🔕اشتباه نکن❗️
⛔️ اینجا ایـــران نیــست...!
اینجا رو ببین👇
وبگاه «بورگن مگزین» در مطلبی با استناد به آمار سازمان #ملل_متحد به وجود «نابرابری و فقر» در کشورهای آمریکای شمالی چون #مکزیک ، #آمریکا و #کانادا اشاره کرده و نوشته است که ۹۸ میلیون نفر در آمریکای شمالی در فقر زندگی میکنند و علل احتمالی این مسئله:
-دستمزدهای پایین
-نابرابری کارگری
-و شکاف در حال گسترش بین #فقرا و #ثروتمندان است.
#افول_امریکا
مطالب #سیاسی_آمریکایی 👇
💥 @chaharrah_majazi
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_ششم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو بن بكر تمیمی، قدی بلند و جثه ای لاغر داشت.
ریش بلندش جو گندمی مایل به سفید بود.
چهره ی آفتاب سوخته اش را ریش انبوهی
پوشانده بود.
هوای مصر تفاوت چندانی با هوای مکه نداشت؛ هوا گرم بود و او هم برداشته بود تا جلب توجه نکند.
بر روی دشداشه بلند عربی اش، چیزی نپوشیده بود، حتی عمامه اش را هم برداشته بود تا جلب توجه نکند.
هر چند در شهر عرب های زیادی رفت و آمد می کردند، اما در این سال ها مردم مصر، برای عرب ها به عنوان حاکمان جدید، احترام خاصی قائل بودند.
عمرو دو روز مانده به ماه مبارک رمضان وارد شهر شده بود.
خانه ی کوچکی در نزدیکی مسجد جامع، اجاره کرده بود و حالا به سوی بازار می رفت تا برای افطاری اش غذایی تهیه کند.
او هر شب به مسجد می رفت، نمازش را به امامت عمروعاص می خواند و انتظار می کشید تا شب ۱۹ رمضان برسد.
در این مدت، بارها نقشه ی قتل عمروعاص را در ذهنش مرور کرده بود.
دوستانی یافته بود که برای او به عنوان تاجر عرب و قاری قرآن احترام زیادی قائل بودند.
عمرو از پیرزن دست فروش، دو قرص نان خرید و به خانه اش باز گشت.
پیش از آن که صدای مؤذن را از منارهی مسجد بشنود، وضو گرفت.
روی ایوان خانه رو به قبله نشست.
چشم هایش را بست و شروع کرد به خواندن قرآن.
عمدا آیاتی را می خواند که حاوی مضامین جهاد بود.
با شنیدن صدای اذان، به مسجد رفت.
عمروعاص را دید که در محراب آماده ی اقامه ی نماز است.
فکر کرد این آخرین نماز مغرب اوست.
وقتی هنگام نماز صبح، تیغه ی شمشیر بر فرق سرش فرود آید، بی درنگ راهی جهنم خواهد شد و خداوند او را که کشنده ی یک کافر است، اجری عظیم خواهد داد.
#آمریکا
#تلنگر
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هفتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد از نماز، در کنار سایرین به محراب نزدیک شد تا به امام و حاكم مصر دست بدهد.
او را کمی بیمار یافت.
لبخندی خشک بر لب داشت.
عمرو دست های او را فشرد؛ دست هایش گرم بود و چشم هایش خسته و خواب آلود.
فکر کرد، ساعتی دیگر این چشم ها، به خون سر آغشته خواهد شد.
- شب، بعد از افطار شمشیر را برداشت و آن را از غلاف بیرون کشید.
قبضه اش را محکم در مشت فشرد و با نوک انگشت، تیزی لبه اش را آزمود تا مطمئن شود هنوز تیز است و کاری.
از جا برخاست، وسط اتاق ایستاد، تصور کرد که در مسجد است و عمروعاص به سجده رفته است؛ شمشیر را تا بالای سرش بلند کرد و با قدرت آن را فرود آورد.
اگر با چنین قدرتی ضربه را فرود می آورد، همان یک ضربه کافی بود تا عمروعاص از وسط دو نیم شود.
شمشیر را در غلاف گذاشت.
از اتاق بیرون آمد.
اسب سیاه و تنومندش را در گوشه ی حیاط به تیرکی بسته بود.
مقداری علوفه جلوی اسب ریخت.
همان طور که اسب مشغول خوردن بود، زین را به پشت او گذاشت و بندهای چرمی اش را بست.
سحرگاه، بعد از به قتل رساندن عمروعاص، باید شهر را به سرعت ترک می کرد.
به آسمان نگاه کرد؛ ماه شب ۱۹ رمضان، می درخشید.
