eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از حسن بیاتانی
18.mp3
19.94M
... صدای استاد محمدعلی مجاهدی و بیان خاطره ای از حضرت آقای شیخ جعفر مجتهدی و عنایت حضرت زینب سلام الله علیها به ایشان در سرودن شعری به مناسبت اربعین این خاطره را که در جریان ضبط تاریخ شفاهی استاد مجاهدی در سال 1398 بیان شده، با اجازه ی شفاهی از ایشان منتشر می کنم. @telkalayyam
یک زهیر چهل و چهار ساله است. نوجوان که بوده با پدرش شبانه مشعل به دست و مخفیانه از راه نخلستان راه می افتادند، به طرف مخفی گاهی که میزبان قبلی، زوار اربعین را تا آنجا رسانده بود. زوار را همان شبانه تا منزل خودشان می آوردند و پذیرایی می کردند تا دوباره شب بشود. شب که می شد زوار را دوباره از راه نخلستان تا شط می بردند. آنجا زوار را سوار قایق می کردند و در تاریکی به آن طرف شط می رساندند و تحویل میزبان بعدی می دادند. بعد از چند سال حالا به قدری که بتوانیم برای هم خاطره تعریف کنیم زبان هم را یاد گرفته ایم. حالا زهیر از خاطراتش می گوید. از اینکه توی همان سالها دو بار گیر بعثی ها افتادند. یک بار بعثی ها او و پدرش را تا حد مرگ کتک می زنند. یک بار هم دستگیر می شوند و وسط راه مدد امام حسین فراری شان می دهد. زهیر می گوید خانه ی ما فقط همین ساختمان پشتی بود که الان محل پذیرایی خانم هاست. می گوید این زمین لب جاده را با زحمت زیادی توانستیم بخریم که زائرهای بیشتری را به خانه بیاوریم. :: دلم می خواهد زودتر صبح بشود که اینها را برای خانمم تعریف کنم. هنوز یکی دو ساعت به اذان صبح مانده که خانم پیامک می دهد بیداری؟ می گویم بله می گوید می توانی یک دقیقه بیایی پشت در؟ از کوچه کناری به طرف ساختمان پشتی می روم. از لای در منتظر رسیدن من است. می گوید خواب دیدم... گوشه ی همین حیاط یک حوض پر آب بود حوض انگار به یک چشمه یا آبراه وصل بود. چشمه ای که می رسید به کربلا زائر ها یکی یکی لب حوض می آمدند و می پریدند توی آب. همین که می پریدند انگار ماهی می شدند و شناکنان می رفتند تا حرم امام حسین
دو سلام سلام! شما به یکی که اسمش سلام باشد چه جوری سلام می کنید؟ من هر وقت سلام را می بینم یا تلفنی با هم حرف می زنیم می گویم سلام سلام بعد با هم می خندیم. سلام برادر کوچک زهیر است و خادم حرم حضرت عباس علیه السلام ما به طور عادی هیچ وقت سلام را نمی بینیم چون خادم حرم است و از اول ماه صفر تا اربعین مرخصی ندارد. دوستی ما برمی گردد به سال اولی که مهمان خانه شان بودیم. یعنی خانه ی ابوزهیر از خانه ی ابوزهیر تا کربلا دو روز راه است. موقع خداحافظی من طبق عادت معهود موبایلم را جا گذاشتم و وقتی متوجه شدم که نزدیک طویریج بودیم و به خاطر ازدحام هیچ ماشینی نمی توانست ما را به کفل برگرداند. سید سلمان زنگ زد به زهیر که ببیند گوشی من منزل آنها جا مانده یا جای دیگری آن را گم کرده ام؟ گوشی منزل زهیر بود اما کاری نمی شد کرد. خلاصه زهیر گوشی را فرستاده بود کربلا برای سلام و سلام، پرسان پرسان و ستون به ستون نزدیک مدینةالزائرین ما را پیدا کرده بود و گوشی را تحویل داده بود. پارسال هم که منزل ابوزهیر بودیم، خانم از ام زهیر پرسیده بود شما که پسرتان خادم حرم است از این آب های دور قبر قمربنی هاشم علیه السلام ندارید که من تبرکی ببرم؟ و آنها هم گفته بودند نه. فردا صبح ما خداحافظی کرده بودیم و راه افتاده بودیم اما چند ساعت بعد سلام زنگ زده بود که کجایید و خلاصه نزدیک های غروب توانسته بود ما را پیدا کند و آب متبرک را به ما برساند تا مادرش شرمنده ی مهمان هایش نماند. امسال هم ظهر یکی از روزهای پیاده روی مهمان یکی بودیم به اسم حاج موسی. گرما که کمی فروکش کرد خداحافظی کردیم و طبق معمول شماره موبایل رد و بدل کردیم و راه افتادیم. نزدیک غروب اخوی یادش آمد که جواریب و این جور چیزها را روی بند رخت خانه ی حاج موسی جا گذاشته. گفتم اگر می خواهی برگردیم. گفت نه ارزشش را ندارد. از آن شب تا دو سه روز هی حاج موسی زنگ می زد. تماسش را جواب ندادم. معلوم نبود اگر جواب می دادم پیرمرد می خواست به خاطر جواریب و این جور چیزها چند روز دنبال ما بگردد. @telkalayyam
سه توی ازدحام طویریج با سیدمحمدمهدی داشتیم تعریف می کردیم و راه می رفتیم من داشتم تعریف می کردم که ما وقتی بچه بودیم پدرم یک پیکان داشت که هیچ وقت معلوم نشد چند نفر توی آن جا می شوند. مسافرت که می خواستیم برویم به همه اعلام می کردیم و هر کس که می خواست با ما می آمد. بدون هیچ محدودیتی. بالاخره اتوبوس هم که باشد بلیطش تمام می شود اما بابای من هیچ وقت به هیچ کس نگفت که جا نداریم. سیدمحمدمهدی می گفت ما اهوازی ها یک ضرب المثل داریم که می گوید جا به دله. گفتم چه ضرب المثل قشنگی. آدم توی اربعین با تمام وجود این را حس می کند. چه وقتی که هشت نفری سوار تُک تُک می شوید چه وقتی که توی خانه ی خیلی کوچک سیدمحمد که جای سوزن انداختن نیست از صاحبخانه می شنوی که اگر دوست و فامیلی دارید که جا ندارد آدرس بدهید که بیاید اینجا. چه وقتی که بین آن جمعیت چند میلیونی بالاخره تو هم به زیر آن قبه می رسی... @telkalayyam
چهار خانه ی ابواحمد خانه ی خیلی کوچکی بود و او نمی توانست مهمان زیادی به خانه بیاورد. آن روز ظهر فقط ما پنج نفر مهمان ابواحمد بودیم اما او از اینکه توانسته بود دو تا سید شکار کند خوشحالی زایدالوصفی داشت. پسرها و دامادها و نوه های ابواحمد چپ و راست مشغول پذیرایی از ما پنج نفر بودند و ابواحمد به پشتی تکیه داده بود و گرم صحبت و تعریف کردن بود. یک چوب کلفت هم از گوشه ی پشتی بیرون زده بود که بی شباهت به گرز نبود.. ابواحمد گفت با این چوب دامادهایم را کتک می زنم ما خندیدیم ابواحمد به من اشاره کرد که خودم هم ابواحمد بودم. گفت برای تربیت احمد از این چوب ها داشته باش. باز هم خندیدیم. یکی از پسرهایش گفت ابواحمد سُکّری است و وقتی قندش بالا می رود عصبی می شود. سید سلمان گفت من هم دیابت دارم و قرص هایش را نشان داد. ابواحمد مقداری از قرص ها را تبرکاً برداشت برای خودش. ابواحمد می گفت که چند سال توی جیش بوده. جیش صدام. پسرها و دامادهایش ولی همه عضو جیش المهدی بودند و اسم یکی از نوه هایش هم مقتدا بود. ابواحمد می گفت توی جنگ با ایران، من همه ی تیرهایم را هوایی زدم. و می گفت یک بار هم موقع اذان ظهر از سنگر ایرانی ها صدای اذان بلند شده بود و وقتی موذن رسیده بود به اشهد ان علیا ولی الله همه ی ما داشتیم گریه می کردیم. العهدة علی الراوی موقع خداحافظی از در که بیرون آمدیم مقابل خانه ی ابواحمد، دو سر یک پتوی خاکستری و خاک گرفته به دو تا درخت بسته شده بود. مثل یک پرده فهمیدیم که اینجا را برای عکس گرفتن آماده کرده اند. ابواحمد وسط ایستاد و سلبریتی ها که سیدسلمان و سیدمحمد مهدی بودند دو طرف او دامادها و پسرها مشغول عکس گرفتن شدند. بعد ما هم اجازه پیدا کردیم وارد کادر بشویم. سید سلمان به دختربچه هایی که داشتند از لای درخت ها ما را تماشا می کردند اشاره کرد که شما هم بیاید عکس بیاندازیم. دخترها با خوشحالی از پشت درخت ها بیرون آمدند. ابواحمد چشم غره ای از روی غیرت به دخترها انداخت و به سیدسلمان گفت دخترها نباید توی عکس باشند دخترها پا به فرار گذاشتند. این اولین باری بود که توی طریق، سید سلمان نهی از منکر می شد ولی خب آخرین بار نبود. @telkalayyam
