#وصال
#پارت2💍
دقایقی بعد برادر داماد وارد میشود. تختی دیگر برای او آماده میشود.
لباس فاخر و زیبایی را بر تن داماد جدید میپوشانند و لحظاتی بعد، او پیش میرود تا بر تخت دامادی بنشیند. اما... اما او نیز تا میخواهد از پلهها بالا برود و بر تخت بنشیند، دوباره همان اتفاقی که ساعتی پیش برای برادرش اتفاق افتاده بود رخ میدهد. زلزله! زمین و دیوارهای کاخ شروع به لرزیدن میکند و صلیبها سقوط میکنند و مجلس به شدت به هم میریزد! همه به اطراف میگریزند و به فکر نجات جان خود هستند. همه وحشت زده و هراسان اند. گویی همه جا کنفیکون شده است. لحظاتی که میگذرد، لرزش زمین متوقف میشود. همه مات و مبهوت ماندهاند. دهانها از شدت تعجب باز مانده. دو بار، دو داماد خواستند با این عروس وصلت کنند و هر بار زلزلهای رخ داد! بیش از همه، عروس شگفت زده است. نمیداند سرّ این ماجرا چیست. انگار دستی در کار است تا وصلت ملیکه به هر صورتی که هست به وقوع نپیوندد. دلش میخواهد حرفی بزند یا سوالی بپرسد، اما وضعیت مجلس آشفتهتر از آن است که او بخواهد چیزی بگوید. ناگهان فریاد امپراطور در تالار میپیچد:
_ مجلس را تمام کنید، همه اینجا را ترک کنند!
و کمی بعد همه حاضران، مجلس را ترک میکنند؛ در حالی که از اتفاقات روی داده در آن شب، سخت در فکر و تعجبند.
***
شب است. ملیکه در اتاق خویش سر به بالین گذاشته و به فکر فرو رفته است. فکر حوادثی که ساعاتی قبل رخ داده، همه ذهن او را به خود مشغول کرده است. هرچه فکر میکند، عقلش به دلیلی دست نمی یابد. همهی حوادث برای او، غیرطبیعی و سوال برانگیز است. غرق در همین افکار است که چشم هایش گرم می شود و به خواب فرو میرود. خوابی که برای او بسیار شگفت انگیز و شیرین است...
خواب میبیند در تالارِ کاخ است. همان جا که دیشب زلزله رخ داده بود. به جای تخت امپراطور روم، منبری قرار دارد که بسیار بلند است و بلندای آن به آسمان رسیده است! بر روی منبر، عیسی مسیح را میبیند که در هالهای از نور قرار دارد. چشم های ملیکه خیره به اوست. در کنار مسیح، جمعی از حواریون هستند و وصیّ مسیح، جناب شمعون؛ همو که مادر ملیکه از نسل اوست. ملیکه همینطور مشتاقانه چشم به این صحنه دارد و لذتی بی پایان در درون خود احساس می کند. ناگاه میبیند پیامبر مسلمانان محمد صلیاللهعلیهوآله، و جمعی از یاران و فرزندانش وارد تالار می شوند. مسیح از بلندای منبر فرود می آید و شادمان به استقبال محمد صلیاللهعلیهوآله میرود. او را دربرمیگیرد و میبوسد و در برابرش تواضع میکند. گویی که مولای خود را دیده است. ملیکه از این چنین تواضعی که پیامبرش در برابر پیامبر مسلمانان میکند، سخت در تعجب است. سپس محمد صلاللهعلیهوآله رو به عیسی میکند و لب میگشاید:
_یا روحالله، من آمده ام تا از وصی تو شمعون، دخترش ملیکه را برای پسرم ابومحمد علیهالسلام خواستگاری کنم. و سپس محمد صلیاللهعلیهوآله اشاره میکند به فرزندی از فرزندانش که چهرهاش همانند خورشید میدرخشد و در جلالت و شوکت، بی همتاست. ملیکه چشم به ابومحمد میدوزد. احساس میکند عمری است او را میشناسد. احساس میکند در کودکی و در نوجوانی اش، بارها چهره اورا در خیال و در ذهنش ترسیم کرده و آرزو کرده که روزی او مرد رویاهایش باشد. چهره ابومحمد و تبسم زیبایش آن قدر برای ملیکه دلنشین است که لحظه ای نمیتواند چشم از او بردارد: 《خدای من! چه چشمهای ناز و نافذی دارد. چه صورت مهربان و دلربایی دارد. چه وقار و عظمت و هیبتی دارد. چه چهره ملکوتی و غرق در نوری دارد. گویی این خود مسیح است. نه،نه. حتی مسیح هم چنین عظمتی ندارد. خدایا این مخلوق، این ماه پاره دیگر کیست؟!》مسیح نگاه از محمد میگیرد و رو میکند به شمعون:
_شرافت به تو روی آورده است شمعون. با رسول خدا، محمد مصطفی، افضل انبیا، خویشاوندی کن.