صدای اذان صبح را که شنید به نماز ایستاد.
نمازش را با تعجيل به پایان رساند.
عمامه ی سیاهی روی سرش گذاشت، غلاف شمشیر را به کمربند پهن چرمی اش بست و عبای قهوه ای رنگ را روی شانه اش انداخت.
سوار اسب شد و به سوی مسجد تاخت.
جلوی در مسجد، افسار را به تیرکی بست و با عجله وارد مسجد شد.
#آمریکا
#تلنگر
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
آیا میدانید چگونه #شلوار_ساپورت وارد ایران شد؟؟؟
#کلیپ_تولیدی تا لحظات دیگر در همین کانال👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شلوار_ساپورت و ورود آن به ایران ...❗️
#ترکیه ،،چرا و چگونه ....⁉️
آیا تصور می کردی #ساپورت اینگونه وارد ایران بشه..؟
🔽به چهارراه بپیوندید👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_نهم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو عاص سرفه ای کرد و گفت:
مردک!
او را دو شقه کرده ای و می گویی قصد کشتنش را نداشته ای؟!
عمرو با خونسردی جواب داد:
قرار بود شما را دو شقه کنم.
عمروعاص با تعجب پرسید:
مرا؟؟
تو قصد کشتن مرا داشتی؟
سپس گردنش را راست کرد و افزود:
چرا؟
حرف بزن مردک!
تو کیستی و از سوی چه کسی مأموریت داشتی تا مرا به قتل برسانی؟
عمر و پاسخ داد:
از طرف خدا؛ همان خدایی که کشتن ظالمان را حلال داشته است.
عمروعاص که رگه های خشم در صورت و چشم هایش نقش بسته بود، گفت:
مردک!
خدایی را به رخ من می کشی که من ریشم را در راه او سفید کرده ام؟!
تو از خدا چه میدانی که بنده ی مؤمن او را با دهان روزه، آن هم در محراب عبادت به قتل رسانده ای؟
عمرو پاسخ داد:
او اگر بی گناه باشد، جایش در بهشت است.
نیت من کشتن تو بود که باعث تفرقه در بین مسلمین و نابودی دین خدایی.
عمروعاص فریاد کشید:
خفه شو مردک جنایت کارا بگو از چه کسی دستور داشتی تا مرا بکشی؟
عمرو سکوت کرد و سرش را به زیر انداخت.
صدای عمروعاص او را خود آورد:
۔ آیا از کوفه آمده ای؟
از طرف على مأموریت داشتی تا مرا بکشی؟
حرف بزن پیش از این که سرت را از بدن بی قواره ات جدا کنم!
عمر و باز هم سخنی نگفت، فقط خیره به عمروعاص نگاه کردی صورتش سرخ شده بود.
عمروعاص از جا برخاست، دست به قبضه ی شمشیرش برد، قدمی جلوتر آمد، به سرفه افتاد، پیرمردی که در کنار تخت او ایستاده بود جلو آمد و کتف های او را گرفت.
#امام_زمان
#شهادت
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هفتاد_و_هشتم
#ابراهیم_حسن_بیگے
نمازگزاران ایستاده بودند.
عمروعاص در محراب، سورہ اخلاص را می خواند. نمی دانست رکعت اول نماز است یا دوم؛ فرق چندانی هم داشت، در اولین سجده باید کار را تمام می کرد.
پشت آخرین نفر در صف آخر ایستاد.
قبضه ی شمشیر را محکم فشرد تا کمی از هراسی که به دلش نشسته بود، کاسته شود.
نمازگزاران در رکوع بودند که شمشیر را از غلاف بیرون کشید و در دل لاحول و لا قوت الا بالله گفت و وقتی نمازگزاران به سجده رفتند، با گام های بلند به طرف محراب حرکت کرد و زمانی شمشیرش را فرود آورد که عمروعاص در حال برخاستن از سجده بود.
فریاد دلخراش او فضای مسجد را پر کرد.
عمرو شمشیر را رها کرد و با سرعت به طرف در مسجد دوید.
انگار صدای همهمه ای را که پشت سرش بلند شده بود نشنید.
چهار مرد را که به طرفش می دویدند ندید.
از مسجد خارج شد و به طرف اسبش دوید، اما هنوز دستش به افسار اسب نرسیده بود که دست هایی او را از پشت گرفتند.
مقاومت فایده ای نداشت. در خود را اسیری یافت که باید مشت ها و لگدهای مهاجمين خشمگین را تحمل می کرد.
عمرو سرش را بلند نکرد تا به چشم های عمروعاص نگاه کند و او را ببینید که غضبناک به او خیره شده بود.
