9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌اگر ۱۳ آبان را به دانشآموز یاد بدهیم بیدینی وجود نخواهد داشت
👈 و دعوت علیرضا پناهیان به راهپیمایی ۱۳ آبان دانشآموزان
#تصویری
✅ کانال رسمی علیرضا پناهیان/ عضو شوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/653459456C219897ad4f
@Panahian_ir
⭕️ روز شنبه است...
بیاییم یادی کنیم از آن مردی که وقتی در سال ۱۳۴۲ گفت مرگ بر آمریکا! بعضی آخوندها بهش گفتن یواش تر ما حریف کدخدا نمیشیم خودت رو و بقیه رو به کشتن میدی فقط، و به نتیجه نمیرسه...!
یادی کنیم از آن مردی که وقتی می گفت دشمن و کدخدا هیچی نیستن و از خانه عنکبوت سست تر هستن بعضیا باورشون نمیشد.
یادی کنیم از آن مردی که گفت فرزندان من در گهواره ها هستن و انقلاب جهانی اسلام به دستان آنهاست.
یادی کنیم از آن مردی که در روزهای بسته بودن راه کربلا گفت: راه قدس از کربلا میگذرد...
یادی کنیم از آن مردی که گفت آمریکا هیچ غلطی نمی تواند بکند درحالیکه تو شبکه های اجتماعی مدام به خورد منو تو دادن که ما ایرانیا عقب مونده هستیم و ضعیفیم!
یادی کنیم از آن مردی که گفت هر مسلمان یه سطل آب بریزد اسرائیل را آب میبرد.
یادی کنیم از آن مردی که گفت انسجام مسلمانان و آزادی قدس از مقدمات ظهور منجی بشریت است
✅️ و در نهایت با یک فاتحه یادی کنیم از آن مردی که جرات طوفان به ما داد✊️
و امروز بعد از کلی فتنه های داخلی و فتنه های کشورهای عربی، شاهد انسجام و پیوستن به همدیگر، برای مقابله با دست نشانده دیکتاتوری بزرگ هستیم.
و بیداری کشورهای منطقه، از یمن عراق سوریه اردن لبنان بحرین و... تا آفریقا افتخارش بعد از لطف امام زمان به برکت انقلاب جمهوری اسلامی ایران است.
اللهم عجل لولیک الفرج
#سیدکاظم_روحبخش
اینستاگرام | ایتا | تلگرام | روبیکا | توییتر
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📢 ویژه ۱۳ آبان
🎥 نماهنگ | رهبر انقلاب در دیدار اخیر: الان آن کاری که هایزر میخواست در ایران بکند، آمریکاییها دارند در غزّه میکنند؛ قضیّه همان قضیّه است.
✏️ اگر کمک آمریکا نبود و نباشد، قطعاً رژیم صهیونیستی در ظرف چند روز فلج خواهد شد.
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
د، سحر کنار الی ایستاد، الی نگاهی به اطراف کرد و گفت: این یه فرودگاه تاریخ گذشته است...خدا کنه هواپیمایی که می خوان با اون به این سفره خاطره انگیز بسپارمون ،مستعمل نباشه و با این حرف خنده ریزی کرد.
سحر هر چه که در این فرار مهلکانه ، جلوتر میرفت ترسش بیشتر میشد.
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
𝓐.𝓜:
زن، زندگی، آزادی
یک هفته از مستقر شدنمان در استانبول میگذشت، یک هفته ای که در خفا گذشت و ما حق بیرون رفتن از خانه را نداشتیم، انگار ما اسیری در بند بودیم ، اسیری که از ماهیت زندان بانشان چیزی نمی دانستند، فقط نام جولیا برای هر چهار نفرمان آشنا بود.
درست سه روز از آمدن ما گذشته بود که سه دختر وچند پسر به ما اضافه شد.
پسرها را به خوابگاه پسران که ساختمانی کوچک تر بود و روی حیاط روبه روی ساختمان ما میشد بردند ، مثل اینکه اینها از ما مسلمان تر بودند و قانون های اسلامی را سخت تر از ما رعایت می کردند.
در برخوردی که با دخترها داشتیم، متوجه شدیم که آنها اصلا ایرانی نیستند، من از لهجه های عربی چیزی سر درنمی آوردم، اما الی که واقعا باهوش بود، با اطمینان میگفت که اینها از دختران فلسطینی هستند،حالا چرا به اینجا منتقل شدند؟ نمی دانیم..
