🔶دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن استفاده می کند باز نگه داشته است.
🌀این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.
این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و برگشت دختر تنظیم شده است.
و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.
در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:
" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "
#سبک_زندگی
پ.ن: واقعا من تعجب میکنم چقد سبک مدیریتی ژاپن شبیه ماست 😑
@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_هشت
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود
#ابراهیم_حسن_بیگے
البته نمی دانم به په قصد و نیتی آمده ای؛ نیّت هرچه باشد در خانه ی من به رویت باز است و خوشحالم که میزبان دوست دیرینه ای چون تو هستم.
اما توصیه می کنم از تردد در شهر بپرهیزی.
ممکن است یاران علی آسیبی به تو برسانند.
هرچه باشد، تو بیعتت با علی را شکسته ای و بر او خروج نموده ای، دوست ندارم آسیبی به تو برسد عبدالله.
عبدالله لب های خشکش را گشود و گفت:
در عجبم که تو هنوز علی را نشناخته ای؛ علی با همه ی خصومتی که با او دارم، مردی است که مت به مروت و مردانگی اش اعتراف می کنم.
آن روز ها که شاهد بودی ما در کوفه علیه علی شعار می دادیم و مردم را علیه او شورانیدیم، اما او راه مدارا در پیش گرفت و حتی حقوق ما را از بیت المال قطع نکرد.
در حالی کهدخلیفه ی پیشین عثمان، هر صدای اعتراضی را در نطفه خفه می کرد: یادت نیست با ابوذر غفاری چه کرد؟
امروز اگر عثمان به جای علی خلیفه بود، من جرأت نمی کردم از ترس مأمورانش از چند فرسخی کوفه عبور کنم.
علی خلیفه ای نیست که بر دشمنان خود بشورد مگر در میدان جنگ...
پس نگران نباش مرحب، اگر بیم داری که مرا در خانه ی خود سکنی داده ای، حاضرم به جای دیگری بروم و تو و خانواده ات را مشوش نکنم.
مرحب سرش را تکان داد و گفت:
نه نه!
من بیمی از بابت خود ندارم؛ نگران تو بودم.
و آن چه درباره ی علی گفتی کاملاً درست است.
پدرم که در زمان رسول الله در قید حیات بود، از مدارای پیامبر با کفار و بت پرستان حکایت ها می گفت.
پیداست که سیره ی علی در برخورد با مخالفانش، همان سیره ی نبی اکرم است.
اما به من بگو عبدالله، تو که علی را چنین توصیف می کنی، چرا از بیعت او خروج کردی؟
گمان نمی کنی در واقعه ی صفین حق با علی بوده است؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_یکم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عبدالله دستی به محاسن بلندش کشید و گفت:
اگر حق با علی نبود، من و امثال من هرگز در کنار او به جنگ معاویه نمی رفتیم.
اختلاف ما با علی بعد از واقعه ی حکمیت بود؛ علی نباید تن به حکمیت می داد، یا باید پس از آن توبه می کرد که نکرد.
مرحب پرسید:
فکر نمی کنید تعیین تکلیف از سوی شما برای خلیفه ی مسلمین کمی دور از عقل باشد؟
و آیا بهتر نبود برای حفظ وحدت بین پیروان علی، سکوت می کردید؟
تا معاویه قدرت نگیرد و این همه در بلاد اسلامی آشوب نکند؟
عبدالله پاسخ داد:
نه! ما باید به تکلیف شرعی خود عمل می کردیم که کردیم.
عبدالله پرسید:
و حالا تکلیفی بر دوش خود احساس نمی کنید؟
در حالی که معاویه یکه تازی هایش را گسترش داده و شام و مصر را اط حدود حکومت علی خارج ساخته است؟
عبدالله احساس کرد اگر بحث او با مرحب ادامه یابد، ممکن است نیت پنهان او فاش شود، لذا پس از لحظه ای سکوت گفت:
تکلیف ما به زمان و مصلحت هایمان بستگی دارد.
فعلا قصد مبارزه با علی را نداریم.
و من به کوفه آمده ام تا مدتی در این جا باشم و اقوام و دوستانم را زیارت کنم.
بعد، از پنجره به بیرون نگاه کرد و گفت:
وقت اذان مغرب نزدیک است.
بهتر است برای رفتن به مسجد مهیا شویم.
عبدالله در مسجدی کوچک نماز می خواند که در حاشیه ی شهر کوفه قرار داشت؛ یک مسجد محلی متلعق به قبیله ی بنی تمیم که امام جماعت آن پیرمردی یود که میانه خوبی با علی نداشت.
تعداد اندکی به او اقتدا کردند که اغلب همسایگانی بودند که ترجیح می دادند به جای طی مسیر طولانی تا مسجد جامع، نمازشان را در این مسجد بخوانند.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولادت پیامبر اکرم و امام صادق(ع) مبااارک🌸🌷
@chaharrah_majazi
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_دوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
اما آن شب، شب نوزدهم ماه رمضان، عبدالله سحری اش را که خورد، اسبش را زین کرد، لباس سفر پوشید، غلاف شمشیر را به کمر بست و در حالی که خود را در قبا و عبا و عمامه ی سیاهی پوشانده بود، راهی مسجد جامع شد.