عمروعاص همان سؤال قبلی را با خشم بیشتری تکرار کرد:
- اقرار کن و بگو چرا دوست ماسعيد بن ساعد را کشتی؟
چه خصومتی با او داشتن مرد تمیمی؟
عمرو سرش را بلند کرد، به چشم های عمروعاص نگاه کرد و گفت:
من قصد کشتن دوست تو را نداشتم.
گویا عمرش به حیات نبود.
#امام_زمان
#شهادت
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هفتاد_و_ه
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد
#ابراهیم_حسن_بیگے
عمرو عاص که از شدت سرفه، بدنش خم شده بود، سرش را بلند کرد و نفس عمیقی کشید پیرمرد گفت:
قربان خودتان را ناراحت نکنید.
خواست خدا بود که این بیماری بر شما عارض شد و به مسجد ترفتید.
باید خدا را شکر کنیم و صدقه بدهیم.
عمروعاص به عمرو اشاره کرد و گفت:
این مردک را از اینجا ببرید.
۲۶ ساعت فرصت بدهید تا حرف بزند که کیست و از سوی چه کسی مأموریت داشته.
اگر حرف نزد با شمشیر خودش، از وسط دو شقه اش کنید و جنازه اش را جلوی سگ ها بیندازید.
نگهبان ها عمرو را با خود بردند.
عمروعاص روی تخت نشست و رو به پیرمرد گفت:
قصد داشتم صبح به مسجد بروم.
خداوند به اندکی تب و سرفه مأموریت داد تا مانع رفتنم شوند.
الحق که خداوند حافظ و دوستدار ماست.
سپس پوزخندی زد و سرش را تکان داد.
برک بن عبدالله مردی بود کوتاه قد لاغر و سیاه چرده با موهای مجعد.
دستار سفیدی روی سرش بسته بود و با هر قدمی که در بازار پیام بر می داشت، شلیته ی بلند و گشادش موج برمی داشت.
بازار در آن است از ماه رمضان خلوت بود.
در انتهای بازار راسته ی آهنگرها قرار
هست که صدای چکش و آهن و سندان، زیر سقف گنبدی اش می پیچید و صدای گوش خراشی برمی خاست.
اینک مقابل یکی از مغازه ها ایستاد.
پیرمرد آهنگری که پیشبند چرمی در واش تا زیر زانویش می رسید، داخل مغازه روی کنده ی درختی نشسته بود.
برک جلو رفت، در چارچوب در ایستاد، شمشیر پارچه پیچ شده اش را بلند کرد و به پیر مرد نشان داد و گفت:
آمده ام شمشیرم را تیز کنم.
#امام_زمان
#شهادت
#پستویژهکانال
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_یک
#ابراهیم_حسن_بیگے
بعد جلوتر رفت، شمشیر را از داخل پارچه بیرون آورد و مقابل پیرمرد گرفت.
پیرمرد بدون این که حرفی بزند، شمشیر را از دست او گرفت و با دقت به آن نگاه کرد.
به قبضه ی سفید و استخوانی اش دست کشید و با انگشت لبه ی آن را لمس کرد.
بعد رو به برک گفت:
باید غریبه باشی؛ این شمشیر کار استادکاران حجاز است.
برک تبسمی کرد و گفت:
بله، من اهل حجازم.
پیرمرد پرسید:
از کدام شهر آمدی؟
برک گفت:
مکه...
پیر مرد ذوق زده به او چشم دوخت و گفت:
به به!
خوش به سعادتتان که در جوار خانه ی خدا زندگی می کنید.
بعد با دست به صندوقچه ای اشاره کرد و گفت:
بنشین اینجا پسرم.
شمشیرت را چنان تیز کنم که آهنگران حجاز از دیدنش حیران شوند.
برک روی صندوقچه نشست.
پیرمرد در حالی که هنوز به لبه و تیغه ی شمشیر نگاه می کرد پرسید:
چه خبر از حجاز و کوفه جوان؟
برک با در نظر گرفتن جوانب احتیاط پاسخ داد:
خوبند پدر!
مردم به زندگی شان مشغولند.
در کوفه نیز علی مشکلات خودش را دارد.
پیرمرد گفت:
شاید اگر اختلاف بین معاويه و على نبود، حکومت دو پاره نمی شد.
اختلاف بین بزرگان، آتشی است که دودش به رود
می رود.
برک پیرمرد را ادم خردمندی یافت.
با این وجود می دانست احتياط شرط عقل است.
گفت:
بله، شما راست می گویید.