امروز بعد از یک هفته بی خبری، به ما اطلاع دادند که ساعت ۱۲ شب، با هواپیمایی که واقعا نمی دانیم از کجا پرواز میکرد و چه نوع هواپیمایی بود به سمت مقصد اصلی یعنی انگلیس پرواز می کردیم.
حالا دیگه اون کورسو نور امیدی هم که به بازگشت به وطن داشتم ،خاموش شده بود.
من هنوز به مقصد نرسیده، پشیمان شده بودم و یک حسی درونم به من تلنگر میزد که این راه، تو را به قهقرا می کشد، اما نه راه پس داشتم و نه راه پیش...
سحر غوطه ور در افکارش بود که درب حمام باز شد و الی درحالیکه با حوله ای صورتی رنگ موهایش را بالای سرش نگه داشته بود گفت: آخی...چسپید...و بعد چشمکی به سحر زد و گفت: تو هم برو یه دوش بگیر،معلوم نیست اونجایی که میریم ،همچی ساختمان مجلل و حمام خوشگلی در اختیارمون قرار بدن...برو حالش را ببر..
سحر تکانی به خود داد وگفت: اصلا حالش را ندارم یه حسی دارم که...
الی همانطور که سرش را تکان میداد گفت: قراره نیست از احساساتت بگی، پاشو دو سه ساعت دیگه پرواز داریم...پاشو تمام افکار منفی را از خودت دور کن...ببینم چمدانت را بستی؟
سحر اوفی کرد و همانطور که روی تخت مینشست گفت: مگه اصلا چمدونم را باز کرده بودم که ببندم؟!
دو تا تیکه لباس بود که گذاشتم داخلش..
گوشی و ساعتم هم که ندادن...
یعنی واقعا دیگه هیچ وقت به ما موبایلامون نمیدن؟؟
آخه مگه اسیرشونیم؟!
الی به طرف آینهٔ قدی که کنار در ورودی داخل دیوار تعبیه شده بود رفت و همانطور که خودش را توی آینه برانداز میکرد گفت: برو دوش بگیر، به این چیزا هم فکر نکن...باید به آینده امیدوار بود..
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
زن، زندگی، آزادی
بالاخره انتظار به سر رسید، دخترها سوار همان ماشینی که روز اول انها را آورده بود، به طرف فرودگاه حرکت کردند.
با اینکه شب بود اما شهر استانبول چون روز میدرخشید و انگار جایی که دخترها ساکن شده بودند جز طبقهٔ متمول ترکیه بود، سارینا که کنار سحر نشسته بود، سرش را پایین آورد و همانطور که دستش را جلوی دهانش میگرفت رو به نازگل که طرف دیگه سحر نشسته بود و با او خیلی صمیمی بود کرد و گفت: حالا این چند روز که ما حکم اسیرها را داشتیم، خدا را شکر امشب، فرودگاه بزرگ استانبول را میبینیم
نازگل ،خندهٔ ریزی کرد وگفت: برا همین کشف حجاب کردیم و لچک از سر برداشتیم دیگه و سارینا لبخندی زد و گفت: آره...لامصب یک ساعت فقط سشوار موهام طول کشید و بعد رو به سحر گفت : قشنگ شدم؟
سحر لبخند کمرنگی زد و گفت: آره قشنگ شدی و بعد در عالم افکارش غرق شد...
سحر توی این یک هفته ،مدام فکر خانواده اش بود،الان مادرش چکار می کرد؟باباش...خواهرش...وای عمه و پسرش و...
و وقتی که به حماقتی که کرده بود می اندیشید، حس بدی به او دست میداد.
سحر در دنیای خودش بود که با صدای سارینا به خودش اومد: انگار داریم از شهر خارج میشیم.
الی که حرف سارینا را شنید گفت: نکنه میخوای فرودگاه داخل شهر باشه هااا..
سارینا که سرخوش تر از همیشه بود خنده اش بلندتر شد با سادگی بچگانه ای گفت: خوب...خوب من تا حالا هواپیما سوار نشدم...
اصلا تو شهر ما به غیر از اتوبوس ، هیچی نیست نه قطار و نه هواپیما...