شمعون لبخندی میزند. شوق وخوشحالی همه وجودش را فراگرفته:《رضایت دادم یانبی الله》
سپس محمد صلیاللهعلیهوآله بر فراز منبری که مسیح روی آن نشسته بود، میرود و خطبه عقد میخواند و ملیکه را به ازدواج پسرش ابومحمد درمیاورد.
ملیکه غرق در دیدن این رویاست که ناگهان از خواب برمیخیزد! نفس نفس میزند. قلبش تند تند درون سینه اش میکوبد. صورتش داغ شده و عرق بر سروچهرهاش نشسته است. آنچه در خواب دیده باور نمیکند. از جا برمیخیزد و چند قدمی راه میرود. زیر لب با خود میگوید:《خدایا، این چه خوابی بود که من دیدم؟ معنی اش چه بود؟ چه واقعه ای در انتظار من است؟ آن جوان که پیامبر مسلمانان مرا به عقد او درآورد که بود؟ چگونه من به همسری او درآمدم؟ چه زیبا و دلربا بود آن جوان. چه مهربان و دلنشین بود. چه چهره آسمانی داشت! آیا... آیا چنین خوابی می تواند با عالم واقع تطابق داشته باشد؟! آیا امکان دارد چنین خوابی، لباس حقیقت بپوشد؟! نه،نه. غیرممکن است! من کجا و آن جوان رعنا و دلربا کجا؟!》
#وصال
#پارت3 (♥️اولین دیدار بعد از عاشقی)
ملیکه پشت پنجرهی اتاقش میایستد و آسمان را نگاه میکند. تاکنون چنین حالتی را در عمرش تجربه نکرده. حالتی غریب دارد. در حالیکه به ماه و پرتوهای زیبایش خیره شده، دوباره با خود میگوید:《به راستی... به راستی چگونه یک خواب توانسته اینگونه مرا به یک جوان که او را تاکنون ندیده ام، این چنین بیقرار سازد؟!》
ملیکه سردرگم و سرگردان است. جوابی برای سوال هایش نمییابد. مدام تصویر ابومحمد علیهالسلام جلوی چشمانش می آید و آن نوری که از چهره اش داشت میبارید. حس میکند محبتِ ابومحمد لحظه به لحظه درون قلبش زیاد میشود. محبت کسیکه نه او را در بیداری دیده و نه می شناسد! روزها یکی پس از دیگری میگذرد و خوابی که ملیکه دیده، هر روز او را در مقایسه به روز قبل بیتاب تر و بیقرارتر میکند. لحظه شماری میکند تا اتفاقی در زندگی اش روی بدهد. اما چه اتفاقی؟ خودش هم نمیداند!
***
دو خانم مجلّل، با شوکت، به همراهِ هزار زن ِزیبای دیگر مقابل ملیکه ایستاده اند. نوری عجیب همهی آنان را احاطه کرده است. آن دو زن ِبزرگوار جلو میروند و به نزدیکی ملیکه میرسند. ملیکه با چشمهایی تعجب زده به آن دو زن و دیگر زنان نگاه میکند. یکی از آن دو زن رو میکند به طرف ملیکه و به سخن می آید:
_من مریم هستم دخترم. مادر پیامبرت عیسی. و ایشان مادرشوهرتان، سیدهی زنان عالم، فاطمهی زهرا هستند!