پنج نماز صبح را خوانده ایم و صبحانه را هم خورده ایم و از میزبانها خداحافظی کرده ایم و راه افتاده ایم به سمت طریق. وسط های کوچه یک نخلستان است و چند تا گاو مشغول علف خوردن. حیدر و فاطمه جلوتر می دوند تا گاوها را تماشا کنند. حیدر حسابی مشغول صحبت کردن با گاوهاست. فاطمه می گوید دیوانه، اینها که حرف های تو را نمی فهمند اینها عربند. @telkalayyam
شش سیدمحمد را اولین بار توی طریق دیدیم از ما قول گرفته بود که وقتی رسیدیم کربلا حتما برویم خانه اش دومین بار هم توی طریق دیدیمش سومین بار هم. ما هیچ وقت به سیدمحمد زنگ نمی زنیم همیشه آنجایی که به استیصال می افتیم او پیدا می شود. اسمش را گذاشته ایم مأمور امام حسین. توی این چند سال، دیگر با همه ی اقوام و عشیره اش دوست شده ایم. خانه ی کوچکی دارد که خیلی خیلی به حرم دور است خانه ی خودشان در ناصریه است.. با اندک سهم الارثی که داشته خانه ی محقری در کربلا خریده که در خدمت زوار باشد. ما که به کربلا می رسیم سیدمحمد هم با اهل و عیالش تازه از راه رسیده. همیشه هر وقت که ما به کربلا برسیم او هم به کربلا می رسد. با همان خستگی باید برود دنبال اسباب پذیرایی. غروب اربعین خودش با اهل و عیالش برمی گردد به ناصریه و کلید را تحویل ما می دهد، یخچال را هم پر از مواد غذایی می کند. به سیدمحمد می گویم چرا امسال ایران نیامدی؟ ما خیلی منتظر بودیم. می گوید چهار تا از بچه هایم جامعه خاص درس می خوانند. جامعه خاص یک چیزی شبیه دانشگاه آزاد خودمان است. می گوید دیگر پس اندازی برای اینکه بیاییم ایران باقی نمی ماند. آن آقایی که کلاه و شال سبز دارد سید محمد است @telkalayyam
هفت به زهیر می گویم تو چرا هیچ وقت ایران نمی آیی؟ ایران خیلی ارزان است. می گوید خب کارمندم. مرخصی نمی دهند. می گویم یعنی توی یک سال یک هفته هم مرخصی نداری که بیایی ایران؟ می گوید همه ی مرخصی هایم را نگه می دارم برای ایام اربعین و پذیرایی از زوار. @telkalayyam
هشت ما هر چقدر هم که سال به سال زبان عراقی ها را بهتر و بیشتر بفهمیم و یادبگیریم باز هم یک جاهایی هست که گیر می افتیم و منظور هم را متوجه نمی شویم. فقط خانه ی یک زن و شوهر پیر هست که آنجا هیچ مشکلی از این بابت نیست. حتی اگر یک کلمه هم عربی بلند نباشی باز هم آنجا به راحتی می توانی حرفت را بزنی و حرفشان را بفهمی. زن و شوهری که هر دو کر و لال هستند اما زبان اشاره ای دارند که اختراع خودشان است. آنها با حرکات و نمایش دست به راحتی منظورشان را به تو منتقل می کنند تو هم هر جوری که با دست هایت اشاره کنی آنها منظورت را می فهمند بدون اینکه نیاز به تکرار باشد. @telkalayyam
... نُه در این که زیارت اربعین را باید با خانواده برویم تردیدی نداشتیم. مشکل این بود که خانم تا سر کوچه حتی نمی توانست راه برود و کارش به سرُم می کشید. از بین همه ی داروهای کم خونی فقط یکی به ایشان می ساخت که توی داروخانه ها نایاب شده بود. از بین انواع مسکن ها هم یک قرص خارجی. خانم تماس گرفته بود با کارخانه ای که داروی آهن را تولید می کرد و گفته بودند که اصلاً تولید این دارو متوقف شده. خیلی اصرار کرده بود و گفته بودند فقط سیزده تا از این دارو توی انبار هست و خلاصه پول واریز کردیم و همه ی موجودی انبار را برایمان پست کردند. قرص مسکن را هم خریدیم و کوله ها را بستیم. نزدیکی های اهواز فهمیدیم که همه ی داروها را جا گذاشته ایم. داروی آهن را که کاری نمی شد کرد اما زنگ زدیم به سیدمحمدمهدی که از داروخانه های اهواز قرص مسکن را پیدا کند . سیدمحمدمهدی نتوانسته بود قرص را پیدا کند. توی طریق مشکلی که داشتیم این بود که تا می خواستیم چند دقیقه یک جا استراحت کنیم یا توی صفِ غذایی چیزی بایستیم خانم صدایش بلند می شد که تو را به خدا معطل نکنید راه بیایید. :: به خانم می گویم چی شد؟ شما که تا سر کوچه هم نمی توانستی راه بیایی؟ راستی سردردهایت کو؟ می گوید می بینی؟ باورم نمی شود.... و آرام اشک می ریزد... می گویم معلوم می شود این راه هایی که ما می رفتیم راه نبودند وگرنه راه اگر راه باشد پاهای ما هر جوری که باشد می آیند. @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
… کریم به کسی می گویند که با لبخند، در را به روی تو باز کند بی آنکه از صدای در خاطره ی خوشی داشته باشد... @telkalayyam
فجاسوا خلال الدیار اسرا/5 این از آیه های همان قرآنی ست که آتش زدید... @telkalayyam
هدایت شده از شعر و کودکی
_می‌خوای در آینده چه کاره بشی؟ +من نمی‌تونم در آینده کاره‌ای بشم چون می‌خوام تو بچگی شهید بشم. محمد/هشت‌ونیم ساله @sherokoodaki
هدایت شده از تلک الایام
… از امشب یک نفر پشت در خانه هایمان نان و خرما می گذارد… یک نفر که نمی شناسیمش… @telkalayyam
داشتم فکر می کردم اگر به جای کتاب سال بخواهیم کتاب قرن را معرفی کنیم، به کدام کتاب خواهیم رسید؟ شیطان توی سال ها و قرن ها و هزاره های مهلتی که از خدا گرفته، حیات دنیا را با مناسک سازی اداره کرده. از آیین های جعلی پرستش بگیر تا طواف عریان دور کعبه و مکاء و تصدیه، تا بلک پارتی و وایت پارتی و رد پارتی و هالوین و ولنتاین و.... زندگی چه مؤمنانه باشد چه غیر مؤمنانه، بدون مناسک هویت و قوام پیدا نمی کند. داشتم فکر می کردم نزدیک صد سال است که یک کتاب به زندگی های مؤمنانه هویت داده و آن را در حد وسع هر کس پر از مناسک کرده. به زیارت رونق داده؛ برای ایام الله و شب های قدر ما سین برنامه چیده؛ اجازه نداده چرخش زمین، ما را از گردش لیل و نهار و طلوع و غروب ماه و خورشید و کامل شدن ماه غافل کند؛ بارها و بارها در مناسبت های معین مؤمنین را دور هم جمع کرده؛ خلوت های سحرگاهی و صبحگاهی ما را آذین بسته و پربار کرده؛ برای ساعت به ساعت ما برنامه ی پیشنهادی داشته؛ تسبیح را وارد سبد زندگی و بندگی کرده؛ برای انواع و اقسام حاجت های مادی و معنوی ما راه حل نشان داده و نسخه تجویز کرده؛ شاید خدوم ترین دولت ها و وزرا و وکلا به اندازه ی او گره از کار مؤمنین باز نکرده اند؛ غم ها و شادی های ما را مدیریت کرده؛ دلهایمان را سبک کرده، غصه ها را از دلمان دور کرده، غریبه تر ها را با زندگی مؤمنانه آشتی داده؛ رفیق و همراه خیلی از شهدا بوده؛ چقدر پای سفره ی او نشسته ایم و با یکدیگر هم نوا شده ایم شب های جمعه با یا نور یا قدوس... صبح های جمعه با این الحسن این الحسین شب های چهارشنبه با یا وجیها عندالله... شب های قدر با خلصنا من النار یارب... روزهای عرفه با لک العتبی لک العتبی... و...و... و... خلاصه اینکه دستمریزاد آقای شیخ عباس قمی @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
… در نامت حلاوتی است و در تکرار نامت حلاوتی دیگر... حسین حسین حسین @telkalayyam
نزدیک قله برف زیاد است... @telkalayyam
طوفان دوباره مبدأ تاریخ می شود... @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