افسار اسب را به تیرک چوبی مقابل مسجد بست و راه افتاد.
آن شب، شبی بود که انتظارش به پایان می رسید.
تیغه ی شمشیرش را تیز کرد؛ آن را به زهری کشنده آغشته کرد.
امیدوار بود که دوستانش برک و عمر و در چنین شبی به مراد خود رسیده باشند.
شاید برای آن دو که در مصر و شام غریبه بودند و کسی آن ها را نمی شناخت، کار به دشواری کار او نبود که همه در کوفه او را می شناختند.
مثل «نافع بن اشعث» دوست قدیمی اش که حالا مقابل در مسجد با دیدن او ایستاد و بدون سلام و احوال پرسی، با کنایه پرسید:
تو اینجا چه می کنی عبدالله؟
نکند تو هم جزء توابین شده ای؟
بعد بدون این که منتظر جواب باشد، ادامه داد:
لباس سفر به تن داری؛ تازه از راه رسیده ای یا عازم سفری؟
عبدالله أریب به او نگاه کرد.
فکر کرد اگر برای کار مهمتری نیامده بود، جواب او را طوری می داد تا دیگر در کار دیگران دخالت نکند.
بی آنکه پاسخ او را بدهد، به طرف شبستان مسجد به راه افتاد.
هنوز چند قدمی بیشتر بر نداشته بود که نافع كتف او را چسبید. عبدالله به ناچار ایستاد.
بدون این که برگردد و به نافع نگاه کند، گفت:
تو از من چه می خواهی نافع؟
چرا دست از من برنمی داری؟
نافع کنارش ایستاد و گفت:
بگو با چه قصدی به کوفه آمده ای؟
اینجا چه می خواهی؟
بعد پوزخندی زد و ادامه داد:
راستی! می خواهی در نماز به على اقتدا کنی؟
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#پیامبر (ص)
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_سوم
#ابراهیم_حسن_بیگے
عبدالله بر خود مسلط شد و به نرمی می گفت:
به قصد و نیت خیری به کوفه آمدم؛ به زودی خواهی فهمید نافع...
سپس با پیمودن چند گام بلند به اندرون مسجد رفت و بدون اینکه سرش را بلند کند، به انتهای مسجد رفت و چهار زانو نشست و در حالی که غلاف شمشیرش را زیر عبایش پنهان کرده بود، سرش را روی سینه اش خم کرد و مشغول گفتن ذکر شد و تا زمانی که صدای هم همه ای شنید، سرش را بلند نکرد.
وقتی به اطراف نگاه کرد، علی را در جمع نمازگزاران دید، سرش را دوباره به زیر انداخت تا نگاهش در نگاه على تلاقی نکند، تا نمازگزاران به نماز بایستند، تا آرامش و سکوت فضای مسجد را پر کند، تا صدای تکیبر علی برخیزد، تا على حمد و سوره را بخواند و به رکوع برود و آن وقت او از جا برخیزد و به طرف محراب یورش ببرد و با ضربت شمشیر زهرآلود، علی را به قتل برساند.
علی در سجده بود که جز او، همه ی نمازگزاران صدای محکم پاهای عبدالله را شنیدند.
کسی انگار می دوید؛ کسی که نعره ی بلندی کشید و پیش از آن که علی سرش را از سجده بردارد، او را در محراب نقش زمین کرد.
آن هایی که سر از سجده برداشتند، دیدند که مردی با شمشیر خون آلود به طرف در خروجی مسجد می دود.
فریاد نافع، اولین فریادی بود که برخاست:
- بگیرید این حرام زاده را بگیرید؟
و چند نفری به طرف او يورش بردند و قبل از این که از در خارج شود، به چنگش آوردند.
صدای تکبیر و واویلا از محراب بلند شده بود.
از جایی که علی، غرق در خون هنوز زیر لب سبحان الله ربي الأعلى و به حمده می گفت.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
#پیامبر (ص)
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_چهارم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش ادامه ی داستان را نخواند.
کتاب را بست و عینکش را روی نوک بینی اش گذاشت.
فکر کرد آیا چنین مرگی حق معاویه و عمروعاص نبود؟!
آن ها چگونه از مرگ جستند در حالی که علی با مرگ آرام گرفت.
قلبی در سینه مردی از طپش افتاد که خسته بود، از نافرمانی و نا مهربانی اُمتش به ستوه آمده بود و می گفت:
خدایا!
من این مردم را از پند و تذکر هایم خسته کرده ام.
آن ها نیز مرا خسته نمودند.
آن ها از من به ستوه آمده و من از آنان به تنگ آمده ام.
دل شکسته ام.
به جای آنان افراد بهتری به من مرحمت فرما و به جای من بدتر از هرکس را بر آنان مسلط کن.
کشیش نهج البلاغه را برداشت.
دیده بود که علی وصیت نامه ای دارد.
دلش می خواست بداند علی پس از به خون در غلتیدن چه وصیتی داشته است.
کتاب را ورق زد.