حالتی مملو از اشتیاق و غم در وجود ملیکه جای میگیرد. زیر لب با خود میگوید:《مادر ابومحمد؟! مادر همان کسی که فدایش بشوم؟!》
سپس بی اختیار جلو میرود و چادر فاطمه علیهاسلام را میگیرد و شروع به گریه میکند. انگار که دختربچه ای کوچک است و پس از سالها مادر خود را دیده است. در حالیکه اشک هاش تند تند از چشمانش پایین می آید، صدای گریه آلودش را بیرون میریزد:
_ای خانمم، ای بانویم، من... من دل به فرزند شما ابومحمد باخته ام. نمیدانم... نمیدانم او کیست که این گونه تاب و قرار را از من برده و این چنین بی تابم کرده. حال شما بگویید. این رسم عاشقی است که من این گونه در تب و تاب معشوق بسوزم و او به دیدارم نیاید؟!
فاطمه علیهاسلام دست نوازشگری به صورت ملیکه میکشد:
_دخترم، دلیلی که فرزندم ابومحمد به دیدار تو نمی آید، شِرک توست. تا تو به دین نصارا هستی، فرزندم ابومحمد به دیدار تو نخواهد آمد. این خواهر من مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی میجوید. اگر رضای خداوند، عیسی و خواهرم مریم را می خواهی و دوست داری ابومحمد تو را دیدار کند بگو: 《اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله.》
ملیکه در حالیکه اشک تمام چهره اش را فرا گرفته لب باز میکند. صدایش پر از شوق و اشتیاق است: 《اشهد ان لا اله الاالله و اشهد ان محمد رسول الله.》
فاطمه دست هایش را باز میکند و ملیکه را در آغوش میگیرد:《دخترم، اکنون در انتظار دیدار ابومحمد باش که او را روانهی تو میکنم.》
ناگهان ملیکه چشمانش را باز میکند و از خواب برمیخیزد! نفس نفس میزند. شقیقه هایش تیر میکشد. زیر لب میگوید:《باز هم خواب ابومحمد! او کیست که مرا طلب کرده و همه وجودم را از عشق خود پر کرده است؟!》
نم نم اشکی در گوشه چشم ملکه مینشیند و آرام آرام سُر میخورد و پایین می آید.
***
یک روز سپری شده و دوباره شب فرا میرسد. هنگام خواب است. ملیکه با ذوقی بیش از حد به بستر میرود. هیچگاه در عمرش همچون امشب، تشنهی خواب نبوده است. بیقرار است. بیقرار است تا به خواب برود و فاطمه علیهاسلام، آن خانم مهربان و باوقار، به قولش وفا کند و ابومحمد را به رؤیایش بفرستد تا او مردِ رویاها و آرزوهایش را ببیند! ملیکه سر بر بالین میگذارد و با این آرزو چشمانش را میبندد و ساعتی بعد، ابومحمد در برابر او تجلّی میکند. ملیکه سرشار از عشق و بی قراری جلو می رود. قلبش تند تند دارد درون سینه اش می تپد. نگاهش را به چشمان ِزیبا و مهربان ِابومحمد می دوزد. دوباره اشک شوق است که از چشمانش بیرون می جهد. در حالی که مژگانش خیسِ اشک شده و بغض، در گلویش نشسته، رو می کند به ابومحمد:
《 ای حبیب ِمن.......
@tobayadi📖 "!کانال "تـو بایدے
#وصال💕
#پارت4
رو میکند به ابومحمد علیهالسلام:
_ای حبیب من و ای سرور من، پس از آنکه دل مرا به عشق خودت مبتلا کردی و مرا مجنون و مبتلای خود ساختی، در حقم جفا کردی و مرا رها کردی و رفتی؟!