هم على و هم معاویه راه و روش خود را، راه و روش رسول الله می دانند و ادعا می کنند که حکومتشان بر پایه و اصول قرآنی است.
#امام_زمان
#شهادت
#پستویژهکانال
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_ی
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_دوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
اما فقط خدا میداند که کدامشان #راست می گویند و کدامشان #دروغ.
پیر مرد به چشم های درشت برک خیره شد و با صدای آهسته تری گفت:
اگر از من می شنوی، بدان که #حق با #علی است.
من در زمان خلیفه ی سوم یک سالی در مدینه بودم.
همه ی این جماعت را می شناسم، اما على چیز دیگری است؛ علم و #دانش علی، #متانت و بزرگ منشی علی و زهد و #تقوایش را در هیچ کس ندیدم.
به همین دلیل است که شنیدیم شما مردم حجاز و عراق با جان و دل با او بیعت کردید.
چون فاصله ی على از خلفای پیشین بسیار و به رسول الله اندک است.
بعد سوهان را به تیغه ی شمشیر کشید و ادامه داد:
البته در شام نباید اسم على را ببری؛ مگر این که او را لعن کنی.
مواظب جاسوسان معاویه باش و از علی پیش کسی سخنی نگو.
برک گفت:
اما در حجاز و عراق، علی به کسی اجازه نمی دهد معاویه را لعن کند.
پیرمرد گفت:
و این تنها یک دلیل برای برتری علی است.
از من می شنوید، شما باید خیلی مواظب جان علی باشید تا به سرنوشت خلیفه ی سوم، دچار نشود.
در شام از بس #عليه على سخن گفته اند، برخی متحجران حاضرند بدون هیچ چشمداشتی به کوفه بروند و علی را #بکشند!
این سخن پیرمرد چون پتکی بر سر برک فرود آمد.
پیرمرد ناخواسته او و دوستانش را جزء متحجرانی دانسته بود که قصد جان علی را کرده بودند.
گفت:
اما می دانی که اگر علی در صفین با معاویه مدارا نمی کرد و تن به حکمیت نمی داد، امروز شام از پیکره ی حکومت او دور نمی افتاد.
من آن روز خود در صفین بودم و دیدم که صبر و بردباری علی و آن ماجرای قرآن به نیزه کردن معاویه، چگونه سپاه علی را دوپاره کردو در نهایت معاویه را که شکستش حتمی و سقوط حکومتش قطعی بود پیروز جنگ گردانید.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🔶
🔸🔶
🔶🔸🔶
🔸🔶🔸🔶
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
پیرمرد همان طور که مشغول تیز کردن شمشیر بود، بدون این که سرش را بلند کند، گفت:
آفرین به تو جوان!
می دانستم که دارنده ی این شمشیر، باید مرد میدان دیده و کار آزموده ای باشد...
بعد شمشیر را مقابل صورتش گرفت و گفت:
این شمشیر به اندازه ی کافی تیز بود، با وجود این چنان تیزش کردم که اگر به کمر گاوی ضربتی بزنی، از وسط دو نیم خواهد شد.
سپس با دستمال نمدار، تیغه ی شمشیر را تمیز کرد و گفت:
خوب غریبه، نگفتی به چه قصدی به شام آمدی؟
إن شاء الله که خیر است!
برک که جواب این سؤال را از قبل آماده داشت، پاسخ داد:
من قاری قرآنم؛ به دعوت یکی از دوستانم به شام آمده ام تا چند صباحی به جمعی در حفظ قرآن کمک کنم.
پیرمرد با خوشحالی گفت:
چه خوب!
من همیشه آرزو داشتم قرآن را حفظ کنم...
آیا من هم می توانم در جمع شما شرکت کنم؟
برک پاسخ داد:
خیلی متأسفم که جلسات ما به پایان رسیده و من همین فردا عازم حجاز هستم.
پیر مرد گفت:
خیلی بد شد!
کاش پیش از این برای تیز کردن شمشیرت به نزد من می آمدی.
بعد شمشیر را به طرف او گرفت و گفت:
شمشیر خوبی است برایت سفر خوبی آرزو می کنم.
برک شمشیر را از پیرمرد گرفت و گفت:
ممنونم پدر!
خوب تیزش کردید.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
💢اینجا رو بخــون👇
جنگ صفین تو یک قدمی سقــوط معاویه و پیـروزی علی قرار داشت...
#حیله و #مکر دشمن رو ببیـــــــــن!
دشمن از عدم #بصیــــرت یارای امام علی(ع) استفاده کرد و برنده شد...
اوضاع امروز هم همینه.
فکر نکن امروز با دیروز متفاوته.