الان تجربه یه سفر دریایی را هم دارم
الی قهقه ای زد و گفت: اونم چه سفر دریایی!! مگه گذاشتن از اون قوطی کبریتی که داخلش بودیم خارج بشیم؟ سفر دریایی که از دریاش بوش را و از کشتیش فقط حرکاتش را حس کردیم.
ماشین به پیش میرفت و اینبار داخل کوره راهی شد که اصلا به راه بین المللی فرودگاه شباهتی نداشت.
دیگه همه داشتن نگران میشدند ، حتی الی که دختری شوخ و شنگ بود هم اینقدر به فکر رفته بود که صدایش درنمی آمد و با ترس اطرافش را نگاه می کرد، در همین حین از پیچ باریکی گذشتیم و چند تا نور ضعیف پیش رویمان قرار گرفت.
راننده از آینه بغل ماشین نگاه کرد تا ببیند بقیهٔ ماشین ها پشت سرش هستند و بعد با آرامش به رفتنش ادامه داد.
بالاخره بعد از دقایقی به جایی رسیدیم که ما فکر میکردیم فرودگاه استانبول باید باشد.
از ماشین پیاده شدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این آقاااا نمیذاره!!!!
آفرین به این جوون آفرین به جهاد تبیینش👏👏
بسم الله الرحمن الرحیم
خدا را شاکر و سپاسگزارم و سجده خشوع بر درگاه الهی میسایم که توفیق خدمت در فضای معطر از خون شهیدان را به این بندهٔ ناچیز عنایت کرد.
شهرستان جاجرم نماد ولایتمداری، ایثار، فداکاری، مقاومت و مهد مردم شهیدپروری است که تقدیم بیش از ۱۵۴ لاله خونین به انقلاب اسلامی نشانه غیرت، عزت، سربلندی و ولایتمداری آن است.
اینجانب خدا را شاکرم که دو سال از بهترین دوران مسئولیت خویش را در خدمت مردم عزیز و قدرشناس شهرستان جاجرم بودهام؛ زیرا مسئولیت اینجانب در سپاه ناحیه جاجرم علاوه بر تجربهاندوزی بهمثابه دانشگاهی بود که خلوص عمل، صفا، صدق، محبت و عشق را از اساتید این دانشگاه که همانا مردم شریف این شهرستان بودند فراگرفتم.
اینجانب در پایان مأموریتم در شهرستان جاجرم بر خود وظیفه میدانم از مردم شریف و نجیب این دیار حلالیت طلبیده و مراتب تقدیر و تشکر خود را از محبتهای این مردم عزیز و همچنین ائمه محترم جمعه و جماعات شهرستان، خانواده معظم شهدا، جانبازان و ایثارگران، حجت الاسلام هوشمند نژاد امامجمعه شهرستان جاجرم، جناب آقای حاج زاده فرماندار محترم شهرستان جاجرم ، روحانیت گرامی، مسئولان دستگاه قضایی، نیروهای محترم انتظامی، مسئولان بخشها و پیشکسوتان گرامی که بیدریغ بنده را در طول دوران مسئولیتم بهصورت شبانهروزی یاری نمودند، صمیمانه اعلام دارم.
همچنین مراتب تشکر و قدردانی ویژهٔ خود را از بسیجیان ولایتمدار و همیشه درصحنه شهرستان، همکاران عزیز پاسدار، اصحاب محترم رسانه، اعضای محترم شورای تأمین، مسئولان و کارکنان دستگاههای اجرایی شهرستان ابراز مینمایم.
باید گفت چنانچه توفیقات و خدماتی داشتهام، آن را مدیون همکاری و مساعدتهای این عزیزان میدانم و اگر هم احیاناً رفتار و یا گفتاری از من مشاهده گردیده که موجبات تکدر خاطر عزیزی را فراهم نموده طلب حلالیت دارم و امیدوارم قصور و کوتاهیهای این برادر کوچکتان را مورد عفو و بخشش خویش قرار دهید.
حقیر در هر مسئولیت دیگری نیز خود را خادم مردم شریف شهرستان جاجرم میدانم و دست تکتک آنها را به گرمی میفشارم.
(وَ السَّلامُ عَلى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدى)
برادر شما بهمن حیدری
فرمانده سابق ناحیه مقاومت بسیج سپاه جاجرم
♨️ اخبار جاجرم👇
🆔 @jajarmnews