند رودخانه کم آب دیگر در فصل خاصی از سال با آب شدن برفها جان میگرفتند. گردانهای حضرت ابوالفضل، امام حسین، سجاد و حبیب آنجا مستقر بودند. منتها عملیات در حد حرف مانده بود. شبها زیاد در چادر فرماندهی گروهان نمی ماندم. جمعهای شلوغ را ترجیح میدادم. البته نیروهای شلوغ هم در جمع کم نبودند مثل حسن حسین زاده و صمد قاسمپور و... در جمع ما کسی که اهل فکر بود جلال زاهدی بود. آقا جلال اغلب از مسائل شهر و مشکلات جنگ و جامعه میگفت. گاهی از عملیات نصر 7 که با گردان امام حسین بود تعریف میکرد؛ از درگیری شان، از رشادت و مظلومیت شهدا و... آقا فرج قلی زاده هم بیشتر در مسائل نظامی حرف میزد. در مقابل آنها که زیاد به فکر شکم نبودند فکر و حواس من پیش خوردن بود. وضعم طوری بود که فقط با تغذیه میتوانستم در آن سرما تاب بیاورم. آقا جلال کارهای تدارکاتی را دوست داشت و فعال بود؛ چادر زدن، سنگر کندن، غذا آوردن و تقسیم کردن و... در گروهان ما محرم آقا کیشی پور، سعید پیمانفر، «ابراهیم فرهمند»، حمید غمسوار، کریم محمدیان هم بودند که هر کدام چند دوست هم مسجدی یا هم محله ای هم داشتند. آنجا در دسته سارخانی شلوغی زیاد بود. من هم بیشتر شبها بعد از شام به آن چادر میرفتم. آنها برای دسته شان دو چادر را به هم چسبانده بودند. زندگی در آن چادرها واقعاً استثنایی بود؛ یکی میگفت از اینجا آب درمی یاد... ✅ @telaavat
پیام تسلیت رئیس سازمان دارالقرآن در پی درگذشت «محمدصادق جعفری یگانه» 👇👇👇👇 http://telavat.com/fa/node/63921
همراه با مرحله چهارم دوره‌های دوازدهم و سیزدهم؛ مرحله سوم چهاردهمین آزمون اعطای مدرک به حفاظ برگزار می‌شود 👇👇👇👇 http://telavat.com/fa/node/63916
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 579 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ یکی داد میزد کیسه خوابش خیس شده... یکی با دوستش پچ پچ میکرد، یکی از عملیات میگفت و یکی تنها در عالم خودش بود. اما یک چیز قطعی بود و آن اینکه هر کس صبح بیدار میشد واقعاً خیس آب بود! با اینکه کف چادرها تخته گذاشته، رویش نایلون کشیده و بعد پتو انداخته بودیم اما همه جا نم بود و هر روز باید یک بار نایلونها را بلند کرده و آبی را که زیر تخته ها جمع شده و بالا آمده بود خالی میکردیم، آبی که از هر چهار طرف چادر می آمد و وسط جمع میشد. در آن شرایط اغلب قیساوا می پختیم و زحمت پخت آن معمولاً با برادر قاسمپور بود. او شاعر بود و به نوحه خوانی هم علاقه داشت. شعر بلند «غواصلار» را که برای غواصان والفجر 8 سروده بود، ورد زبان بچه ها بود. آقا صمد برای ما عزیز بود. معمولاً بچه ها نماز را به جماعت میخواندند. در چادر ما هم گاهی آقا جلال زاهدی و گاه صمد آقا پیش نماز می شدند. البته تعداد روحانیان در گردان کم نبود اما امکان برگزاری نماز جماعت به آن شکل فراهم نبود. بچه ها نماز شبشان را در همان چادرها میخواندند. جمع طوری نبود که یکی از نماز شب خواندن خجالت بکشد. منتها به دلیل کمبودها و سرمای شدید واقعاً نماز شب خواندن هم سخت بود. صبحها یک نفر دور و بر چادرها را از برف پاک میکرد. یکی آب ته چادر را تخلیه میکرد. یکی ظرفها را میشست و... مشکل مهم دیگرمان دستشویی بود. چون یک دستشویی در نزدیکی ما بود که همیشه صف بلندی برایش تشکیل میشد. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 580 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ طوری که هر کس از دستشویی برمیگشت بس که در سرما مانده بود از سرما میلرزید. چادرها با چراغ نفتی گرم میشدند، مصرف نفت هم زیاد نبود تقریباً برای یک گروهان چهار پنج گالن در آن مدت استفاده کردیم. گاهی که نفت با آب قاطی میشد به پت پت میافتاد... در آن کوهستان اصلاً نتوانستیم گرما را کامل حس کنیم. هر کس را میدیدی از سوز سرما و رطوبت دایمی دست و پا و لبهایش ترک خورده بود. با آن وضع فکر میکردیم عملیات دیگر انجام نمیشود. دیگر نیروی زیادی برای کسی نمانده بود. یک روز برای اینکه بچه ها کمی پیاده روی کنند و از رخوت دربیایند، بنا شد از محل