خدایی که من می شناسم... خدایی که این شب ها در ابوحمزه با او انس گرفته ام... خدایی که در جوشن کبیر صدایش زده ام... خدایی نیست که اگر مهمانی را به خانه اش دعوت کرد، او را بیرون کند... خدایی نیست که اگر سفره ای پهن کرد آن را جمع کند.... خدایی نیست که اگر دست و پای دشمنی را بست دوباره آن را باز کند... حتی دوستان او اینگونه نیستند... سفره ای که این روزها حرف از جمع شدن آن می زنیم حتی در شأن سلیمان نبی نیست... اصلا مهمانی بهانه بوده... که مقیم خانه ی او شویم... که از اینجا به مهمانی دیگری نرویم... اینکه ما از سر سفره بلند شویم و مهمانی را ترک کنیم حرف دیگری ست... اینکه ما به دست خودمان دوباره دشمنمان را بر خودمان مسلط کنیم ربطی به تمام شدن یا نشدن ماه مبارک ندارد... خدایا تو اهل کبریا و عظمتی تو اهل جود و جبروتی تو اهل عفو و رحمتی تو اهل تقوا و مغفرتی و این اهلیت، قید زمان و مکان ندارد... @telkalayyam
... توی علل الشرایع خوانده بودم که صاد، نام چشمه ای ست که از پایین عرش می جوشد و پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، نخستین بار با آب آن چشمه وضو گرفت. گاهی در خیال از خودم می پرسم یعنی چشمه ای که آب نخستین وضوی حبیب خدا در آن جاری ست از کجاها رد می شود و به کجا می رسد. صبح های خلوت حرم، حدود همان ساعتی که فرشته های شب به بالا می روند و فرشته های صبح به زمین می آیند، صدای دلنوازی به گوش می رسد که شبیه هیچ یک از موسیقی های این دنیا نیست. صدای نجواهای آرام زائرین و سوت های ملایمی که حاصل از تکرار "سین" ها و "صاد" هاست. هر چه می خواهی فکر کنی این تناسب و توالی و ضرباهنگ سین ها و صادها از گوشه و کنار، اتفاقی و بدون هماهنگی است، باورش دشوار می نماید. چشم که می بندی و دل به این آهنگ که می سپاری صدای نرم و لطیف و دلربای چشمه ای را می شنوی که از کنار تو عبور می کند و حتی خنکای نسیمش را می توانی روی پوستت حس کنی. چشم که باز می کنی دوست داری بدانی این چشمه، آخرش به کجا می رسد... @telkalayyam
تلک الایام
#و_طول_الامل... دوست داری با کدام آرزوها پیر شوی؟ @telkalayyam
از برادران بزرگوارم دعوت می کنم برای عکس بالا یادداشتی بنویسند، و دوستانشان را به این پویش دعوت کنند: حسین مهدیزاده: @social_theory حمیدرضا مقصودی: @hamidrezamaghsoodi محمدامین نخعی: @maminnakhaei محسن آقایی: @aghaeimohsen رضا یزدانی: @rezayazdaanii
تلک الایام
#و_طول_الامل... دوست داری با کدام آرزوها پیر شوی؟ @telkalayyam
اساتید گرانقدر، حجج اسلام و دوستان بزرگواری که تا این لحظه برای این تصویر یادداشت نوشته اند: رضا یزدانی: https://eitaa.com/rezayazdaanii/220 حسین مهدیزاده: https://eitaa.com/social_theory/2408 حسین عباسی فر: https://eitaa.com/h_abasifar/12759 محمدحسین طاهری: https://eitaa.com/doranejadid/596 حمیدرضا مقصودی: https://eitaa.com/hamidrezamaghsoodi/9691 محسن قنبریان: https://eitaa.com/m_ghanbarian/4952 محمدامین نخعی: https://eitaa.com/maminnakhaei/791 مصطفی جمالی: https://eitaa.com/mo_jamali_110/343 سلام: https://eitaa.com/salam14salam/943 ابوالفضل: https://eitaa.com/ab_golestani/589 علی گلی حسین آبادی: https://eitaa.com/ashare_ali_goli/447 کامنت صفحه ساخت ایران: https://eitaa.com/social_theory/2418 این فهرست به روزرسانی خواهد شد @telkalayyam
از برگه ی امتحانی دانش آموز 7 ساله این قصه را در سه خط ادامه بده: کبوتر غمگین بود... کبوتر غمگین بود به خاطر اینکه او شوهر نداشت. با خود گفت: هر وقت صاحب من خواست به مشهد برود به او می گویم تا مرا هم ببرد تا از کبوترهای حرم امام رضا شوهری پیدا کنم. فاطمه/ هفت ساله @sherokoodaki @telkalayyam
و کیف تصبر علی ما لم تحط به خُبرا... . اخبار بی خبری... @telkalayyam