ابومحمد نگاهی به ملیکه میکند:《 تاخیر من به خاطر شِرک تو بود. حال که تو اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو می آیم تا آنکه خداوند، وصالِ میان من و تو را به سرانجام برساند.》
اشک شوق در چشمان ملیکه شدیدتر میشود:《سرورم من کی و چگونه به وصال تو میرسم؟!》
_ای ملیکه، پدربزرگت امپراطور روم، چندی دیگر لشکری را به جنگ با مسلمانان میفرستد. تو لباس خدمتگزاران را بپوش و بدون آنکه کسی متوجه شود از کاخ خارج شو و با لشکر روم همراه شو. خداوند، خود بر تو تفضّل خواهد کرد و یاری ات خواهد کرد و تو را به من خواهد رساند.
ملیکه از خواب برمیخیزد. بوی خوشی در شامه اش میپیچد. انگار که ابومحمد همین جا بوده؛ در کنارش. برمیخیزد و به کنار پنجره اتاقش میرود. چشم به آسمان میدوزد. سیاهی شب، سایه اش را بر همه جا افکنده. فقط نورِ مهربانِ ماه است که در آن ظلمت، در اتاقش میریزد. چشمان ملیکه پر از اشک میشود. از چشم هایش نه اشک، که انگار الماسِ عشق میریزد. حرفهایی که ابومحمد در خواب به او گفته را زیر لب زمزمه میکند و با خود میگوید:《باید به دستوری که مولایم فرموده، خوب عمل کنم. عمل به این دستور میتواند مرا به آن ماهِ شبِ چهارده برساند.》
***
درِ خانه " بُشر بن سلیمان " کوبیده میشود. بُشر به سوی در میشتابد و در را باز میکند.
_سلام بُشر.
_سلام بر کافور، غلام و خادم مولایم.
_مولایت امام هادی با تو کاری دارد. آماده شو تا به محضرش برویم.
بُشر خوشحال و شادمان میشود از اینکه امام هادی علیهالسلام او را به محضر خود فراخوانده. لباس میپوشد. عبا بر دوش می اندازد و به همراه کافور به سوی منزل امام هادی میرود. برای او، این خانه و خانه خدا و مسجدالحرام گویی یکی است. پس از مقداری به آن جا میرسند. وارد خانه میشوند. امام هادی علیهالسلام در اتاق خود در آن سوی پرده ای نشسته و فرزندش ابومحمد علیهمالسلام و خواهرش حکیمه خاتون علیهاسلام هم کنارش هستند. بُشر و کافور وارد اتاق امام هادی میشوند. امام هادی به بُشر و کافور از پشت پرده سلام میکند. بشر و کافور جواب سلام میدهند و همان جا مینشینند. امام هادی لب به سخن میگشاید.
_ای بُشر، تو از فرزندان انصاری و مورد اعتماد ما، و ولایت ما اهلبیت، پشتدرپشت در میان شما بوده است. میخواهم تو را به فضیلتی مفتخر سازم که به وسیلهی آن بر سایر شیعیان سبقت بجویی. میخواهم تو را از سرّی مطلع کنم و برای خرید کنیزی بفرستم.
_در خدمتم مولایم. برای من باعث افتخار است.
امام هادی علیهالسلام نامه ای به زبان و خط رومی مینویسد و بر آن مهر میزند. سپس نامه را به همراه دستمال زرد رنگی که در آن دویست و بیست دینار است به دست بُشر میدهد.
_ای بُشر این ها را بگیر و به بغداد برو و سه روز دیگر هنگام ظهر در کنار نهر فرات حاضر شو. آنجا منتظر بایست تا کشتی هایی که اسیران و کنیزان و غلامان را حمل میکنند، از راه برسند. آنگاه که اسیران پیاده شدند و مردم دور آن را گرفتند، تو برده فروشی به نام "عمر بن یزید" را زیر نظر بگیر. او کنیزان ِمختلفی دارد. اما تو بنگر و ببین کدام یک از آن کنیزان دو تکه پارچه حریر بر تن دارد. یکی از مردمان میخواهد نقاب از چهره آن کنیز کنار بزند و او را ببیند. اما آن کنیز نمیگذارد و ممانعت میکند. سپس آن بردهفروش کنیز را میزند و او به زبان رومی ناله و مویه میکند و میگوید وای آشکار شدن چهرهی من.