چادرها به موقعیت قبلی مان برویم و برگردیم. وقتی راه افتادیم خبری از بارش برف نبود. حدود دو کیلومتر راه رفته بودیم که برف شروع شد. بیشتر بچه ها پوشش کافی نداشتند. اکثراً جوراب معمولی داشتیم در حالی که فقط جوراب پشمی میتوانست پا را داخل چکمه کمی گرم نگه دارد. به بچه ها بادگیرهای آبیرنگ داده بودند اما آنها در آن سوز و سرما فایده نداشتند. وضع بدن من هم که از مدتها پیش تماشایی بود. صمد آقا یک جلیقه پشمی بلند داشت که از وقتی مرا دیده بود آن جلیقه را هم به من داده بود و تا حدی با آن گرم میشدم. وقتی بارش برف شروع شد اوضاع به هم ریخت. برف چنان به سر و صورتمان میزد گویی بخار دهانمان هم میخواست یخ ببندد. طولی نکشید که ریش و ابروی بچه ها سفید شد! در حال بازگشت به سمت چادرها بودیم که من دیگر از پا افتادم. قادر به حرکت دادن انگشتهایم نبودم. صورت برفک بسته ام تماشایی تر شده بود. چند نفر دیگر هم قادر به حرکت نبودند ✅ @telaavat
زمین چشم تماشا شد امام عسکری آمد بهشت آرزوها شد امام عسکری آمد هوای سامره گلپوش از عطر نفسهایش گل ایمان شکوفا شد امام عسکری آمد سروش هاتف غیبی بشارت داد «هادی» را گره از کار دل وا شد امام عسکری آمد 🌸 میلاد یازدهمین حجت خداوند، پیام آور آیینه و روشنی،امام حسن عسکری علیه السلام بر شما مبارک باد 🌸 🆔 @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 581 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بچه ها مجبور شدند به کمک چوب و اورکتها برانکاردهایی درست کنند تا بچه های بدحال را به چادر برسانند. مرا هم محرم کول گرفت. البته هم مرا بر پشتش میبرد و هم بد و بیراه بود که نثارم میکرد. ـ سید! الهی که به بدحالی بیفتی! مدتی میگذشت و دوباره میگفت: «سید! هر چی خوردن باشه مال توئه و هر چی کار باشه مال من...» میگفت و من هم می شنیدم اما قادر به جواب دادن نبودم. دندانهایم از مدتی قبل قفل شده بود، چانه ام ورم کرده بود و چنان عذابی داشت که فکر میکردم روی همه زجرهای پیشینم را سفید کرده است. فقط گاهی محض روحیه دادن دم گوش محرم زمزمه میکردم:محرم! دورت بگردم! بنده خدا محرم، در آن شرایط که هر کس به سختی خودش را حرکت میداد واقعاً غیرت به خرج داده و کولم کرده بود. با اینکه غر میزد اما گاهی سربه سرم میگذاشت و میگفت: «سید! چطوره که حالا بندازمت ته دره!... آخه چه کار کنم؟! از یک طرف فرماندهمی! از یک طرف بچه مسجدمان! چه جوری بذارمت و برم...» در آن برف و بوران بعد از حدود شش کیلومتر پیادهر وی در آن وضع که حدود چهار ساعت طول کشیده بود، رسیدیم به چادرها و بچه ها رفتند سراغ دوا و دکتر. دکتر آمد و وضعم را دید، اما کار زیادی نمیشد کرد. اغلب بچه ها مریض شده بودند تفاوت فقط در شدت بیماری بود. نه منطقه لو رفته بود و نه عراق خبر داشت، فقط در آن فصل سال و با نیروهایی که در محاصره برف و سرما توانشان را از دست داده بودند، عملیات منتفی بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 582 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ راه باز شد و به ما دستور ترک منطقه داده شد. همان روزها بود که قرارگاه رمضان عملیات دیگری از پشت منطقه استقرار ما آغاز کرد که ما در آن شرکت نداشتیم. همه وسایل و چادرها در اردوگاه شهید داوودآبادی ماندند و ما پیاده به محلی آمدیم که کمپرسیها منتظرمان بودند. البته من که از شدت بیماری نای راه رفتن نداشتم دوباره پشت یکی دیگر از بچه ها سوار شده بودم. حدود سه ساعت این پیاده روی طول کشید. باد عجیبی میوزید و صورتها از سوز سرما سرخ شده بود. بدنۀ آهنی ماشینها در میان آن باد و بوران یخ زده بود ولی نیروها چاره ای جز سوار شدن به این یخچال متحرک نداشتند. مرا جلوی ماشین کنار راننده سوار کردند، طبق معمول! البته تنها نبودم. حسن حسین زاده هم مریض بود، یک چشم او هم مثل چشم من بود. آقا جلال هم که از قبل زخمی بود همراه ما بود. خلاصه ما سه نفر کیپ هم کنار راننده نشسته بودیم؛ بیخبر از حال بچه ها در پشت کمپرسی، هرچند فکرمان پیش آنها بود. حداکثر سرعت ماشین شصت