🌷🌷🌷
یه شب رفتیم توی خانه هایی که خالی شده بود، تا از اونجا به دفاع از شهر پرداخته و جلوی نفوذ دشمن به شهر رو بگیریم. فرمانده مون گفت: می تونین از وسایل خانه ها مث پتو استفاده کنین. شب که خواستیم بخوابیم، دیدم علیرضا بدون پتو و ملحفه توی سرما خوابید ، گفتم چرا از ملحفه استفاده نمی کنی؟ علیرضا گفت: شاید صاحب خانه راضی نباشه ...
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷
نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد.
بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین،
من میرم به فاطمه و ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم…
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌷🌷🌷
شبها نمازشب می خوند.
اولین نفر بود که بلند میشد اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد.
استاد قرآنمون بود. شبها می یومد و می گفت بیایم سوره ذاریات بخونیم
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✨🌹✨
خدایا✨
هرگاه در مسیر تو قدم برداشتم
خستگی هایم طعم دلنشینی داشت
مگذار در گذر از راه های زندگی
بیهوده قدم بردارم
و احساس پوچی کنم.
مگذار پاداشهای دنیا
مرا از حقیقتم دور کند.
و مانع ادامه ی مسیرم شوند.
✨🌹✨
مهربان معبودم
یاریم کن لایق این باشم
که عشق و مهربانی تو را منعکس کنم.
مرا در آگاهی از رسالتم یاری کن.
به گامهایم هدف بده
و به هدفهایم عشق ببخش
میخوانمت امروز با این نام
"خداوند سراسر محبت است"
#شبتون_مهدوی✨
@tmersad313
•┈┈┈•❈🌹❈•┈┈┈•