تنها فرق آدما و دشمنای الان توی #امکاناته.
این روزا حیله و مکر دشمنا فقط #مــــدرن شده همیـــــــن!
"والسلام"
#گپ_خودمونی ❣
#تلنگر
#چهار_راه_مجازی
ترور رسانه
🔶 🔸🔶 🔶🔸🔶 🔸🔶🔸🔶 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_س
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
#ابراهیم_حسن_بیگے
پیر مرد گفت:
امیدوارم مجبور نشوی از این شمشیر استفاده کنی.
برک سرش را آرام تکان داد و پوزخندی زد.
برک معاویه را اولین بار در صفین دیده بود؛ اما معاویه ای که در شام دید، با معاویه ی صفین تفاوت بسیاری داشت.
آن روز او خود را سرتا پا در لباس رزم پوشانده بود.
معاویه ی شام اما برای خود هیبتی داشت پر دبدبه و کبکبه؛ به خلیفه ی مسلمین نمی مانست.
خانه اش به جای آنکه اتاقی در کنار مسجد باشد، قصری بود که مردم شام به آن قصر خضرا می گفتند.
با گنبد و بارو و دیوارهایی بلند که چون نگینی در مرکز شهر می درخشید.
معاویه در پوشش محافظان و همراهانش به مسجد می آمد.
موقع نماز، محافظانش هم به او اقتدا می کردند.
برک هر بار که به مسجد آمده بود، از زوایای مختلف نقشه ی ترور را بررسی کرده بود.
به نظر نمی رسید انجام کار، مشکل باشد.
اگر قرارش برای ترور، صبح نوزدهم رمضان بود، می توانست یکی دو شب پس از ورودش به شام، کار معاویه را یکسره کند.
بالاخره آن صبح موعود فرا رسید.
آن شب برک تا اذان صبح بیدار بود؛ نه از این که اضطراب اجرای نقشه را داشته باشد یا از چیزی بترسد و بی خواب شود، بلکه عادت داشت در شب قدر بیدار بماند و قرآن بخواند و نماز.
این شب قدر اما متفاوت تر از شب های قدر سال های پیش بود؛ او قصد داشت به یک تکلیف بزرگ و عبادتی بزرگتر عمل کند.
مردی که یکی از عوامل تفرقه و اختلاف در دین بود، ثوابش کم از عبادت، و کشته شدن در این راه کم از شهادت نبود.
طبق نقشه، بعد از به قتل رساندن معاویه باید به سمت مناره ی مسجد می رفت، از پله های باریک آن بالا می کشید و تا خلوت شدن مسجد و طلوع خورشید در آن جا می ماند و با لباس مبدلی که زیر لباسش پوشیده بود، از مسجد خارج می شد.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
آن روز صبح وقتی وارد شبستان مسجد شد، معاویه در محراب بود و نماز گزارها در چند صف ایستاده بودند.
معاویه تكبيرة الحرام را که گفت، سکوت فضای شبستان را پر کرد.
برک در انتهای شبستان ایستاد.
قبضه ی شمشیرش را محکم در دست فشرد.
تصمیم داشت در همان رکعت اول کار را تمام کند.
ترسی به دل نداشت و زیر لب ذکر می گفت و از خدا می خواست تا مأموریتش را به خوبی انجام دهد.
معاویه و نمازگزاران به رکوع رفتند.
برک چند ثانیه فرصت داشت تا به سمت معاویه یورش ببرد.
وقتی حرکت کرد که معاویه برای سجده ی دوم خم شده بود.
برک بسم اللهی گفت و با گام های بلند پیش رفت.
معاویه در سجده بود که برک شمشیرش را بلند کرد و فرود آورد.
شمشیر بر زانوی معاویه اصابت کرد و آن را شکافت.
فریاد دلخراش معاویه سکوت را شکست.
برک شمشیرش را بلند کرد تا ضربه ی دیگری بزند، اما دستی مچ دستش را گرفت و بعد دست هایی او را از پشت کشیدند و بر زمینش انداختند.
شمشیر از دستش بیرون کشیده شد.
بدون هیچ مقاومتی، ضربه های مشت و لگد را تحمل کرد و دم بر نیاورد.
طولی نکشید که چشم هایش سیاهی رفت و دیگر نه چیزی دید و نه صدایی شنید.
برک توی سیاه چالی در غل و زنجیر بود.
تنها از یک روزنه ی کوچک در سقف بلندش نور اندکی به داخل می تابید.
از نماز صبح روز قبل که به اسارت در آمده بود، انتظار می کشید بیایند تا او را به آرزویش که شهادت در راه خداست، برسانند.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.