کیلومتر در ساعت بود اما در آن حال با وزش باد و بارش شدید برف که به ماشین میخورد خدا میداند چه بر سر بچه ها می آمد، ماشین نه چادر داشت نه چیزی. در راه معطل شدیم. کوه ریزش کرده و راه بسته بود. ماشینها سه چهار ساعت باید منتظر می ایستادند تا راه باز شود. بالاخره مسیر یک و نیم ساعته تا بانه را شش ساعته پیمودیم. در مسیر برای نماز نگه داشتیم اما جای خوبی نبود و بیشتر بچه ها ترجیح دادند همانجا پشت کمپرسی با تیمم نماز بخوانند. عملیاتی نکرده بودیم اما واقعاً در آن شرایط به اندازه چند عملیات سختی کشیدیم. ✅ @telaavat
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 583 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ساعت یک شب، به نزدیکی بوکان رسیدیم. اتوبوسها منتظرمان بودند. هر کس از کمپرسی پیاده و سوار اتوبوس میشد مثل این بود از جهنم درآمده و وارد بهشت شده. درست با همین قیاس! در طول راه، سه چهار نفر از بچه ها پشت کمپرسی از هوش رفته بودند. بچه ها به آنها سیلی میزدند تا به هوش بیایند، هرچند ما سه نفر، چند بار جایمان را با بچه های بدحال عوض کرده بودیم تا آنها هم کمی گرم شوند اما سوز و سرما همه را از نا انداخته بود. صورت بعضیها از سرما کبود شده بود. بچه ها قدرت نداشتند حتی دستهایشان را به هم بمالند... کنار اتوبوسها عده ای از نیروها بودند که با دیدن حال و روز ما، یکی یکی بچه ها را پیاده میکردند. درد و بلا در اتوبوس شکل دیگری یافت؛ زق زق دست و پاها که از سرما وارد گرما شده بودند، شروع شده بود. اتوبوسها راه افتادند و کمی جلوتر در بوکان جلوی یک غذاخوری نگه داشتند. گرسنه بودیم. آن روز نه ناهار خورده بودیم نه شام. غذا هم کباب بود که البته مقدارش کم بود و به هر کس یکی دو لقمه رسید. با این وضع آمدیم و اذان صبح به پادگان شهید قاضی رسیدیم. آنقدر خسته و بیحال بودم که فکر میکردم این چند روز بیشتر از سه عملیات سختی کشیده ام. عملیات شوق و هیجانی دارد، درگیری با دشمن هست، آدم میدود، عرق میکند و... اما اینجا بدون امکانات کافی در دل یخ و سرما بودیم. از سیصد نفر نیروی گردان بدون اغراق دویست نفرشان مریض شده بودند. خانواده ها خبردار شده بودند که صبح در پادگان خواهیم بود. حدود دو هزار نفر جلوی پادگان منتظر بچه هایشان بودند. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📙 نام کتاب: نورالدین پسر ایران 📖 شماره صفحه: 584 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ این هم یکی از مشکلات نزدیکی به شهر بود. عده ای از خانواده ها از شب آمده و توی ماشین شان خوابیده و منتظر بچه ها بودند. خانواده ما هم از این دسته بودند. ما را دیده بودند که با اتوبوس وارد پادگان شده ایم. منتها دستور بود حتی یک نفر هم حق بیرون رفتن از پادگان را ندارد، بنابراین، خانواده ها دست خالی برگشتند. بعد از آن همه سختگیری دو روز طول نکشید که به بچه ها مرخصی دادند. در این میان قصه من جور دیگری بود. نمیتوانستم چیزی بخورم و در اورژانس پادگان بستری بودم. از آنجا مرا به بیمارستانی در تبریز منتقل کردند، آمپولهایی زدند و دستور بستری دادند که باز ترجیح دادم به خانه بروم. رسیدن من هم به خانه دو روز طول کشید، منتها من در اورژانس و بیمارستان بودم بقیه در پادگان! مرخصی بچه ها سه یا پنج روز بود اما من بدجوری افتاده بودم. بدنم داغان شده بود و ته مانده نیرویم را در آن سرمای کوهستان از دست داده بودم. به خانه که آمدم اول مرا نشناختند! هر کس میدید میگفت: «آخه چطور شد به این حال افتادی؟» در تب می سوختم. واقعاً داشتم میرفتم. یک ماه تمام توی رختخواب ماندم. سرما چنان بلایی سرم آورده بود که سابقه نداشت؛ صورتم از یک طرف ورم کرده بود، فکم قفل شده بود و از بابت هر نوع درد کلکسیون کامل بودم! برخلاف دفعه های قبل این بار هیچ دارو و درمان و تغذیهای افاقه نمیکرد. فقط میتوانستم مایعات بخورم. همه جای بدنم، هر زخمی که از قبل داشتم، جای بخیه ها و عملها سیاه شده بود. پاهایم چنان درد و سوزشی داشت که پدرم درمی آمد. ✅ @telaavat 👆👆👆