نامه ۴۷، وصیت نامه او به پسرانش حسن و حسین بود:
شما را به ترس از خدا سفارش می کنم.
به دنیا پرشتی روی نیاورید؛ گرچه دنیا به سراغ شما آید.
بر آن په از دنیا از دست می دهید اندوهناک مباشید.
همیشه حق را بگوییدو برای پاداش الهی عمل کنید و دشمن ستمگران و یاور ستمدیدگان باشید.
شما و تمام فرزندان و خاندانم و کسانی را که این وصیت نامه به آن ها می رسد، به ترس از خدا، نظم در امور زندگی و ایجاد صلح و آشتی در میانتان سفارش می کنم.
زیرا من از جد شما، پیامبر اسلام شنیدم که فرمود:
اصلاح کردن امور مردم، از نماز و روزه ی یک سال شما برتر است.
خدا را خدا را!
درباره ی یتیمان سفارشتان می کنم.
مبادا آن ها گاهی سیر و گاهی گرسنه بمانند و حقوق شان ضایع گردد.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_پنجم
#ابراهیم_حسن_بیگے
خدا را خدا را!
درباره ی همسایگان!
حقوق آنان را رعایت کنید که وصیت پیامبر شماست که همواره همه را به خوش رفتاری با همسایگان سفارش می کرد؛ تا آن جا که گمان بردیم برای آنان ارثی معین خواهد کرد.
خدا را خدا!
درباره ی قرآن!
مبادا دیگران در عمل کردن به دستوراتش از شما پیشی گیرند.
خدا را خدا!
در باره ی نماز، چرا که نماز ستون دین شماست.
خدا را خدا را!
درباره ی خانه خدا!
تا هستید آن را خالی مگذارید؛
زیرا اگر کعبه خلوت شود، مهلت داده نمی شود.
خدا را خدا!
درباره ی جهاد با اموال و جان ها و زبان های خویش در راه خدا!
بر شما باد به پیوستن و وحدت با یکدیگر و بخشش از تقصیر های هم.
مبادا از هم روی گردانید و پیوند دوستی را از بین ببرید.
امر به معروف و نهی از منکر را ترک نکنید که بد های شما بر شما مسلط می گردند و آن گاه هرچه خدا را بخوانید، جواب نخواهد داد.
ای یاران من!
مبادا پس از من دست به کشتار مخالفان بزنید و بگویید علی کشته شده است.
بدانید جز کشنده ی من، کس دیگری نباید قصاص شود.
اگر از ضربت او مردم، او را تنها یک ضربت بزنید و دست و پای و دیگر اعضای بدنش را نبرید.
که من از رسول خدا شنیدم که فرمود:
بپرهیزید از بریدن اعضای بدن، هر چند سگ هار باشد.
#هفته_وحدت
#تلنگر
#یمن
#صلوات
لینک قسمت اول رمان قدیـــــس
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب
#روحانی
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
این قسمت وصیت #جالب امام علی به پسرانش امام حسن و امام حسین (ع) هست...
تفکر کنیم...
#عدالت بی نظیر امام علی درمورد کسی که به او ضربت زد...☝️
💢 #تفکر_کنیم
⭕️ #دقت_کنیم
#گپ_خودمونی ❣
ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🌸🍃 🍃🌸🌸🍃 🍃🌸🌸🌸🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_نود
#ریپلاے به قسمت قبلے☝️
🍃
🍃🍃
🍃🌸🍃
🍃🌸🌸🍃
🍃🌸🌸🌸🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_نود_و_ششم
#ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش بعد از این که با پرفسور صحبت کرد، گوشی را گذاشت و همان جان کنار میز تلفن ایستاد.
به فکر فرو رفت.
ایرینا از توی آشپزخانه بیرون آمد، کنار کشیش ایستاد، نگاهش کرد و پرسید:
چه شده میخائیل؟
چرا رنگت پریده است؟
کشیش که انگار نای ایستادن نداشت، دست هایش را به میز تکیه داد و کمرش را قوز کرد.
ایرینا با نگرانی بیشتر سؤالاتش را تکرار کرد و افزود:
پرفسور چی گفت؟
چه کارت داشت؟
خشکی دهان و مور مور شدن زیر پوست و افزایش طپش قلب، خبر از بالا رفتن فشار خون داشت.
نشست روی صندلی و بدون این که به چهره ی نگران ایرینا نگاه کند گفت:
قرص فشارم را بیاور، حالم خوب نیست.
ایرینا با عجله رفت و وقتی با لیوانی آب برگشت که کشیش احساس سرگیجه می کرد.
ایرینا قرص را گذاشت بين لب های او و لیوان آب را به دستش داد.
کشیش قرص را بلعید و آب را تا نیمه سرکشید.
پشتش را به صندلی تکیه داد.
ایرینا لیوان را از او گرفت و پرسید:
به من بگو چه شده میخائیل؟
چرا حرف نمی زنی؟
کشیش با نوک زبان، خشکی لب هایش را زدود و گفت:
سارقان به منزلمان در مسکو دستبرد زده اند.
#تلنگر
#یمن
#صلوات
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.