بُشر که از صحبت های امام هادی متعجب شده، گوش میدهد تا امام هادی سخنش را ادامه بدهد.
_ ای بُشر، یکی از خریداران که این صحنه را میبیند میگوید من این کنیز را سیصد دینار میخرم، چرا که او بسیار عفیف و پاکدامن است. آن کنیز در پاسخ با زبان عربی به آن مرد میگوید که اگر تو در لباسِ سلیمانِ نبی و کُرسیِ سلطنتِ او هم جلوه کنی، من به تو رغبتی نخواهم داشت. بردهفروش به کنیز میگوید تو سرانجام ناچاری که فروخته شوی. کنیز در جوابش میگوید چرا شتاب میکنی؟ باید خریداری بیاید که دل من به امانت و دیانت او اطمینان یابد.
امام هادی علیهالسلام سپس نگاه دوباره ای به بُشر میکند:
_ای بُشر، در این هنگام تو جلو برو و به بردهفروش بگو من نامه ای سربسته از طرف یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته شده و نویسنده اش در نامه، کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را به این کنیز اعلام داشته است. ای بُشر، به برده فروش بگو نامه را به آن کنیز بده تا درباره این فرد که میخواهد او را بخرد فکر کند و تصمیم بگیرد. به آن بردهفروش بگو من وکیل آن فرد هستم تا اگر این کنیز رضایت داد، او را برای آن فرد بزرگ خریداری کنم.....
@tobayadi📖 "!کانال "تـو بایدے
💠#چلهی_عظیم_قرن
(بزرگترین چلهی قرن را همراهی کنیم)
🔰همه باهم برای ظهور آقا چله بگیریم
دست به دعا برداریم 🤲🏻
❇️به نیت ظهور، ۴۰ روز
زیارت عاشورا را به همراه
❇️۴۰ بار ذکر اَللّھُمَّ عَجِّل لِوَلیِّک الفَرَج میخوانیم.
💢از شبِ نیمهیشعبان
(امشب پنجشنبه۱۴۰۳/۱۱/۲۵)
تا شب ۲۴ ماه مبارک رمضان بعد از شب های قدر
💙ان شاءالله از این دعوتنامه بهسادگی عبور نکنید. با هم همدل و متحد شویم و ظهور منجی بزرگ جهان ، حضرت حجةبن الحسن (عجل الله فرجه) را با اضطرار از خدای مهربان درخواست کنیم.
🌼با ارسال این دعوتنامه برای دوستان و آشنایان، در این اقدام شریک و سهیم باشید.
💚امام زمان را یاری کنیم
🌿دست در دست هم برای ظهور منجی
⚜#فرهنـــگ_انــتظار
✨#العجلیامولای
🌴اللهم عجل لولیک الفرج🌴
#از_خدا_بخواه
@tobayadi📖 "!کانال "تـو بایدے
حضرت صبر، جهان نام تو را میخواند
آنقدر جای تو خالیست ؛ خدا میداند
#حضرت_صاحب
#یه_جرعه_شعر
@tobayadi🤍 "!کانال "تـو بایدے
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتم شاید دلتون هواشو کرده باشه...🙃
التماس دعا
#گوشم_با_توئه #از_خدا_بخواه
@tobayadi🤲🏼 "!کانال "تـو بایدے
باران کِ میزند،همه چیز تازه میشود..
حتی داغِ نبودنِ تو...!
#حضرت_صاحب
#حضرت_باران
@tobayadi🌧 "!کانال "تـو بایدے
18.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اخطار🚫
لطفا به احساس خود بعد از دیدن این کلیپ توجه کنید!
#گوشم_با_توئه🎶
@tobayadi☔️ "!کانال "تـو بایدے